جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط دختر اخراجی؛ با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,158 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
آدم احمقی هستم، با وجود بدبختی‌هایی که کشیده‌ام و‌ تمام اشک و ناراحتی‌های آن روزم دلم می‌خواهدش، سرکشی‌های دلم را کجا بگذارم؟
من حتی حقش را هم ندارم که بخواهم بماند... .
چیزی که می‌خواهم بگویم را نمی‌دانم... .
به عقب نگاهی می‌اندازم، دست در جیب به تنه‌ی درختی تکیه داده است و فقط نگاهم می‌کند.
پشیمان قصد برگشت می‌کنم، یعنی کارم ان‌قدر بچه‌گانه بود؟
با نزدیک‌ شدنم می‌بینم که لب زیرینش را به دندان می‌کشد و سرش را برمی‌گرداند.
نزدیکش که می‌شوم نیشخندی تحویلم می‌دهد و حق به جانب می‌پرسد:
- هان چیه؟ برگشتی!
نمی‌توانم جلوی کش آمدن لب‌هایم را بگیرم:
- آخی درد داشت؟ صورتت یخ زد؟
عمیق به چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- نه، ولی مطمئناً واسه تو‌ خیلی درد داره!
لبخند از روی لب‌هایم پر‌ می‌کشد:
- تو یکی زدی روی بازوم، دیگه نمی‌تونی بزنی، یعنی الان بی‌حساب شدیم.
یونا: کی گفته بی‌حساب شدیم؟
قدمی به عقب برمی‌دارم:
- آره، نشدیم... حقت بیشتر از یه گوله برف بود.
جفت ابروهایش بالا می‌پرد:
- عه؟
لب می‌فشارم و قدم دیگری به عقب برمی‌دارم:
- معلومه! فکر کردی حرف‌هات رو یادم رفت؟
بی‌خیال دستم را می‌گیرد و‌ روانه می‌شود:
یونا: بزرگ میشی یادت میره.
دستم را با ضرب بیرون می‌کشم و با اخم صدایش می‌زنم که برمی‌گردد و می‌گوید:
- هی دارم سعی می‌کنم هیچی نگم خودت نمی‌ذاری! ببین پس کرم از خودته ... .
با چشم‌های گشاد شده با خشم حرفش را قطع‌ میکنم:
- بفهم داری چی میگی!
یونا: نفهم تویی! هی می‌خوام یه غلطی بکنم یادت بره، هی می‌خوام هیچی بارت نکنم مگه می‌ذاری؟ تو اصلاً این چیزها حالیته؟
تلخ نگاهم را می‌گیرم و به سمت راستم که نمایی از کوه بزرگ پوشیده از برفی‌ست نگاه می‌‌کنم:
- نه، فقط تو حالیته.
یونا: خوبه که فهمیدی.
با حرص نگاهش می‌کنم و زبانم می‌چرخد:
- یونا!
سری برای تاسف تکان می‌دهد و همان‌طور که مغز پسته‌ای در دهانش می‌گذارد می‌گوید:
- هواسم هست، جدیداً زیادی لوس شدی نفس.
کاش می‌شد گلوله‌ی دیگری در صورتش بکوبم، لب خشکیده‌امرا که از فرط پوسته‌پوسته شدن می‌سوزد، عصبی زیر دندان می‌کشم.
برمی‌گردد و کف دستش را سمتم می‌گیرد:
- جای حرص بیا کشمش بخور.
با چشم‌هاد گشاد شده از خشم لب از لب می‌گشایم:
- یونا!
باز لبش را می‌گزد، دستش را مشت می‌کند و حینی که با شست گوشه‌ی لبش را لمس می‌کند صدایش را می‌شنوم:
- زهرمار و یونا، ‌‌‌‌‌‌دیدی گفتم لوس شدی؟
نمی‌توانم تاب بیاورم و این‌بار با خشم می‌غرم:
- یه گوله برف خیلی کمه... خیلی کمه، ده تا حقته یونا!
چشم‌هایش باز چین می‌افتد و لبش را گاز می‌گیرد، قسم می‌خورم که می‌خواهد بخندد و من هم‌چون خنگ‌ها زل زده‌ام به دریای چشم‌هایش که حالا گرما و اطمینان را به قلبم سرازیر می‌کند.
با همان نگاه زیبا سرش را تکان می‌‌دهد دستش را سمتم دراز می‌کند:
- کیشمش بخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
***
عشق یا دوست داشتن، نمی‌دانم اما هرچه هست آدم را احمق می‌کند.
بروز نمی دهم و موضعم را حفظ می‌کنم، اما حرف‌های ته دلم این نیست.
- ببین، من تله کابین سوار نمیشم.
دست‌های یخ زده‌ام را مقابل دهانم می‌گیرم و ها می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- خودت برو سوارشو، گفتم مثل اون سری بیخود واسه من پولت رو‌ حروم نکنی.
یونا: اون سری واقعا داشتی می‌میردی از ترس.
مقدار دیگری برف را روی ادم برفی کوچکی که حالا زانویم می‌رسد می‌چسبانم، دست‌هایم از فرط سرما گزگز می‌‌کنند:
- نمی‌ترسم فقط با ارتفاع حالم خراب میشه.
روی زانو، درست کنارم خم می‌شود و با ابروی بالا رفته می‌گوید:
- این الان ادم برفیه؟
عصبی نگاهش می‌کنم که بی‌توجه ادامه می‌دهد:
- سر و گردنش چرا مشخص نیست؟ بیشتر شبیه یه کله قنده.
برف دیگری به بدنه‌اش می‌چسبانم و سعی می‌کنم به تیکه پرانی‌اش بی‌توحه باشم:
- تازه اولشه واسه همین.‌
یونا: قبل این‌که برم اسکی هم همین بود، پس نگو اولشه.
نگاهش نمی‌کنم:
- به تو ربطی نداره.
یونا: نفس؟!
عصبی‌ بلند می‌شوم، دلم می‌خواهد تمامش کنم اما نمی‌شود، گردنی کج می‌کند و با شصت گوشه‌ی ابرویش را لمس می‌کند:
-هاپو نشو، بیا... بیا یادت بدم.
- از این ناپهریزی‌ها بهت نمیاد‌.
بلند می‌شود و با چشم به آن حجم از برفی که روی هم رفته، به ثول خودش به کله‌ی قند بیشتر شبیه است تا ادم برفی اشاره می‌کند:
- برف‌ها رو روی کله‌ش بچسبون.
- چرا خودت نمی‌چسبونی؟ دست‌هام یخ زد!
باز اشاره می‌کند و مغز پسته‌‌ا در دهانش می‌گذارد:
- حرف نزن، بجنب!
کلاه کاپشنم را روی سرم می‌کشم و زیپش را تا بینی بالا می‌کشم.
به ادم برفی‌ام که شبیه به ایمای ربات شده است نگاه می‌کنم، نه چشم دارد و نه بینی... نه حتی یک شال گردن.
قدمی به عقب برمی‌دارم و دست‌های یخ زده‌ام را مقابل دهانم می‌گیرم و نگاهش می‌کنم:
- قشنگ‌ شد؟ شبیه ایما شد.‌
یونا: چشماش کو؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- از کجا دکمه و سنگ پیدا کنم؟
نزدیکم می‌شود و چشم‌هایش را ریز می‌کند. قدمی به عقب برمی‌دارم و گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌کشم:
- من کنارش می‌شینم ازم عکس بگیر، خب؟
لب زیرینش را گاز می‌گیرد و بدون حرف قدم دیگری سمتم برمی‌دارد.
- چیه؟
پایم در برف فرو می‌رود و با پشت روی زمین می‌افتم و با خشمگین مخاطب قرارش می‌دهم:
- انداختیم، چیه این‌جوری نگاه می‌کنی؟
خم که می‌شود چشم‌هایم گشاد می‌شوند، دستم روی برف می‌نشیند و می‌توانم صدای تپش قلبم را بشنوم:
- یونا!
روی دو زانو کنارم می‌نشیند، دستش که سمتم می‌اید نگاهم روی صورتش می‌لغزد و دستم روی برف مشت می‌شود:
- چی... چی‌کار می‌کنی!
با کشیده شدن یک‌باره‌ی کاپشتم چشم‌هایم گشاد می‌شوند و جیغم بلند می‌شود:
- نکن وای یونا، چی‌کار می‌کنی... نکن!
بی‌توجه به جیغ و فریادم دو دکمه‌ی نمادین کنار کاپشن را می‌کند و بی‌خیال بلند می‌شوند:
- این همه داد و فریاد نداره که.
می‌خندد و دستش را سمتم می‌گیرد:
- چه‌قدر ترسویی، پاشو ببینم.
با حرص به جا خالی دکمه‌های کنار کاپشن که برایم دهان کجی می‌کنند نگاه می‌کنم:
- چرا ا مال خودت نکندی؟ ببین چی‌کار کردی!
یونا: آدم برفی تو‌ بود.
بلند می‌شوم و با حرص دکمه‌های نقره‌ی را از کف دستش برمی‌دارم:
- من نخوام براش چشم بذارم کیو باید ببینم؟
دکمه‌ها را کنار هم می‌گذارم و با نوک انگشت داخل برف فشار می‌دهم.
یونا: نمی‌خواستی چشم بذاری که!
گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌کشم و سمتش می‌گیرم:
- بیا ازم عکس بگیر.
گوشی را نمی‌گیرد و بدون تعارف می‌گوید:
- شالت رو بده.
چشم‌هایم گشاد می‌شوند:
- جان؟ چی رو بدم؟!
یونا: گوش‌هات مشکل داره؟ شال.
لبخند عصبی می‌زنم:
- اون‌وقت واسه‌ی چی؟
یونا: رنگش قشنگه سرم کنم.
حیرت‌زده می‌خندم و نامش را صدا می‌زنم، تا حالا این مدلی‌اش را ندیده بودم!
یونا: زهرمار! بده بذارم دور‌ گردن این.
با لبخند نگاهش می‌کنم:
- اون‌وقت خودم چی؟
یونا: کلاه کاپشنت رو بکش رو سرت.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
بی‌توجه به اعتراضم زیپش را تا بینی‌ام بالا کشید و حینی که دوربین گوشی را تنظیم می‌کرد گفت:
- دیوانه.
لبخندم از لبم پاک شد، شالم را دور گردن آدم برفی‌‌ام حلقه کردم، حالا واقعا یک ادم برفی بود، یک ادم برفی واقعی!
یونا: نفس این‌جا رو!
تا سمتش برگشتم گوله برفی در صورتم برخورد کرد و انگار که مغزم منجمد شد، صدای فلش دوربین را شنیدم و من، کل صورتم می‌سوخت.
اشک در چشم‌هایم حلقه زد و صدایم بلند شد:
- بی‌شعور!
خندید و حینی که نزدیکم می‌شد گفت:
- اوف شدی؟!
چه می‌فهمید؟ بلند شدم و دستم را سمتش تکان دادم:
- کارت خیلی زشت بود، من... کل صورتم می‌سوزه!
با همان نگاه قبلی خیره‌ام شده بود، به‌خدا که انحنای خط لبش حرص داشت.
بینی‌ام را بالا کشیدم اشک‌های درون چشمم را پاک کردم:
- اصلاً عکس نخواستم، بده گوشیم رو!
نزدیکش شدم و خواستم از دستش بیرون بکشم که عقب کشید و دستش را بالا گرفت:
- این لوس بازیا چیه؟! خوبه نمردی که... .
راستش دستم به دستش نمی‌رسید، بلندتر بود. با حرص پایش را محکم لگد کردم مه چهره‌اش از درد در هم شد و با چشم‌هایی جمع شده زیر لب غرید:
- وحشی!
بار دیگر کارم را تکرار کردم و‌ چون انتظارش را نداشت قدمی به عقب برداشت و سرش را به حالت تاسف تکان داد:
- بی‌جنبه‌!
گوشی را که در جیبش قرار داد چشم‌هایم از بهت گرد شد و صدایم در آمد:
- یونا گوشیم رو بده‌ می‌خوام عکس بگیرم!
یونا: نمی‌خواد، برو شالت رو‌ سرت کن بریم.
- چی‌چی رو نمی‌خواد؟ یونا... بده!
آستینش را کشیدم که دستم را به شدت پس زد و عصبی گوشی را سمتم گرفت:
- یه بار دیگه این غلط رو‌بکن تا نشونت بدم!
خندیدم و بی‌توجه به او سمت آدم برفی‌ام رفتم. روز خوبی بود، همه‌ی روزهایی که با او می‌گذشت خوب بود. شاید هم چیزی فراتر از خوب بودن.
محض رسیدنم سپیده با توپی پر جلویم را گرفت، آن‌قدر حالم خوب بود که بی‌دغدغه بوسیدمش و عکس‌ آدم برفی‌ام را نشانش دادم. عکس یونا را که‌ دید نگاهش رنگ باخت و متاسف فقط نگاهم کرد، هول شدنم را که دید فقط در یک جمله گفت: «دست خودم نیست... ولی برات می‌ترسم!»
***
«الان نمیشه، نیم ساعت دیگه.» پیام را پس از خواندن ارسال کردم، به راستی دل‌تنگی چه بود؟
- نفس خانوم؟
نگاهم از صفحه‌ی موبایل گرفتم و گیج لب زدم:
- ها؟
لبخندی زد و اشاره به فنجان مقابلم کرد:
- سرد میشه!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
معذب دست‌هایم را در هم قلاب کردم، باید می‌گفتم که هیچ‌گاه از قهوه خوشم نمی‌آمد؟
- ببخشید، من هنوز نمی‌دونم چرا این‌جام.
دست‌ به سی*ن*ه عقب کشید و همان‌طور که به صندلی تکیه می‌داد پاسخ‌ داد:
- راستش من هنوز سر پیشنهادم هستم، هنوز هم مشتاقم دلیلت رو بشنوم... .
نگذاشتم حرفش را تمام کند، بی‌ادبی بود؟ خب باشد، اما نتوانستم اجازه دهم حرفش تمام شود:
- شما پیشنهاد دادین جواب‌تون رو هم گرفتین، دلیلی نمی‌بینم بخوام توضیح بدم، این موضوع برای من تموم شده‌ست!
عینکش را ار چشم‌هایش در آورد و تکرار کرد:
- من ازتون خوشم میاد، باید قانعم کنین.
دست‌های لعنتی‌ام باز هم خیس شده بودند، این دومین باری بود که این جمله را می‌شنیدم، احساسی جز کلافگی را هم احساس نمی‌کردم. کاوه‌ باز اشاره‌ای به قهوه‌ی پیش رویم کرد:
- قهوه دوست ندارین؟ داره سرد میشه... .
دستی به شالم کشیدم و خیره به انگشتانم به سختی لب زدم:
- قهوه دوست ندارم.
ابروهایش بالا پرید و کلافه گفت:
- چرا نگفتین پس؟ چی می‌خورین؟
این‌بار خیره به چشم‌هایش لب زدم:
- شما هیچ شناختی از من ندارین، نسبتی هم باهم نداریم و شما فقط همکلاسی سپیده هستین که چند باری من رو دیده، پس دلیلی نمی‌بینم که بخوام براتون چیزی رو توضیح بدم.
اولین بارم بود در چنینی موقعیتی قرار می‌گرفتم، تنم می‌لرزید و نمی‌توانستم موقعیتم را حضم کنم.
کلافه لب فشرد:
- شما از این‌که نظرتون رو نپرسیدم ناراحتین؟ فکر می‌کردم قهوه دوست دارین، شناخت هم یکم بگذره بیشتر هم رو می‌شناسیم فقط کافیه شما... .
درمانده به چشم‌های مستاصلش نگاه کردم، دست‌هایم خیس عرق بود:
- آقا کاوه... من... من یکی دیگه رو دوست دارم... .
ناباور نگاهم کرد که تاب نیاوردم و نگاه دزدیدم، چرا نفس کشیدن برایم سخت شده بود؟
کاوه: شوخی می‌کنین؟
صدای آرامش چیزی را درونم می‌شکست. بلند شدم و به سختی زمزمه کردم:
- نمی‌دونم باید چی بگم... من واقعاً متاسفم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
تاب نگاه کردن به چشم‌هایش را نداشتم، اولین باری بود این‌چنین با صراحت این جمله را بر زبان می‌آوردم، بدون تردید و کاوه، اولین نفری بود که توانسته بودم برایش از احساس نو شکفته‌ام بگویم... .
نگاهش را تا لحظه‌ی آخری که سوار ماشین پیمان شدم به‌خاطر دارم، حتی وقتی پیمانی که چند ماه ندیدنش دلتنگی‌ام را به اوج کشانده بود لپم را کشید و به خنده‌ام وا داشت سنگینی نگاهش را حس می‌کردم، و انگار که تاب نگاهش برایم زیادی سخت شده بود.
از اخرین دیدارمات ماه‌ها می‌گذشت، لاغرتر شده بود اما هنوز هم همان پسرک خوش گذران چند وقت پیش بود و این نگرانم می‌کرد، بی‌مسئولیتی‌اش قابل انکار نبود و من نگران سهیلایی بودم که تا ساعت هشتی که مرا در خیابان‌ها چ خواند و از هر دری سخت گفتیم، در خانه تنها بود. از آن‌چه ناخودآگاه ذهنم سمتش پرواز می‌کرد می‌ترسیدم، هربار که نامش را می‌اوردم طفره می‌رفت و چه‌قدر متوجه فاصله‌ی مان نشده بودم... سهیلای مهربانم... .
دو هفته گذشته بود آخرین روزهای اسفند کسل کننده‌ترین روزهایم شده بود.
خودخواه بودم، بد شده بودم و ذوقی برای رسیدن عید نداشتم، برخلاف سپیده... .
وحشت سه روز دیگری را داشتم که قرار بود یکم فروردین باشد، روز اول عید... .
صبح وارد صفحه‌ی اینستاگرامم شده بودم و سلفی یونا و دو نفر دیگر را که در هواپیما بودند و لوکیشن ترکیه بود، و سپیده برای پس فردا شب بلیط شیراز گرفته بود، ذوق‌زده‌تر از هر زمانی، برای دیدن خانواده‌اش، برای بهزادجانش که هر باری که اسمش را می‌اورد چشم‌هایش برق می‌زد... .
دانه‌های برنج را شمردم و در تنگ ریختم، دو دانه‌ی کوچک برنج.
سپیده: بابا اینا چینی‌ان، فوت‌شون هم نباید بکنی که یه‌وقت نمیرن اون‌وقت براشون دونه‌ی برنج می‌ریزی تو تنگ؟
چشم از ماهی طلایی و قرمزی که دهان‌شام را برای بلعیدن آن دانه‌ی کوچک باز و بسته می‌کنند می‌گیرم:
- گشنه‌شونه خب... یادم نیست بسته‌ی غذاهاشون رو کجا گذاشتم.
موهایش را با یک دست بالا جمع می‌کند و کنارم برای تماشای دو ماهی کوچک می‌ایستد:
- حالا ببین اگه تا فردا مثل بادکنک نیومده بودن روی آب اسمم رو عوض کن!
اخم می‌کنم و تنگ را از روی کابینت برمی‌دارم و حینی که سمت اتاقم می‌روم می‌گویم:
- امروز خریدم‌شون!
سپیده: خدایی دیدی ماهی قرمز بیشتر از دو سه روز عمر کنه؟
نیشخندی می‌زنم و تنگ را روی اپن می‌گذارم:
- من اره، توام اگه ندیدی حالا می‌بینی... بری و بیای بهت ثابت میشه.
چشم‌هایش برق می‌زنند و باز مثل بچه‌ها ذوق‌زده می‌گوید:
- وای نفس! فکر کن بچه سپهر رو بعد یک و نیم ماه قراره ببینم... وای خدا!
می‌خندم و به یخچال تکیه می‌دهم که ادامه می‌دهد:
- حالا ببین چه‌قدر دوستش دارم، فردا روز بزرگ شه هرچی فحش می‌خوره میگه عممه!
با لبخند به دلخوشی‌هایش نگاه می‌کنم، کاش خداوند این دلخوشی‌های کوچک را نگیرد... .
- اسمش چی‌شد حالا؟ نوا یا نورا؟
سپیده: سپهر شناسنامه واسش گرفته نورا، زنش میگه نوا صداش بزنید... مامان میگه هرچی زودتر به دهنش بیاد همون رو میده بیرون!
و باز هم قاه‌قاه می‌خندد، برخلاف آن شب‌هایی که خسته از بیمارستان برمی‌گردد و عصبی، حالا سرخوش است و من چه‌قدر شادی‌اش را دوست دارم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
او می‌رود و من می‌مانم و تنهایی، خانه آن‌قدر غرق سکوت و حس‌های آزار دهنده است که حتی رغبت به غذا درست کردن هم ندارم.
عید آمد و لحظه‌ی سال نویی که بمب ترکید همچون ماتم زده‌ها روی کاناپه‌ زانوهایم را در آغوش گرفته بودم و در گوشی به عکس‌های مردم نگاه می‌کردم، به لباس‌های رنگارنگ و سفره‌ی هفت سین زیبای‌شان و سلفی‌هایی که با خنده و شادی استوری می‌کردند.
عید مزخرفی بود، وقتی بعد از هشت ماه یاد‌‌ نیما افتادم، آن‌وقت‌هایی که عید می‌آمد و می‌رفت و ما تازه یاد هفت سین می‌افتادیم... .
گریه‌هایم را کرده بودم وقتی سپیده تماس گرفت و عید را تبریک گفت و هنوز مانده بود تا دلتنگی را احساس کنم، من هلاک آن جیغ زدن‌ها و حرص خوردن‌هایش بودم و حالا که نبود سوسوی خانه وجودش را طلب می‌کرد... .
از سلما خبری نبود و این روزها عجیب ذهنم ثانیه‌ای هم از او فارغ نمی‌شد، نه گوشی‌اش را جواب می‌داد و نه جواب پیام‌هایم را می‌داد، اوضاعم عجیب به هم ریخته بود و وقتی خبر جدایی پیمان و سهیلا را شنیدم بدتر شد، یا من زیاد حساس بودم و یا ترنم هنگام حرف زدن درباره‌ی زیرآبی رفتن‌های پیمان زیاد مبالغه می‌کرد... .
شماره‌ی سهیلا را نداشتم و در عوض برای پیمان پیامی با مضمون «همه‌ی مردا از مردونگی فقط اسمش رو دارند یا فقط تو این‌جوری پیمان؟».
نیم ساعت هم نگذشته بود که تماس گرفت و من بی‌درنگ ریجکتش کردم، دو بار و سه بار... لرزش گوشی در دست‌هایم کلافه‌ام کرده بود و دلم آن‌چنان پر بود که با خشم و بغض این‌بار جواب دادم:
- وقتی یکی تماست رو ریجکت می‌کنی می‌دونی یعنی چی؟ یعنی الان نمی‌خوام صدات رو بشنوم!
عصبی موهایم را با دست بالا زدم و حرصی از سکوتش غریدم:
- چرا لالمونی گرفتی پیمان؟ دو هفته پیش که خوب بلبل زبونی می کردی... .
- پیمان کدوم خریه؟
دست لرزانم را به دهان گرفتم و ذهنم آخرین دیدارمان را یادآور شد، دستپاچه لب گشودم:
- عه سلام... چیز شد... .
پلک‌هایم را محکم رو هم فشار دادم و خب که چه؟ تماس گرفته بود عید را تبریک بگوید؟
دستی به موهایم کشیدم و خیره به آینه‌ی مقابل، نفس عمیقی کشیدم:
- ببخشید، اشتباه گرفتم.
این بشر در هر حالتی خنثی بود، آرام بود و انگار در تک‌تک کلماتی که به کار می‌برد هزاران حرف نهفته داشت:
- اسمم رو پیمان سیو کردی؟
بی‌حوصله از نفس ژولیده‌ی داخل آینه چشم گرفتم و روی تخت نشستم:
- نه، اسمت رو یونا سیو کردم.
یونا: خوبه.
خودم را روی بالش پرتاب کردم زورکی خندیدم:
- دیدی چی‌شد؟ یادم رفت سال نو رو تبریک بگم... سال نو مبارک، تعطیلات خوش می‌گذره؟
یونا: تو هم.
همین زورکی حرف زدن‌هایش دلم را گرم می‌کرد، موهایم را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم و نفس عمیقی کشیدم:
- خب، با ما کاری نداری؟
می‌توانستم پشت خط صدای بوق ماشین‌ها را بشنوم و قبل از این‌که فرصت سوال کردن پیدا کردم پرسید:
- ببینم، تو روبه‌راهی؟!
ابروهایم بالا پرید و خندیدم، یونا و این ناپرهیزی‌ها؟
- تازه یادت اومد احوال پرسی کنی؟ آره... رو به راهم، تو خوبی؟
پوفی کشید و می‌توانستم کلافگی‌اش را احساس کنم، بی‌توجه به سوالم گفت:
- من پشت ترافیکم، می‌تونی تا نیم ساعت دیگه حاضرشی؟
سیخ روی تخت نشستم، خواب بود یا بیداری؟
- چرا؟ مگه تو تهرانی؟
از تخت پایین آمدم و مهلت حرف زدن ندادم:
- شاید من تهران نباشم خب، اصلا... .
حرفم را قطع کرد:
- نفس زیاد حرف می‌زنی، زنگ زدم بیا دم در!
اهمیتی داشت که خرید عید نکرده بودم یا هشت روز عید را با تنهایی‌ام گذرانده بودم؟
روسری نخی را سرم کردم و نگاهم به گیره‌ی نگین‌داری که یک سمت موهایم را جمع کرده بود افتاد... زیبا بود؟ نمی‌دانم... .
با بلند شدن صدای زنگ گوشی‌ام هول زدع دستم را روی لب‌هایم کشیدم و رژ مات گلبهی رنگ را برای دومین بار کمرنگ‌تر کردم.
هشتمین روز عید بود و پنج روز دیگر را هم باید بدون سپیده می‌گذراندم.
صدای زنگ گوشی قطع شدنی نبود، هول درها را قفل کردم و بدون بستن بندهای کتانی‌های سفیدم با عجله از خانه خارج شدم.
ماشین مشکی‌اش را آن سمت خیابان دیدم و وقتی شیشهی مشکی پایین رفت و آرنجش را لبه‌ی شیشه گذاشت مطمئن شدم که خودش است... .
تمام شادی و ذوقم با دیدن دخترکی که جلو نشسته بود بر باد رفت، سلام آهسته‌ای دادم که فقط دخترک پاسخ داد و یونا غر زد:
- پنج دقیقه معطل شدم.
خم شدم و حین بستن بند کفشم گفتم:
- خب، آسمون به زمین اومد؟
یونا: از انتظار متنفرم!
چیزی نگفتم که صدایم زد و پرسید:
- زیر صندلی دنبال چی می‌گردی؟
سرم را بلند کردم و با دیدن نگاه هر دو نفر خجالت زده گفتم:
- چیز شد خب، می‌دونی؟ نیست عجله‌ای اومدم بیرون نشد بندهای کفشم رو ببندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
حضور آن دخترک چشم مشکی آزارم می‌داد، انگار که جای من را گرفته بود، اصلاً می‌خواست من را با او به کجا ببرد؟
اولین بار بود می‌دیدمش و آزاردهنده‌تر از حضورش ندانستن نسبتش با یونا بود. برای رهایی از افکار پریشانی که ذهنم را تسخیر کرده بود به‌ناچار لب گشودم:
- کجا میریم؟
می‌توانستم قسم بخورم نگاهی که دخترک چشم مشکی حوالی یونا کرد پر از حرف بود، کج شدن لب‌هایش را هم دیدم و ابروهایم ناخواسته به هم نزدیک شد. به جلو خم شدم و باز پرسیدم:
- یونا، کجا میریم؟
یونا: جای بدی نیست.
صدای آزرده‌ی دخترک چشم مشکی که بد سوهان روحم شده بود بلند شد و چه لزومی داشت وقتی او همراهش است
- آره خب، تو که جای بدی نمیری!
حرفش را می‌برد و حالا من از این لحن بی‌حوصله‌اش که رگه‌هایی از کلافگی دارد عجیب احساس رضایت می‌کنم:
- حرف نزن نوا، حرف نزن... امروز زیاد حرف زدی!
به صندلی تکیه می‌دهم، اخلاقش همین است خب، اصلاً می‌خواهد ناراحت هم بشود، برایم مهم نیست و فقط دلم نبودنش را می‌خواهد.
نوا نام زیبایی است، حتی مانند «نگین» با حرف «ن» هم شروع می‌شود، کاش این افکار مزاحم دست از سرم بردارند، اگر یونا علاقه‌ی زیادی به دخترهای قد بلند ندارد پس چرا سر این دخترک حتی از بالای پشتی صندلی هم قابل دیدن است؟
کلافه به سمت جلو خم می‌شوم و حرف‌شان را که حتی نمی‌دانم راجب چیست می‌برم، چرا؟
- یونا؟
نمی‌دانم، اصلاً نمی‌دانم چه بگویم و حالا هر دو نفر منتظر به منی که خودم را به زور از آن باریکه‌ی میان دو صندلی به جلو متمایل کرده‌اند نگاه می‌کنند.
- میگم، چیز... یعنی مگه نرفته بودی سفر؟
ابروهایش بالا می‌پرند و در فرعی می‌پیچد:
- رفتم.
- یعنی ان‌قدر زود برگشتی؟
چپکی نگاهم می‌کند:
- آره.
صدای نوا باعث می‌شود نگاه از چشم‌هایم بگیرد:
- یعنی نمیشه نرم؟
یونا: نه.
نوا: چرا خودت نمیای؟ اصلا من هم خوشم نمیاد، مثل خودت، چرا درک نمی‌کنی؟ خیلی سختته من رو همراه خودت کنی برام یه آژانس بگیر برگردم خونه!
یونا: به بابات چی بگم؟
لحن دخترک حالا کمی نرم می‌شود و با رضایت پاسخ می‌دهد:
- بگو حوصله نداشتی بیای دنبالم، یعنی از اولش هم نمی‌خواستی بیای.
لپش را می‌کشد و برایش می‌خندد؟
لب‌‌هایم را روی هم می‌فشارم و دست عرق کرده‌ام مشت می‌شود.
یونا: بابات زیاد حرف می‌زنه، برو دختر خوب... .
مهم است که هیچ‌کدام از حرف‌های‌شان را نمی‌فهمم؟ نگاهم به ویلای مقابل است که دیوارهایش را گل‌های کاغذی و پیچک پوشانده است، یعنی این دخترک چشم مشکی قرار بود این‌جا برود؟
لبم می‌سوزد و با احساس گسی خون در دهانم خدا را شکر می‌کنم که پوست لب دوباره ترمیم می شود، وگرنه خیلی وقت بود که از این ناحیه تمام شده بودم.
بدون حرف و با اعصابی که احساس می‌کردم رو به متشنج شدن است به بیرون نگاه می‌کنم‌.
لوس‌ بازی‌های دخترک را دوست ندارم، گردن کج می‌کند و برق گردنبندش هیچ دوست‌ داشتنی نیست، گردن باریک سفیدش هم زیبا نیست و به‌قول سپیده که می‌گفت این‌گونه دخترها را، باید چه؟ گردن‌شان را شکست!
در جواب آن همه خواهش دخترک که خواهان همراهی‌اش تا داخل است خم می‌شود و در سمت نوا را می‌گشاید:
یونا: برو، وقت ندارم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
نگاهم به آل استارهایش است، حتی بدون کفش پاشنه‌دار هم بلند است، یعنی می‌تواند شانه به شانه‌ی یونا راه برود؟
صدایش را با کمی تاخیر می‌شنوم:
- نفس بیا جلو.
خودم را به پشت سرد صندلی می‌چسبانم و بدون نگاه کردم به او می‌گویم:
- خوبه همین‌جا!
سنگینی نگاهش را احساس می‌کنم و می‌افزایم:
- منتظر نمی‌مونیم اون بیاد؟ یعنی... میاد دوباره؟
نگاهم را از در بسته شده می‌گیرم، رفته بود و حالا ان سمت حصار سفید در می‌‌توانستم ببینمش..‌. .
یونا: گیریم که بیاد، میگم بیا جلو‌!
دندان می‌فشارم و با نفسی پر از حرص پنهان لب می‌گشایم:
- بیاد و ببینه جاش رو گرفتم زشته.
حرص پنهان چشم‌هایش را در لحنش شکار می‌کنم:
- نفس!
چیزی نمی‌گویم و به‌ جای چشم‌هایش باز به بیرون خیره می‌شوم. ‌نفس‌نفس که می‌گوید یعنی چه؟ هشدار و اخطار می‌دهد یا اعتراض می‌کند؟
برایم اصلاً مهم نیست.
استارت می‌زند و قبل از حرکت می‌گوید:
- امروز رو مود نیستم، خب؟
دنده را عوض می‌کند و چشم‌هایش... چشم‌هایش چه دارند؟
نگاهم را از آینه نمی‌گیرم و او در پاسخ به نگاه پرسشگر من می‌افزاید:
- بگی غلط کردم هم کوتاه نمیام... میای جلو یانه؟
دندان می‌فشارم، از او انتظار چه چیز را دارم؟
چشم‌هایش غلط کرده‌اند چیزی داشته باشند!
لب می‌فشارم:
- نمیام!
***
او یک روانی است، به‌خدا روانی است.
سمت چپ پرت می‌شوم و سرم از ضربه‌ی قبلی هنوز هم درد می‌کند، می‌میرم؟
نمی‌دانم، حتی مسیر پیش رو را هم نمی‌شناسم، فقط از مردن می‌ترسم.
دستم را به صندل می‌گیرم و تا خودم را بالا می‌کشم باز ماشین تکانی می‌خورد که سرم به شیشه اصابت می‌کند و داد می‌کشم:
- مثل آدم راه... .
با سبقت گرفتن ماشینی از کنارمان و متمایل شدن ماشین به سمت راست جیغ می‌کشم:
- خدایا!
باز می‌افتم و با دست صندلی را سفت می‌‌چسبم:
- داری به کشتن‌مون میدی... یونا تو رو خدا!
تهوع دارم و چشم‌هایم از سوز هوا می‌سوزد، هوس مردن به سرش زده است که شیشه‌های جلو را باز گذاشته است و در جاده‌‌ی یک طرفه با این سرعت گاز می‌دهد؟
خودم را از شیار دو صندلی رد می‌کنم و چه بگویم؟ حالا باید عصبانی باشم یا معترض و نالان؟
- تو رو مود نیستی من که نمی‌خوام بمیرم.
بی‌توجه به موهایی بخاطر باد که مستقیمی که به صورتم می‌خورد اذیتم می‌کنند باز با صدای بلندتری تکرار می‌کنم:
- چپ می‌کنیم یونا!
با سبقت گرفتن یکهویی‌ دوباره‌اش به عقب پرت می‌شوم، دلم می‌خواهد جیغ بکشم، خوددار بودن سخت است. قلبم از هیجان و ترس خودش را محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد، صد و هشتاد زیاد نیست؟ بالای صد و هشتاد می‌‌راند و باز می‌خواهد سبقت بگیرد؟
مشتم روی صندلی‌‌اش می‌نشیند صدایم می‌شکند:
- از خونه کشوندیم بیرون که به کشتنم بدی؟ می‌خوای چی بگم؟
می‌خواهد سبقت بگیرد، می‌خواهد از آن پرشیای سفید هم جلو بزند، از کجا؟ باریکه‌ی کناری‌اش که به دو متر هم نمی‌رسد؟ نمی‌شنود یا می‌شنود و فقط از بخورد باد با موهایش را دوست دارد؟
وحشت‌زده می‌نالم:
- نرو یونا، نرو!
جیغ می‌کشم:
- تو رو خدا، یونا تو رو مرگ من آروم‌تر... .
تنم عرق کرده است، مرده‌ام؟ گلویم خشک است و دست‌هایم هنوز هم می‌لرزند.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
.
نمرده‌ام اما می‌دانم که اتفاق بدی افتاده است، یونا لب می‌گزد و وقتی دوست انگشتش را روی لب‌هایش می‌کشد یعنی عصبی است، حرف‌هایش را با راننده‌ی پرشیا نمی‌شنوم اما آن مرد شاکی، انگار که خسارت چراغ عقب و بدنه‌ی چال افتاده‌ی ماشینش را می‌خواهد... .
نباید بترسم، اما هنوز هم با یاد آوری آن لحظات وحشت‌نام قلبم می‌ایستد.
دیگر قرار نیست با او بروم، مرد جوان را راهی می‌کند و سمت من می‌آید. از نوا عصبی است و حالا سر من خالی می‌کند؟
با برداشتن کیفم از روی زمین با تمسخر می‌گوید:
- گرخیدی که!
دستش را سمتم می‌گیرد و امان حرف زدن نمی‌دهد:
- پاشو که حسابی دیرمون شده... .
چشم‌هایم غلط کرده‌اند که پر شوند، مصمم لب می‌زنم:
- من با تو نمیام!
بلند می‌شوم و ادامه می‌دهم:
- داشتی هردو نفرمون رو به مشتن می‌دادی، ماشین چپ می‌‌کرد چی؟
بند کیفم را از دستش می‌کشم و او بی‌توجه، عقب می‌‌کشدش.
- تو که کمربندت رو بسته بودی و اگه برخورد می‌کردیم از اون کیسه بادی‌ها برات در می‌اومد، ولی من می‌مردم.
بند را بیشتر سمت خودم می‌کشم:
- چی‌کار به کیف من داری؟
قدم به عقب برمی‌دارد و کیف را بالاتر می‌گیرد:
- عواقب لجبازیت رو باید می‌دیدی!
روی انگشت پا بلند می‌شوم و دستم را برای گرفتم کیفم دراز می‌کنم، عقب می‌رود و بالاتر می‌گیردش که عصبی می‌شوم:
- چرا اذیتم می‌کنی؟ کیفم رو بده ببینم!
بندش را محکم و با حرص می‌کشم:
- ولش کن، میگم ولش کن!
عقب می‌روم، مگر خوش‌حال نبودم؟ آن‌قدر پوسته‌های لبم را گزیده‌ام که حتم دارم اثری از آن رنگ گلبهی نمانده است.
یونا: این‌جوریاست؟
با یک حرکت محکم سمت خودش می‌کشدم و من دلم می‌خواهد گریه کنم، از حرص، از عصبانیت و یک ریز بر سرش داد بزنم. دستش را پس می‌زنم، چرا احساس می‌کنم می‌خندد؟ حرصی دست دیگرم را روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبم و وادار به فاصله گرفتنش می‌کنم:
- به چی‌ می‌خندی؟ چیز خنده داری می‌بینی؟ به اون دختره بخند... تو روانی هستی!
سرش را تکان می‌دهد و لبش را می‌گزد:
- قسم می‌خورم تو یه مرگیت هست نفس!
عصبی چشم گشاد می.کنم:
- من هیچیم نیست، این تویی که مشکل داری، خودت گفتی امروز رو مود نیستی یادت رفت؟ من که خوب بودم!
یونا: من رو مثل خودت احمق فرض کردی؟ این بچه بازی‌ها رو بزار کنار.
در ماشین را می‌گشاید و وادار به نشستنم می‌کند:
- بگیر، اینم کیف تحفه‌ت!
عصبی و با اخم‌های در هم نگاهش می‌کنم:
- کدوم بچه بازی؟ هر وقت دلت می‌خواد خوبی هر وقت دلت نمی‌خواد خوب نیستی، اذیتم می‌کنی... .
خنثی نگاهم می‌کند، هنوز در ماشین را نبسته و مقابلم ایستاده است. من در ماشین و او بیرون نظاره‌گر من است، طرز نگاهش کافیست؟
- من نمی‌دونستم اون‌ دختره هم همراهته اگه می‌دونستم نمی‌اومدم، حالا فهمیدی مشکلم چیه؟
چیزی نمی‌گوید و من زیر سنگینی نگاهش رو به ذوب شدنم. تیغه‌ی بینی‌ام تیر می‌کشد، حرصی می‌گویم:
- چرا در رو نمی‌بندی؟ ببندش!
نگاهش زور دارد، با کنکاش نگاهم می‌کند، عمیق و با چشم‌هایی پر از حرف.‌‌.. .
رو می‌گیرم و می‌پرسم:
- حالا قرار بود کجا بریم؟
در را محکم می‌بندد، از حرکت نسبتاً خشنش جا می‌خورم.
دیگر نه من حرف می‌زنم و نه او، شیشه‌اش پایین است و آرنجش را رویش تکیه داده است، نگاهم به موهایش است که با هر بار پیچیدن باد‌ در هوا تاب می‌خورد... لجم می‌گیرد و رو برمی‌گردانم.
نیم ساعت بعد وقتی برای دومین بار آن مکان زیبا و پر از نور و چراغک‌های رنگی را می‌بینم وجودم سرشار از حس خوشی می‌شود.
نگاهم را به تخت چوبی می‌دوزم:
- بریم اون‌جا بشینیم؟
نچی می‌گوید و همزمان با گرفتن دستم گوشی‌ را به گوشش می‌چسباند.
نگاهم معطوف جوان‌هایی‌ست که گرد هم روی تخت چوبی که کنارش آبشار مصنوعی است نشسته‌اند و صدای خنده‌های‌شان لبخند را به لب‌هایم می‌نشاند.
یونا: کجایین شما؟ باشین همون‌جا... نمی‌خواد... الان رسیدیم.
دارد با گوشی حرف می‌زند، قرار است ک.س دیگری هم بیاید؟ کاش این‌طور نباشد، دلم حضور ک.س دیگری را نمی‌خواهد. وقتی کنار او هستم تنهایی‌هایم کم‌رنگ‌تر می‌شوند و ابداً نمی‌خواهم حضورش را با ک.س دیگری شریک شوم.
با فشاری که به دستم می‌دهد حواسم جمع‌ می‌شود و نگاهم را از اکیپ دختر پسرهای خندان می‌گیرم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,182
مدال‌ها
5
زمزمه‌ی آرامش را کنار گوشم می‌شنوم:
- یه‌ جا می‌گیری می‌شینی، حرف اضافی هم نمی‌زنی... اوکی؟
دلگیر و با اخم نگاهش می‌کنم:
- منظورت چیه حرف اضافه نزنم؟ من اصلاً نمی‌دونم قراره پیش کیا بریم، ثانیاً اگه خوشت نمیاد پس چرا همراه خودت آوردیم؟
یونا: حرف نزن نفس.
لب می‌فشارم و پا به پایش پیش می‌روم، استرس برخورد با آدم‌ها جدید باز دستم را به تعریق می‌اندازد و من متنفرم از این عادت.
با دیدن مانا و مسیح و دو مرد دیگر که نمی‌شناسم‌شان متعجب می‌شوم و بهتم وقتی تکمیل می‌شود که نازنین حاتمی کنار مرد عینکی جای میگیرد... .
استرس را با تک‌تک سلول‌هایم احساس می‌کنم و حدس می‌زنم جمع‌شان خانوادگی باشد؛ مانا گونه‌ام را در هوا می‌بوسد و با سرخوشی ابراز دلتنگی می‌کند و خانم دکتر، لبخندی می‌زند که بیشتر معذب می‌شوم، به همه‌ی شان سلام می‌دهم و مسیح راحت و لاقید دست‌هایش را از هم می‌گشاید که چشم‌هایم از فرت بهت گرد می‌شوند، مانا می‌خندد و بی‌توجه به شوخی‌های مزخرف برادرش دعوت به نشستنم می‌کند. مسیح لاقید دست دور گردن یونا انداخته و دم گوشش با لبخند عریضی که ردیف دندان‌های سفید و یکدستش را به نمایش گذاشته است پچ‌پچ می‌کند. لحن سرحال و صدای شادابش باعث می‌شود از آن دو‌ نگاه بگیرم:
- خب نفس جون، این آقای خوشتیپ و جذابی که می‌بینی بابا نادر منه؛
می‌خندد و این‌بار رو به مرد کناری‌اش که جلیقه‌ی مشکی رنگ و تیپ اسپرتش جوان‌تر نشانش می‌دهد می‌گوید:
- آقای دکتر، همسر عمه نازنین‌ و خب... .
تعجبم را پشت لبخندم پنهان می‌کنم، خانم دکتر ازدواج کرده است؟
لب‌هایم میل شدیدی به کش آمدن دارند.
مانیا: ایشون هم دوست خوب بنده، نفس خانومه.
پدر مانا نیمچه لبخندی می‌زند:
- خوبی دخترم؟
زیر لب تشکری می‌کنم و در خودم جمع می‌شوم. مردپیش رویم مگر چند سال دارد که صاحب یک پسر بیست و هفت_هشت ساله و دختری بیست و چهار ساله باشد؟
با صدای خانوم دکتر نگاه فضای سبز بیرون می‌گیرم:
- خب نفس جان چه‌طوری؟ اقات به‌ کامه؟
نمی‌دانم چه بگویم، لبخند می‌زنم و به سختی لب می‌گشایم:
- ممنون خوبم، شما چی؟ یعنی چیز... شما چطورین؟
به دستپاچگی‌ام لبخند می‌زند:
- قربونت خوبم، با من راحت باش.
نفس عمیقی می‌کشم و فکر می‌کنم چرا هم‌صحبتی با این زن خوش‌پوش ان‌قدر برایم سخت است؟
-گفتم که راحت باش.
به چشم‌های رنگینش نگاه می‌کنم، آهسته لب می‌زنم:
- راحتم ولی راستش من... من یکم از نسبت‌تون با آقای تعجب کردم فقط واسه همین یکم... یکم معذبم فقط‌... .
در مقابل لبخند او لب می‌گزم و به دست‌های در هم پیچیده‌ام خیره می‌شوم که مانیا ارام به بازویم می‌زند:
- نگو که یونا بهت نگفته بود، هوم؟
در مقابل چشم‌های منتظرش که زیرکانه نگاهم می‌کند لب از لب می‌گشایم
- چرا باید بهم بگه؟ ما هیچ‌وقت راجب مسائل خصوصی‌مون با هم حرف نمی‌زنیم.
لب می‌گزد و آهسته می‌گوید:
مانیا: پس اون موضوع، اون... اون خصوصی نبود؟ خودت بهش گفته بودی که... .
نگاه می‌گیرم، نباید این بحث را پیش می‌کشید. به سختی لب‌ می‌گشایم:
- نمی‌خواستم بگم.
احساس خوبی ندارم. کف دستم باز می‌سوزد و متنفرماز این عادت تعریق، از این لرزش دست‌هایم.
مانیا بی‌خیال نمی‌شود و من از رک بودنش تعجب نمی‌کنم، چرا که عمری را آن سمت این مرز گذرانده است و شاید با اخلاقیات این مردم زیاد آشنا نیست... .
مانیا: پس خودت گفتی؟
گیج نگاهش می‌کنم و او لبخندی می‌زند:
- منظورم اینه که، خب... تو بهش گفتی؟
دستم از فشار ناخن‌ها می‌سوزد و از دهانم خارج می‌شود:
- نه.
ابروی باریکش بالا می‌پرد:
- یعنی خودش فهمید؟ پس چرا اون روز... .
مستاصل نگاهش می‌کنم، صدای زنگ گوشی نجاتم می‌دهد، یونا است، گیج نگاهش می‌کنم که نگاه می‌گیرد و به تماس پایان می‌دهد، با دیدن پیامی که فرستاده است ابروهایم بالا می‌پرند و بلافاصله بازش می‌کنم «چت شد».
باز نگاهش می‌کنم که لب زیرینش را به دندان می‌کشد و می‌گوید:
- یه دقیقه بیا.
سنگینی نگاه خانوم دکتر را احساس می‌کنم، نگاه دخترک کناری‌ام را هم و نمی‌دانم چرا قلبم ضربان گرفته است. آب دهانم را قورت می‌دهم، کاش نگاهم نکنند.
جرعت به خرج می‌دهم:
- واسه چی؟
بلند می‌شود، انگار نه‌ انگار که مادرش روی حرکاتش زوم‌ کرده است. انگار نه انگار که زیر نگاه پر از حرف زن روبرویی‌ام رو به ذوب شدنم.
یونا: بیا.
خوش‌حالم که بحث مسیح با پدر و شوهر عمه‌اش برای سفارش قلیان آن‌قدر بالا گرفته است که صدایم را نشنوند. نمی‌خواهم حرف‌های نگاهش به ذهنش خطورکنند، چانه بالا می‌دهم:
- خب همین‌جا بگو... .
تیز نگاهم می‌کند، تحمل هم‌زمان دو نگاه آبی سخت است، یکی با غیظ و دیگری پر از حرف.
 
بالا پایین