- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
درحالی که سعی میکردم از نگاهها خیره جلوگیری کنم دنبالش راه افتادم، روی مبل یک نفرهای نشست و رو به آن دخترک جوان گفت:
-فتاح الان باید خونه باشه.
نگاهش را دنبال کردم و باز به آن دختر جوان رسیدم، سفیدی پوستش با زنگ تیرهی چشم و ابروهایش آدم را جذب میکرد، شاید هم مژههای بلند و تابدارش بود که اینگونه نگاهم را میربود، نگاهم روی حرکت لبهای سرخ رنگش بود، سرخ و قنچهای!
- اتاقشه، میرم صداش بزنم.
به محض خلوت شدن سالن شروع به پرسیدن سوالهایی کردم که ذهنم را آزار میداد:
- من هنوز نمیدونم دقیقا واسه چی اومدیم اینجا... هنوز گیجم.
انگار نمیشنید چرا که حتی سرش را هم بلند نکرد و این من را حرصیترمیکرد.
- میشه جواب بدی؟!
یونا: چیزی گفتی؟
- من گیجم!
یونا: نباش.
- یعنی چی نباش آخه؟! یه توضیحی، حرفی... من رو برداشتی آوردی خونهی بابات بدون هیچ حرفی تازه میگی کار داریم.
یونا: خب پس توضیح دادم.
عصبی نگاهش کردم که شانهای بالا انداخت و لب زد:
- گفتم که کار داریم.
حرصی و با دندان قروچه لب زدم:
- یونا!
نیشخندی زد و با کج کردن سر جوابی داد که لحظهای هنگ کردم:
- جان؟!
نگاهم در میان مردمک چشمهایش در گردش بود، حس خوبی نسبت به این ملاقات نداشتم.
ذهنم سمت آن روز در کلانتری پرواز کرد، پدرش را قبلاً دیده بودم.
-فتاح الان باید خونه باشه.
نگاهش را دنبال کردم و باز به آن دختر جوان رسیدم، سفیدی پوستش با زنگ تیرهی چشم و ابروهایش آدم را جذب میکرد، شاید هم مژههای بلند و تابدارش بود که اینگونه نگاهم را میربود، نگاهم روی حرکت لبهای سرخ رنگش بود، سرخ و قنچهای!
- اتاقشه، میرم صداش بزنم.
به محض خلوت شدن سالن شروع به پرسیدن سوالهایی کردم که ذهنم را آزار میداد:
- من هنوز نمیدونم دقیقا واسه چی اومدیم اینجا... هنوز گیجم.
انگار نمیشنید چرا که حتی سرش را هم بلند نکرد و این من را حرصیترمیکرد.
- میشه جواب بدی؟!
یونا: چیزی گفتی؟
- من گیجم!
یونا: نباش.
- یعنی چی نباش آخه؟! یه توضیحی، حرفی... من رو برداشتی آوردی خونهی بابات بدون هیچ حرفی تازه میگی کار داریم.
یونا: خب پس توضیح دادم.
عصبی نگاهش کردم که شانهای بالا انداخت و لب زد:
- گفتم که کار داریم.
حرصی و با دندان قروچه لب زدم:
- یونا!
نیشخندی زد و با کج کردن سر جوابی داد که لحظهای هنگ کردم:
- جان؟!
نگاهم در میان مردمک چشمهایش در گردش بود، حس خوبی نسبت به این ملاقات نداشتم.
ذهنم سمت آن روز در کلانتری پرواز کرد، پدرش را قبلاً دیده بودم.
آخرین ویرایش: