- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
با صدایی تحلیل رفته لب زدم:
- چیکارش کردی که اِنقدر ازت فراریه؟ اذیتش میکنی؟
جواب سپیدع را نداد و با خشم رو به من گفت:
- به تو چه؟ به تو چه؟ هان؟!
بدون شک او یک روانی بود، تماس صبح سلما یادم آمد، از این مرد زاغ چشم میترسیدم قدمی به عقب برداشتم که با دست تخت سی*ن*هام کوبید و درد بدی در قفسهی سی*ن*هام پیچید، عربده کشید:
- چرا گورت رو از زندگیمون کم نمیکنی؟ خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... لاس زدن یادش میدی؟
دستم را به دیوار گرفتم و با چشم پی سپیده گشتم، نبود... .
- حرف دهنت رو بفهم، بفهم داری چی... بلغور میکنی!
با تن بلند میخواستم صدای لرزانم را پنهان کنم؟ پس چرا نمیشد؟
تیک عصبی کنار چشمش مرا به وحشت وا میداشت، سلما چه کرده بود؟ این مرد با سلما چه کرده بود؟
مسعود: برای آخرین بار میپرسم، به جان مادرم جواب ندی به جرم اغفال اون بدبخت دادگاهیت میکنم... .
حرفش با صدای جیغ سپیده قطع شد:
- تو غلط میکنی!
نگاهم به مانیایی که با تعجب نگاهم میزد مبهوت ماند... او کی آمده بود؟
موهایم را زیر شال هل دادم، و انگشت اشارهام را سمت در گرفتم و با لب گزیدن گفتم:
- برو... برو بیرون... نری، بهخدا زنگ میزنم به پلیس!
لبش را کج کرد:
- به هر خری میخوای زنگ بزن، شکایت میکنم ازت، بدبختت میکنم... ببین گفتم خودت هرچهقدر میخوای با این و اون لاس بزن ولی کاری به زن من نداشته باش، بهش زنگ نزن، جوابش رو نده... الان قایمش میکنی؟
سپیده: سگ کدوم سگدونیای؟ گمشو ببینم، میبینی این بدبخت هیچی نمیگه هرچی از دهنت در میاد بارش میکنی؟ معلوم نیست سر صبحی چی زدی، گمشو بیرون از اینجا... .
سرم را چرخوندم و گیج دنبال گوشیام گشتم، نبود... وای!
دستگیرهی در را کشیدم وبدون توحه به فحشهای سپیده و داد زدنهای او وارد اتاقم شدم که باز سرم داد کشید:
- کدوم گوری رفتی؟ سلما اونجاست؟
«خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... .»
سمت تخت رفتم و ملافه را کنار زدم... گوشیام کجا بود؟
بالش را بلند کردم و دیدمش، با دیدن شمارهای ناشناس که درحال تماس بود قطع کردم، دلم میخواست سرش جیغ بزنم و بگویم «گمشو بیرون!» اما تنها لب فشردم.
با دیدنش در چارچوب که گوشه به گوشهی اتاق را با چشم میگشت حرصی گفتم:
- خوب نگاه کن... پیداش کردی هم نمیذارم ببریش.
گوشی را مقابل چشمهایش گرفتم و تکانش دادم:
- ببین... دو میسکال از سلما دارم... مال هفت صبحه... شاید، شاید میخواسته بیاد اینجا... نمیدونم ولی ندیدمش... بابا بهخدا نمیدونم کجاست!
مسعود: دیشب چی؟
سپیده: چی دیشب چی؟ نمیفهمی تو؟ میگه ندیدتش، دیده باشه هم نمیگه... تو یه حیوونی معلوم نیست ببینش چه بلایی سرش میاری!
دادی زد و سمتش خیز برداشت که صدای جیغ من و مانیا بلند شد، پیراهنش را در چنگ گرفتم و کشیدم که با خشم آرنجش را در صورتم کوبید، سرم تیر کشید و لحظهای دیدم تار شد.
- اینجا چهخبره؟!
با درد چشمهایم را بستم و با دست شقیقهام را فشردم. مهم بود اگر صدایش را شنیده بودم؟ مهم بود اگر یونا این وضعیت را میدید؟
سپیده با جیغ فحشی داد و من صدای نگران مانیا را از کنارم شنیدم... .
به سختی لای پلکهایم را باز کردم نگاهم روی قطرات خونی که روی شال فیروزهای میچکید ثابت ماند.
دستم.الی که مانیا با نگرانی سمتم گرفته بود را گرفتم و روی بینیام نکه داشتم که صدایی که لرزشش مشهود بود گفت:
- سرت رو بگیر بالا، خونریزیش زیاده... .
- چیکارش کردی که اِنقدر ازت فراریه؟ اذیتش میکنی؟
جواب سپیدع را نداد و با خشم رو به من گفت:
- به تو چه؟ به تو چه؟ هان؟!
بدون شک او یک روانی بود، تماس صبح سلما یادم آمد، از این مرد زاغ چشم میترسیدم قدمی به عقب برداشتم که با دست تخت سی*ن*هام کوبید و درد بدی در قفسهی سی*ن*هام پیچید، عربده کشید:
- چرا گورت رو از زندگیمون کم نمیکنی؟ خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... لاس زدن یادش میدی؟
دستم را به دیوار گرفتم و با چشم پی سپیده گشتم، نبود... .
- حرف دهنت رو بفهم، بفهم داری چی... بلغور میکنی!
با تن بلند میخواستم صدای لرزانم را پنهان کنم؟ پس چرا نمیشد؟
تیک عصبی کنار چشمش مرا به وحشت وا میداشت، سلما چه کرده بود؟ این مرد با سلما چه کرده بود؟
مسعود: برای آخرین بار میپرسم، به جان مادرم جواب ندی به جرم اغفال اون بدبخت دادگاهیت میکنم... .
حرفش با صدای جیغ سپیده قطع شد:
- تو غلط میکنی!
نگاهم به مانیایی که با تعجب نگاهم میزد مبهوت ماند... او کی آمده بود؟
موهایم را زیر شال هل دادم، و انگشت اشارهام را سمت در گرفتم و با لب گزیدن گفتم:
- برو... برو بیرون... نری، بهخدا زنگ میزنم به پلیس!
لبش را کج کرد:
- به هر خری میخوای زنگ بزن، شکایت میکنم ازت، بدبختت میکنم... ببین گفتم خودت هرچهقدر میخوای با این و اون لاس بزن ولی کاری به زن من نداشته باش، بهش زنگ نزن، جوابش رو نده... الان قایمش میکنی؟
سپیده: سگ کدوم سگدونیای؟ گمشو ببینم، میبینی این بدبخت هیچی نمیگه هرچی از دهنت در میاد بارش میکنی؟ معلوم نیست سر صبحی چی زدی، گمشو بیرون از اینجا... .
سرم را چرخوندم و گیج دنبال گوشیام گشتم، نبود... وای!
دستگیرهی در را کشیدم وبدون توحه به فحشهای سپیده و داد زدنهای او وارد اتاقم شدم که باز سرم داد کشید:
- کدوم گوری رفتی؟ سلما اونجاست؟
«خودت که خانوده نداری، هر گوهی میخوای بخور، زن من که داره... .»
سمت تخت رفتم و ملافه را کنار زدم... گوشیام کجا بود؟
بالش را بلند کردم و دیدمش، با دیدن شمارهای ناشناس که درحال تماس بود قطع کردم، دلم میخواست سرش جیغ بزنم و بگویم «گمشو بیرون!» اما تنها لب فشردم.
با دیدنش در چارچوب که گوشه به گوشهی اتاق را با چشم میگشت حرصی گفتم:
- خوب نگاه کن... پیداش کردی هم نمیذارم ببریش.
گوشی را مقابل چشمهایش گرفتم و تکانش دادم:
- ببین... دو میسکال از سلما دارم... مال هفت صبحه... شاید، شاید میخواسته بیاد اینجا... نمیدونم ولی ندیدمش... بابا بهخدا نمیدونم کجاست!
مسعود: دیشب چی؟
سپیده: چی دیشب چی؟ نمیفهمی تو؟ میگه ندیدتش، دیده باشه هم نمیگه... تو یه حیوونی معلوم نیست ببینش چه بلایی سرش میاری!
دادی زد و سمتش خیز برداشت که صدای جیغ من و مانیا بلند شد، پیراهنش را در چنگ گرفتم و کشیدم که با خشم آرنجش را در صورتم کوبید، سرم تیر کشید و لحظهای دیدم تار شد.
- اینجا چهخبره؟!
با درد چشمهایم را بستم و با دست شقیقهام را فشردم. مهم بود اگر صدایش را شنیده بودم؟ مهم بود اگر یونا این وضعیت را میدید؟
سپیده با جیغ فحشی داد و من صدای نگران مانیا را از کنارم شنیدم... .
به سختی لای پلکهایم را باز کردم نگاهم روی قطرات خونی که روی شال فیروزهای میچکید ثابت ماند.
دستم.الی که مانیا با نگرانی سمتم گرفته بود را گرفتم و روی بینیام نکه داشتم که صدایی که لرزشش مشهود بود گفت:
- سرت رو بگیر بالا، خونریزیش زیاده... .
آخرین ویرایش: