جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ن. عادل با نام [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 677 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [پرتره‌ی تقریبا هیچ] اثر «محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ن. عادل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
177
1,395
مدال‌ها
4
وقتی از تئاتر برگشتم خیلی حالم گرفته بود. انگار تمام غم و غصه‌های دنیا جمع شده بودند توی جمجمه ی کوچک من. از پله ها که بالا آمدم دکه‌ی بلیط فروشی را دیدم که زرق و برق قبلی را نداشت. چراغ هایش خاموش بودند. پشت شیشه، مقوایی آویزان شده بود " تعطیل است" . توانستم افکار پلیدم را جای دوری پست کنم و بجایش به دوچرخه‌ام پناه ببرم. اما قبل از آن بایستی قفلش را باز می‌کردم. همانطور که داخل جیبم به دنبالش می‌گشتم، پیدایش کردم ، "کتابخانه‌ام". آن شب تمام وقت داخل کتابخانه بودم و میان ورق‌های کاهی می‌لولیدم. تلافی‌اش را درآوردم. رمان‌های عاشقانه را از نو خواندم، اشعار را نجویده قورت دادم و برای بار دوم در فلسفه و نجوم دیپلم گرفتم. چراغ مطالعه را نزدیکم گرفته بودم، روی میز و تنها چیزی که در آن لحظه در اتاق پرسه می‌زد سایه‌ام بود. دستم را داخل قفسه بردم و کتابی را بیرون کشیدم و مشغول مطالعه شدم. بعد از آن نیز، کتابی و کتابی دیگر. حتی به یاد دارم پشت جلد یکی از کتاب‌های فلسفی که به خط اسپانیولی نوشته شده بود یک غلط املایی پیدا کردم. لبخندهای پی درپی می‌زدم.
بعد شروع کردم به رقصیدن و بعد نوشیدن.
لباس‌های نمایشی پوشیدم و چند صحنه را بازی کردم. همزمان هم گرگ شدم هم گوسفند. حتی به یاد دارم در یکی از صحنه ها نزدیک بود گوسفند گرگ را بخورد و خوشبختانه قبل از اینکه این فاجعه رخ دهد متوجه شدم. نزدیک‌های سپیده دم، حالم بهتر شد. احساس کردم مشکلات پایش را از روی شانه‌ام برداشته است. چند ساعتی خوابم برد و خواب‌های خوبی دیدم. همه چیز آروم شد.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
177
1,395
مدال‌ها
4
بوی شیرینی‌های برشته شده می‌آمد. چشمانم را باز کردم و انگار که از یک رویا بیرون آمده باشم، مردمک چشم هایم تنگ تر شدند. از حوضچه‌ی خاطراتم بیرون پریدم. رد بو را زدم. هرچه به آشپزخانه نزدیک‌تر می‌شدم بیشتر دلم می‌خواست. جلوی در ایستادم. همه‌ی اتفاقات را فراموش کردم حتی یادم نمی‌آمد چگونه این مسیر را از هال تا آشپزخانه آمده‌ام. شیرینی‌ها در قالب‌های کوچولو، داخل فر بودند. فقط کافی بود زحمتی بکشی و بخوریشان. همسرم جلویم را گرفت. قرار نبود شیرینی بخورم. لااقل تا وقتی که دکتر تعیین کرده بود. نمی دانستم چقدر می‌توانم دوام بیاورم. هیچ بعید نبود شاید با خوردن چندتا از آن‌ها می مردم. راستش را بخواهید همسرم هم نمی تواند از آنها بخورد. ما هر دومان بیماریم. کار هر هفته مان است. جمعه که می شود او یک سینی پر از کلوچه‌های خوشمزه درست می کند. همه باید صبور باشند تا بعد ازظهر برسد بعد می توانیم کمی از قانون ها فاصله بگیریم و زیاده روی کنیم. حتما می‌پرسید چگونه؟ هان؟ باید دستانم را بالا بگیرم و مثل یک راهبر تعریف کنم " اینگونه ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
177
1,395
مدال‌ها
4
یک صندلی برای من یکی برای تو. یک لیوان برای من یکی برای تو. حالا شدیم دوتا. من هیزم ها را آتش می‌زنم تو چای را بریز. چیزی نمی‌گذرد که گلویمان خشک می‌شود اینبار نه از نبود شربت بلکه ما محتاجیم به پیاله‌ای موسیقی که آنرا بنوشیم پس بشکن زنان سوزن گرام را روی صفحه می‌گذارم و به صندلی‌ام باز می‌گردم.
سکوت پشت پنجره ایستاده و داخل را نگاه می‌کند به چه می‌نگرد؟
به دو انسان و یک میز.
به کبوتر تبسم که از دهانمان پرواز می‌کند و به سوی فنجان قهوه شیرجه می‌زند.
من می‌گویم"به سلامتی من، تو، ما و جهان سه روزه ". و تو، تو حرفی نمی‌زنی.
بعد روی بشقاب خم می‌شویم و سه شیرینی را می‌بلعیم و می‌میریم، همین "


پایان
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین