جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafiseh.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,006 بازدید, 286 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
ساعت از چهار هم گذشته بود و دلم شورش را می‌زد.
بغض صدایش آن‌قدر دلهره به جانم انداخته بود که پیمان را جواب کرده بودم که نمی‌توانم ناهار را همراه‌شان باشم و‌ حالا چند‌ساعت گذشته بود؟
شماره‌اش را گرفتم، بوق می‌خورد و نگاه من سوی تمام عابرینی که درحال رفت و‌ آمد بودند می‌چرخید، بوق می‌خورد و ذهنم پی آن مسعود دیوانه افکار پریشانی را ردیف می‌کرد... .
جواب نداد، برای سومین بار شماره‌ش را‌ گرفتم.
کاش بردارد، چشم‌هایم را روی هم فشردم و کاش بردارد... .
- سلام نفس جان.
صدایش خشدارش را می‌شناختم، دستم روی‌ مانتو مشت شد و می‌دانستم گریه کرده است.
- نگرانت شدم، چرا‌گوشی رو برنمی‌داری؟
سلما: خوبم قربونت برم، یکمی عصبی بودم.
دروغ می‌گفت... .
- شوهرت پیشته؟ تقصیر اونه مگه نه؟
حرف‌های آن روز مسعود در ذهنم‌ تکرار شد، به هیچ عنوان از او خوشم نمی‌آمد!
سلما: نه دیوونه! گفتم که فقط کمی عصبی بودم.
صدایش گرفته بود، آرام حرف می‌زد، صدایم حرصی شد و لحنم مچ‌گیرانه:
- الان‌ پیشته می‌دونم دیگه... دعوات‌ کرده؟
جوابی نداد و دلم به هم‌ پیچید، لب‌هایم را چفت‌ هم کردم، امروز هم هوا ابری بود؟
- سلما‌؟
هق زدنش را پشت گوشی شنیدم و‌ چرا این همه خود داری می‌کرد؟
- جا‌ی گریه کردن بگو چی‌شده! تقصیر شوهرته نه؟ بده گوشی رو بهش!
کلافه بودم و دلم می‌خواست جای او بزنم زیر گریه... .
- سلما‌جان حرف بزن، کجایی الان؟
چشم‌هایم با شنیدن صدایش گشاد شد:
- پیش شوهرش!
مهم نبود که اخمم را نمی‌دید، حتی نفرت چشم‌هایم را هم که‌نمی‌دید مهم نبود، عوضش عصبی و حرصی بودن صدایم را به رخش کشیدم:
- چی‌کارش‌ کردی داره گریه می‌کنه؟!
جای جواب به سوالم گفت:
- به تو ربطی نداره، دیگه هم نه خودت و نه شماره‌ت رو رو گوشی زنم نبینم!
مهم نبود که تماس را قطع کرده بود من جیغ زدم:
- مطمئنم سلما ازت متنفره، عوضی!
لگدی به نیمکتی که دقایقی پیش روش در انتظار نشسته بودم زدم و پایم درد گرفت، مغزم درد گرفت و دست‌ حلقه شده‌ام دور بند کیفم از بس محکم فشارش داده بودم درد گرفت.
ذهن و افکارم هم آشفته بود، سپیده چهار روز دیگر راهی مشهد می‌شد و باز تنها می‌ماندم، یونا شمال بود و من انگار هیچ‌ک.س را جز این چند نفر نداشتم، بد دردی بود بی‌کسی... .
هوای ابری بالای سرم وادارم کرد از گوشی آهنگی پلی کنم و با هندزفری خیابان را پیاده قدم بزنم تا شاید کمی آرام شوم، حرص و عصبانیتم بخوابد، حس غربت بیدار شده‌ام بخوابد و دلگرفتگی‌ام بخوابد... .
آسمان تا شب ابری ماند و قطره‌ای باران‌ نبارید، محض رسیدنم سپیده باز غر زدن‌هایش شروع‌ شد و من این‌بار نتوانستم چیزی نگویم، دعوای‌مان شد و او این‌بار این عشق یک‌طرفه را در سرم کوبید و با جیغ گفت چون یونا با دوست دخترش به شمال رفته است عصبانیتم را سر او‌خالی می‌کنم، اما به‌خدا که حرف دلم این نبود، من فقط می‌خواستم او نرود تا باز تنها نشوم.
سپیده عصبانی که می‌شد هر آن‌چه که نباید را می‌گفت، افسار‌ پاره می‌کرد و من هیچ‌گاه این‌گونه نبودم.
سه روز مزخرف را گذرانده بودیم، برای حرف زدن نه من پا پیش گذاشته بودم و نه او، برخوردمان به حداقل خود رسیده بود، صبح کلاس بودم و بعد از کلاس را به دارالترجمه می‌رفتم و ساعت ۷ به خانه برمی‌گشتم.
سه روزی که کسل کننده‌ترین روزهای عمرم بود، سلما به دانشگاه نیامده بود و یک‌بار که با خانه‌شان تماس گرفته بودم برادرش جواب داده بود و من نتوانستم آن‌طور که دلم می‌خواهد حال دوستم را جویا شوم.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
به چمدان نارنجی رنگی که در دست‌هایش کشیده می‌شد نگاه کردم، پروازش مگر برای دو ساعت دیگر نبود؟
دلم تاب نیاورد و آخر سر از دهانم پرید:
- چند روز می‌مونی؟
بدون این‌که نگاهش را از صفحه موبایلی که روی چهره‌ی خودش تنظیم کرده بود بگیرد پاسخ داد:
- شاید یه هفته، شاید چند روز... چه‌طور مگه؟
- هیچی، همین‌جوری... .
به رژ لب سرخ رنگی که روی لب‌های قنچه‌ شده‌اش نشسته بود نگاه کردم، به چهره‌ی گرد و سفیدش می‌آمد.
سمت در رفت که نتوانستم چیزی نگویم:
- صبر کن!
سمتم برگشت و‌ سوالی نگاهم کرد، سمتش قدم برداشتم، دستم سمت صورتش که رفت سرش را عقب کشید و با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرد که اعتنایی نکردم و دستمال کاغذی را گوشه‌ی لبش کشیدم:
- رژت یکم بیرون زده بود.
قدمی به عقب برداشتم و با لبخندی حرصی ادامه دادم:
- الان خوب شد.
راست و دروغ بودن حرفم را که تشخیص نمی‌داد؟
سرش را تکان داد بی‌حرف دست‌هایش را به قصد در آغوش کشیدنم گشود که لحظه‌ی تعلل نکردم و سفت و‌ محکم بغلش کردم.
سپیده: دیوونه!
الکی خندیدم و حین بوسیدن گونه‌اش گفتم:
- خودتی!
او هم خندید و چال گونه‌اش برایم چشمک زد. می‌گفتم دلم برایش تنگ‌ می‌شود پرو‌ می‌شد؟
- سپید!
با گوشه‌ی شالش با احتیاط نم چشمش را گرفت تا ریمل و خط چشمی کا کشیده بود خراب نشود و "هومی" از میان لب‌هایش خارج شد.
دست به سی*ن*ه با دیوار تکیه دادم و لب زدم:
- دلم واست تنگ میشه... زود برگرد!
چیزی نگفت و شاید اگر من هم خانواده داشتم و پس از چند ماه برای دیدن‌شان می‌رفتم زود برنمی‌گشتم.
محض خارج شدنش احساس کردم خانه در حجم عظیمی از سکوت و تنهایی فرو رفته است و حتی از دیوارهایش هم احساسات بد بیرون می‌زند.
سرم را تکان دادم و احساساتی شدنم را فحش باران کردم.
از سیستم آهنگ روسی که حتی یک کلامش را هم نمی‌فهمیدم پلی کردم و لعنت بر سلیقه‌ی سپیده... .
به نظرم هنوز هم برای رها شدن از این حجم سکوت کفایت نمی‌کرد.
با لجبازی صدایش را بیشتر کردم و با جزوا‌های درسی‌ام روبه‌روی صفحه ال‌سی‌دی جای گرفتم. به درک که یک کلام‌شان را هم نمی‌فهمیدم.
صدای موسیقی راک ان‌قدر آزارم می‌داد که چند بار جیغ زدم و با لجبازی خودکارم را به دیوار کوبیدم.
زورم می‌آمد از این‌که سپیده خانواده دارد و من نه... .
با شنیدن صدای بلند ضربه‌هایی که به در می‌خورد باز جای برخواستم و نم چشمم را با آستین پیراهن چهارخانه‌ی آبی گرفتم.
بی‌هواس سمت در قدم برداشتم که یادم آمد چیزی روی سرم نیست، چادری که سپیده برای مواقع ضروری روی جالباسی پشت در آویزان کرده بود را چنگ زدم و در را گشودم.
با دیدن اخم‌های مرد نسبتاً جوانی که با چشم‌های طلب‌کارش نگاهم می‌کرد حدس‌هایی زدم و لب‌های روی هم فشرده‌ام را از هم فاصله دادم:
- سلام.
نگاهش روی چادر رو سرم نشست و من با اخم جلوتر کشیدمش، خب جادر سر کردن سخت بود!
با لحن حق به جانبی گفت:
- علیک... فکر نمی‌کنید صدای موسیقی‌ زیادی بلنده؟
- بله ببخشید، الان... الان کمش می‌کنم.
سری تکان داد و این‌بار با لحن آرام‌تری گفت:
- خواهش می‌کنم، ببخشید مزاحم شدم.
سری تکان دادم و محض بسته شدن در جیغ زدم:
- دلم می‌خواد فحش بدم!
چادر را وسط حال رها و صدای موسیقی را قطع کردم.
باز صدای در بلند شد:
- عجب غلطی کردم من... .
به چادر سفیدی که گل‌های مشکی مخمل داشت چنگ زدم، موسیقی را که قطع کرده بودم.
در را گشودم و با ابروهایی بالا پریده نگاهش کردم، عجیب که نبود؟
با دهانی باز پرسیدم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
خندید و بدون توجه به من داخل شد، هنوز گیج بودم، مسیح این‌جا چه می‌کرد؟
در را بستم و چادر را بالاتر کشیدم.
مسیح: داشتی درس می‌خوندی؟
نگاهم را از جزوه‌ها و کتاب کمک درسی که روی زمین افتاده بود گرفتم و حین رفتن سمت اتاقم گفتم:
- اره.
چادر را با روسری طرح‌دار سفید عوض کردم و مسیح آن‌قدر بی تعارف از ظرف روی میز چند شکلات برداشته بود که ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایم نشست.
با دیدنم یک تا ابرویش بالا پرید و گفت:
- چادر هم خوب بودهان!
- اومدنت به این‌جا رو مدیون چی باشم؟
به آشپزخانه رفتم و دنبالم آمد، دلم می‌خواست جیغ بزنم و بگویم "برو بشین بیام ازت پذیرایی کنم!" اما در عوض لیوان آب پرتقالی دستش دادم.
مسیح: تنهایی؟
- چه‌طور؟
مسیح: همین‌طوری.
چشم ریز کرده و پرسیدم:
- آدرس این‌جا رو از کجا آوردی؟
لیوان را یک نفس سرکشید و تخس پاسخ داد:
- عمه بهم داد.
جز خانوم حاتمی عمه‌ی دیگری که نداشت نه؟
اشاره کردم از آشپزخانه خارج شود و پرسیدم:
- اون‌وقت چرا؟
لبش را‌ کج کرد و گفت:
- کارت داشتم خب!
باز چشم ریز کردم و دست به سی*ن*ه به دیوار‌ تکیه دادم:
- اون‌وقت چه کاری؟
کلافه نفسش را بیرون فوت کرد و با حرص گفت:
- چرا مثل بازپرسا داری نگاهم می کنی و سوال می‌پرسی؟ یه‌جا بشین خب!
خندیدم و مبل را دور زده و مقابلش نشستم:
- حرف بزن دیگه... کنجکاو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مسیح: نمی‌دونم گفتنش درست باشه یا نه، حس می‌کنم واسه‌ی گفتنش یکمی دو دلم.
کنجکاو بودم بدانم چیزی که باعث شده بود برای حرف زدن به دیدنم بیاید چیست، اما سعی کردم به روی خودم نیاورم.
شانه‌ای بالا انداخته و با لبخند گفتم:
- هر جور میلته، ولی دوست داشتم بدونم چیزی که می‌خواستی بگی راجب چیه.
نگاهم روی تتوی روی گردنش نشست، انگار تازه زده بود!
مسیح: مانیا رو که می‌شناسی... .
با صدایش نگاه از آن گل رز تتو شده‌ی روی گردنش گرفتم؛ مانیا را می‌شناختم؟
همان دخترک قد بلند و زیبا رویی که چشم‌هایش آدم را جادو می‌کرد را می‌گفت؟
- شناخت نه ولی دیدمش؛ خب؟ می‌خواستی راجب اون حرف بزنی؟
کلافه بود!
دستش را روی شقیقه‌اش کشید و بدون این که نیم نگاهی خرجم کند گفت:
- خواهرمه.
خندیدم:
- می‌دونم اون روزی که با خانوم حاتمی اومده بود فهمیدم یه خواهر خوشگل داری.
مسیح: خوشگلی ملاک نیست.
ابرویم بالا پرید و او ادامه نداد، نگاه والی‌ام را نادیده گرفت و به موهایش چنگ انداخت.
انگار موضوع جدیی بود که مسیح را این‌گونه از آن شخصیت لوده‌‌اش فاصله داده بود.
- چیزی شده؟
لحنم نگران بود؟ آره خب، نگران بودم. دهان باز کرد که چیزی بگوید و صدایی از دهانش خارج نشد. انگار که فرصت می‌خواست.از جای برخواستم و حینی که سمت آشپزخانه می‌رفتم گفتم:
- میرم قهوه بیارم.
ناخواسته ذهنم درگیر شده بود. شاید بر زبان آوردن نام خواهرش گیش من کمی عجیب بود و خب، کنجکاوی داشت مرا نابود می‌کرد.
صدای بلندش را قبل از صدای باز شدن در شنیدم:
- نفس یکی بریز واسه خودت؛ من رفتم.
سینی را روی میز رها کردم و تند از آشپزخانه خارج شدم و در آستانه‌ی در دیدمش.
- کجا؟ ربع ساعت هم نیست که اومدی... .
مسیح: نیومده بودم که بشینم، حالا صحبت‌هامون بمونه واسه یه وقت دیگه... .
با قیافه‌ای شل و وارفته برایش سری تکان دادم؛ دروغ چرا از آمدنش خوشحال بودم.
هرچند که با آن حرف‌های نصف و نیمه‌اش در خمار رهایم کرد اما باز هم از آمدنش خیلی خوشحال شدم. به محض رفتنش برای یونا پیام دادم و پرسیدم از شمال برگشته است یا نه و پاسخ کوتاهش که تنها نوشته بود «جاده چالوسیم» آن‌قدر خوش‌حالم کرد که نتوانستم جلوی کش آمدن لب‌هایم را بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
- خانوم رستگار به‌خدا منظور بدی نداشتم من... .
لب‌ فشردم و سرعت قدم‌هایم بیشتر شد. دیگر گندش را در آورده بود. با کشیده شدن بند کیفم حرصی سمتش برگشتم و با چشم‌هایی دلخور و عصبی نگاهش کردم که بند کیف را رها کرد و با پشیمانی گفت:
- من نمی‌خواستم ناراحت اون کنم.
قدمی به عقب برداشتم:
- هر بار با یه بهونه‌ای اعصاب ‌تون رو سر من خالی می‌کنین، به لطف شما دزد هم که شدم... .
پشیمانی را در می‌کنی چشم‌هایش می‌شد خواند اما نمی‌توانستم دیگر با او سر کنم.
سمت خیابان پا تند کردم که نالید:
- خانوم رستگار بخدا من شرمنده‌تم، لااقل بیا برسونمت دیر وقته... .
تلخ نگاهش کردم و تلخ‌تر لب زدم:
- راضی به زحمت نیستم، از شما به من زیاد رسیده... .
باز یاد‌کیف پول لعنتی‌اش افتادم که ساختمان دارالترجمه را وجب به وجبش گشتم و عاقبت از یخچال آبدارخانه پیدا کرده و به دستش دادم تا به افکار پوچش بال و پر ندهد. باد خنکی وزید‌ و من دست‌هایم را دور تنم پیچیدم. ساعت شش شده بود و من یادم آمد مسیح گفته بود ساعت هفت همراه مانیا دنبالم می‌آید و چه‌قدر این دو سه رو را به زور سر‌کرده بودم تا بدانم با من چه صحبتی می‌تواند داشته باشد. دست در جیبم کردم و وقتی دستم جای خالی موبایل را حس کرد تنم به سردی گرایید؛ با چشم‌های گشاد شده برگشتم و چشمم به جای پارک خالی ماشین آن مردم افتاد... وای خدایا نه!
با اعصاب داغان لگدی به جدول زدم و از‌دردی که در پایم پیچید صدایم بلند شد و چهره‌ی رئیس در ذهنم نقش بست:
- لعنت به تو!
اسنپ هم نگرفتم، خودم را با این فکر که در این نزدیکی‌ها آژانس هست آرام کردم اما زهی خیال باطل... . انگار باید با یکی از همان تاکسی‌هایی که کرایه را اندازه‌‌ی قیمت پدرشان می‌گفتند را به خانه برمی گشتم تا فرصت دیدار مجدد با مانیا را از دست ندهم. سپیده‌ی‌ نامرد هم طی این سه روز فقط دو بار تماس گرفته بود... . با توقف پرایدی جلوی پایم نگاهم از مغازه‌ی کناری‌ام کنده شد و روی چهره‌ی راننده نشست. تردید را کنار گذاشتم و بی‌خیال لرزش دست‌هایم آدرس خانه را داده و پرسیدم تا آن‌جا را چند می‌گیرد. خانوم میان سالی که در صندلی عقب کنارم نشسته بود کمی دلم را آرام کرده بود. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و دل‌شوره توانم را بریده بود.
از آینه به چشم‌های راننده که مرد جوانی بپد نگاه کرده و کلافه گفتم:
- ببخشید میشه قبلش من رو برسونید؟ عجله دارم.
لبه‌ی کلاهش را بالاتر داد و گفت:
- ایشون هم عجله دارن، دیگه نزدیکیم.
ده دقیقه بعد ماشین مقابل ساختمانی توقف کرد و محض پیاده شدن پیرزن مردی دستش را تکان داد و آدرسش را گفت که این‌بار بند دلم پاره شد.
سعی کردم لرزش صدایم را پنهان کنم:
- ببخشید آقا، میشه مسافر دیگه سوار نکنین و من رو برسونین؟
قبل از این‌‌که چیزی بگوید در سمت راستی‌ام باز شد و من ناخودآگاه خودم را سمت‌دیگری کشیدم؛ با صدای راننده نگاهم را به آینه‌ی جلوی ماشین دوختم:
- گفتین کجا میرین؟
آدرس را گفتم و دست‌هایم روی مانتو مشت شد.
با توقف ماشین و نشستن شخص دیگری در سمت چپم چشم‌هایم گچشاد شد، به خدا که به غلط کردن افتاده بودم و ریزش تکه‌های قلبم را با تک‌تک وجود حس می‌کردم. گلویم خشک شد و نگاهم روی آینه‌ی مقابلم نشست؛ رو به موت بودم و به‌خدا که صدایم می‌لرزید:
- آقا... من... من پیاده... میشم... .
اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود و من از درون وجودم صدای گریه‌ی نفسی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نیش‌خند نبود که به رویم پاشید، به خدا قسم که انگار برایم خود مرگ بود. کف دست عرق کرده‌ام روی بند کیف مشت شد و خشکی گلویم را کجای دلم جای دهم؟ سنگینی نگاه مرد سمت راستی‌ام را حس می‌کردم و جانم از نزدیکی‌شان به رعشه افتاده بود.‌ چه کسی گفته است تن بلند می‌تواند لرزش صدا را پنهان کند؟
- آقا! لطفاً نگه‌دار، من پیاده میشم!
به خدا که دروغ محض است، ترس و وحشت در صدایم موج می‌زد، اصلاََ صدایم هم نه، چشم‌هایی که از آینه چهره‌ام را رصد می‌کرد که نگاه وحشت‌زده ام را می‌دید؟ با نشستن دست مرد کناری روی پایم چشم‌هایم گشاد شد، سوختم و من می‌مردم؟ با خشم صدا بالا بردم و او
لب‌هایش کج شد و من نتوانستم داد بزنم، نتوانستم سیلی در صورتش بنشانم، انگار که کر شده بودم و تنها تکان خوردن لب هایش را می‌دیدم... . صدای قهقه‌ی سه نفرشان در اتاقک ماشین پیچید و من می‌مردم، کیفم را در صورتش کوبیدم و دستم این‌بار بر صورتش چنگ انداخت، به خدا که نمی‌شد کورش کنم، دستم را انگشتانی اسیر کرده و صدایم را هم نداشتم... . باور‌‌ کردم غریبی‌‌ام را، خدا هم انگار فراموشم کرده بود، یا قهر کرده بود، یا رهایم کرده بود، من دیگر مردنم را باور کرده بودم. باغ غربت نرم نرمک رو به زوال خزان می رود... . بگویم به گل‌ها که فقط خزان نزدیک است؟ چهره نسترن ها افسرده، شادی مریم ها به دروغ اغشته... . بگویم زندگی دروغ محض است می‌گویید فاز غم برداشته‌ است، رقص قاصدک‌ها به بازی امیخته، باغ ارغوانی به رخساره‌ای زرد گراییده ارام و بی نجوا‌ دستگیره را کشیدم و با جیغ به شیشه کوبیدم، با اندکی امید به شیشه مشت زدم و صدایم را بلند کردم... .
نمی‌شد و من فکر کردم چرا باور برخی چیزها آن‌قدر سخت است، باور برخی چیزها مرگ‌بار است یا باور‌ چیزهای مرگبار سخت است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
«ساعت ۱۰ و ۲۸ دقیقه‌‌ی بعد از ظهر»
بالش را بیشتر روی سرش فشار داد اما انگار اندکی هم از صدای جیغ و گریه‌ای که از بیرون می‌آمد کم نشد. عصبی بدون پوشیدن پیراهنش از‌ جای برخوایت و داد زد:
- مانیا خفه نشی میام خفه‌ت می‌کنم!
انگار نمی‌شنید، یک شب را هم نمی‌توانست در خانه‌ی مادرش با آسودگی به صبح برساند. با موهایی آشفته و صورتی در هم از اتاق خارج شد، به درک که پیراهنی تنش نبود، به درک که نازنین هزار بار حضور مانیا را گوش‌زد‌ کرده بود و یونا بدون رو‌ در بایستی گفته بود دخترک موی دماغ‌شان شده است... هیچ‌کدام حالا اهمیت نداشت و خواب حرف اول را می‌زد. با دیدن دخترکی ریزنقش که در آغوش نازنین درحال گریستن بود جفت ابروهایش بالا پرید و نگاه سوالی‌اش را به مانیایی که چون خودش متعجب به آن دو نگاه می‌کرد دوخت که او هم به نشانه‌ای نداستن شانه‌ای بالا انداخت. دستش را به دیوار تکیه داد و عاقبت لب از لب باز کرد:
- این‌جا چه‌خبره؟
انگار که دخترک با شنیدن صدایش جان تازه‌ای گرفت و نازنین با دیدن بالاتنه‌ی ل.ختش اخم کرد. دخترک انگار که شمشیر را از رو بسته بود، با چشم‌هایی سرخ از گریه و لحنی که حالا از زار زدن‌های چند دقیقه پیشش تنها عصبانیت و صدای دو رگه از خشمش به‌جای مانده بود با خشم پرسید:
- فکر کردی خیلی زرنگی بی‌شرف؟ هان؟ چی کار کردی اون بی‌چاره رو؟
زیر لب بدون هیچ واکنشی زمزمه کرد:
- فکر کنم یه تخته‌ش کمه!
رویش را گرفت و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- نازنین به این حالی کن خفه شه؛ من خوابم میاد.
سپیده انگار که با این حرف آتشش تندتر شد که بازویش را کشید و با صدایی که از فرط جیغ و گریه نازک شده بود غرید:
- گندت رو زدی میری بخوابی؟ بی‌غیرت آشغال... به خدا که... .
بی‌حوصله بازویش را از چنگ ناخن‌های سوهان کشیده‌ی دخترک بیرون کشید و حین تکان دادن دستش در هوا با بد خلقی غر زد:
- گمشو بابا، روانی!
صدای جیغ‌های دخترک را هنوز هم می‌شنید؛ سرش را در بالش فرو برد و چشم‌هایش را بست. ساعت هفت صبح خوابیده بود و اگر نمی‌خواهید قطعا از این حجم از بی‌خوابی می‌مرد.
سپیده را نازنین به زور آرام نگه داشته بود وگرنه آن دخترک دیوانه و افسار بریده اگر تنهایی بیرون می‌زد قطعا یک بلایی سرش می‌آمد... .
با یاد آوری حرف‌هایی که پشت تلفن از یکی از پرسنل بیمارستان شنیدن بود شدت باریدن چشم‌هایش بیشتر شد و حصار انگشت‌های مانیا دور کمرش تنگ‌تر... کلافه و سردرگم از حرف‌های نصف و نیمه‌ی سپیده پلک‌هایش را روی هم فشرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- سپیده جان من مطمئنم حالش خوبه... آروم باش!
چشم‌هایش از فرط گریه دو کاسه‌ی خون شده بود، صدایش را به زور شنید:
- ناراحت نشین... ولی مطمئنم همه‌ش تقصیر پسر شماست... به‌خدا هرچی نفس درد و بدبختی می‌کشه زیر سر اونه... .
می‌دانست حرف‌هایی از زور ناراحتی است و از حرف هایش ناراحت نمی‌شد.
نازنین: خیل خب تو یکمی آروم باش، الان می‌رسیم و با چشم‌های خودت می‌بینی حالش خوبه.
دیگر کسی چیزی نگفت و آن دو تا رسیدن به بیمارستان فین‌فین‌های سپیده را می‌شنیدند.
نازنین سمت پذیرش رفت و مانیا با لبخند رو به سپیده گفت:
- مطمئنم حال نفس خوبه.
می‌خواست لبخند بزند اما نمی‌شد و نگاهش میخ نازنینی بود که با یکی از همکارانش مشغول صحبت بود.
صدای لرزان نفس در گوشش تکرار می‌شد، دیشب که به خانه رسید نفس خانه نبود، با موبایلش تماس گرفت و خاموش بود. نگرانی ساعتی رهایش نمی‌کرد و صبح که صدای لرزانش را از پشت شماره‌ای ناشناس شنیده بود تا به حالا نگرانی‌اش چندبرابر شده بود. انگار که ک.س در دلش رخت می‌شست و دلشوره لحظه‌ای امانش نمی‌داد.
نازنین لبخندی زد و دستش را پشت سپیده گذاشت و همان‌طور که سمتی هدایتش می‌کرد گفت:
- دیدی گفتم حال نفس خوبه و نگرانی‌های بی‌موردن؟
سپیده: خوب نبود، صبح که بهم زنگ زد و گفت واسش لباس بیارم به خدا حالش خوب نبود!
مانیا رو به نازنین پرسید:
- چی‌شده پس؟
برخلاف مسیحی که فارسی را چون آب روان صحبت می‌کرد مانیا به پاس بیست و چهارسالی که خارج از ایران زندگی کرده بود کمی لحجه داشت.
نازنین: خب قربونت برم، یه تصادف ریز کرده بود و ضعف صداش هم که طبیعی بود... .
در اتاقی را باز کرد و سپیده با چشم اتاق را دنبال نفس گشت که عاقبت پیدایش کرد و چشم‌هایش باز پر شد.
بدون توجه به آن دو قدم تند کرد و خود را به او رساند:
- بمیرم چی سرت اومده آخه؟ نفس؟
با شندن صدای ضعیف سپیده به سخت لای‌ پلک‌هایش را باز کرد.
سپیده با دیدن کبودی کنار چشم و پارگی لبش با صدایی لرزان پرسید:
- چی به سر خودت آوردی دیوونه؟
مانیا جلو آمد و با لبخند آب‌های سرخ و اناری‌اش را از هم گشود:
- سلام، حالت چه‌طوره؟
بی‌صدا جواب سلام و احوال پرسی اش را داد و نگاه سرخس را به سپیده دوخت، احساس می‌کرد گلویش هنوز هم بعد از دو روز می‌سوزد:
- برام... لباس آوردی؟
گیج به کوله پشتی‌اش نگاه کرد و تند لب زد:
- وای آره‌آره... حالت خوبه؟
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و «خوبم»ی لب زد.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
احساس می‌کرد حالش رو به موت است، انگار در مغزش کسی مدام بر طبلی می‌کوبید. بدون توجه به نگاه نگران سپیده و نازنینی که ریزبینانه زیر نظرش گرفته بودند بندهای کفشش را بست و دستی به شال چروک خاکستری رنگی که سپیده برایش آورده بود کشید و نگاهش رنگی از قدردانی گرفت:
- ممنون، شما رو هم به زحمت انداختم.
روی لب‌هایش لبخندی نشست.
نازنین: پس زود خوب شو تا منم به زحمت بندازمت.
سپیده که حالا از آن گریه‌ها و فین‌فین‌ها دو ساعت پیشش خبری نبود شروع کرد به چرب زبانی:
- زحمت چیه استاد؟ شما تاج سرمایی، هر وقت کاری بود در خدمتتونیم.
مانیا: شما دانشجو هستین؟
سپیده خود را از بین دو صندلی کمی جلو کشید و پاسخ داد:
- رسمی نباش قربونت، آره دانشجوی پزشکی هستم.
به لحن دوستانه‌ی سپیده لبخندی زد و بدون تعارف گفت:
- بخت نمیاد آخه... .
نگاهش را از آینه که نفس بغ کرده‌ای را نشان می‌داد که بی‌توجه به صحبت‌های آن‌ها به بیرون زل زده بود گرفت و این‌بار در بحث آن دو شرکت کرد.
نازنین: من هم نظرم همینه؛ بیشتر بهش میاد آشپز باشه؛ یا یه نقاش... .
صدای خنده‌ی سپیده بلند شد و نفس با دیدن خانه تازه متوجه شد که چه قدر در افکارش غرق شده است... .
باز هم تشکر کرد و مانیا بدون تعارف همراهی‌شان پیاده شد که نازنین چشم غره‌ای رفت که از نگاه سپیده دور نماند و با خنده قبل از اینکه نازنین بخواهد چیزی بگوید دستش را دنبال خودش کشید.
نفس با عذر خواهی از آن دو داخل اتاقش شد و محض چرخواندن کلید پشت در سر خورد و سرش را بین دست‌هایش گرفت.
نبض شقیقه‌اش می‌کوبید و حس می‌کرد با آن سر درد هر لحظه ممکن است بمیرد.
صدای قهقهه‌شان را می‌شنید.
گوش‌هایش را با دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا من کر بشم، من کر بشم... .
تصویر تاری در ذهنش نقش می‌بست و این‌بار صدا جیغ دختری را شنید... .
- من کر بشم... خدا!
قطره اشکی از میان مژه‌هایش تا روی گونه‌اش راه گرفت که زود با پشت دست پاکش کرد.
صداها واضح‌تر شده بود، فشار دست‌هایش را روی سر و گوش‌هایش بیشتر کرد و با بی‌حالی زمزمه کرد:
- فراموشی بگیرم خوبه؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
درحالی که تمام هواسش پی صحبت‌های آن دو نفر بود بطری آبی برداشت و آبش را تا نیمه سر کشید.
نازنین حینی که داشت سالاد درست می‌کرد پرسید:
- از صبح بهتر بود؟
مانیا: نمی‌دونم، یعنی از وقتی رفتیم رفت تو اتاقش و وقتی من برگشتم خواب بود.
ابروهایش بالا پرید:
- جراحت زیادی هم که نداشت... .
شانه‌ای بالا انداخت و حینی که که کاهو‌های نیمه خورد شده ناخونک می‌زد پاسخ داد:
- سپیده واسش سوپ درست کرد و هرچی به در زد جواب نداد، انگار خوابش سنگینه... .
یک‌تای ابرویش بالا پرید و نتوانست نپرسد:
- نفس رو‌ میگین؟
مانیا گیج نگاهش‌ کرد و نازنین بدون کوچک‌ترین واکنشی پاسخ داد:
- آره.
تره مویی که کلافه‌اش کرده بود را با دست بالا زد و صندلی را عقب کشید.
یونا: خب؟!
نیم نگاهی خرجش کرد و به چشم‌هایی که با کنجکاوی خیره‌اش شده بود نگاه کرد؛ تازگی‌ها نام نفس را هر از گاهی از زبانش می‌شنید.
نازنین: چی خب؟
یونا: نفس چی‌شده؟
نازنین: چی باید بشه؟ چیزی نشده!
یونا: داشتین راجبش حرف می‌زدین!
نازنین: خب؟ چیز عجیبیه؟
مانیا متعجب نگاهشان می‌کرد؛ چشم‌های شیطان عمه‌اش را از پشت همان عینک هم می‌شد تشخص داد.
یونا این‌بار کلافه و حرصی گفت:
- مامان اذیت نکن!
از شنیدن کلمه‌ی مامان لب هایش خندید و چشم‌هایش مهربان شد، از جای برخواستم و موهای یونا را که به هزار زور‌ و زحمت بالا نگه‌شان داشته بود به هم ریخت که این‌بار صدای خنده‌ی مانیا هم بلند شد و یونا حرصی از لابه‌لای دندان‌هایش غر زد:
- یعنی‌گند نزنی به حالم که نازنین نیستی!
نازنین: این عادت زشتت رو بذار کنار، یه جوری هم باهام حرف نزن انگار که خواهر بزرگترتم!
با چشم‌هایی گرد شده به موهایش چنگ انداخت:
- من میگم نفس چش شده که میگی جراحتش زیاد نیست تو سر این که می‌خوای چی صدات بزنم بحث می‌کنی؟!
مانیا: خب عمه‌ راست میگه، خیلی زشته مادرت رو به اسم صدا می‌زنی!
از جای برخواستم و تخس به چشم‌های مانیا نگاه کرد و سرتقانه گفت:
- به تو چه؟ مادر خودمه خوشم میاد به اسم صداش بزنم.
توجهی به صدای توبیخ‌گرانه‌ی نازنین نکرد و محض خارج شدن از اتاق شماره‌‌ی نفس را گرفت، جواب ندادنش مصادف با فحشی شد که نثار اپراتور سیمکارتش کرد.
برای دومین بار گرفت و راه اتاقش را در پیش گرفت؛ خب می‌شد گفت حوصله ندارد که جوابش را نمی‌دهد، یا مثلاً از آن آدم‌های عقده‌ای‌ست یا زیادی حس شاخ بودن می‌کند، اما هیچ‌کدام راضی‌اش نکرد و باز شماره‌اش را گرفت.
یاد تماس چند روز پیشش افتاد که راجب بازگشتش از شمال پرسیده بود... .
محض برداشتن گوشی با توپی پر غر زد:
- کدوم گوری هستی تو؟! دو ساعته... .
صدای مردی از آن سمت حرفش را قطع کرد:
- ببخشید؛ من کیا هستم، مدیر... .
گیج موبایل را از گوشش فاصله داد و شماره‌ای که با آن تماس گرفته بود را چک‌کرد؛ درست بود و نفس را گرفته بود... پس این مردک؟
مهلت حرف زدن نداد و دستی به پیشانی‌اش کشید:
- گوشی نفس دست تو چی کار می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- عرض کردم خدمت‌تون که، گویا خانوم رستگار دیروز گوشی‌شون رو محل کارشون جا گذاشتن، من مدیر موسسه‌‌شون هستم.
لبش کج شد و با بی‌حوصلگی در جواب صحبت‌هایی گفت:
- آها... .
صدای نازنین را شنید که برای شام صدایش میزد. در آینه نگاهی به موهایی که کلافه‌اش کرده بود انداخت و پس از خالی کردن کلی تافت روی موهایش از اتاق خارج شد. شهرام با دیدنش لبخندی زد که او با نگاهی بد جوابش را داد، چه دلیلی داشت مادرش برای شام این مردک را هم دعوت کند؟ با دیدن مانیا که موهایش رها روی شانه‌هایش ریخته بودند با رو ترشی گفت:
- ریزش مو که نداری؟
دخترک متقابلاً اخم کرد و قاشقش را روی میز کوبید:
- من ریزش مو ندارم ولی فکر کنم تو داری!
و به موهایش نگاه کرد.
یونا: تو غذام یه تار مو باشه موهاتو آتیش می‌زنم.
تمام حرف‌هایش را بدون هیچ واکنشی بر زبان می‌آورد، بدون لبخند و بدون شوخی و این مانیا را کمی می‌ترساند. دستش را در هوا تاب داد و به محض گذاشتن دیس برنج روی صندلی مقابلش نشست:
- برو بابا... .
با آمدن نازنین و همسرش بحث را ادامه نداد، ذهنش هنوز هم درگیر صحبت‌های آن دو نفر بود، بعد یک هفته دوری دلتنگش شده بود... .
***
حینی که فرچه‌ی ریمل را با دقت روی مژه‌های بلند و تابدارش می‌کشید از آینه نیم نگاهی به نفسی که در سکوت به نقطه‌ای زل زده بود نگاه کرد، احساس خوبی نسبت به این سکوتش نداشت.
- میگم تو امروز کلاس نداری؟
به سختی نگاهش را از دیوار مقابلش گرفت و گیج به سپیده‌ای که حاضر و آماده مقابلش ایستاده بود نگاه کرد.
نفس: هوم؟
لبی که چند دقیقه پیش به لطف رژ نارنجی شده بود را کج کرد:
- پرتی ها! میگم امروز کلاس نداری؟
فکر کرد امروز کلاس دارد یا نه... چشم‌هایش را به سپیده دوخت و در کمال صداقت پاسخ داد:
- نمی‌دونم.
سرش را کج کرد و این‌بار افکارش را به زبان آورد:
- من که میگم تو یه چیزیت هست، راستش رو بگو... من رفتم مشهد اتفاقی افتاده؟
سوالی به نگاه مشکوک و چشم‌های سپیده نگاه کرد؛ بالش را بیشتر در شکمش فشرد و پرسید:
- چه اتفاقی؟
نزدیک‌تر آمد و با لحن مرموزی پرسید:
- بلاخره که تو خونه تنها بودی، اون سگ آبی نیومد پیشت؟
سگ آبی، یونا را می‌گفت؟ از او هم خبری نداشت، احساس می‌کرد تنها کسی که حالا دلش نمی‌خواهد او را ببیند یونا است، شاید ناخواسته اما از رویارویی با او احساس ترس می‌کرد.
گیج سرش را تکان داد و جواب داد:
- نه ندیدمش.
بلاخره عقب کشید و دستش را در هوا تاب داد:
- به خدا که مطمئنم تو یه چیزیت میشه ها وگرنه کسی نبودی که مثل آدم جواب سوالام رو بدی، حالا چی‌شده رو خدا داند... .
محض رفتن سپیده سرش را روی زانوهایش گذاشت، آری فقط خدا می‌‌دانست که تا چه حد درونش آشوب است، دیروز آن‌قدر با لیف به جان تنش افتاده بود که کبودی هایش زخم شده بود و چشم‌هایش با یاد آوری آن خاطره‌ای منحوس باز پر شد... . تا نزدیک مرگ پیش رفته بود و حالا زنده بود و مردنش را مرور می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین