جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ن. عادل با نام [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 902 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ن. عادل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
InShot_20230330_042108964.jpg
( برای مسابقه داستانک نویسی اسفند1401)

زمان را با فلسفه شریک شو،
شعر را با خدا
دستی با بی نهایت بده
و پیمانه ات را کج کن

نام اثر: پرتره ی تقریبا هیچ
نویسنده: محمد پارسا حسن زاده
ژانر:کمدی سیاه
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه
و وقتی از او پرسیدم چگونه؟
برایم دستی تکان داد و چمدانش را به داخل قطار هل داد، درست مثل همه ی مهاجرانی که شاعر شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
^Yalda.Sh^
ارشد بازنشسته
ناظر کیفی کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,806
40,325
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (9).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
مقدمه:

من، خب کاری نمی‌کردم فقط لم داده بودم
گوشه ای از اتاق. سعی کردم لبخند بزنم. ظاهرا به پیراهن نو و اتو خورده‌ام بیشتر از اطرافیانم توجه می‌کردم. همه چیز آماده بود دوربین، چهارپایه، حتی سگمان هم از عوامل پشت صحنه بود. خانه کوچک‌تر از آن بود که جا برای همه باشد و دوربین و چهارپایه تقریبا همه جا را اشغال کرده بودند. عکاس چاره ای نداشت جز اینکه عقب تر برود و در آستانه ی در بایستد. همسرم به دوربین اشاره کرد و من هم به او. با صدای چیلیک، لحظه ای تاریخی ثبت شده بود و من از آنچه فکر می‌کردم زیباتر افتاده بودم.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
وقتی داشتم بلند می‌شدم هوا سنگینی‌اش را روی من انداخته بود. روی یک بیمار. چهار سال است دوستی جدید پیدا کرده‌ام. منتها کمی بیشتر از یک دوست است. همسرم می گوید تکه‌ای از وجودت شده است و من راستیتش مقاومت می‌کنم. دستم را داخل جیبم می‌برم
و نسخه‌ای را که دکتر برایم نوشته مرور می‌کنم. پشت تمام قرص‌هایم اسمم را نوشته اند، شهرت خاصی پیدا کرده‌ام. در ذهن خیالاتی دارم. چاپ تصویر من در صفحه ی دوم روزنامه با این شروع که " احمدرضا آیینه در یک گرداب است" و بعد چند پاراگراف که آن را گسترش دهند هرچند چرت و پرت هم گفته باشند. میل دارم وقتی جمعیت جلوی خانه‌امان موج می زند شما هم آنجا باشید و من برایتان دست تکان دهم. برای من هم اینطور شد و وقتی از او پرسیدم چگونه؟
برایم دستی تکان داد و چمدانش را به داخل قطار هل داد، درست مثل همه ی مهاجرانی که شاعر شدند.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
هربار که می‌خواهم سوت بزنم فراموش می کنم بلد نیستم. ناتوانی‌ام را انکار می کنم.
باور دارم که حرفه‌ام و حرفه‌ای هم کار می کنم. همسرم با فنی بودنم مشکلی ندارد اما خودم چرا. وقتی سرگرم تعمیر می شوم آنقدر گره در کارم می‌افتد که سردرگمی به سراغم می‌آید و جوری هویتشان را زیر سوال می‌برم که
تقریبا چیزی از آنها باقی نمی‌ماند و وقتی متوجه می‌شوم که یخچالمان ماکروویو شده است و جاروبرقی مان نان تست می‌کند و برای رادیو و همزن هم اتفاقاتی مشابه رخ داده است. رنج آور است، خیلی رنج آور است.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
همانطوری که تیغ هایشان آزارم می‌دهد، بوسیدنشان مقدس است. کنار پنجره ایستاده‌ام و گل ها و گلدان ها را باهم نوازش می‌کنم. دوست داشتم آن ها هم در عکس بودند و عشقشان را نصیب چشمان خسته‌ی آیندگان می‌کردند، آیندگانی که با علامت سوال‌های بزرگ روی سرشان به دنبال ذره ای رنگ در این تصویرند. چکه‌ای آب روی سرم می افتد، از بالا. نم حتی به شاهکارهای روی سقف هم رحم نمی‌کند. نقاشی‌ها و نقش برجسته‌های روی سقف خانه‌مان هفته ای یکبار شسته می‌شوند. هربار با بارانی که می‌بارد، آن ها هم می‌بارند منتها روی سرمان. سرم درد می‌گیرد، چقدر سنگین‌اند انگار تمام غم و غصه‌های عالم درشان فشرده شده است. نقاشی‌هایی که شاهکارهایی هستند نه بر سقف بلکه بر قلب من. آنها آفریده‌های من اند و من اینگونه صدایشان می‌کنم " ای آفریده‌های من آیا هنوز غم در شما نهفته است؟"
پنجره را باز می‌کنم تا خاک از اتمسفر اتاق بیرون برود خاکی که سرخ رگهایم را نجس کرده است.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
همه جا قاب‌ها کج شده‌اند. در تعادل نیستند. همه‌اش فکر می‌کنم خانه‌مان را کج ساخته‌اند. داشتم با همسرم درباره این مسئله صحبت می‌کردم که چشمانم به یک نقاشی افتاد. به نظرم آن مرد جوان زیادی خمیده کشیده شده است. گفتم " این رو کی کشیده؟" همسرم هم جواب داد " سپهر، پسر همسایه". خاموش شدم. این لحظه‌ای بود که من به ماهیت اثری هنری پی می‌بردم. تصویر در قالب جوانی نشسته بر روی یک صندلی آن هم درحالتی خمیده رسم شده بود. او به نقطه‌ای میان سنگفرش ها نگاه می‌کرد. وقتی که پاییز او را بلعیده بود و نمی‌خواست استخوان‌هایش را تف کند.
قاب را از روی دیوار برداشتم. چیزی پشت آن نوشته شده بود، چند خط. "چقدر هوا گرفته است! امروز مه همسایه مان است و فردا تنهایی مستاجرمان می شود. " و آن امضای خرچنگ قورباغه اش را هم زده بود، پایین سمت چپ. قاب را سرجایش گذاشتم با این تفاوت که این دفعه از پشت آویزانش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
چشم‌هایم را بستم، ذهنم را خالی کردم. بعد اجازه دادم خاطرات بمبارانم کنند، آنها هم همین کار را کردند، به همین راحتی.

" وقتی من می‌دوم آنها هم می‌دوند.
وقتی ما می‌دویم آنها هم می‌دوند.
وقت دویدن، همه می‌دوند."
جمعیت ایستاد و همگی برایم دست زدند، تشویق‌ها ادامه داشت و آنقدر هیاهو بود که صدا به صدا نمی‌رسید. حتی یادم می‌آید یکی دو نفر از ته سالن جیغ می‌کشیدند. روز خوبی بود و فردای آن روز بازتاب‌ها در روزنامه‌ی روزنه چاپ شدند. صفحه‌ی دوم آن با این تیتر شروع شد که " احمدرضا آیینه هنوز نمایشنامه می‌نویسد، او عاشق نویسندگی است." پایین صفحه و چند خط آخر را به انتقادات اختصاص داده بودند
" این مرد کیه؟ و چرا نوشته‌هایش بوی صدف با جلبک سرخ شده را می‌دهد؟ از کی نمایشنامه می‌نویسد؟ چقدر آزادی عمل دارد؟ چقدر به چراغ مطالعه‌اش ایمان دارد؟ در آن میان بعضی‌ها نقدهای تندی داشتند و کنجکاوانه سعی کردند هویت مرا کشف کنند مثلا اینکه چرا و چگونه آن شلوار را پوشیده بود؟ مدادهایش را از کجا می‌خرد؟ خیلی‌ها می‌خواستند بدانند من عضو کدام حزب هستم. با این وجود به تمامی این نقدها پایان دادم. به دفتر روزنامه زنگ زدم و گفتم آن چرت و پرت‌هایی که نوشته‌اید کار کیه؟
آنها یک پاسخ داشتند "خبرنگاران"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
"یه وقتا
مشکلات مثه شکلات‌های تلخ می‌شن
نه می‌تونی بخوریشون
نه می‌تونی ازشون دل بکنی"
تلفن رو قطع کردم. قرار بود نمایشنامه من تو یکی از سالن‌های تئاتر شهر اجرا بشه، این یعنی اگه می‌خواستم تو تئاتر باشم و برای هنرمندان دست بزنم باید کمی زودتر از آنکه تمامی بلیط ها به فروش می‌رسید خودم رو به گیشه ی خیابان ۵۷ می‌رساندم . تنها نیم ساعت وقت داشتم. پس دست بکار شدم. لباس های نو و شیک رو از داخل کمد در آرودم. متاسفانه آنقدر وقت نداشتم تا همه شان را اتو بزنم. پیراهنم را اتو زده بودم. خط تا شلوارم هنوز رویش بود. کراواتم را سفت کردم. باید عجله می کردم. چیزی که در آن حال به هم دست داد تهوع بود. اما شاید باورتان نشود، من حتی نتوانستم برای آن هم وقت بگذارم. مترو نزدیکمان بود، خیلی نزدیک طوریکه اگر در خانه را باز می‌کردم احتمالش بود بیافتم داخل چاله. بله، ایستگاه درحال ساخت بود و هنوز از حفاظ‌های ایمنی خبری نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
از گوشه ی انباری دوچرخه‌ام را برداشتم و تا خیابان ۵۷ رکاب زدم. وقتی به تئاتر رسیدم خودم را به سمت گیشه پرتاب کردم و صورتم را به شیشه چسباندم.
" یه بلیط لطفا؟ "
مسئول گیشه مردی مسن بود. موهای سفیدش موج دار بودند و همانطور که دستانش می‌لرزیدند خودکار آبی را روی کاغذ حرکت می‌داد. بلیط صادر شد و من قبل از اینکه بگذارم او سوالش را بپرسد بلیط را برداشتم و پولش را روی پیشخوان هل دادم. داد زدم" تا اینجا یک هیچ به نفع من. " و رفتم داخل سالن و یک صندلی پیدا کردم و نشستم.
اجازه دادم با خودم راحت باشم. برای همین بیشتر در صندلی فرو رفتم و لبخند‌ پیروزمندانه‌ای زدم. من خودم را رسانده بودم اما مشکل اینجا بود آنها نتوانستند خودشان را برسانند. در عین ناباوری اتوبوسشان پنچر شده بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین