- May
- 2,231
- 21,182
- مدالها
- 5
آدم احمقی هستم، با وجود بدبختیهایی که کشیدهام و تمام اشک و ناراحتیهای آن روزم دلم میخواهدش، سرکشیهای دلم را کجا بگذارم؟
من حتی حقش را هم ندارم که بخواهم بماند... .
چیزی که میخواهم بگویم را نمیدانم... .
به عقب نگاهی میاندازم، دست در جیب به تنهی درختی تکیه داده است و فقط نگاهم میکند.
پشیمان قصد برگشت میکنم، یعنی کارم انقدر بچهگانه بود؟
با نزدیک شدنم میبینم که لب زیرینش را به دندان میکشد و سرش را برمیگرداند.
نزدیکش که میشوم نیشخندی تحویلم میدهد و حق به جانب میپرسد:
- هان چیه؟ برگشتی!
نمیتوانم جلوی کش آمدن لبهایم را بگیرم:
- آخی درد داشت؟ صورتت یخ زد؟
عمیق به چشمهایم نگاه میکند:
- نه، ولی مطمئناً واسه تو خیلی درد داره!
لبخند از روی لبهایم پر میکشد:
- تو یکی زدی روی بازوم، دیگه نمیتونی بزنی، یعنی الان بیحساب شدیم.
یونا: کی گفته بیحساب شدیم؟
قدمی به عقب برمیدارم:
- آره، نشدیم... حقت بیشتر از یه گوله برف بود.
جفت ابروهایش بالا میپرد:
- عه؟
لب میفشارم و قدم دیگری به عقب برمیدارم:
- معلومه! فکر کردی حرفهات رو یادم رفت؟
بیخیال دستم را میگیرد و روانه میشود:
یونا: بزرگ میشی یادت میره.
دستم را با ضرب بیرون میکشم و با اخم صدایش میزنم که برمیگردد و میگوید:
- هی دارم سعی میکنم هیچی نگم خودت نمیذاری! ببین پس کرم از خودته ... .
با چشمهای گشاد شده با خشم حرفش را قطع میکنم:
- بفهم داری چی میگی!
یونا: نفهم تویی! هی میخوام یه غلطی بکنم یادت بره، هی میخوام هیچی بارت نکنم مگه میذاری؟ تو اصلاً این چیزها حالیته؟
تلخ نگاهم را میگیرم و به سمت راستم که نمایی از کوه بزرگ پوشیده از برفیست نگاه میکنم:
- نه، فقط تو حالیته.
یونا: خوبه که فهمیدی.
با حرص نگاهش میکنم و زبانم میچرخد:
- یونا!
سری برای تاسف تکان میدهد و همانطور که مغز پستهای در دهانش میگذارد میگوید:
- هواسم هست، جدیداً زیادی لوس شدی نفس.
کاش میشد گلولهی دیگری در صورتش بکوبم، لب خشکیدهامرا که از فرط پوستهپوسته شدن میسوزد، عصبی زیر دندان میکشم.
برمیگردد و کف دستش را سمتم میگیرد:
- جای حرص بیا کشمش بخور.
با چشمهاد گشاد شده از خشم لب از لب میگشایم:
- یونا!
باز لبش را میگزد، دستش را مشت میکند و حینی که با شست گوشهی لبش را لمس میکند صدایش را میشنوم:
- زهرمار و یونا، دیدی گفتم لوس شدی؟
نمیتوانم تاب بیاورم و اینبار با خشم میغرم:
- یه گوله برف خیلی کمه... خیلی کمه، ده تا حقته یونا!
چشمهایش باز چین میافتد و لبش را گاز میگیرد، قسم میخورم که میخواهد بخندد و من همچون خنگها زل زدهام به دریای چشمهایش که حالا گرما و اطمینان را به قلبم سرازیر میکند.
با همان نگاه زیبا سرش را تکان میدهد دستش را سمتم دراز میکند:
- کیشمش بخور.
من حتی حقش را هم ندارم که بخواهم بماند... .
چیزی که میخواهم بگویم را نمیدانم... .
به عقب نگاهی میاندازم، دست در جیب به تنهی درختی تکیه داده است و فقط نگاهم میکند.
پشیمان قصد برگشت میکنم، یعنی کارم انقدر بچهگانه بود؟
با نزدیک شدنم میبینم که لب زیرینش را به دندان میکشد و سرش را برمیگرداند.
نزدیکش که میشوم نیشخندی تحویلم میدهد و حق به جانب میپرسد:
- هان چیه؟ برگشتی!
نمیتوانم جلوی کش آمدن لبهایم را بگیرم:
- آخی درد داشت؟ صورتت یخ زد؟
عمیق به چشمهایم نگاه میکند:
- نه، ولی مطمئناً واسه تو خیلی درد داره!
لبخند از روی لبهایم پر میکشد:
- تو یکی زدی روی بازوم، دیگه نمیتونی بزنی، یعنی الان بیحساب شدیم.
یونا: کی گفته بیحساب شدیم؟
قدمی به عقب برمیدارم:
- آره، نشدیم... حقت بیشتر از یه گوله برف بود.
جفت ابروهایش بالا میپرد:
- عه؟
لب میفشارم و قدم دیگری به عقب برمیدارم:
- معلومه! فکر کردی حرفهات رو یادم رفت؟
بیخیال دستم را میگیرد و روانه میشود:
یونا: بزرگ میشی یادت میره.
دستم را با ضرب بیرون میکشم و با اخم صدایش میزنم که برمیگردد و میگوید:
- هی دارم سعی میکنم هیچی نگم خودت نمیذاری! ببین پس کرم از خودته ... .
با چشمهای گشاد شده با خشم حرفش را قطع میکنم:
- بفهم داری چی میگی!
یونا: نفهم تویی! هی میخوام یه غلطی بکنم یادت بره، هی میخوام هیچی بارت نکنم مگه میذاری؟ تو اصلاً این چیزها حالیته؟
تلخ نگاهم را میگیرم و به سمت راستم که نمایی از کوه بزرگ پوشیده از برفیست نگاه میکنم:
- نه، فقط تو حالیته.
یونا: خوبه که فهمیدی.
با حرص نگاهش میکنم و زبانم میچرخد:
- یونا!
سری برای تاسف تکان میدهد و همانطور که مغز پستهای در دهانش میگذارد میگوید:
- هواسم هست، جدیداً زیادی لوس شدی نفس.
کاش میشد گلولهی دیگری در صورتش بکوبم، لب خشکیدهامرا که از فرط پوستهپوسته شدن میسوزد، عصبی زیر دندان میکشم.
برمیگردد و کف دستش را سمتم میگیرد:
- جای حرص بیا کشمش بخور.
با چشمهاد گشاد شده از خشم لب از لب میگشایم:
- یونا!
باز لبش را میگزد، دستش را مشت میکند و حینی که با شست گوشهی لبش را لمس میکند صدایش را میشنوم:
- زهرمار و یونا، دیدی گفتم لوس شدی؟
نمیتوانم تاب بیاورم و اینبار با خشم میغرم:
- یه گوله برف خیلی کمه... خیلی کمه، ده تا حقته یونا!
چشمهایش باز چین میافتد و لبش را گاز میگیرد، قسم میخورم که میخواهد بخندد و من همچون خنگها زل زدهام به دریای چشمهایش که حالا گرما و اطمینان را به قلبم سرازیر میکند.
با همان نگاه زیبا سرش را تکان میدهد دستش را سمتم دراز میکند:
- کیشمش بخور.
آخرین ویرایش: