جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafiseh.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,003 بازدید, 286 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با صدایی تحلیل رفته لب زدم:
- چی‌کارش کردی که اِن‌قدر ازت فراریه؟ اذیتش می‌کنی؟
جواب سپیدع را نداد و با خشم رو به من گفت:
- به تو چه؟ به تو چه؟ هان؟!
بدون شک او یک روانی بود، تماس صبح سلما یادم آمد، از این مرد زاغ چشم می‌ترسیدم قدمی به عقب برداشتم که با دست تخت سی*ن*ه‌ام کوبید و درد بدی در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام پیچید، عربده کشید:
- چرا گورت رو از زندگی‌مون کم نمی‌کنی؟ خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... لاس زدن یادش میدی؟
دستم را به دیوار گرفتم و با چشم پی سپیده گشتم، نبود... .
- حرف دهنت رو بفهم، بفهم داری چی... بلغور می‌کنی!
با تن بلند می‌خواستم صدای لرزانم را پنهان کنم؟ پس چرا نمی‌شد؟
تیک عصبی کنار چشمش مرا به وحشت وا می‌داشت، سلما چه کرده بود؟ این مرد با سلما چه کرده بود؟
مسعود: برای آخرین بار می‌پرسم، به جان مادرم جواب ندی به جرم اغفال اون بدبخت دادگاهی‌ت می‌کنم... .
حرفش با صدای جیغ سپیده قطع شد:
- تو غلط می‌کنی!
نگاهم به مانیایی که با تعجب نگاهم میزد مبهوت ماند... او کی آمده بود؟
موهایم را زیر شال هل دادم، و انگشت اشاره‌ام را سمت در گرفتم و با لب گزیدن گفتم:
- برو... برو بیرون... نری، به‌خدا زنگ می‌زنم به پلیس!
لبش را کج کرد:
- به هر خری می‌خوای زنگ بزن، شکایت میکنم ازت، بدبختت می‌کنم... ببین گفتم خودت هرچه‌قدر میخوای با این و اون لاس بزن ولی کاری به زن من نداشته باش، بهش زنگ نزن، جوابش رو نده... الان قایمش می‌کنی؟
سپیده: سگ کدوم سگدونی‌ای؟ گمشو ببینم، میبینی این بدبخت هیچی نمیگه هرچی از دهنت در میاد بارش می‌کنی؟ معلوم نیست سر صبحی چی زدی، گمشو بیرون از این‌جا... .
سرم را چرخوندم و گیج دنبال گوشی‌ام گشتم، نبود... وای!
دستگیره‌ی در را کشیدم وبدون توحه به فحش‌های سپیده و داد زدن‌های او وارد اتاقم ‌شدم که باز سرم‌ داد کشید:
- کدوم‌ گوری رفتی؟ سلما اون‌جاست؟
«خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... .»
سمت تخت رفتم و ملافه را کنار زدم... گوشی‌ام کجا بود؟
بالش را بلند کردم و دیدمش، با دیدن شماره‌‌ای ناشناس که درحال تماس بود قطع کردم، دلم می‌خواست سرش جیغ بزنم و بگویم «گمشو بیرون!» اما تنها لب فشردم.
با دیدنش در چارچوب که گوشه به گوشه‌ی اتاق را با چشم می‌گشت حرصی گفتم:
- خوب نگاه کن... پیداش کردی هم نمیذارم ببریش.
گوشی را مقابل چشم‌هایش گرفتم و تکانش دادم:
- ببین... دو میسکال از سلما دارم... مال هفت صبحه... شاید، شاید می‌خواسته بیاد این‌جا... نمیدونم ولی ندیدمش... بابا به‌خدا نمی‌دونم کجاست!
مسعود: دیشب چی؟
سپیده: چی دیشب چی؟ نمی‌فهمی تو؟ میگه ندیدتش، دیده باشه هم نمیگه... تو یه حیوونی معلوم نیست ببینش چه بلایی سرش میاری!
دادی زد و‌ سمتش خیز برداشت که صدای جیغ من و مانیا بلند شد، پیراهنش را در چنگ گرفتم و کشیدم که با خشم آرنجش را در صورتم کوبید، سرم تیر کشید و لحظه‌ای دیدم تار شد.
- این‌جا چه‌خبره؟!
با درد چشم‌هایم را بستم و با دست شقیقه‌ام را فشردم. مهم بود اگر صدایش را شنیده بودم؟ مهم بود اگر یونا این وضعیت را می‌دید؟
سپیده با جیغ فحشی داد و من صدای نگران مانیا را از کنارم شنیدم... .
به سختی لای پلکهایم را باز کردم نگاهم روی قطرات خونی که روی شال فیروزه‌ای می‌چکید ثابت ماند.
دستم.الی که مانیا با نگرانی سمتم گرفته بود را گرفتم و روی بینی‌‌ام نکه داشتم که صدایی که لرزشش مشهود بود گفت:
- سرت رو بگیر بالا، خون‌ریزیش زیاده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
از درد اشک درون چشم‌هایم جوشید.
مانیا: خوبی نفس؟
سرم را تکان دادم و بلند شدم.
سپیده سمتم آمد و با دلسوزی به چهره‌ام نگاه کرد و سپس با خشم سمت مسعودی به خیره‌ی یونا بود چشم دوخت:
- گاو آمریکایی ببین چی‌کارش کردی؟
مسعود با فکی قفل شده به یونایی خیره شده بود که نگاهش زوم من بود.
سپیده: بمیرم، نفس درد می‌کنه؟ نصف صورتت قرمز شده... .
یونا بلاخره نگاهش را از من کند و به مسعودی که خیره نگاهش می‌گرد چشم دوخت.
یونا: پیدا کردی؟
حینی که سمت سرویس بهداشتی می‌رفتم صدای گیج مسعود را شنیدم:
- چی‌ رو؟
می‌دانستم حین حرف زدن هیچ چیز را بروز نمی‌دهد، او همیشه غیر منتظره عمل می‌کرد، یونای من تک بود!
یونا: ارث بابات رو.
با برخورد یک‌باره‌ی آب سرد به سرم لرزیدم و گوشه‌ی لبم عمیق تیر کشید که باعث شد چهره‌ام از درد جمع شود.
به زخم تازه‌ی روی لبم خبره شدم و با یاد آوری زخم قبلی اشک درون چشم‌هایم جوشید. انگار قرار نبود من هیچ‌وقت خوب شوم.
سمت راست صورتم، درست جایی میان پایین چشم و بینی‌ام خون‌ مرده شده بود و می‌سوخت.
نم چشم‌هایم را با استین گرفتم و گوشه‌ی شال را پایین بینی‌ام گرفتم.
از سرویس که خارج شدم نگاهم به یونایی افتاد که یقه‌ی اورکتش اسیر دستان مسعود بود. چشم‌هایم گشاد شد و شال از دستم رها شد:
- چی‌کار می‌کنی؟
با صدایم نگاه‌ها سمتم چرخید، یونا عمیق نگاهم کرد، سپیده وحشت‌زده سمتم آمد و دست روی گونه‌ام کشید که از درد چهره‌ام جمع شد.
سپیده: ببین صورتت رو چی‌کار کرده خدا زده... .
با خشم سمت مسعود رو کرد:
- دستت بشکنه، الهی زیر هیجده چرخ بری... ببین صورتش رو چی‌کار کردی؟
بدون توجه به‌ آن‌ها سمت مسعود رفتم و هراسان نالیدم:
- چی‌کار اون داری؟ ولش کن تو رو خدا، بابا به‌خدا... به‌خدا سلما رو ندیدم خب، شاید دیشب رو رفته پیش یکی از دوستاش... من چه می‌دونم آخه... .
صدای یونا حرفم را قطع کرد:
- چرا دروغ میگی نفس؟ دیشب که همراهت بود.
با این حرفش مسعود یقه اش را رها کرد و با خشم سمت من براق شد:
- که ندیدیش آره؟ زنیکه‌ی حروم ز... .
قبل از آن که حرفش را کامل کند مشت یونا در صورتش فرود آمد و صدای جیغ من و مانیا بلند شد، قلبم وحشیانه خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. با چشم هایی گشاد زده و هراسان رو به یونا نالیدم:
- چی‌کار می‌کنی؟
گوشه‌ی لبش را گزید و خونسرد نگاهی به چهره‌‌ی از درد جمع شده‌اش انداخت و رو به من گفت:
- این‌جوری زدت؟
گیج و سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم که با خونسردی قدمی به عقب برداشت:
- آها... .
با نشستن دوباره‌‌ی مشتش در صورت آن بی‌چاره چشم‌هایم گشاد شد و صدای جیغ مانیا و سپیده بلند شد.
یونا: این‌جوری؟
مسعود تلولو خوران با چهره‌ای از درد جمع شدع به عقب رفت و فحشی داد.
با بی‌چارگی و ترس نالیدم:
- چرا هم‌چین می‌کنی؟ چرا حرف الکی می‌زنی؟ وای یونا... ببینش... .
اشاره‌ام به دروغ چند لحظه پیشش بود که راجب سلما گفته بود.
یونا: مگه همون دختری رو نمیگی که گوشه چشمش خال داشت و وقتی می‌خندید گونه‌اش چال می‌افتاد؟
با این حرفش انگار که مسعود را آتش زدند، صدای عربده‌اش بلند شد:
- کثافط عوضی، میسکال نشون من میدی؟
دستش را به دیوار گرفت و نا متعادل سمت یونا آمد، وحشت زده قدمی به عقب برداشتم.
مسعود: من مادرت رو... .
سپیده با هول جیغ زد:
- با آرنج کوبید تو صورتش!
یونا: نفس برو جعبه دستمال کاغذی رو بیار.
قدمی به عقب برداشتم و تحلیل رفته زمزمه کردم:
- چی؟
یونا: جعبه!
صدای فحش‌هایش قطع نمی‌شد، سمت عسلی پا تند کردم و جعبه‌ی دست.مال کاغذی را برداشتم که با صدای جیغ مانیا و سپیده و دادی که مسعود زد خشکم زد، صورت خونینش دست و پایم را شل کرد، با صدایی لرزان لب زدم:
- یونا!
با جعبه نزدیکش شدم که از دستم گرفت و سمتش پرت کرد‌.
نگاهی به مسعود انداخت و رو به من گفت:
- این‌جوری زدت؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. هیچ صدایی از هیچ‌ک.س در نمی‌آمد و من تنم گر گرفته بود، نه از خشم... بلکه از حسی که اولین‌بار بود تجربه‌اش می‌کردم.
با صدای ناله‌ی مسعود، یونا لبش را گزید و با شصت گوشه‌ی ابرویش را خاراند و نگاهم کرد:
- فکر کنم بینیش شکست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با بی‌چارگی نگاهم را بین مسعودی که از درد به خود می‌پیچید و یونایی که شماره‌ای را می‌گرفت رد و بدل کردم، سردگم و گیج از شرایط سختی که پیش و رویم بود نالیدم:
- الان چیکار کنیم؟
صدای ناله‌ی مسعود ترسم را چند برابر می‌کرد:
- آیی خدا... وایی مردم... کثافط عوضی... آخ... ازت شکایت می‌کنم... .
دستپاچه و ‌هول‌زده سمت اتاق رفتم، چه می‌خو‌استم؟ دنبال چه بودم؟
داشت گریه‌ام می‌گرفت، سمت آشپزخانه دویدم و کابینت‌ها را یک به یک چک کردم... کجا بود، کجا بود؟
- سپیده؟ سپیده پنبه نداریم؟
صدای نگران مانیا را از حال شنیدم:
- تو عقل نداری؟ باید ببریمش بیمارستان، یونا کجایی تو؟
پیدا نمی‌کردم، از آشپزخانه خارج شدم و به یونا نگاه کردم.
یونا: خودش که چلاق نیست، بره بیمارستان!
با بلند شدن صدای زنگ در سپیده به حرص توپید:
- جلودر وهمسایه آبرو نذاشتین واسمون، حتما صدای داد و فریادتون رو شنیدن... .
کناره‌های چادر را به سختی جمع کرد و عر.یانی دستهایش را پوشاند. نگاه نگرانم را که دید ناچارا گفت:
- من باز می‌کنم، تو به اون بدبخت برس... .
با لرزیدن گوشی‌‌ که در دستم بود باز استرس سرتاپایم را فرا گرفت. با دیدن شماره‌ی ناشناسی که یک‌بار دیگر هم زنگ زده بود آب دهانم را قورت دادم و احتمال دادم سلما باشد، از ترس صدایش را بستم و جواب ندادم. فعلا اوضاع خطری بود!
مسعود انگشتش را سمت یونا گرفته و تکان می‌داد:
- عوضی، نشونت میدم... ازت... ازت شکایت می‌کنم، میرم پزشکی قانونی ازت... ازت دیه ‌می‌گیرم... .
درحالی که تلولو میخورد و خون روی صورت و دست‌هایش را گرفته بود کلمات را ادا می‌کرد، ترسناک شده بود!
یونا بدون این‌که کوچک‌ترین حالتی در چهره‌اش بیندازد لب زد:
- هر غلطی دلت خواست بکن... .
سپس رو کرد سمت من و با نگاهی که خیره‌ی گوشه‌ی لبم بود گفت:
- گوشیت رو که جواب نمیدی همین میشه دیگه... ازم شکایت می‌کنه!
گیج نگاهی به صفحه موبایلم انداختم و با دیدن دو میسکال از یونا به چشم‌هایش نکاه کردم:
- بی‌صدا بود.
با دیدن سپیده که با رنگ و رویی پریده می‌آمد ترسیدم، نگرانی‌ام را که دید لب فشرد و ‌سپس با نگاه به مسعود گفت:
- همسایه‌ها با صدای داد و فریادها زنگ ‌‌زدن به صد و‌ ده... پلیس بود!
چهکسی گفته است که دردسر دست از سر ما برخواهد داشت؟
بدبختی آن‌جایی بود که مسعود با دیدن ماشین کلانتری باز ناله و نفرین را از سر گرفت، بی‌شک این مرد منفورترین شخص زندگی‌ام بود چرا که با اشاره به سر و روی خونی اش یونا را هم درگیر کرد. هنگامی که به جزم ضرب و شتم یونا را هم همراه مسعود به بازداشتگاه بردند میان داد و فریادهای مسعود صدای گریه‌ی من هم بلند شد‌ و سپیده نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و شروع کرد به فحش دادن به هردو نفرشان... .
اداره‌ی پلیس برایم پر بود از ترس و وحشت، پر از حس تلخ و استرس آور... .
نی آبمیوه را از دهانم فاصله دادم و‌ سپیده با اخم غر زد:
- بسه بابا، تو رو که نبردن بازداشتگاه داری می‌میری از ترس... اون پسره گنده هم که بچه کوچیک نیست بترسه، وکیلش هم که اومده... تازه شاکی هم هستش.
من هم یک‌بار بازداشتگاه‌‌ها را دیده بودم، یونا هم همین‌طور، هر دو نفرمان ظلمت آن‌جا را چشیده بودیم اما سپیده نمی‌دانست... .
با نیشگونی که از بازویم گرفت خشمگین سمتش برگشتم:
- چته تو؟
لبش را کج کرد و متقابلا اخمی تحویلم داد:
- چون اون پسره زندانه سگ شدی؟
آخرین جرعه آبمیوه را به کام کشیدم و زمزمهکردم:
- زندان نیست، بازداشتگاهه... .
سپیده: خیل خب حالا، اون‌آهاش، وکیلش رو ‌میگم... .
گیج رد نگاهش را گرفتم و پرسیدم:
- اون دختر عینکیه؟
سپیده: نه احمق، اون دختر قد بلنده، تیر برقه مه مانتو زرشکی تنشه رو‌ میگم، اول مگه ندیدیش؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نگاهش را دنبال کردم، پشت به ما استاده و مشغول صحبت با مانیا بود، با این‌که چهره‌اش قابل مشاهده نبود اما در آن مانتوی بلند زرشکی و شیک و کفش‌های پاشنه بلند ست شده با رنگ لباسش فوق‌لعاده قد بلند و خوش اندام جلوه می‌کرد.
سپیده: خیلی دراز نیست؟
خنده‌ام را قورت دادم که باز برای قانع کردن خودش لب گشود:
- خب آره، عادیه... منم از اون پاشنه‌ بلندهای بیست و هفت سانتی پام کنم عینهو تیر برق میشم.
دست‌های لرزانم را در هم گره کردم و سمتش برگشتم:
- تو از کجا میدونی وکیلشه؟
بلند شد و دستی به شالی که روی گردنش افتاده بود کشید:
- اون پسره، داداش مانیا گفت دیگه... گفت زنگ میزنه به وکیلش... .
نگاهش را به نقطه‌ای روی صورتم دوخت و سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد:
- لوچ‌شه این پسره، گوشه لبت بدجور خون مرده شده.
ناخودآگاه دستم گوشه‌ی لبم نشست، چون آرنجش را در صورتم کوبیده بود او را زد؟
با دیدن دوباره‌‌ی دختر جوان که خودش را وکیل یونا معرفی کرده بود لب‌ فشردم و مستاصل با چشم به دنبال سپیده گشتم، نگاه خشمگین و پر کینه‌‌ی مسعودی را که با فک قفل شده رویم سنگینی میکرد فاکتور گرفتم، سپیده انکار که آب شده باشد... .
ناچار سمت مانیایی که شغول صحبت با آن دخترک وکیل بود راه افتادم، مسیح با خنده لپش را کشید و او با خنده خودش را عقب کشید، معذب ببخشیدی زمزمه کردم که سر هر سه نفر سمتم چرخید.
دست‌هایم را در هم گره کرده و رو به مانیایی که منتظر نکاهم میکرد سیدم:
- من داشتم با گوشی حزف می‌زدم هواسم نبود، ندیدی سپیده کجا رفت؟
مسیح مجال نداد و حینی که نوشیدنی انرژی زا‌یش را سر می‌کشید گفت:
- رفیقت چه‌قدر پاچه‌گیره!
مانیا چشم‌غره‌ای رفت، لبخند زدم و جواب دادم:
- پاچه گیر نیست، یکم ارتباط برقرار کردن باهاش سخته، حالا ندیدین کدوم سمتی رفت؟
صدای آن دخترک رها نام بود که مخاطب ثرارم داد:
- چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟
- گوشیش رو خونه جا گذاشته.
حینی که قدمی به عقب برمی‌داشتم گفتم:
- خب... شایدم رفته خونه.
رو به مانیا با ادامه دادم:
- نمی‌دونم چرا هروقت قراره هم رو ببینیم یه اتفاقی می‌افته... یه اتفاق بد... .
مسیح بدون توجه به حرفم پرسید:
- باز این پسره کجا گم و گور شد؟
خداحافظی کردم و از آن‌ها فاصله گرفتم، هوا کمی سرد شده بود، دست‌هایم را دور تنم پیچاندم و با یادآوری سپیده‌ای که بدون خبر مرا کاشته و خود رفته بود حرص خوردم.
- نفس!
بذ ابروهای بالا پریده سمتش برگشتم و او با خنده دست‌هایش را بالا گرفت:
- صبر کن یه دیقه!
ایستادم تا نزدیکم شود، گوشی را در کیفش انداخت و پرسید:
- کجا میری؟
- میخوام قدم بزنم.
موهای نشکافه‌ای رنگ را از جلوی چشمش کنار زد و گفت:
- الان یونا میاد، باهاش میریم خب؟
با یونا می‌رفتم؟ کجا؟
باید اجازه میدادم این احساس هرروز از روز قبل‌ترش پررنگ‌تر شود؟
مانیا: صبح هم که هرچی زنگ زدم جواب ندادی، بعدم اون ماجرا...‌ الان دیگه وقتت که ازاده... .
گیج پرسیدم:
- کجا بریم آخه؟ قرار بوده جایی بریم؟
با صدای بوق ماشینی لب‌هایش کش آمد و گفت:
- یوناست.
با دیدن یونا پشتب رل، لب فشردم و سوالی به مانیا نگاه کردم، اعتنایی نکرد و حینی که در شاگرد را می‌گشود گفت:
- سوارشو دیگه... .
- کجا آخه؟
قبل از او یونا لب از لب باز کرد:
- نفس بشین.
در را محکم به هم کوبیدم.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
از داخل آینه به چشم‌هایش نگاه کردم،
زبانم برای گفتن تشکر نمی‌چرخید، نمی‌دانستم چگونه بحث را پیش بکشم، باید تشکر می‌کردم؟
اصلاً تشکر برای چه؟ با بالا آوردن سرش نگاهم را شکار کرد، آب دهانم را قورت دادم و بی‌اختیار لب‌زدم:
- ممنون.
انگار کن نشنیده باشد باز نگاهم‌ کرد و با لحن آرامی گفت:
- داشتی من رو دید می‌زدی!
مانیا خندید و گفت:
- یه نظر حلاله!
چپ‌چپ نگاهش کرد و باز از داخل آینه نگاهم‌ کرد، آبی مثل آسمان!
یونا: فقط یه نظر حلاله!
با لب فشردن اخم کرده و نگاه گرفتم:
- صبح بهم زنگ زدی کاری داشتی؟
با لحن خودم پاسخ داد:
- آره، کاری داشتم.
به صندلی تکیه دادم، طلب‌کارانه حرف می‌زدم عیبی نداشت که؟
- چی‌کار داشتی؟
یونا: می‌خواستم طلب بابات رو بدم.
از داخل آینه نگاهش کردم به جلو خیره شده بود و حالا اخم کمرنگی داشت. می‌گفتم اخم به آن چشم‌ها نمی‌آید خیلی بد بود؟
- من بابا ندارم.
صدای سکوت خیلی بلند بود، دوستش نداشتم. مانیا لبخندی زد و سعی کرد جو را عوض کند:
- تو دختر قوی هستی نفس، من اراده‌ی تو رو تحسین می‌کنم.
زیر لب تشکری کردم، دیگر مثل قبل راغب نبودم بدانم می‌خواهند‌ کجا بروند.
یونا: شکایت کردی؟
نگاهم را از درختان سرخ و زرد شده‌ی پاییزی گرفتم.
- با منی؟
سکوتش را که دیدم متعجب پرسیدم:
- شکایت از چی؟
مانیا نگاهم کرد و لب گزید. دست‌هاب عرق کرده‌ام را باز بند مانتوی آبی رنگ کردم. احساس بدی دامانم را گرفته بود.‌
- اتفاقی افتاده؟
کاش جوابم را ندهد، از میان دو صندلی خم شدم و گوشه‌ی کتش را کشیدم:
- یونا!
تلخ و گزنده غر زد:
- چه عادت بدیه تو داری؟
نیم نگاهی خرجم کرد و ادامه داد:
- چند نفر ریختن سرت می پرسی شکایت از چی؟
دست یخ زده‌ام مشت شد، چند نفر؟
چه‌قدر ساده صحبت می‌کرد، چه‌قدر خونسرد... اصلا هواسش به حضور‌ مانیا بود؟
نگاهم را به انگشتان از فرط فشار سفید شده‌ام افتاد.
یونا: با توام!
شنیدم صدای آرام دخترک را که آرام چیزی گفت.
دستم گزگز می‌کرد و هواسم بود که فشار ناخن‌هایم کف دستم را می‌سوزاند.‌
- مرسی واسه‌‌ی همه چی، مانیا جان از توام خیلی ممنونم.
با دست لرزانم موهایم را داخل شال هول دادم و ادامه دادم:
- بزنی کنار من پیاده میشم، سپیده کلید... .
مانیا با لحن ناراحتی حرفم را برید:
- نفس جان؟ عزیزم... من و یونا هیچ‌کاره‌‌ایم، ولی بخاطر خودت... .
طاقت نیاوردم، چیزی نمی‌گفتم تا شب دق می‌کردم:
- هیچ متوجهی داری چی‌ میگی؟ هواست به موقعیتم هست؟
مانیا: من در جریان اتفاقی که افتاده هستم، نفس من می‌خوام... .
عصبی نگاهش کردم، احساس بدی داشتم، درمانده باز نگاهش کردم:
- تو بهش گفتی؟ لعنتی من... من بهت اعتماد کردم، وای یونا!
موهایم را با چنگ به داخل شال هول دادم.
یونا:‌ پزشکی قانونی که رفتی؟
ناراحت و خشمگین می‌توپم:
- به توچه هان؟ به توچه یونا... ولم کن بزن کنار... نباید می‌گفتم، نباید... .
صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، به مانیا چه‌ها گفته بود؟
مانیا: عزیزدلم، ناراحت چی هستی؟ یونا فقط می‌خواست کمک کنه، الان فقط می‌خوام... .
با صدای یونا حرفش بریده می‌شود:
- نرفتی پزشکی قانونی نه؟ احمق... احمق، چه غلطی کردی تو؟
بغض کرده بودم، کاش می‌شد بگویم اصلاً به تو چه؟ بخت تیره‌ی خودم است.
مانیا: آروم، نمی‌بینی به هم ریخته‌ست؟
ماشین را که کنار زد فوری دستم روی دستگیره نشست که قفل مرکزی را زد و دستم وسط را خشک شد... .
- چرا در رو قفل کردی؟ بازش کن... .
مانیا: نفس گوش کن... .
حرفش را می‌‌برم، تن بلند صدایم لرزشش را پنهان می‌کند؟
- خواهش می‌کنم چیزی نگو، حالم یکم بده... عصبیم، می‌ترسم، می‌ترسم یهچیزی بگم ناراحت شی... .
قطره اشکی که از چشمم چکید را با آستین پاک کردم و پرسیدم:
- صبح هم واسه همین زنگ زده بودی؟
لبش را چنان گاز گرفته بود که مطمئن بودم خون خواهد آمد، سرش را به نشانه‌‌ی تاسف تکان داد و دستش را گوشه‌ی لبش کشید و تکرار کرد:
- گند زدی، آخ چه‌قدر تو احمقی نفس!
مانیا مستاصل و با بدبختی نگاهش می‌کرد.
عینک مشکی‌اش را روی فرمان کوبید و صدایش بالاتر رفت:
- احمق!
دست‌هایم را بیشتر در هم فشردم و معترض و عصبی زمزمه کردم:
- اِن‌قدر به من نگو احمق!
صدایش بالا رفت و این‌بار داد کشید:
- احمقی نفس، کله پوکی... چی بگم بهت هان؟ بکوبم تو دهنت بفهمی که گوهی خوردی؟
جیغ کشیدم:
- به توچه؟ هان؟ من بدبخت شدم، تو که نشدی... من بهت اعتماد کردم، گفتی دوستیم... .
لبم را کج کردم، بغض داشت خفه‌ام‌ می‌کرد، سرم را کج کردم و لبخند هیستریکی زدم.
مانیا با لحن ارامی که مصنوعی بودنش مشخص بود سمتم برگشت:
- نفس جان، هر آدم عاقلی اگن خدایی نکرده این اتفاق بیفته اول میره پزش... .
حرفش را قطع کردم و بغضم شکست:
- اصلاً من عاقل نیستم... مگه هی بهم نمیگه احمق؟ اصلاً عقل ندارم من دیوانه‌م... چرا سرم داد می‌کشه؟ چرا... میگم درد خودمه، چرا اون طلب‌کاره؟
داد کشید:
- چون واسم مهمی نفهم... ابله، روانی... بفهم آخه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
من ایستادن یک‌باره‌ی ثانیه‌ها را احساس کردم، انگشتان یخ زده‌ام را از روی چشم‌هایم کنار زدم، اخم کرده بود و تلخ نگاهم می‌کرد... صدای حرصی پ لحن تشرگونه‌ی مانیا سکوت را شکست:
- نمی‌تونی آروم حرف بزنی؟ حتما باید داد بزنی؟ تو چی می‌فهمی اون طفلک چی‌می‌کشه؟!
از این‌که راجبم آن‌گونه سخن می‌گفتند بدم می‌آمد، یونا به او ‌توپید:
- این همه آروم حرف زدم، تو ‌کله‌ی هیچ‌کدوم‌تون حرف رفت؟ یه مشت نفهم و روانی‌ هستین، ارزش ندارین شماها... .
بعد این حرفش صدای مانیا هم بلند‌ شد:
- ببین هی هیچی نمیگم حد خودت رو بدون! کمک نکنی چرا تخریب میکنی؟ معلوم نیست دلت از کجا پره سر این بی‌چاره چرا خالی می‌کنی؟!
با مشت به در‌ کوبیدم و با صدایی گرفته لب زدم:
- در رو باز کن.‌
بدون توجه به من پاسخ مانیا را داد:
- به تو ربطی نداره، وکیل وصیش نیستی خودت زبون داره.
از آن لحظه‌ها بدم می‌آمد، آن لحظه‌ها بیش از پیش آن نفس نام درونم را می‌شکست، حسن حرف زدن فشار ناخن‌هایم در کف دستم بیشتر شد و باز اشک در چشم‌هایم حلقه زد:
- قرار نبود به کسی بگی!
انگشتش را سمتم ‌گرفت و با لحنی کنترل شده غرید:
- تو فقط هیچی نگو، خاک بر سر، بدبخت شدی داری باز بحث اول رو پیش می‌کشی؟! این‌جا ایرانه... می‌فهمی؟
دلم می‌خواست سرش داد بکشم، اما نمی‌شد، مطمئن بودم صدایم می‌شکست، داشتم خفه ‌می‌شدم، از حرف‌ نزدنی که عاملش بغض بود.
مانیا: یونا بس کن!
مشتش را روی فرمان کوبید و با همان لحن نسبتا آرام که از داد هم بدتر بود لب گشود:
- نمی‌فهمم نفس، من بدتر از تو‌ دارم می‌سوزم... چه غلطی کرده بودی؟
صدای بلند‌ مانیا بلند شد:
- کافیه دیگه، هی هیچی نمیگم داری شورش رو در میاری! قرار بود بکوبی تو‌ سرش؟
او هم درد بود، و هم همدرد، اما درمان نبود... .
با صدایی که زور می‌زدم تا پیدایش کنم لب زدم:
- کبودی‌هام مال تصادف بود... چیزی نبود تا بشه ثابت کنم... من... .
لرزش دستم آن‌چنان مشهود بود که حینی که موهایم را داخل شال هل می‌دادم به صورتم برخورد کرد و من حیرت کردم از سرمای بیش از حدش، اشک‌ دیدم را تار کرده بود.
- من... من کار بدی نکردم یونا... .
مانیا توپید:
- قفل رو باز کن!
بلندتر تکرار کرد:
- باز کن میرم عقب!
نمی‌خواستم بیاید، از چیزی رنجیده بودم که نمی‌دانستم چیست. به‌ محض این‌که از ماشین پیاده شد دستگیره را کشیدم و‌ پیاده شدم.‌ مانیا صدایم زد که باز هم اعتنایی نکردم.
مهم بودم، خوش‌حال باشم از این‌که برایش مهم بودم؟
بین پارادوکس ایر قابل توصیفی گیر ‌کرده بودم.
رو به زمستان بودیم و‌ سرمای استخوان‌ سوز باعث لرز کردنم شده بود. مسیر نسبتاً زیادی را تا رسیدن به خانه‌ پیاده طی کردم و چند باری با چند نفر برخورد کردم.
انگشتم را روی زنگ فشار دادم و تا باز شدن در برش نداشتم. سرم درد می‌کرد.
محض داخل شدنم صدای داد سپیده بلند شد و شروع کرد به ناسزا گفتن، بی‌جان‌تر از آنی بودم که حوصله‌ی پاسخ دادنش را داشته باشم.
- کر جان وایسا با توام... چه بی‌شعور شدی نفس... .
با کشیده شدن یک‌باره‌ی بازویم نتوانستم اشک‌هایم را پنهان کنم. چشم‌هایش گرد شد:
- چی‌شده نفس؟ بگو که گریه‌ت بخاطر دادی که سرت زدم نیست، هست؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و بی‌جان لب زدم:
- نه.
خودم را روی تخت پرت کردم و پلک.هایم روی هم افتاد.
سپیده: نگرانم کردی، چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
پتو را روی تنم کشیدم تا اندکی کردم بگیرم، اتاقم هم سرد شده بود.
- برق رو خاموش کن.
با کشیده شدن یک‌باره‌ی پتو از رویم عصبی و حرصی داد زد:
- نفهم دارم باهات حرف می‌زنم! بعد اداره کجا رفتی که حالا این‌جوری رنگ‌ و روت پریده؟
- چرا همتون بهم میگین نفهم؟
جا خورد:
- چی؟
نتوانستم جلوی شکستن بغضم را بگیرم و وحشت زده دست‌هایم روی دهانم‌ نشست. سپیده هول زده و نگران در آغوشم‌ کشید:
- وای عزیزم... عزیزم بمیرم... چرا نمیگی‌ چی‌شده؟
یاد سلما افتادم، من درد کدام‌مان را به دوش‌ می‌کشیدم؟
سپیده: با اون پسره بودی آره؟
بدون توجه به حرفش دیستش را از دور بازویم باز کردم و با همان صدای گرفته و تو دماغی زمزمه کردم:
- گوشیم رو میاری؟ نگران سلمام... .
دستم را گرفت و بی‌توجه به حرفم با چشم‌های گشاد شده گفت:
- وای چه‌قدر تو داغی... پیاده اومدی هان؟
سرم را تکان دادم و بی توجه به او بلند شدم و سمت عسلی راه افتادم.
سپیده: کجا میری؟ اون پسره نفهم ان‌قدر شعور نداره که تو این هوای سرد نبرتت بیرون سرما می‌خوری؟
گوشی را برداشتم و همان‌طور که با دست‌هایی لرزان شماره‌ی سلما را می‌گرفتم پایخ دادم:
- خودم پیادع اومدم.
سپیده گوشی را از دستم بیرون کشید و با اخم گفت:
- دیگه بدتر، شعور نداشت که برسونتت پول که داشت یه تاکسی بگیره واست!
طفلک سپیده... نمی‌فهمید فوبیای تاکسی و آژانس پیدا کرده‌ام... .
گوشی را از دستش بیرون کشیدم که روی تخت هولم داد و انگشتش را با تاکید تکان داد:
- بلند نمیشی برم واست قرص بیارم!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
لای پلک‌های ملتهبم را باز کردم، گرم بود... .
انگار که چیز سنگینی رویم افتاده باشد مای بلند شدن نداشتم، دست‌هایم‌ عرق کرده بود‌ و اشک مژه‌هایم را خیس کرده بود، چه بلایی سرمان آمده بود؟
به سختی موهای چسبیده به صورت عرق کرده‌ام را کنار زدم و دستم را ستون بدنم قرار داده و بلند شدم.
درد با با تک‌تک سلول‌هایم احساس می‌کردم، عاقبت کسی که در سوز زمستانی هوا پیاده مسیری نسبتا طولانی را طی می‌کرد بهتر از این نمی‌شد.
نگاهی به پیراهن‌کوتاه تنم که گل‌های سرخ ریزی داشت انداختم، کی لباس عوض کرده بودم؟
دستگیره را کشیدم و حالا صدای سپیده واضح‌تر می‌شد:
- ببین... ببین من پدر تو رو در نیارم سپیده نیستم... .
علناً داد می‌زد، سرم گیج می‌رفت، دستم را به دیوار ستون‌ کردم و نگاهش کردم، گوشی را با سر وشانه‌اش نگه‌داشته بود و مشغول قهوه درست کردن بود.
سپیده: آره وکیلشم به تو چه؟ اصلاً چی‌کاره‌شی؟ چه.قدر تو بی‌شعوری آخه... میگم از در که اومده بدبخت همچین آش و لاشه، اصلاً معلوم نیست هربار که میبینی چی بارش می‌کنی از راه نرسیده پس میفته... .
گوشی را روی اسپیکر گذاشت و کنار قهوه‌ساز رها کرد و در همین حال با اعصابی داغان و بی‌حوصله ادامه داد:
- اولین و اخرین بارت هم باشه وقتی میبینی یکی ریجکت می‌کنه هی ترتر زنگ بزنی... فهمیدی؟
با شنیدن صدایش دستم روی پیراهنم مشت شد:
- ببند بابا دهاتی، آخرین دفعه‌ت باشه فضولی می‌کنی و گوشی یکی دیگه رو جواب میدی!
فنجان قهوه‌اش را برداشت و با عصبانیت جیغ زد:
- دهاتی هفت جد و آبادته عوضی! هی هلک‌ و هلک زنگ میزنی بالا سرش میگی جواب ندم؟
تا چشمش به من خورد جیغ زد و فنجان قهوه از دستش رها شد:
- وای... وای خدا!
نگاهش به تکه‌های فنجان خورد شده. روی زمین افتاد و‌باز سرش را بلند کرد و به من نکاه کرد.
با صدای یونا از آن سمت گوشی نگاهش را از منی که به دیوار تکیه داده بودم گرفت:
- چی‌شد؟مُردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
قبل از این‌که اجازه دهم چیزی بگویم از کنارش گذشتم و بدون نگه کردن به اسم روی صفحه تلفن را قطع کردم.
شاید گاه اوقات دست کشیدن بهتر بود، باید دست می‌کشیدیم تا نشکنیم... .
سپیده دست روی پیشانی‌ام گذاشت، می‌دانستم تب دارم. درد مرموزی را درون بدنم احساس می‌کردم، از درون می‌سوختم و از بیرون سردم می‌شد... .
سپیده: گوشی‌ت رو خاموش کن.
محال بود بار دیگری زنگ بزند، می‌شناختمش، هرچه باشد‌ گوشی را به رویش قطع کرده بودم.
- زنگ نمی‌زنه دیگه.
موهایم را با انگشت پشت گوش هل دادم.
گوشی‌ام را برداشتم و قبل از این‌که از آشپزخانه خارج شوم صدایش را شنیدم:
- فکر نکن بی‌خیال شدم هان! صبح باید‌ واسم توضیح بدی.
هنوز نرفته بودم که باز صدایش را شنیدم:
- آهان تا یادم نرفته، یه شماره ناشناسی بهت پیام داده بود دستم بهش خورد و نوتیفش پاک شد.‌ چک کن خودت.
لحاف را روی بدن‌ کرخت شده‌ام کشیدم‌ و وارد پیام‌رسان شدم و نگاهم به شماره‌ی ناشناسی که زیادی رند بود نشست «سلام نفس‌جان خوبی؟ لطفا جواب بده، حس می‌کنم از دستم ناراحتی. مانیا»
***
دست‌های یخ‌ زده‌ام را در جیب کاپشنم فرو بردم اما انگار که فایده‌ای نداشت. باران تند دیشب سرما را دو چندان کرده بود. به ترنمی که هنوز مشغول صحبت با یکی از دخترهای شیطان بود نگاه کردم.‌
من بیرون از کافه رو به یخ‌ زدن بودم و او بگو و‌بخد می‌کرد.
صدایش زدم:
- ترنم تو رو خدا زودتر... ترنم!
چیزی گفت که باعث خنده‌ی طرف مقابلش شد. قدمی به عقب برداشتم و باز صدایش زدم:
- کلاس دیر شد!
ترنم: تو برو... من خودم میام.
با حرص برگشتم و لگدی به جدول کنار باغچه زدم که پایم درد گرفت.
دیروز به خانه‌ی‌ سلمااینا رفته بودم و مادرش با دل پر‌خون گفته بود مدتی او را پیش عمه‌اش به طالقان فرستاده‌اند، می‌دانست تازه دامادش یک روانی به تمام معناست‌ و انکار که همه‌ی‌شان به شدت از این وصلت پشیمان بودند... از این عقد ناکهانی که بدون دوران نامزدی اتفاق افتاد و هیچ‌کدام‌شان نسبت به اخلاق‌های پسرک لوس ته‌تغاری خبر نداشتند.
پس از پایان کلاس ترنم رساندم و من چه‌قدر ممنونش بودم. زیرا سوز هوا آن‌قدر سرد بود که پیاده رفتن پدرم را در می‌آورد.‌
جاکلیدی خرس پشمالوی سفد را از میان کوله پشتی پیدا کردم.
- چه‌قدر مثل لبو شدی! پیاده اومدی؟
کلید را در قفل چرخواندم،گاهی دل کندن به صلاح دل زبان نفهم بود.
بند کوله‌ام را که کشید با عصبانیت سمتش برگشتم:
- ولم کن!
لبش را گزید. تپش قلبم داشت زیاد می‌شد، نه از احساسات دخترانه‌ام... چیزی بود که نمی‌دانستم چیست.
قدمی به عقب برداشتم و با نفسی که به سختی بالا می‌آمد ادامه دادم:
- آخرین بارت باشه!
یونا: یه هفته دوریم ان‌قدر سگت کرده؟
می‌توانستم قسم بخورم می‌خواست بخندد، من چین کنار چشم‌هایش را می‌شناختم!
هنوز داخل نرفته بودم که بازویم را کشید و من‌ وحشت زده غریدم:
- چی‌کار می‌کنی!
تقلا کردم و با اخم توپیدم؛
- جیغ می‌زنم، یونا به‌خدا جیغ می‌زنم... ولم کن... .
دستش را روی بینی‌اش گذاشت و ارام و شمرده لب زد:
- حرف می‌زنیم، فقط حرف!
- نمی‌خوام، من حرفی با تو ندارم.
دستم را باز کشیدم و با دست به سی*ن*ه‌اش کوبیدم:
- برو عقب... یونا برو، ببین من دارم... من دارم بهت میگم... دارم من... .
دلم می‌خواست جیغ بزنم، گاهی از ضعیف بودنم حرصم می‌گرفت، گاهی از ناتوان بودنم بغض می‌کردم، کاش زورش را داشتم... .
به چشم‌هایش نگاه کردم و او بدون نگاه کردن دستم را دنبال خودش کشید:
- لوس بازی بهت نمیاد نفس... دو دیقه بشین کارت دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نمی‌رفتم، رفتن با او فقط بیشتر از قبل مرا خرد و خاکشیر می‌کرد، رفتن با او، یعنی بر باد رفتن. با تقلا دستم را بیرون کشیدم و‌ خشمگین انگشتم را سمتش تکان دادم:
- دیگه... دیگه بهم دست نمی‌زنی!
یونا: عه؟ نیای کولت می‌کنم... .‌
سمت در می‌چرخم و دنبال کلید می‌گردم و یک‌باره از دهانم خارج می‌شود:
- غلط می‌کنی!
دانه‌های برفی که ار آسمان آرام‌آرام از آسمان پایین می‌آیند جدا از زیبایی‌شان بسیار هم سردند و من با هر بار نشستن‌شان روی صورت و دست‌هایم بیشتر از قبل یخ می‌زنم.
با کشیده شدن یک‌باره‌‌ی بازویم وحشت می‌کنم و جیغ خفه‌ای از دهانم خارج می‌شود... او یک دیوانه است!
- چی‌کار می‌کنی! وای... وای یونا!
یونا: تا بیام تو رو اشتی بدم جفت‌مون یخ زدیم.
- به‌خدا جیغ می‌زنم... می‌گمت ولم کن... .
چنان در را به هم می‌کوبد که حرفم را می‌خورم.
عصبی دستگیره را می‌کشم و او با نشستنش در کنارم خلع سلاحم می‌کند:
- بشین نفس.
سمتش برمی‌گردم:
- چیز دیگه‌ای مونده که بارم نکردی و تازه یادت اومده؟
عصبی موهایم را که به گردنم چسبیده‌اند به عقل هول می‌دهم، کوتاه بودن‌شان حسابی اذیتم می‌کند.
دنده عقب می‌گیرد و فرمان را کج می‌کند، صدایم بلند می‌شود:
- کجا می‌بری من رو؟ همین‌جا حرفت رو بزن، وایسا، وایسا یونا... با توام!
زیادی خونسرد است، درست برعکس منی که درونم آشوب است و دلم می‌خواهد بر سر یک نفر را تا حد‌ مرگ فریاد بزنم.
سمتم برمی‌گردد و به کمر بندم اشاره‌ می‌کند:
- کمربندت رو ببند.
جا می‌خورم و کم‌کم ابروهایم به هم نزدیک می‌شوند. ادامه می‌دهد:
- فکر نمی‌کردم قهر کنی!
باز دستم سمت شالم می‌رو‌د و من دلگیرم:
- قهر نیستم، دلخورم.‌
پر خروش‌تر به چشم‌های آرامش که با خونسردی نگاهم می‌کنند چشم می‌دوزم، دلم می‌خواهد تا می‌توانم بگویم... .
- مگه بهم نگفتی دوستیم یونا؟ همیشه بهم هرچی دلت می‌خواسته می‌گفتی، ولی فقط ما دوتا بودیم... فقط ما دوتا!
یونا: یه ماجرا رپ ان‌قدر بزرگ نکن.
عصبی می‌شوم:
- من بزرگش می‌کنم؟ چرا فکر می‌کنی دل شکستن یه چیز‌ کوچیکه؟ هرچی از دهنت در اومد جلوی دختر داییت بارم کردی، این چیز کوچیکیه؟
سمتم برمی‌گردد و می‌پرسد:
- نشستی واسه اون دختره تعریف کردی اونم پرت کرد؟
نگاه سوالی‌ام را که می‌بیند ادامه می‌دهد:
- هم‌خونه‌ت رو‌ میگم.
تلخ نگاهش می‌کنم:
- من همه مسائلم رو واسه بقیه تعریف نمی‌کنم، برعکس تو!
یونا: چرند نگو!
ابروهایم باز به هم می‌پیوندند و صدایم بلند می‌شود:
- من حتی واسه سپیده هم نگفتم چون نمی‌خواستم کسی بدونه... اونوقت تو... تو!
صورتم را با دست‌هایم می‌پوشانم و با بدبختی بیشتری ادامه می‌دهم:
- به.قول خودت، گند زدی یونا... گند زدی!
صدایش را می‌شنوم:
- می‌خوای بازم ماجرای اون روز رو بهت یاد اوری کنم بفهمی کی گند زده؟
- زندگی من به خودم مربوطه!
یونا: به خودت باشه که گند می‌زنی بهش!
خشمگین صدایم را بالا می‌برم:
- آره گند می‌زنم، می‌دونی اشتباهم کجا بود؟ درست هون‌جایی که بهت اعتماد کردم، به‌قول خودت یه احمقم... .
گوشه‌ای پارک می‌کند و سمتم برمی‌گردد:
یونا: در اون که شکی نیست!
معترض نامش را صدا می‌زنم و او با نیشخند پاسخ می‌دهد:
- خودت گفتی که!

 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
پیاده می‌شود، عصبی در ماشین را باز می‌کنم و دنبالش‌ راه می‌افتم:
- این‌جا کجاست؟ تو که می‌گفتی می‌خوای حرف بزنی... با توام... .
انکار که کر شده است، برف زمین را پوشانده است و بی‌توجه به نفس درونم که بادیدن آن حجم عظیم از برف می‌خواهد جیغ بزند گوشه‌ی استین کاپشنش را می‌‌گیرم و او بلافاصله واکنش نشان می‌دهد:
- یه‌بار‌ دیگه تو این رو بکش من می‌دونم و تو!
چون خودش اخم می‌کنم:
- چی‌کار کنم وقتی هرچی صدات می‌زنم نمی‌شنوی! میگم چرا من رو این‌جا اوردی؟
حالا مقابلش ایستاده‌ام، قدش بلند است، می‌خواهم عقب بروم که برمی‌گردد:
- بده آوردمت توچال؟
بدون ان‌که فرصت بدهد می‌پرسد:
- اسکی بلدی؟
چرا دارد جوری رفتار می‌کند انگار همه چیز سر جای خودش است؟
خونسرد بودنش زیادی حرصی‌ام می‌کند،‌خون خونم را می‌خورد وقتی می‌گویم:
- چرا جوری رفتار می‌کنی انگار هیچی نشده؟ تو که می‌گفنی فقط حرف می‌زنیم... این بود حرف زدنت؟ می‌پرسی اسکی بلدم یا نه؟ چرا ان‌‌قدر خونسردی تو؟!
دست در جیب فقط نگاهم می‌کند، تاب نمی‌آورم:
- این‌جوری نگام نکن، هی... با توام!
به چشم‌هایم زل می‌زند، سرما را با تمام وجود حس می.کنم اما مشت‌ کردن دست‌هایم از خشم است!
یونا: نفس؟!
احساسش می‌کنم، همان حس قشنگی که با صدا زدن نامم در رگ‌هایم جریان می‌یابد و عقلم تشر می‌زند نباید به این چیزها دل خوش کنم.
انگار که می‌فهمد، سرش را به نشانه.ی تاسف تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- حرف نزنی نمی‌میری!
راه می‌افتد و رو به من زمزمه می‌کند:
- وِر وِر، وِر... .
می‌رود، بدون توجه به من، پس چرا من را دنبال خودش اورد؟ اصلاً چرا... .
دلم می‌خواهد جیغ بزنم، مستاصل نگاهش می‌کنم، دارد دور می‌شود. بدون این‌که صدایم بزند یا در جواب گلایه‌هایم چیزی بگوید... .
خم می‌شوم و مشتی برف برمی‌دارم. دست‌هایم از سرمای بیش از اندازه‌اش یخ‌می‌زنند. برف را گوله می‌کنم و صدا بلند می‌کنم:
- هی... یونا!
سمتم که برمی‌گردد با بغض و خشم گلوله را با نهایت قدرت سمتش پرت می‌کنم، بدبختی آن‌جاست تیرم خطا می‌رود. می‌خواستم درست در مغزش بخورد، تا بلکه... بلکه من را هم بخاطر بیاورد. یا نه، در قلبش... اما در کمال بدشانسی حتی تا نزدیکش هم نمی‌رود و ما بین راه روی زمین می‌افتد.
دلم می‌خواهد از حرص جیغ بزنم. چند قدم سمتم برمی‌دارد و تا به خودم بیایم می‌دوم و او در کمال نامردی برف گلوله شده را سمتم پرت می‌کند که روی بازویم می‌خورد، پایم در برف گیر می‌مند و روی زمین می‌افتم. صورتم یخ می‌زند. بیش از پیش می‌خواهم جیغ بزنم.
با خشم سمتش برمی‌گردم:
- چرا می‌زنی؟ اون که بهت نخورد!
بالای سرم ایستاده است و با چشم‌های شیطان نگاهم می‌کند. شانه‌ بالا می‌اندازد:
- ممکن بود بخوره!
گلوله‌ی دیگری درست می‌کنم و در یک حرکت ناگهانی در صورتش می‌کوبم که تلولو می‌خورد و صدای دادش بلند می‌شود.
خودم را روی برف‌ها می‌کشم و حینی که عقب می‌روم پاسخ می‌دهم:
- حقته!
می‌خواهم بخندم، صدایم می‌زند که نمی‌ایستم و شروع می‌کنم به دویدن، دویدن سخت است اما هیجان دارم و دلم اعتراف می‌کند از این بازی خوشم آمده است، عصبی داد می‌زند:
- وایسا ببینم!
بایستم تا گیرت بیفتم؟ محال است. می‌خواهم بگویم با حرص خوردنت شاید بتوانم جریال قبل را فراموش کنم.
 
بالا پایین