- Sep
- 177
- 1,395
- مدالها
- 4
وقتی از تئاتر برگشتم خیلی حالم گرفته بود. انگار تمام غم و غصههای دنیا جمع شده بودند توی جمجمه ی کوچک من. از پله ها که بالا آمدم دکهی بلیط فروشی را دیدم که زرق و برق قبلی را نداشت. چراغ هایش خاموش بودند. پشت شیشه، مقوایی آویزان شده بود " تعطیل است" . توانستم افکار پلیدم را جای دوری پست کنم و بجایش به دوچرخهام پناه ببرم. اما قبل از آن بایستی قفلش را باز میکردم. همانطور که داخل جیبم به دنبالش میگشتم، پیدایش کردم ، "کتابخانهام". آن شب تمام وقت داخل کتابخانه بودم و میان ورقهای کاهی میلولیدم. تلافیاش را درآوردم. رمانهای عاشقانه را از نو خواندم، اشعار را نجویده قورت دادم و برای بار دوم در فلسفه و نجوم دیپلم گرفتم. چراغ مطالعه را نزدیکم گرفته بودم، روی میز و تنها چیزی که در آن لحظه در اتاق پرسه میزد سایهام بود. دستم را داخل قفسه بردم و کتابی را بیرون کشیدم و مشغول مطالعه شدم. بعد از آن نیز، کتابی و کتابی دیگر. حتی به یاد دارم پشت جلد یکی از کتابهای فلسفی که به خط اسپانیولی نوشته شده بود یک غلط املایی پیدا کردم. لبخندهای پی درپی میزدم.
بعد شروع کردم به رقصیدن و بعد نوشیدن.
لباسهای نمایشی پوشیدم و چند صحنه را بازی کردم. همزمان هم گرگ شدم هم گوسفند. حتی به یاد دارم در یکی از صحنه ها نزدیک بود گوسفند گرگ را بخورد و خوشبختانه قبل از اینکه این فاجعه رخ دهد متوجه شدم. نزدیکهای سپیده دم، حالم بهتر شد. احساس کردم مشکلات پایش را از روی شانهام برداشته است. چند ساعتی خوابم برد و خوابهای خوبی دیدم. همه چیز آروم شد.
بعد شروع کردم به رقصیدن و بعد نوشیدن.
لباسهای نمایشی پوشیدم و چند صحنه را بازی کردم. همزمان هم گرگ شدم هم گوسفند. حتی به یاد دارم در یکی از صحنه ها نزدیک بود گوسفند گرگ را بخورد و خوشبختانه قبل از اینکه این فاجعه رخ دهد متوجه شدم. نزدیکهای سپیده دم، حالم بهتر شد. احساس کردم مشکلات پایش را از روی شانهام برداشته است. چند ساعتی خوابم برد و خوابهای خوبی دیدم. همه چیز آروم شد.