رفتم بیرون که یکی از همین مورچه های گنده زیر کفشم رفت و بیچار لِه شد، ولی زنده بود.
خواستم راهم و بگیرم برم که یهو فرشتهی روی شونهی راستم گفت: ببرش یه گوشه بذار به حال خودش فقط زیر دست و پا نباشه
سرم و تکون دادم
ای بابا باز دوباره خواستم راه بیوفتم که اینبار گفت: بعداً که مشکلی تو کارات پیش اومد بگو چرا.
ایشش
با یه چوب کوچولو بردمش کنار لوله آب.
اولش حکمت حرفای فرشتهی روی شونهی راستم و نفهمیدم اما الان....