جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [دویست و نه قدم تا رفتن] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط VIXEN با نام [دویست و نه قدم تا رفتن] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 676 بازدید, 5 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دویست و نه قدم تا رفتن] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
دویست و نه قدم تا رفتن.
نویسنده: لیلی.اچ
ژانر/سبک: رئالیسم اجتماعی، تراژدی
عضوگپ نظارت: (2) S.O.W

خلاصه:
من یکهو لرزم گرفت. عرق کردم و سردی تنم قلبم را مورد آماجش قرار داد. فهمیدم که شعر نیست. شعر کافی نیست؛ شعر آدمیزاد نیست؛ شعر نیست!
گفتم می‌روم بنویسم. آمدم نوشتم.
به زبان یک عامی نوشتم. به زبان دختر کوچک هفت ساله‌ی درونم که کتاب قطوری با جلد سیاه را میان رنگ‌های تزیینی آن‌همه کتاب کودکانه یافته بود.
نوشتم که شاید بفهمم چه مرگم شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,745
55,933
مدال‌ها
11
1677801836616.png

-به‌نام‌یزدان-



درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.



🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫

⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️



قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.



مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.



شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»



پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.

«درخواست جلد»



چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»



بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.

«درخواست نقد شورا»



پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.

«درخواست تگ»



توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.

«اعلام پایان داستان کوتاه»



×تیم مدیریت بخش کتاب×

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
مقدمه:

درست نمی‌دانم داستان‌ها قرار است از کجا بیایند روی دفترم دراز بکشند و یا من کی قرار است بروم روی پوسته‌ی آسفالت شهر دراز به دراز بی‌افتم. شاید امشب شاید فردا... اما تنها آرزوی تک مانده را هم یک ساعت پیش خاک کردم. تنم مثل همیشه بوی گور می‌دهد و این خنده‌دار است؛ بااینکه من چیزی از کمدی سیاه بلد نیستم. راستش امشب خنده‌ام نمی‌آید و گریه هم دردی را دوا نیست. تنهایی؛ تنهایی؛ تنهاییِ پس از آمدن‌ها. پشت هرکدام‌شان یک ویرگول می‌گذارم: چرا که یک جمله‌ی کامل، کوتاه و ناتمام‌اند. می‌دانی چه می‌گویم؟ می‌روم بنویسم‌شان.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
***
داستانِ اول: مغروق

- وایسا داداشی کجا میری؟
- خستم سارا. من نمیام خونه خودت برو!
- ساعت دوازدهه بشر، من کجا برم تنها؟
محمد با لبخند کجی که بی‌ربط به نیشخندهایش هنگام رد شدن از کنار معتادها و روسپیان خوش‌ لباس و شیکِ تجریش نبود؛ آرام لب زد:
- تو که این شهر رو بهتر از من بلدی.
سارا هینی کشید و جیغ‌جیغ‌هایش را ادامه داد:
- به من تیکه می‌ندازی پسره‌ی عوضی؟ مگه من به تو میگم چرا یه هفته‌س شب‌ها هم خونه نمیای و کل فامیل‌ رو معطل خود علافت کردی، هان؟
محمد، با صورتی که شبیه ماشین‌های صنعتی، سخت و سرد بود؛ سری تکان می‌دهد و به سمت دیگری از خواهر خشمگین‌اش می‌چرخد. غرق شده‌ها به خانه نمی‌رفتند، می‌رفتند؟ شب یا روز برای کسی که توی محله‌های یکی پرت‌تر از دیگری بزرگ شده باشد معنا ندارد. مواد و خشخاشی که ساعت ده شب دست به دست می‌شود وسط آفتاب ظهر هم همان است. غرق شده‌ها... شاید باید دست و پا میزد، شاید باید می‌شد مرد یک سال پیش که حساس‌تر و محکم‌تر بود. شاید اگر حواسش را وقف خانواده یا کارش می‌کرد... خب، انگار نمی‌شد. همیشه آدم با خودش می‌گوید شاید آن‌طوری و بعد یادش می‌آید که پاهایش لنگ است. مثل محمد که امروز با آن مردکِ چشم‌سفید بر سر یکی از چرخ‌دنده‌ها که درست کار نمی‌کرد، دعوایش شد. این تنش فقط از یک چرخ‌دنده شروع شد اما مقصر، کل کارخانه بود که از بیخ خراب بود. مقصر آن دست‌های ضخیم آقای مثلا مهندس تاجیک بود که زد توی صورت یک صنعت‌گر! انتظاری هم نمی‌رفت؛ اخراج کردن کار او بود. محمد سرش را بالاتر برد، هیچ تابلویی آن اطراف به چشم نمی‌خورد یا اگر هم بود در آن ظلماتِ دود و دم، ناپیدا بود. محمد انگار که برق گرفته باشدش فریاد کشید:
- به جهنم. گور بابای همتون. مگه همه‌ش من باید حواسم به همه‌چی باشه لعنتی ها؟
توی دلش خوب می‌دانست که آب از سرش رد شده است و دیگر خبری از آن آدم قدیم که با بمب هم از جایش تکان نمی‌خورد، نیست. حالا او، در اعماق باتلاق قیر زندگی‌اش فرو رفته بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از منجلاب ناامیدی بیرون بکشد.
نور سریعی، چشمش را زد. بدون آن‌که کسی بفهمد چه اتفاقی افتاده، بر زمین می‌افتد. چیزی جز یک لاشه و یک ردِ سیاه از لاستیک‌ها بر خیابان نمی‌ماند. انگار دیگر نیاز به راه‌حلی نبود.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,056
28,975
مدال‌ها
8
***

داستان دوم: بوسه


- آنه‌م، گفتی شوهرم کجاست؟
- مسافرته، مامان جان میادش.
- مطمعن باشم؟
مادر رنگ پریده سرش را تکان می‌دهد و سعی می‌کند با اطمینانی ساختگی، بلندتر صحبت کند:
- آره جانیم، آره باشوا دولانیم؛ زود برمی‌گرده.
- پس چرا به من چیزی نگفت؛ ببین آنه‌م، از پریروز ظهر گوشیش خاموشه، مگه میشه جواب من رو نده؟
آذر خانم چشم‌هایش را می‌دزدد و پوست سفید دستش زیر فشار ناخن‌ها سرخ می‌شود؛ اما خودش را نمی‌بازد و بلندتر می‌گوید:
- جیرانم، باور کن این پسری که من می‌شناسم... .
جیران این‌بار یکهو انگار برقش گرفته باشد می‌پرد وسط حرف مادرش:
- آخه سالار حتی لب دره هم بود جواب من رو می‌داد مامان، مگه میشه رفته باشه مسافرت؟
آذر سریع رویش را برمی‌گرداند. مبادا دختر عزیز کرده‌اش چشمان براق و اشک آلودش را ببیند.
- هان آنه؟
ناچار سری تکان می‌دهد و به بهانه‌ی این‌که صدای ماشین پدر می‌آید؛ بلند می‌شود برود دم درب چوبی و زهوار در رفته‌ی خانه‌شان. شاید باید می‌گذاشت جیران هم زیر لب با خودش حرف بزند. چه کسی می‌دانست بغض آخرین بوسه‌اش بعدا چطور به دلش تنگ خواهد آمد؟
- آذر بهش گفتی؟
- نمی‌تونم به خدا، عاجز شدم از دست این روزگار، چه‌جوری به دختر چشم قشنگم بگم عشق دوازده سالش رو تو دوازده ساعت ازش گرفتن؟ آی مادرت بمیره!
- چی‌ شده بابا؟
حمید با شانه‌های خسته‌اش نگاهی به دخترش کرد و لبخندی زد؛ آذر خانم با سری افکنده کنار رفت تا هم پدر به دخترش برسد هم او به کتری که مانند دل این خانواده قل‌قل می‌کرد.
- چیزی نشده گوزل جیرانیم؛ امشب شیفت‌ام طول کشید، نتونستم برم پیش ننه جان، تو که می‌دونی چندوقته مریضه، مادرت می‌گفت باید به سعید بگم بره.
جیران که هنوز هم تشویش در صورتش چون روز روشن بود؛ سکوت کرد و به زمین چشم دوخت. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که درب را کوبیدند:
- منزل سالار امیرزاد؟
جیران تا اسم شوهرش را شنید چون پرنده از جایش جست؛ آذر خانم با چهره‌ای نگران خواست برود بگوید از جان نیمه جان ما چه می‌خواهید که گاوشان زایید و جیران درب را گشود:
- من همسرش هستم؛ شما؟
- ببینید خانوم، حالا که شناسایی کردین زودترم بیاید ببریدش. برای ما دستور اومده که بیشتر از یه روز نگهداری نکنیم ممکنه عوام الناس ببینن شایعه فکنی بشه؛ بعدا نگید نگفتیم!
- چی رو ببریم آقا؟
تا آقا حمید آمد بپرد یک داد بزند بگوید بروید گورتان را گم کنید مامور معذور باز دهانش را باز کرد:
- میت رو خانوم.
جیران به درب تکیه داد؛ مادر و پدر با چشم‌هایی پر از ناله به هم نگریستند و گریستند؛ قناری‌شان ساکت شد؛ زیر کتری خاموش بود؛ حالا برای یک عاشق همه چیز خیلی ساده بود: آن‌ها حتما معشوق را کشته‌اند که می‌خواهند از شر جنازه هم راحت شوند.
- باشه آقا، بریم.
حمید شانه‌هایش دیگر خسته نبود و می‌لرزید؛ آذر خانم ترانه‌ای جانسوز را بلند می‌خواند و جیران از داخل ماشین به کوچه نگاه می‌کرد که دیگر هرگز سالار را درحالی که منتظر او بود نخواهد دید، به جای خالی کنارش نگاه می‌کرد که دیگر هرگز با یک مرد با هیبت سالار و با موهای قهوه‌ای، پر نخواهد شد.
- خب خانوم مستقیم انتهای سالن دست چپ.
روی تخت یک مقدار گوشت بدون استخوان بود؛ یک سر شکسته؛ چشم‌های در خون غلتیده‌ای که ساچمه‌ها از دیدن محروم‌شان کرده‌اند و یک کمی هم بغض آماده‌ی ترکیدن. پارچه‌ی سفید کفاف پوشاندن قد و بالای عزیزش را نمی‌داد و جیران چرا وسط همان اتاق نمی‌افتاد بمیرد؟
- دخترم آروم باش، مادر بمیره برات.
- بابا جان صورتش کبوده، این سالارمه؟
آقا حمید که دیگر چیزی از ابهت یک پدر برایش نمانده بود دخترش را در آغوش می‌فشارد و جیران ساکت‌تر از قبل به جسد شوهرش زل می‌زند. جلو می‌رود؛ صورتش را به صورت خونین عزیزش می‌چسباند؛ مرده تکان نمی‌خورد! نزدیک‌تر می‌شود؛ یک بوسه، دو بوسه. مرده هنوز هم مرده است.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین