- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
***
ساعت از چهار هم گذشته بود و دلم شورش را میزد.
بغض صدایش آنقدر دلهره به جانم انداخته بود که پیمان را جواب کرده بودم که نمیتوانم ناهار را همراهشان باشم و حالا چندساعت گذشته بود؟
شمارهاش را گرفتم، بوق میخورد و نگاه من سوی تمام عابرینی که درحال رفت و آمد بودند میچرخید، بوق میخورد و ذهنم پی آن مسعود دیوانه افکار پریشانی را ردیف میکرد... .
جواب نداد، برای سومین بار شمارهش را گرفتم.
کاش بردارد، چشمهایم را روی هم فشردم و کاش بردارد... .
- سلام نفس جان.
صدایش خشدارش را میشناختم، دستم روی مانتو مشت شد و میدانستم گریه کرده است.
- نگرانت شدم، چراگوشی رو برنمیداری؟
سلما: خوبم قربونت برم، یکمی عصبی بودم.
دروغ میگفت... .
- شوهرت پیشته؟ تقصیر اونه مگه نه؟
حرفهای آن روز مسعود در ذهنم تکرار شد، به هیچ عنوان از او خوشم نمیآمد!
سلما: نه دیوونه! گفتم که فقط کمی عصبی بودم.
صدایش گرفته بود، آرام حرف میزد، صدایم حرصی شد و لحنم مچگیرانه:
- الان پیشته میدونم دیگه... دعوات کرده؟
جوابی نداد و دلم به هم پیچید، لبهایم را چفت هم کردم، امروز هم هوا ابری بود؟
- سلما؟
هق زدنش را پشت گوشی شنیدم و چرا این همه خود داری میکرد؟
- جای گریه کردن بگو چیشده! تقصیر شوهرته نه؟ بده گوشی رو بهش!
کلافه بودم و دلم میخواست جای او بزنم زیر گریه... .
- سلماجان حرف بزن، کجایی الان؟
چشمهایم با شنیدن صدایش گشاد شد:
- پیش شوهرش!
مهم نبود که اخمم را نمیدید، حتی نفرت چشمهایم را هم کهنمیدید مهم نبود، عوضش عصبی و حرصی بودن صدایم را به رخش کشیدم:
- چیکارش کردی داره گریه میکنه؟!
جای جواب به سوالم گفت:
- به تو ربطی نداره، دیگه هم نه خودت و نه شمارهت رو رو گوشی زنم نبینم!
مهم نبود که تماس را قطع کرده بود من جیغ زدم:
- مطمئنم سلما ازت متنفره، عوضی!
لگدی به نیمکتی که دقایقی پیش روش در انتظار نشسته بودم زدم و پایم درد گرفت، مغزم درد گرفت و دست حلقه شدهام دور بند کیفم از بس محکم فشارش داده بودم درد گرفت.
ذهن و افکارم هم آشفته بود، سپیده چهار روز دیگر راهی مشهد میشد و باز تنها میماندم، یونا شمال بود و من انگار هیچک.س را جز این چند نفر نداشتم، بد دردی بود بیکسی... .
هوای ابری بالای سرم وادارم کرد از گوشی آهنگی پلی کنم و با هندزفری خیابان را پیاده قدم بزنم تا شاید کمی آرام شوم، حرص و عصبانیتم بخوابد، حس غربت بیدار شدهام بخوابد و دلگرفتگیام بخوابد... .
آسمان تا شب ابری ماند و قطرهای باران نبارید، محض رسیدنم سپیده باز غر زدنهایش شروع شد و من اینبار نتوانستم چیزی نگویم، دعوایمان شد و او اینبار این عشق یکطرفه را در سرم کوبید و با جیغ گفت چون یونا با دوست دخترش به شمال رفته است عصبانیتم را سر اوخالی میکنم، اما بهخدا که حرف دلم این نبود، من فقط میخواستم او نرود تا باز تنها نشوم.
سپیده عصبانی که میشد هر آنچه که نباید را میگفت، افسار پاره میکرد و من هیچگاه اینگونه نبودم.
سه روز مزخرف را گذرانده بودیم، برای حرف زدن نه من پا پیش گذاشته بودم و نه او، برخوردمان به حداقل خود رسیده بود، صبح کلاس بودم و بعد از کلاس را به دارالترجمه میرفتم و ساعت ۷ به خانه برمیگشتم.
سه روزی که کسل کنندهترین روزهای عمرم بود، سلما به دانشگاه نیامده بود و یکبار که با خانهشان تماس گرفته بودم برادرش جواب داده بود و من نتوانستم آنطور که دلم میخواهد حال دوستم را جویا شوم.
ساعت از چهار هم گذشته بود و دلم شورش را میزد.
بغض صدایش آنقدر دلهره به جانم انداخته بود که پیمان را جواب کرده بودم که نمیتوانم ناهار را همراهشان باشم و حالا چندساعت گذشته بود؟
شمارهاش را گرفتم، بوق میخورد و نگاه من سوی تمام عابرینی که درحال رفت و آمد بودند میچرخید، بوق میخورد و ذهنم پی آن مسعود دیوانه افکار پریشانی را ردیف میکرد... .
جواب نداد، برای سومین بار شمارهش را گرفتم.
کاش بردارد، چشمهایم را روی هم فشردم و کاش بردارد... .
- سلام نفس جان.
صدایش خشدارش را میشناختم، دستم روی مانتو مشت شد و میدانستم گریه کرده است.
- نگرانت شدم، چراگوشی رو برنمیداری؟
سلما: خوبم قربونت برم، یکمی عصبی بودم.
دروغ میگفت... .
- شوهرت پیشته؟ تقصیر اونه مگه نه؟
حرفهای آن روز مسعود در ذهنم تکرار شد، به هیچ عنوان از او خوشم نمیآمد!
سلما: نه دیوونه! گفتم که فقط کمی عصبی بودم.
صدایش گرفته بود، آرام حرف میزد، صدایم حرصی شد و لحنم مچگیرانه:
- الان پیشته میدونم دیگه... دعوات کرده؟
جوابی نداد و دلم به هم پیچید، لبهایم را چفت هم کردم، امروز هم هوا ابری بود؟
- سلما؟
هق زدنش را پشت گوشی شنیدم و چرا این همه خود داری میکرد؟
- جای گریه کردن بگو چیشده! تقصیر شوهرته نه؟ بده گوشی رو بهش!
کلافه بودم و دلم میخواست جای او بزنم زیر گریه... .
- سلماجان حرف بزن، کجایی الان؟
چشمهایم با شنیدن صدایش گشاد شد:
- پیش شوهرش!
مهم نبود که اخمم را نمیدید، حتی نفرت چشمهایم را هم کهنمیدید مهم نبود، عوضش عصبی و حرصی بودن صدایم را به رخش کشیدم:
- چیکارش کردی داره گریه میکنه؟!
جای جواب به سوالم گفت:
- به تو ربطی نداره، دیگه هم نه خودت و نه شمارهت رو رو گوشی زنم نبینم!
مهم نبود که تماس را قطع کرده بود من جیغ زدم:
- مطمئنم سلما ازت متنفره، عوضی!
لگدی به نیمکتی که دقایقی پیش روش در انتظار نشسته بودم زدم و پایم درد گرفت، مغزم درد گرفت و دست حلقه شدهام دور بند کیفم از بس محکم فشارش داده بودم درد گرفت.
ذهن و افکارم هم آشفته بود، سپیده چهار روز دیگر راهی مشهد میشد و باز تنها میماندم، یونا شمال بود و من انگار هیچک.س را جز این چند نفر نداشتم، بد دردی بود بیکسی... .
هوای ابری بالای سرم وادارم کرد از گوشی آهنگی پلی کنم و با هندزفری خیابان را پیاده قدم بزنم تا شاید کمی آرام شوم، حرص و عصبانیتم بخوابد، حس غربت بیدار شدهام بخوابد و دلگرفتگیام بخوابد... .
آسمان تا شب ابری ماند و قطرهای باران نبارید، محض رسیدنم سپیده باز غر زدنهایش شروع شد و من اینبار نتوانستم چیزی نگویم، دعوایمان شد و او اینبار این عشق یکطرفه را در سرم کوبید و با جیغ گفت چون یونا با دوست دخترش به شمال رفته است عصبانیتم را سر اوخالی میکنم، اما بهخدا که حرف دلم این نبود، من فقط میخواستم او نرود تا باز تنها نشوم.
سپیده عصبانی که میشد هر آنچه که نباید را میگفت، افسار پاره میکرد و من هیچگاه اینگونه نبودم.
سه روز مزخرف را گذرانده بودیم، برای حرف زدن نه من پا پیش گذاشته بودم و نه او، برخوردمان به حداقل خود رسیده بود، صبح کلاس بودم و بعد از کلاس را به دارالترجمه میرفتم و ساعت ۷ به خانه برمیگشتم.
سه روزی که کسل کنندهترین روزهای عمرم بود، سلما به دانشگاه نیامده بود و یکبار که با خانهشان تماس گرفته بودم برادرش جواب داده بود و من نتوانستم آنطور که دلم میخواهد حال دوستم را جویا شوم.