- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
سلما: آره.
خودش گفته بود اما من شک داشتم که حالا با وجود تایید سلما جای شکی نمانده بود، اما باز دلم طاقت نیاورد و پرسیدم:
- یعنی میگی، یعنی اون روز اومده بود خواستگاری؟!
تمام حسهایم گوش شده بود برای شنیدن جواب سلما... شاید هم سرکارم گذاشته بودند.
سلما: اون روز که نه، ولی با پدرم حرف زده بودند که بیان.
سرم را تکان دادم، چرا خوشم نیامد؟
- الکی که نمیگی؟
گاز دیگری زد و با دهان پر گفت:
- چیه؟ بهم نمیاد یه پسر چشم رنگی خواستگارم باشه؟!
خندیدم و اولین گاز را از ساندویچم زدم.
- چرا، منتها نه این مدلی.
سلما: چرا؟ مگه یونا چا مدلیه؟
شانهای بالا انداختم و با قورت دادن لقمهی دهانم جواب دادم:
- از اون مدل عجیب غریباشون.
با چشمهای ریز شده منتظر نگاهم کرد، انگار میخواست اززیر زبانم خبر بکشد.
- چیه خب؟ چیا اینجوری نگاه میکنی؟
سلما: منظورت از عجیب غریب چیه؟
جزوههایم را داخل کولهام انداختم و از روی نیمکت بلند شدم، برایش پشت چشمی نازک کردم و با لحنی که سعی داشتم جدی جلوهاش دهم گفتم:
- متاسفم خانم، ما اسرار بیمارامون رو واسه غریبهها فاش نمیکنیم!
سلما: دستت درد نکنه دیگه... ما شدیم غریبه؟
نگاهم را از ابرهای سیاه بالای سرم گرفتم و بدون توجه به حرفش گفتم:
- نمیدونم چرا هرباری که هم دیگرو میبینیم یا هوا ابریه یا نیمه ابری، کل لحظاتمون هم با استرس اینکه نکنه بارون بیاد میگذره... .
خودش گفته بود اما من شک داشتم که حالا با وجود تایید سلما جای شکی نمانده بود، اما باز دلم طاقت نیاورد و پرسیدم:
- یعنی میگی، یعنی اون روز اومده بود خواستگاری؟!
تمام حسهایم گوش شده بود برای شنیدن جواب سلما... شاید هم سرکارم گذاشته بودند.
سلما: اون روز که نه، ولی با پدرم حرف زده بودند که بیان.
سرم را تکان دادم، چرا خوشم نیامد؟
- الکی که نمیگی؟
گاز دیگری زد و با دهان پر گفت:
- چیه؟ بهم نمیاد یه پسر چشم رنگی خواستگارم باشه؟!
خندیدم و اولین گاز را از ساندویچم زدم.
- چرا، منتها نه این مدلی.
سلما: چرا؟ مگه یونا چا مدلیه؟
شانهای بالا انداختم و با قورت دادن لقمهی دهانم جواب دادم:
- از اون مدل عجیب غریباشون.
با چشمهای ریز شده منتظر نگاهم کرد، انگار میخواست اززیر زبانم خبر بکشد.
- چیه خب؟ چیا اینجوری نگاه میکنی؟
سلما: منظورت از عجیب غریب چیه؟
جزوههایم را داخل کولهام انداختم و از روی نیمکت بلند شدم، برایش پشت چشمی نازک کردم و با لحنی که سعی داشتم جدی جلوهاش دهم گفتم:
- متاسفم خانم، ما اسرار بیمارامون رو واسه غریبهها فاش نمیکنیم!
سلما: دستت درد نکنه دیگه... ما شدیم غریبه؟
نگاهم را از ابرهای سیاه بالای سرم گرفتم و بدون توجه به حرفش گفتم:
- نمیدونم چرا هرباری که هم دیگرو میبینیم یا هوا ابریه یا نیمه ابری، کل لحظاتمون هم با استرس اینکه نکنه بارون بیاد میگذره... .
آخرین ویرایش: