جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,354 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
درحالی که سعی می‌کردم از نگاه‌ها خیره جلوگیر‌ی کنم دنبالش راه افتادم، روی مبل یک نفره‌ای نشست و رو به آن دخترک جوان گفت:
-فتاح الان باید خونه باشه.
نگاهش را دنبال کردم و باز به آن دختر جوان رسیدم، سفیدی پوستش با زنگ تیره‌ی چشم و ابروهایش آدم را جذب می‌کرد، شاید هم مژه‌های بلند و تاب‌دارش بود که این‌گونه نگاهم را می‌ربود، نگاهم روی حرکت لب‌های سرخ رنگش بود، سرخ و قنچه‌ای!
- اتاق‌شه، میرم صداش بزنم.
به محض خلوت شدن سالن شروع به پرسیدن سوال‌هایی کردم که ذهنم را آزار می‌داد:
- من هنوز نمی‌دونم دقیقا واسه چی اومدیم این‌جا... هنوز گیجم.
انگار نمی‌شنید چرا که حتی سرش را هم بلند نکرد و این من را حرصی‌تر‌می‌کرد.
- میشه جواب بدی؟!
یونا: چیزی گفتی؟
- من گیجم!
یونا: نباش.
- یعنی چی نباش آخه؟! یه توضیحی، حرفی... من رو برداشتی آوردی خونه‌ی بابات بدون هیچ حرفی تازه میگی کار داریم.
یونا: خب پس توضیح دادم.
عصبی نگاهش کردم که شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
- گفتم که کار داریم.
حرصی و با دندان قروچه لب زدم:
- یونا!
نیشخندی زد و با کج کردن سر جوابی داد که لحظه‌ای هنگ کردم:
- جان؟!
نگاهم در میان مردمک چشم‌هایش در گردش بود، حس خوبی نسبت به این ملاقات نداشتم.
ذهنم سمت آن روز در کلانتری پرواز کرد، پدرش را قبلاً دیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
رد نگاهش که به پشت سرم می‌رسید را دنبال کرده و سرم به برگرداندم، دخترک این‌بار دستش را دور شانه‌ی پیرمردی که حدس می‌زدم پدر یونا باشد انداخته بود، من این مرد را چندباری دیده بودم!
یونا: جیکت در نیاد.
سوالی نگاهش کردم که نادیده گرفت‌ و‌ باز هم بی‌خیال با گوشی مشغول شد.
این زیادی ریلکس بودنش واقعا گاهی اوقات روی‌ مخ است، کش این را بفهمد، کاش.
آرام صدایش زدم تا او را متوجه حضور پدرش بکنم اما انگار که نمی‌شنید، خیلی تابلو وجود آن پیرمرد بی‌چاره ررا نادیده می‌گرفت، البته خیلی هم بی‌چاره بود... .
با احساس سنگینی نگاهی از جا بلند شدم و زیر لب "سلام‌"ی زمزمه کردم که حتی به گوش خودم هم نرسید.
با‌وجود سنش صدایش هنوز هم رسا و گیرا بود و آن‌ لحن محکم باز تنم را لرزاند:
- اومدنت به این‌جا رو مدیون‌چی باشم پسر‌حاجی؟ باز‌چی‌شده؟
همچنان ایستاده و با استرس به یونا نگاه می‌کردم.
باز دست‌هایم درحال تعریق بودند، درحال لرزیدنی که سعی داشتم با فشردن بند کیفم پنهانش کنم.
بازویش را از اصارت‌ دست آن زن جدا کرد و روی مبل روبه‌ رویی‌ام نشست، درست کنار یونا؛ چرا من هنوز هم ایستادا بودم؟
یونا: خیلی خوبه که خودت می‌دونی باز یکی از اعضای این خونه گو*ه زده به اعصابم.
و‌ نگاهی به بغل دخترک که کنارش جای گرفته بود انداخت. برایم جالب بود دلیل این همه خصومت بین این پدر و پسر را بدانم.
حاجی: باز چه‌ گندی زدی؟
یونا: اونو دیگه از زنت بپرس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیرمرد اخمی روی صورت نشاند و روی کمی روی صورتش دقیق شد:
- آرام چی‌کار کرده؟
دخترک با اخم و لحن بدی مداخله کرد:
- منظورت چیه؟!
آب دهانم را قورت دادم و چشم‌هایم را به نگاه آرامش دوختم، برق شیطان درون‌شان استرسم را دوچندان می‌کرد.
یونا: گند زده حاجی، گند زده... .
با انگشتش به سرش اشاره کرد:
- به اعصابم... یه بار که اومد و گند زد به زندگی‌م بس نبود که الانم به گو*ه خوری‌هاش ادامه میده؟
با صدای داد دخترک از جا پریدم، انگشت اشاره‌اش را سمت یونا گرفته بود و با خشم می‌غرید:
- این دری‌وری‌ها چیه میگی؟! چرا هربار که میفتی تو دردسر می‌ندازی گردن من یا این فتاح بی‌چاره؟
گیج یونا را نگاه می‌کردم، هیچ رقمه نمی‌شد ذهنش را خواند.
یونا: اولاً کسی نگفته افتادم تو دردسر، دوماً فتاح لال نیست که تو بیای واسه‌ی من شاخ و شونه بکشی... ثانیاً کسی با تو حرف زد؟!
این‌بار حاج فتاح بود که پشت حرفش را گرفت:
- چرا نمیگی چه مرگته؟!
یعنی این دخترک زیبای آرام نام همسر پدر یونا بود و زن بابایش می‌شد؟
این آدم‌ها عجیب بودند!
آرام: پسرت عقده‌ایه حاجی، عقده داره... .
یونا حرفش را قطع کرد:
- عقده‌ی چی رو داشته باشم؟ تو؟
آرام: این رو تو باید بگی!
یونا: تو چی؟ با این‌ بازی‌هایی که در میاری می‌خوای چی رو ثابت کنی؟!
دخترک خواست چیزی بگوید که با صدای داد حاج فتاح صدایش در نیامده قطع شده بود:
- کافیه! یونا... چرا نمگی چی‌شده؟
یونا: زنت پشیمونه!
پشت بندش صدای جیغ آرام بلند شد:
- ببند دهنت رو عوضی! تو خجالت نمی کشی همچین حرفی می‌زنی؟!
حاج فتاح باز داد زد:
- خفه شو آرام!
یونا: انگار با من بیشتر عشق می‌کرد و دلش باز واسم تنگ شده.
رگ گردنش نبض گرفته بود و من گیج نگاهم را بین هر سه نفرشان می‌گرداندم، این‌جا چه‌خبر بود؟
آرام طاقت نیاورد و عصبی از جایش نیم‌خیز شد که نرفته مچ دستش اسیر دست‌های حاج فتاح شد، فکش قفل کرده بود و آرام کوتاه نیامده و عصبی داد زد:
- چیه؟ ولم کن بذار نشونش بدم کثافت رو... دلم تنگ بشه؟! واسه‌ی تو؟
یونا: ظاهراً که شده!
صدای نعره‌ی حاجی بلند شد:
- ببند دهنت رو مردک!
یونا: حقیقت تلخه... .
آخرین قطره‌ی‌شربتش را نوشید و ادامه داد:
- ولی حقیقته و باید باهاش کنا بیای!
حاج فتاح: خونه‌ی من چی می‌خوای دیوث؟
لرزش دست‌هایم دیگر مهار نشدنی بود، فضای خفه کننده‌ی داخل را نمی‌توانستم تحمل کنم.
یونا: همچین مالی هم نیست که بخاطرش این‌جوری رگ باد کنی می‌کنی.
زل زد به چشم‌های پدرش و من لرز کردم، چرا ان‌قدر شر بود؟
با لحن خشک و جدی‌اش پشت حرفش را گرفت:
- حاج فتاح، زنت قبلا با من بوده... قبول کن!
آرام: به‌خدا که تو عقده داری... چرا راست‌و‌رو‌راست‌نمیگی چه مرگته و‌از این‌جا نمیری؟
و مات شد، ماجرا را فهمیده بودم و چه‌قدر فضای این‌جا برایم سنگین شده بود، آرام و یونا؟ نه به‌خدا که‌ کنار هم نمی‌آمدند. شاید فتاح و آرام... این هم نه، کلاً آرام نام نچسبی بود.
پیرمرد بی‌چاره دستش را چنان مشت کرده بود که کل رگ‌هایش برآمده شده بودند، مبادا سکته کند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیرمرد نزدیکش شد و با صدایی که سعی داشت بالا نرود با حرص غرید:
- چرا نمیگی چه مرگته؟!
دلم می‌خواست از این‌جا بروم، یک جور حس نااشنا سلول به سلول تنم را دربر گرفته بود.
دستی به پیشانی‌اش کشید و خودش را روی نزدیک‌ترین مبل رها کرد و ادامه داد:
- سر هر شیش ماه یه‌باری که سر و کله‌ت این‌جا پیدا میشه یه الم شنگه‌ای راه می‌ندازی و میری، این‌بارم که تنها نیستی!
و پشت بندش نگاه نه چندان مهربانش را به صورتم دوخت، نگاه نگرفتم اما از درون زیر نگاه سنگین و تیزش درحال ذوب شدن بودم.
یونا: این‌بار اومدم تکلیفم رو با این زن واسه‌ی همیشه روشن کنم.
نگاهم روی انگشت اشاره‌‌اش که رو به آرام گرفته بود ثابت ماند، هنوز هم ربطم را با این ماجرا نمی‌فهمیدم. گیج بودم و دلهره و اضطراب به بندبند تنم رسوخ کرده بود. دخترک با پرخاش صدا بالا برد:
- ربط من و تو چیه که بخوای تکلیف روشن‌ کنی؟
در کسری از ثانیه تمسخر نگاهش از بین رفت، نگاهش را بین من و آرام رد و بدل کرد و من باز هم نفهمیدم حالت نگاهش را... آرام بود یا عصبانی؟
یونا: وقتی با حیله‌گری پارازیت می‌ندازی تو کار من و دوست دخترم پس حتماً یه ربطی بهم داری؛ این‌بار تو بگو چه مرگته؟
دیدم فک پدر را که قفل شد، و نگاه برزخی‌اش که چشم‌های یونا را نشانه گرفت:
- آرام چی‌کار‌ کرده؟!
صدای پر بهت دخترک باعث غلیظ‌تر شدن اخم پیرمرد شد:
- بهم شک داری؟!
اعتنایی به صدای طنازش که تنش بالا رفته بود نکرد، چهره‌اش سرخ‌ بود و با دادی که زد رنگین‌تر شد:
- د کری مگه؟!
آرام قد بلند بود، مثل نگین... شاید ملاک انتخاب یونا هم قد بلند بود، یا پیرسینگ کنار ابرو.
از کنارش که گذشت متوجه شدم اختلاف قدشان زیاد نیست، می‌توانند شانه به شانه‌ی هم راه بروند... .
نزدیکم شد و بوی عطرش کم‌کم مشامم را پر کرد، حس گوسفند قربانی را داشتم که هیچ‌ک.س استرس نهفته در چشمش را نمی‌خواند.
یونا: نمی‌خوای واسه بابا تعریف کنی؟
از کنارم گذشت و حالا درست پشت سرم ایستاده بود، دلم می‌خواست همین حالا از این‌جا فرار کنم... .
حالا از نزدیک‌تر می‌دیدمش، حتی با آن صندل‌های پاشنه تخت هم قدش بلند بود؛ صدایش پر از حرص و خشم بود:
آرام: چی رو باید توضیح بدم وقتی روحم هم خبر نداره؟
یونا: گو*ه کاریات رو... .
با فریادش از جا پریدم، عصبی‌تر از قبل رو به یونا فریادزد:
- چرا دل‌دل می‌کنی و نمیگی هدفت از اوردن این دختره همراه خودت و این حرف‌ها چیه؟!
با لحن عصبی و حرصی رو به فتاحی که با رگ نبض‌دار فک می‌فشرد افزود:
- این بی‌شرف داره راجب من حرف می‌زنه فتاح!
فشار انگشت‌هایم دور بند کیف محکم‌تر شد، حضورش پشت سرم و درحالی که دست‌هایش را روی مبل تک نفره‌ی مجلل گذاشته بود تمرکزم را ا بین می‌برد، فاصله‌ی‌ کم‌مان لرزش‌ دست‌هایم را بیشتر می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: این بی‌شرف کله‌ش داغ بشه هیچی نمی‌فهمه، کافیه یه‌بار دیگه بخوای با گذشته‌ی نفس تهدیدم کنی اون موقع‌ست که دهنت رو سرویس شده بدون!
لحنش آرام بود اما آن‌قدر جدی خشک صحبت کرد که جیک هیچ‌ک.س در نیامد، حرف‌های ضد و نقیصش را نمی‌فهمیدم. چرا باید با گذشته‌ی من تهدید شود؟
قبل از حاج فتاح آرام با چهره‌ای برافروخته صدا بالا برد:
- این الان تهدید بود؟! تو به چه حقی واسه من شاخ و شونه می‌کشی؟! فتاح چرا بهش هیچی نمیگی؟!
و نگاه گشاد شده‌اش را به حاج فتاحی که چهره‌ی برافروخته‌اش هرکسی را به وحشت وا می‌داست دوخت، صدای آرام پیرمرد زیادی خش‌دار شده بود:
- مثلاً می‌خوای چه غلطی بکنی؟!
یونا آرام بود، با گوشه‌ی لبی که رو به بالا کج شده بود و موهایی که در عین روبه بالا بودن‌شان چند تاری روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کردند.
گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست با او صحبت کنم، از حالش سردر بیاورم و بشناسمش... .
یونا:کافیه شصتم به یکی از عکس‌های قشنگ زنت بخوره و اون پخش بشه تو‌شبکه‌های مجازی... .
با حرکت دستش علامت سقوط را نشان داد و پشت بندش سوت نمایشی زد... . این ورژنش برایم تازگی داشت، ترسناک بود!
پشت سرش قدم برمی‌داشتم، حس می‌کردم گیج‌تر از قبل شده‌ام، چرا که به نظرم این حرف‌ها هیچ سر و تهی نداشت.
دو نفر حاج فتاح را همان لحظه که دستش روی قلب مشت شد و چهره‌‌اش از فرط در جمع، را به اتاقش بردند. دلم برای پیرمرد بی‌چاره می‌سوخت.
چند قدم مانده به در که صدای عصبی آرام بلند شد:
- اومدی گند زدی و داری میری؟!
من پشت او بودم و آرا؟ درست پشت سر من، برگشت و قبل از او با من چشم در چشم شد، به‌خدا که این طرز نگاهش ترس و آشوب را به تک‌تک سلول‌های تنم منتقل می‌کرد؛ دخترک با حرص و صدای بلندر ادامه داد:
- چرا نمیگی صنمت با این دختره چیه که ان‌قدر سنگش رو به سی*ن*ه می‌زنی؟! حتی وقتی گشت تو خیابون بهمون گیر داد به چپت هم نبود و یه‌بار زدی زیر همه چی اون‌وقت انتظار داری باور‌ کنم واسه‌ی این دختره که قبلاً فقط ساقی‌ت بود مواد گردن گرفتی؟!
چشم‌های سیاهش را حالا هاله‌ای از سزخی پوشانده بود، در دلم آشوبی به پا بود‌. به سختی لب گشودم:
- اون‌جوری که... اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست، من فقط... .
نگاهم که مدام بین دو نفرشان رد و بدل می‌شد در چشم‌های یونا قفل شد و انگار زبانم هم... نگاهش را از چشم‌هایم کند اما من نه؛ یک چیزی درست نبود، انگار با نگاهش در دهانم چکی خواباند و گفت "نفس خفه شو!".
***
چندباری دهانم را برای گفتن حرفی باز و بسته کردم؛ انگار کلمات را گم کرده بودم، مغزم برای جمله‌بندی درست واژه.ها یاری نمی‌کرد.
یونا: نمی‌فهمم دردت چیه.
نمی‌فهمید؟ دلم می‌خواست جیغ بزنم و بگویم فقط خفه شو!
ناباور نگاهش کردم، دردم را نمی‌فهمید؟
- منم همین‌طور... منم نمی‌فهمم... اون حرف‌ها که گفتی چی بود؟!
صدایم از خشم می‌لرزید، دلم می‌خواست چندتا از آن فحش‌های زشتی که بلد بودم را نثارش کنم، ریلکس بودنش روی مخ بود، من از آن بی‌خیالی ذاتی‌اش که در بدترین شرایط هم حفظش می‌کرد متنفر بودم.
شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور کا سمت ماشین می‌رفت پاسخ داد:
- نمی‌دونم، ولی خیلی وقت بود می‌خواستم بگم.
با چشم‌های گشاد شده درحالی که از حرص رو به موت بودم گفتم:
- یعنی چی نمی‌دونی؟ تو حتی اجازه‌ی فکر کردنش رو هم نداری و زدی هرچی نوک زبونت اومد رو به اون دختره گفتی؟!
گوش نداد و سوار ماشین شد، احساس می‌کردم چیزی راه گلویم را بسته است، یا نه... یک خشکی بیش از حد که مانع از حرف زدن می‌شد، لگدی به چرخ جلوی ماشینش زدم و با حالی داغان با نم چشمی که هرلحظه بیشتر می‌د داد زدم:
- اصلاً اون دختره هر بلایی سرت آورده حقت بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
گوش نداد و ماشین را دور زد، آستین مانتویم را رو چشم‌هایی که حس می‌کردم هر لحظه ممکن است گریان شوند کشیدم.
باز هم حماقت، خاک برسرت نفس، خاک بر سرت، آخر چه‌طور به این مردک اعتماد کردم؟ انگار یادم رفته بود ساقی‌اش بودم و مواد مصرف می‌کرد... .
با شنیدن صدای بوق ماشینش که آهسته کنارم حرکت می‌کرد ایستادم و در سمت شاگرد را باز کردم.
لبش را به دندان گرفته بود و منتظر نگاهم می‌کرد.
عصبانی بودم، اما یک‌ حس پررنگ‌تر گلویم را می‌فشرد، دل‌خور بودم؟
یونا: استخاره نکن، سوارشو!
بینی‌ام را بالا کشیدم و تمام حرصم را روی در ماشین خالی کردم. بینی‌ام را بالا کشیدم، انتظار داشتم کمکم کند؟
یونا بهتر از این نمی‌شد، همه چیز تقصیر خود احمقم است.
یونا: حرف بزن... .
لب فشردم و فشار ناخن‌هایم در کف دستم بیشتر شد که افزود:
- تا از حرص نترکی!
دستی به چشم‌هایم کشیدم:
- من... من ازت انتظار نداشتم... .
پشت حرفم را گرفت و با لحن جدی و محکمی افزود:
- از من انتظار هرچیزی رو داشته باش!
- شاید قبلاً... ولی الان باید ازت هیچ انتظاری نداشته باشم، چون قرار نیست دیگه هم رو ببینیم.
و در دل افزودم نفس دارت می‌زنم اگر یکبار دیگر به او فکر کنی، ببینی‌اش یا حتی سراغش بروی!
به پشتی ماشین تکیه‌ دادم، کولر روشن بود و شیشه‌های دودی مانع از نفوذ نور آفتاب داخل می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دست‌هایم را روی سی*ن*ه قفل کردم و به خیابان‌های خلوت زل زدم، نگاهم آن‌جا بود اما فکر و ذهنم نه... .
یونا: خونه میری؟
فقط سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و باز خیره شدم به خیابان.
با یاد آوری هربار سخنانش احساس پوچی سرتاسر وجودم را فردا می‌گرفت.
یونا: لال هم که شدی... .
نمی‌توانستم لال باشم، چیزی درون سی*ن*ه‌ام را می‌فشرد، چیزی شبیه به تمامی حرف‌‌های نگفته‌ام.
بدون برگرداندن سر، با صدای خفه و عصبی پرسیدم:
- الان اون حرف‌ها رو زدی چی‌شد؟
جوابی نداد، باز آستین مانتو را روی چشم‌هایم کشیدم و این‌‌بار نشد نگاهش نکنم، یک دستش روی گردنش و با دست دیگر روی فرمان ضرب گرفته بود.
- لازم بود ان‌قدر خراب جلوه‌م بدی؟!
سمتم برگشت و به چشم‌هایم زل زد. چرا بعد از آن همه نسبت بد مرا دوست دخترش خطاب کرد؟ بعد از آن همه صفت زشت و کثیف و ردیف کردن کارهایی که روحم هم از آن‌ها خبر نداشت؟
چشم‌هایش اما آرام‌تر از هر زمانی بود. قبل از این‌که نگاه بگیرم لب زد:
- لازم بود... .
لازم بود من هم مثل خودش آدم بده‌ی داستان باشم تا چه عایدش شود؟!
او با جرم نکرده همجزایم شده بود و حالا قرار بود من هم بی‌گناه هم‌گناهش باشم؟
دستی به چشم‌هایم کشیدم، چرا ان‌قدر برایم عذاب‌آورد بود؟
- من خیلی ناراحت شدم.
سنگینی نگاهش را که احساس کردم زمزمه کردم نگهدارد، شنید و اعتنایی نکرد که جیغ زدم:
- گفتم نگهدار!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- وحشی بازی در نیار نفس!
- نگه دار می‌خوام یکمی تنها باشم.
یونا: تنها بشی که چی؟
- نیاز دارم... لطفاً!
دست‌هایم را روی پایم مشت کردم، سکوت کرد و یعنی کوتاه آمده بود. آهسته کنار زد و قبل از این‌که پایین بروم صدایش را شنیدم:
- وقتی با منی از این‌چیزها زیاد واست پیش‌ میاد، ناراحت میشی، عصبانی میشی... آره دلت هم قراره زیاد بشکنه، من بهت دروغ نمیگم ولی قرار نیست ان‌قدر زود جا بزنی، باید تا آخرش باشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اشک لجوجی که قصد چکیدن داشت با با انگشت پس زدم و با درماندگی لب زدم:
- اهل جا زدن نیستم، ولی... ولی لطفاً هم رو نبینیم، دیگه هم کاری به کار هم نداریم.
قبل از این‌که دستم روی دستگیره بنشیند صدای آرامش تمام معادلاتم را به هم زد:
- من حرف گوش کن نیستم نفس، از این به بعد هم زیاد می‌بینمت... .
بدون‌توجه به ادامه‌ی حرفش دستگیره را کشیدم و تمام زورم را روی در خالی کردم. انگار‌کسی در سرم جیغ می‌کشید و مدام پتکی را در سرم می‌کوبید.
ذهنم پر شده بود از صدای او که تنش بالا و پایین هم می‌شد، خیره به پیرمرد می‌‌گفت و‌ کلمات بی سر و ته را بر صورت‌شان می‌کوبید.
نم چشم‌هایم امروز زیاد شده است.
یونا عصبانی بود، عصبانی بود؟
نمی‌دانم، به عنوان یک فرد عصبانی زیادی آرام صحبت می‌کرد، اما خشک و خش‌دار!
. همیشه خونسرد بود اما امروز حالات مختلفی را در چهره‌اش دیدم، مثل عصبانیت... .
راستش او یک‌‌جور دیگر بود!
هرلحظه چهره‌ی آرام نام قدبلند و زیبا رویی که قبل از این‌که همسر پدرش باشد اوقاتش را با یونا سر کرده بود در ذهنم تداعی شد. موهای بلندش حتی از زیر آن روسری نسبتاً بلند هم بیرون افتاده بود... .
نفس بی‌انصافی در حق خودت است که فکرش در ذهنت حضور دارد، تمام کن این افکار بی سر و ته را... .
تمام نمی‌شد، بخدا که تک‌تک کلماتش هر لحظه در سرم بلندبلند تکرار می‌شد.
زنگ را فشردم که بلافاصله باز شد، خدا را شکر که امروز خانه است... .
در واحد را با پا بستم و راهی اتاقم شدم، آن‌قدر سرم درد می‌کرد که هر لحظه منتظر انفجارش بودم و مغز‌ متلاشی شده‌ی احمقم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
خوش‌حال از نبود سپیده و سین‌جیم‌هایش خودم را با همان لباس‌های بیرون روی تخت پرتاب کردم.
چه روز پر و تنش و سختی بود، چه روز بدی!
افکار و صداهایی که سنیده بودم لجوجانه در سرم پژواک می‌شد و در این بین صدای یونا از همه‌ی صداها واضح‌تر بود، وقتی راجب من به آرام می‌گفت... .
شال را از سرم کندم و روی زمین پرتاب کردم، دلم می‌خواست خودم را هم کنده و به نقطه‌ای دور و کور پرتاب کنم، من نفس را دوست نداشتم، دختری که ساعاتی پیش یونای احمق آن‌گونه جلوی یک دخترک غریبه از گذشته‌ی نحسش می‌گفت را دوست نداشتم.
ساقی بودنم را دوست نداشتم، بد اقبالی‌ام را دوست نداشتم.
دختر ضعیفی که با حرف‌های یونا ان‌قدر رنجیده بود را دوست نداشتم، یونایی که امروز دیده بودم را هم دوست نداشتم... .
بالش را روی سرم گذاشتم و صورتم را بیشتر به تشک روی تخت فشردم‌.
- نفس بخواب، یکم بخواب... قول میدم بیدار شدی خوب شده باشی.
در این آشفته بازار خواب را چه می‌کردم؟ انگار که عقل و قلبم در جدال باشد... خواب را چه کنم؟
خاک بر سرت نفس، لال شده بودی؟
دلم می‌خواست سر خودم داد بزنم و چند سیلی پشت سر هم در صورتم بکوبانم، آن لحظه لال شده بودم یا شوکه؟!
ثانیه‌ها کاش به عقب برمی‌گشت و من فرصت سیلی و داد زدن بر صورت یونا را پیدا می‌کردم.
چه‌طور توانسته بودم ان‌قدر آرام برخورد کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با سر و‌ صدای بیرون لای پلک‌هایم را به سختی باز کردم، عادتش بود از بدو ورود شروع کند به سر و صدا... .
موهایم را از جلوی چشم کنار زدم، موهای جلوی صورتم بلندتر شده بودند و این اذیتم می‌کرد.
حین مالیدن چشم‌هایم از اتاق خارج شدم،
داشت کیسه‌های خرید را با غرولند سمت آشپزخانه می‌برد.
بی‌حوصله کیسه‌ی میوه را از دستش بیرون کشیدم و قبل از او وارد آشپزخانه شدم.
سپیده: خواب بودی؟
"هوم"ی کردم و‌ انارهای سرخ را روی کابینت رها کردم.
سپیده: حالا چرا با لباس‌های بیرون خوابیدی؟
سرم را زسر شیر ظرف‌شویی گرفتم و با حس جریان آب سرد بین‌ موهایم چشم‌هایم را بستم.
سپیده: این ظرف‌شوییه نه سرشویی!
حوصله‌‌ی نداشته‌ام را به رویش آوردم:
- خب که چی؟
سپیده: نخودچی! میگم مرض داری بگو نه... حداقل لباسات رو عوض کن احمق.
حین باز کردن دکمه‌های مانتوام گفتم:
- دیر کردی.
سپیده: کور که نیستی، می‌بینی رفتم خرید، چیزی که از پس تو برنمیاد.
این یک مورد را درست می‌گفت، من حال و حوصله‌ی خرید نداشتم.
سپیده: حالا چرا ان‌قدر پنچری؟
جوابی ندادم و برای عوض کردن لباس به اتاقم رفتم. مانتویی که درآورده بودم را روی تخت پرتاب کردم. تاپ زیر مانتوام را با پیراهن چهارخانه‌ی آبی رنگ عوض کردم.
دلم می‌خواست به چیزی فکر نکنم، اما انگار هر لحظه صدایش در سرم پژواک می‌شد.
رنجیده بودم، گفته بود انتظار هرچیزی را از او داشته باشم اما انگار خواسته‌ی زیادی بود، نمی‌شد!
مزخرف بود اما دلم می‌خواست جای تخریب حمایتم کند، خواسته‌ی زیادی‌ بود می‌دانستم اما انگار نمی‌خواستم قبول کنم.
***
بسکویتی را از کاور خارج کردم، اصلاً در این ساعت روز چه دلیلی برای گرسنگی وجود داشت؟
- اگه داری از گرسنگی می‌میری و یه ساقه طلایی بخوری، قطعاً از تشنگی می‌میری.
خندید و با چند‌ قدم خودش را به من رساند‌، این روزها چشم‌هایش برق می‌زد و لب‌هایش بیشتر از قبل یه خنده مزین می‌شد.
سلما: از تشنگی هم بمیرم نمیشه از ساقه طلایی گذشت.
- جرعت داری تیرماه بخور این رو و باز حرفت رو‌ تکرار کن.
با وزیدن نسیم خنکی تنم را منقبض کردم، پاییز سرسبزی درخت‌ها را ربوده بود و حالا برگ‌های زرد و نارنجی به خوبی قابل تشخیص بودند.
سلما: من فقط پاییز و زمستون وقت و بی‌وقت گشنه‌م میشه، وگرنه تیر می‌اومد بهت ثابت می‌کردم.
 
بالا پایین