- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
با بلند شدن زنگ گوشیاش لبخندش پررنگتر شد و حین گشتن در کیفش گفت:
- مسعوده... .
چیزی نگفتم و با حرص برگهای خشکیدهی زیر پایم را با فشار بیشتری له کردم که صدای خشخششان بلند شد.
سلما: جانم؟ آره تو فضای سبزیم ... میام الان!
قطع کرد و موبایل بینوا را باز در کیفش پرت کرد، دلم میخواست زودتر برود تا بتوانم با خیال راحت با هندزفری و آهنگ تا خانه را پیاده بروم.
سلما: نفس توام بیا سر راه میرسونیمت.
لبخندی زدم و گونهاش را در هوا بوسیدم.
- دستت درد نکنه، خودم میرم.
سلما: تعارف نداریم که، میگم میرسونیمت... .
حرفش را قطع کردم و با اشاره به پشت سرش گفتم:
- منم تعارف ندارم، یه چند جایی کار دارم... تو برو شوهرت پست سرته.
سلما: قربونت برم، باشه خداحافظ!
بوسهاش را بیجواب گذاشتم و به رفتنش خیره شدم. این روزها بیشتر از قبل میدیدمش، از زندگی و شیرینیهایش میگفت، از حس تازه جوانه زدهی قلبش... .
برخلاف خواستهی دلیام بیخیال هندزفری شدم اما نتوانستم از خیر پیاده روی در زیر اسمان ابری بالای سرم بگذرم... .
در را با پشت پا بستم، بوی کیک کل خانه را پر کرده بود و با دیدن فنجان قهوه و کیک شکلاتی که کنار لپتاپ سپیده گذاشته شده بود فهمیدم هنر کدبانوییاش باز گل کرده است.
نرسیده به اتاق صدایش را شنیدم:
- کی اومدی؟
سمتش برگشتم و با دیدن موهای کوتاهش که بالای سرش جمع کرده بود سرم را به نشانهی تاسف برایش تکان دادم.
سپیده: چون میدونم لالی سوال نمیپرسم، لباسهات رو عوض کن بیا یه فنجون قهوه بخور.
- چه آدم شدی!
سپیده: قبلاً هم بز نبودم.
لباسهایم را عوض کردم و موهایم را باز گذاشتم، آنقدر لَخت بودند که محض باز کردن کش سر دورم آبشار شوند.
پنجرهی اتاق را بستم تا قطرههای باران داخل نفوذ نکنند.
با برداشتن گوشیام از اتاق خارج شدم، داشت پنجرهها را میبست. سمتش رفتم و پردهی سورمهای رنگی که قصد کشیدنش را داشت، از دستش بیرون کشیدم.
- این رو بذار، دلم میخواد بارون رو نگاه کنم.
نگاه چپکی حوالهام کرد و حین رفتن سمت لپتاپش گفت:
- خُل!
دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم، از پنجره دید کامل نسبت به بیرون داشتم و میتوانستم قطرههای بارانی که با شدت به شیشه شلاق میزدند را ببینم.
- مسعوده... .
چیزی نگفتم و با حرص برگهای خشکیدهی زیر پایم را با فشار بیشتری له کردم که صدای خشخششان بلند شد.
سلما: جانم؟ آره تو فضای سبزیم ... میام الان!
قطع کرد و موبایل بینوا را باز در کیفش پرت کرد، دلم میخواست زودتر برود تا بتوانم با خیال راحت با هندزفری و آهنگ تا خانه را پیاده بروم.
سلما: نفس توام بیا سر راه میرسونیمت.
لبخندی زدم و گونهاش را در هوا بوسیدم.
- دستت درد نکنه، خودم میرم.
سلما: تعارف نداریم که، میگم میرسونیمت... .
حرفش را قطع کردم و با اشاره به پشت سرش گفتم:
- منم تعارف ندارم، یه چند جایی کار دارم... تو برو شوهرت پست سرته.
سلما: قربونت برم، باشه خداحافظ!
بوسهاش را بیجواب گذاشتم و به رفتنش خیره شدم. این روزها بیشتر از قبل میدیدمش، از زندگی و شیرینیهایش میگفت، از حس تازه جوانه زدهی قلبش... .
برخلاف خواستهی دلیام بیخیال هندزفری شدم اما نتوانستم از خیر پیاده روی در زیر اسمان ابری بالای سرم بگذرم... .
در را با پشت پا بستم، بوی کیک کل خانه را پر کرده بود و با دیدن فنجان قهوه و کیک شکلاتی که کنار لپتاپ سپیده گذاشته شده بود فهمیدم هنر کدبانوییاش باز گل کرده است.
نرسیده به اتاق صدایش را شنیدم:
- کی اومدی؟
سمتش برگشتم و با دیدن موهای کوتاهش که بالای سرش جمع کرده بود سرم را به نشانهی تاسف برایش تکان دادم.
سپیده: چون میدونم لالی سوال نمیپرسم، لباسهات رو عوض کن بیا یه فنجون قهوه بخور.
- چه آدم شدی!
سپیده: قبلاً هم بز نبودم.
لباسهایم را عوض کردم و موهایم را باز گذاشتم، آنقدر لَخت بودند که محض باز کردن کش سر دورم آبشار شوند.
پنجرهی اتاق را بستم تا قطرههای باران داخل نفوذ نکنند.
با برداشتن گوشیام از اتاق خارج شدم، داشت پنجرهها را میبست. سمتش رفتم و پردهی سورمهای رنگی که قصد کشیدنش را داشت، از دستش بیرون کشیدم.
- این رو بذار، دلم میخواد بارون رو نگاه کنم.
نگاه چپکی حوالهام کرد و حین رفتن سمت لپتاپش گفت:
- خُل!
دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم، از پنجره دید کامل نسبت به بیرون داشتم و میتوانستم قطرههای بارانی که با شدت به شیشه شلاق میزدند را ببینم.
آخرین ویرایش: