جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,807 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- روزهایی که نیست رو چیکار می‌کنی؟
- میگم زیاد بپزه
- تا مسموم شی؟
- ای بابا من که هرچی می‌گم تو حرف خودت رو می‌زنی... آراد واقعاً میگم نیازی نیست که خودت رو تو زحمت بندازی.
- من قرار نیست کاری کنم. تو توی این یک‌ ماه خونه‌ی خودم می‌مونی.
واقعا دلیل این همه اصرارش رو نمی‌فهمیدم... دوست نداشتم برم اون‌جا و یک‌ ماه بمونم ولی از طرفی هم این مدت می‌تونست خیلی به من کمک کنه برای همین مخالفت بیش از این رو جایز ندونستم و گفتم:
- خیلی خب باشه هرچی تو بگی. فقط یه سوال!
همین‌جور که حواسش به رانندگیش بود، بی‌حرف نگاهی بهم انداخت.دل‌ رو زدم به دریا و سوالم رو پرسیدم:
-‌ تو هرکس از دوست‌ها و یا همکارهات دست‌هاشون بشکنه می‌بریشون خونت؟
- همشون رو نه
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ کیارو میبری پس؟
- داف ماف‌ها رو دیگه
با اخم نگاهش کردم که ادامه داد:
- البته بینشون یه سری افراد معیوب‌الذهن هم هستن دیگه... .
با اتمام حرفش پوزخندی زد که گفتم:
- هه هه خندیدم.
جدی گفت:
-‌ نگفتم بخندی
روم رو ازش گرفتم و حرفی نزدم واقعیت این بود که اون‌قدر خسته و درد کشیده بودم که دیگه جونی واسم نمونده بود که بخوام با این بشر دربیوفتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم که صداش رو شنیدم:
- چی شد یهو مظلوم شدی جغ‌جغه!
سکوت کردم و چشم‌هام رو بستم که برسیم خوشبختانه باید بگم از اون دسته از دخترها نیستم که تو ماشین خوابشون میبره و خوابمم اون‌قدر سنگین نیست که هرچقدر کاراکتر مرد دختره رو صدا میزنه بیدار نمیشه تازه کاراکتر مرد داستان من هم اون‌قدر جنتلمن نیست که بخواد من رو، روی دست‌هاش بلند کنه و ببره بذاره رو تخت خودش تا بخوابم... .
این آرادی که من می‌شناسم با مشد و لگد هم شده بیدارم می‌کنه... اما اگه‌ من ترنمم آراد رو هم با این همه دب‌دبه و کپ‌کپه خام خودم می‌کنم... .
اصلاً فکر بدی هم نیست‌ خوبه خودم رو بزنم به خواب ببینم تیر به هدف می‌خوره یا نه سعی کردم خیلی خودم رو محکم نگیرم و حس افراد خواب رو گرفتم، حتی واسه این‌که پلکم تکون نخوره سعی کردم هی عدسی چشمم رو تکون ندم که همه چیز اوکی باشه.
با ایستادن ماشین و تک بوقی که آراد زد استرس گرفتم اما سعی کردم خونسرد باشم. صداش رو شنیدم:
- هی جغ‌جغه پاشو رسیدیم.
تو دلم خالی شد اما به خودم دلداری دادم که تو می‌تونی ترنم، تو باید بتونی... صدای باز شدن درب برقی خونه رو شنیدم... ماشین راه افتاد و پس از طی یه مسیر کوچیک دوباره ایستاد. صدای باز شدن کمربند آراد رو هم شنیدم، ضربان قلبم رو صدهزار بود و قطعاً این قلبم بود که رسوام می‌کرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
" از زبون آراد"
هرچقدر صداش زدم بی‌فایده بود..‌. بدجور خورد زمین خیلی دستش درد داشت و الان هم احتمالاً از زور مسکن‌های قوی که خورد بی‌هوش شده که هرچی صداش میزنم جواب نمیده... پیاده شدم و ماشین رو دور زدم... درب سمت شاگرد رو باز کردم و خم شدم کمربندش رو باز کردم، تو همون حالت صورتم رو چرخوندم سمتش که توی پنج سانتی صورتم نفس می‌کشید، عطرش تو دماغم پیچید. واقعاً عطر خوش‌بویی داشت که هر مردی رو می‌تونست جذب کنه، پوستش صافه صاف بود، دریغ از یه جوش یا یه خال. ابروهای پرپشتش که معلوم بود خیلی وقته دستی بهشون نکشیده اما بازهم تاثیر بدی توی چهره‌ش نذاشته بود. مژه‌های بلندش که باریمل حتی تو حالت خواب هم سر به فلک کشیده بودن و اما لب‌هاش، فقط کافی بود دو سانت نزدیک‌تر شم تا هرم نفس‌هامون باهم یکی بشه. لب‌های پروتز کرده و قلوه‌ای نداشت، اتفاقاً لب‌هاش خیلی هم کوچیک بودن اما به فیسش می‌اومد و یه تناسب خوبی رو توی چهره‌اش ایجاد کرده بود. چشم‌هام رو صورتش و مخصوصا لب‌هاش در نوسان بود، تاحالا به هیچ دختری اینجوری و از این فاصله‌ی کم نگاه نکردم... .
برای جلوگیری از انحراف ذهنم سریع خودم رو عقب کشیدم و ایستادم، چشم‌هام رو بستم و دو تا نفس عمیق کشیدم. اخه این چه کاریه که من دارم می‌کنم اصلاً به من چه بذار بیدارش کنم خودش پاشه راه بره، تا امدم دستم رو بذارم رو شونش که بیدارش کنم چشمم دوباره به چهره‌ی مظلوم غرق در خوابش افتاد باید بگم توی خواب صدبرابر زیباتر میشه، مژه‌های بلندش روهم افتاده بودن و کمی از موهای خرمایی رنگ سمجش رو صورتش ریخته بود.
دروغ چرا دلم نیومد بیدارش کنم، دستش خیلی درد می‌کرد و اگر بیدارش کنم ممکنه خوابش نبره و اذیت شه. اَه خدا چمه من کی تاحالا دلم واسه کسی سوخته آخه؟!
اوف به خودم نهیب زدم تو دلت واسه کسی نمی‌سوزه آراد تو فقط از روی انسانیت این‌کار رو میکنی نا چیزه دیگه... بی فوت وقت خم شدم، یکی از دست‌هام رو زیر پاهاش انداختم و اون یکی دستم هم انداختم دور شونش و از ماشین بیرونش کشیدم، وزن زیادی نداشت و اذیتم نمی‌کرد پشت در که ایستادم گلی خانوم درب رو باز کرد اما تا دید ترنم تو بغلم خوابه تعجب کرد و چیزی نگفت منم بی‌حرف از کنارش گذشتم و رفتم بالا، درب یکی از اتاق‌های مهمون رو باز کردم و یواش جوری که بیدار نشه و دست شکستش نره زیره تنش گذاشتمش روی تخت، بی‌این‌که نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم و رفتم تو اتاق خودم. لباس‌هام رو از تنم دراوردم، موبایلم رو برداشتم و رفتم جلوی پنجره که می‌تونستم از اون‌جا کل حیاط رو ببینم زنگ زدم به سید که بی‌معطلی جواب داد:
- جونم آقا
- سید ماشینی که اوردم سوییج روشِ به یکی از بچه‌ها بگو ماشین رو ببرن باشگاه و موتورم رو پس‌ بگیرن.
- چشم آقا،‌ فقط بگم ماشین رو تحویل کی بدن؟
- بگو بگن از آقای ریئسی؛ مدیر باشگاهه میفهمن.
- چشم آقا. امره دیگه‌ای ندارین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- نه ممنون.
تلفن رو قطع کردم و لبه تخت نشستم. اوردن ترنم به این خونه خیلی اتفاقی شد و نمی‌خواستم بیارمش این‌جا اما با فکری که به ذهنم رسید گفتم بد هم نیست. توی این مدت من می‌تونم باخیال راحت بگم که بچه‌ها کارشون رو انجام بدن و مشکلی پیش نیاد، تازه این‌جوری توی این تایمی که این‌جا هست زیر نظرش می‌گیرم و سر از کارهاش درمیارم... .
سرم به شدت درد می‌کرد و همه‌ی ذهنم شده بود اون عطر تحریک کننده‌ی لعنتی. سریع بلند شدم و رفتن حموم، روزه خیلی خسته کننده‌ای بود تنم کوفته شده بود قطعاً یه وان گرم حالم رو جا میاره.
وان رو پر از آب داغ کردم و نشستم توش. چشم‌هام رو بستم و دراز کشیدم. دست‌هام رو گذاشتم لبه‌ی وان و سعی کردم از فکر کردن به هر چیزی اجتناب کنم‌... .
عضلاتم که شل شد بلند شدم و یه دوش خیلی سریع گرفتم، کارم که تموم شد حوله رو دورم پیچیدم و باهمون حوله خودم رو روی تخت رو شکم انداختم، هنوز این سردرد لعنتی خوب نشده. تو همون حالت ژلوفنی از میز کنار تختم بیرون کشیدم و با اب توی پارچی که از دیشب مونده بود قورتش دادم.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم که این درد لعنتی بیشتر از این نشه، چیزی هم طول نکشید که خوابم برد... .
چشم‌هام رو که باز کردم هوا تاریک بود، بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم شلوار ورزشی گشاده سورمه ‌ای رنگی با یه بلوز مشکی تن کردم اصولاً عادت ندارم لباس بپوشم اما از اون‌جایی که ترنم این‌جا ست خوش ندارم جلوش باشم، البته چه‌قدر هم که اون چشمش هرز میپره... رفتم تو دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و باحوله خشک کردم صورتم رو‌‌‌. طبق عادتم بی‌سروصدا از پله‌ها رفتم پایین و رفتم سمت آشپزخونه یکی از دخترها داشت گردگیری میکرد و پشتش به من بود،‌ یهو گفتم:
- یه قهوه واسه من بیار.
هی کشید و از جاش پرید، برگشت سمتم. اخرش با این کارم یکی رو سکته میدم.
- چشم آقا همین الان حاضر می‌کنم.
رفت سمت قهوه ساز و روشنش کرد
- ترنم کجاست؟
- ایشون تو حیاطن.
برگشتم که از شیشه‌های سرتاسری دیدم داره بایکی از راننده‌ها صحبت میکنه. رفتم سمت درب و بازش کردم از کنار آب‌نمای کنار ساختمان رد شدم و نزدیکشون شدم که‌صدای ترنم رو شنیدم
ترنم:
- میگم الان آراد خانتون خوابه اگه من رو نمی‌بری خب یه تاکسی بگیر تامن برم.
احمد رانندم مشخص بود حسابی کلافه شده:
- دِ دخترجان نمی‌فهمی میگم اومدن به این خونه باخودته اما رفتنت با آرادخانِ.
ترنم حسابی عصبی شده بود:
-‌ اصلاً اومدیم و آرادخانتون مثل زیبای خفته رفت تو خواب همیشگی، اون وقت باید چه کنیم؟
جلوی‌خندم رو گرفتم و نزدیک‌تر رفتم که احمد دیدم و صاف ایستاد قبل از اینکه ترنم متوجه حضورم بشه گفتم:
-‌ اون موقع توهم میشی بِل (شخصیت دیو و دلبر) و تو این قلعه زندانی میشی و منتظر می‌مونی تا شاهزاده خانوم بیاد‌ و من رو با بوسش بیدار کنه.
برگشت سمتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مشخص بود حسابی جا خورده و خجالت می‌کشه چون سرش رو انداخت پایین و با گوشه‌ی شالش شروع کرد بازی کردن
ترنم:
- امم چیزه... یعنی... خب... .
- حرفت رو بزن
جرات گرفت و سرش رو بالا اورد و گفت:
- می‌خوام برم از خونه یه سری وسیله و لباس بیارم که این اقا... .
با دستش به احمد اشاره کرد و ادامه داد:
- میگن نمی‌شه... .
و در ادامه چشم غره‌ای هم به احمد رفت.
احمد:
- آقا بخدا من نگفتم نمیشه گفتم صبر کنه تا شما بیدار شین و بگین بره یا نه.
ترنم با غیض بهش گفت:
- من از کسی واسه کارهام اجازه نمی‌گیرم.
احمد:
- اِی بابا عجب گیری کردم‌ها!
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بسه دیگه... .
رو به ترنم گفتم:
- بگو چی می‌خوای احمد میره میاره واست.
ترنم:
- یه سری وسیله هست که خودم باید برم بیارم.
دیگه کش ندادم بحث رو:
- خیلی خب... .
رو ازش گرفتم و به احمد گفتم:
- هر جایی می‌خواد بره ببرش.
احمد:
- چشم اقا... .
منتظر نموندم و برگشتم داخل.

" از زبون ترنم"
وسایل‌هایی که می‌خواستم رو ریختم تو ساکم. این احمد خیلی رو مخمه و دلم می‌خواد جوری بزنمش که مغزش از گوش‌هاش بزنه بیرون. مردک خر اون‌قدر صداش‌ رو برد بالا که آراد حرف‌هامون رو شنید، منم که دیگه ماشاالله بهم باشه چه چرت و پرت‌هایی داشتم می‌گفتم... اخه آراد و زیبای خفته؟ وای وقتی یادم میاد حس خیلی بدی بهم دست میده و اصلا دلم می‌خواد نرم اونجا، حتی تا یه هفته با آراد هم‌کلام هم نشم.
لباس‌هایی که از صبح تنم بود رو دراوردم... دلم می‌خواست برم و یه دوش هم بگیرم اما نه می‌تونستم با این دست دوش بگیرم و نه تایمش رو داشتم... یه بادی مشکی بایه شلوار تنگ زغالی تن کردم، قد شلوارم هشتاد بود و ساق پاهای خوش‌تراشم رو زیادی در معرض دید میزاشت... با برس موهام رو شونه کردم، به دو قسمت تقسیمشون کردم و اوردم جلوم رها کردم، پالتوی خز گرگی رو پوشیدم و شال مشکی‌م رو هم رو سرم انداختم. بوت‌های پاشنه بلند مخمل طوسی‌م روهم پا کردم... البته باید بگم تمام این‌کارها رو به سختی انجام می‌دادم.
ساکم رو با یه دست به سختی تا وسط سالن اوردم و رو مبل رهاش کردم، احمد باهام امد بالا اما نیومد داخل و بیرون منتظره حالا من باید این رو تا دم در ببرم.کل بدنم درد میکنه، از خودم توقع نداشتم که نتونم یه ساک رو حمل کنم. البته خب خیلی وقت هم هست که ورزش رو رها کردم و دیگه اهمیتی بهش ندادم، ورزش‌های رزمی هم که باید می‌بوسیدم و می‌ذاشتم کنار.
تف بهت افعی تف بهت شاپور عوضی و لعنت بهت آراد که همه‌ی دلخوشی‌هام‌ رو ازم گرفتین. دوباره ساک رو برداشتم و رفتم سمت درب احمد به محض دیدنم ساک رو از دستم گرفت و پرسید:
- بازم هست؟
- نه تو برو تا منم برم کیفم رو بیارم.
بی‌حرف سرش رو تکون دادو رفت... برگشتم و کیفم رو برداشتم به خونه‌م نگاه گذرایی انداختم امیدوارم تا موقع برگشتم چیزی توش تغییر نکنه و آراد تصمیم نگیره که شنود و یا دوربین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این‌جا نصب کنه.
از خونه زدم بیرون و با آساسنور رفتم بیرون. احمد روبه‌روی ساختمان درست اون‌طرف خیابون منتظرم بود سوار شدم و اون‌هم راه افتاد... شکمم از گشنگی دیگ داشت قاروقور می‌کرد صبح تا حالا غذای درست و حسابی نخوردم البته عادت دارم به این کار اما الان ضعف شدیدی تو بدنم پیچیده و حسابی گشنمه فقط دعا می‌کنم به محض رسیدنمون میز شام حاضر باشه و البته آراد نباشه که معذب نباشم پیشش و بتونم راحت با پنجول‌هام بیوفتم به جون بشقاب، البته که من هیچ‌وقت این‌جوری غذا نخوردم و دارم اغراق می‌کنم اما واقعا حوصله ندارم که پیش آراد عشوه‌ خرکی بیام بلکه عاشقم بشه.
اصلاً صدسال می‌خوام نشه مرتیکه خر اخه یکی نیست بهش بگه من رو واسه چی بردی اسب سواری اصلا چرا اون‌قدر اون باشگاه بی‌در و پیکر بود یه اسب رو هم درست افسار نکرده بودن اگه الان من آسیب جدی‌تری بهم وارد شده بود چی؟ اگه اسب از روم رد میشد چی؟ اگه مرده بودم چی؟
اَی خدا چرا من امشب این‌جوری شدم مثل دیونه‌ها دارم باخودم حرف می‌زنم و از این شاخه به اون شاخه می‌پَرم حالا خوبه خداروشکر عادت ندارم بلندبلند باخودم حرف بزنم وگرنه که دیگه حیثیت نمی‌موند واسم... پشت درب اهنی بزرگ که ایستادیم تازه یادم افتاد که چه موقعیت خوبی به دست اوردم و من باید نهایت استفاده رو ازش بکنم. اه یادم افتاد که ارایش نکردم، کاش تو خونه یه مقداری به صورتم رسیدگی می‌کردم... .
حالا اشکال نداره بذار سادمم ببینه که فکر نکنه با هزارمن ارایش خودم رو خوشگل می‌کنم بلکه بفهمه زیبایی من طبیعیه... .
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه. خلاصه که باید بگم من نچرالم هم قشنگه و نیازی ندارم خیلی سرخاب سفیدآب کنم... هو چه در نوشابه‌ای هم براخودم باز می‌کنم.‌ گلی خانوم سریع درب رو برام باز کرد و گرم مشغول صحبت شد باهام:
- به‌به ترنم خانوم. حال شما! خوبی دخترم؟ درد که نداری؟
- نه گلی جونم خوبم. درضمن مگه قرار نشد من رو ترنم صدا کنی؟
- خانوم والا اخه قبلاً کسای دیگه که می‌ومدن این‌جا باید هزار تا پسوند خانوم و ملکه و شاهزاده و پرنسس بهشون می‌دادیم و الان واسم سخته.
با گفتن این جمله‌ی گلی جفت ابروهام بالا پرید. پس آراد خان دوست دخترهاش‌ رو تو خونش هم می‌اورده، چطور متین از این موضوع‌ها خبرنداشته؟ البته خب طبیعی هم هست آراد که نمیاد به متین بگه کدوم دوست‌دخترم رو کی آوردم خونه و باهاش چیکارها کردم که.
با تصور کارهایی که کرده حالم بد شد. سرم رو محکم این‌وَر و اون‌وَر کردم تا افکار بیخود و چندشم رو از خودم دور کنم. سعی کردم حالت چهرم رو برگردونم به عادی و نرمال رفتار کنم:
- اِی بابا گلی جونم اون‌ها رو بامن مقایسه نکن.
- معلومه که تو رو با اون‌ها مقایسه نمی‌کنم. اصلاً چنین چیزی مگه میشه که یه فرشته‌ی زمینی رو با یه سری پلاستیک و ژل و پروتز مقایسه کرد؟
خندیدم و لپش رو کشیدم:
- قربونت برم من مرسی عزیزم... .
دیدم اگه بخوام پای حرف‌هاش بشینم تا فردا صبح هم می‌خواد ادامه بده:
- آراد کجاست گلی جان؟
- مینا داره میزه شام رو می‌چینه تا تو لباس‌هات رو عوض کنی و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بیایی سر میز آراد هم امده.
- مرسی گلی خانومم.
از پله‌ها بالا می‌رفتم و سرم پایین بود داشتم به پله‌ها نگاه می‌کردم ک په یهو پاهای یه نفر رو درست مقابلم دیدم سرم رو که بالا اوردم... .
" از زبون آراد"
سرش پایین بود و داشت می‌اومد بالا، اصلاً حواسش به اطرافش نبود و متوجه حضور من بالای پله‌ها نبود... دستم رو گذاشتم رو نرده و اروم اروم پله‌ها رو طی کردم. لباس‌های قشنگی پوشیده بود، کلاً تیپش خوبه، نه جلف میگرده و نه خیلی دمده، اصولاً لباس‌هاش رسمیه و از رنگ‌های تیره خیلی استفاده می‌کنه تو استایلش که البته هرکی باهاش اشنا نباشه و نشناستش فکر می‌کنه چقدر دختر مغرور و از خود راضیه و دارای پشتکاریِ اما این‌طور نیست برعکس یه شیطنت خاص زیر پوستی هم داره که همیشه سعی در پنهان کردنش داره و البته ناگفته نماند که واقعاً پشتکار خوبی داره و نهایت تلاشش رو می‌کنه که هرکاری رو به بهترین شکل دربیاره... .
اون‌قدر ذهنش درگیره که حتی صدای پاهامم نشنیده. تنها یه پله دیگه مونده بود که به هم برسیم... یهو ایستاد و به کفش‌هام خیره شد و با کمی مکث سرش رو بالااورد. یاد حرفش که می‌اوفتم خندم میگیره... من رو با این قد و هیکل چه‌جوری با زیبای خفته یکی کرد خداعالمه... .
ظاهراً اون‌هم به همین موضوع فکر می‌کرد که یهو سرش رو پایین انداخت و امد از کنارم رد بشه که دست سالمش رو گرفتم. ایستاد اما نگاهم نمی‌کرد سرم رو نزدیک گوشش بردم و یواش پچ‌زدم:
- مواظب خارهای اطراف اتاق زیبای خفته باش، بل! اهان راستی دیو خیلی منتظر نمی‌مونه که ببینه میای سر میز شام یا نه... .
سریع دستش رو رها کردم و منتظر نموندم که قیافش رو ببینم و رفتم سمت سالن نشیمن که فقط یه دست مبل راحتی با یه تلوزیون داشت و پشت مبل‌ها یعنی نزدیک راه‌پله و کنار پارتیشن میزنهار خوری قرار داشت.
مینا داشت میز شام رو می‌چید بی توجه بهش نشستم پشت میز که پرسید:
- اقا بکشم واستون؟
بی‌توجه به حضور ترنم فقط سرم رو به نشونه‌ی رضایت تکون دادم خوش ندارم به‌خاطره این دختره و این‌جا بودنش بخوام برنامه‌هام رو عوض کنم بعدم از کی تاحالا من واسه دختری صبر کردم که بیاد غذا باهم بخوریم که این دفعه دومم باشه؟ تکه کاهویی با چنگال تو دهنم گذاشتم و به میز شام خیره شدم... امشب غذای مورد علاقه‌ی من یعنی زرشک پلوبامرغ و خورشت الو داشتیم... ناخوداگاه اخم‌هام رفت توهم یاد بچه‌گی‌هام افتادم که مامان با چه عشقی واسه بابا غذا می‌پخت و منتظر می‌موند که بابا بیاد و بعد همه باهم شاممون رو می‌خوردیم، چه زندگی ارومی داشتیم و چقدر با مامان‌بزرگ و عمو این‌ها خوش بودیم.
بعنی زمانی میرسه که دوباره بتونم ببینمشون و برگردم به اون کانون گرمشون؟ ههه چه فکرا اگه از دست شاپور و افعی هم خلاص شم محاله بابا من رو با این سابقه‌ی درخشان قبولم کنه. اشتهام کلاً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کور شده بود با قاشق برنج‌های تو بشقاب رو زیر و رو می‌کردم که صدای کفش‌های پاشنه بلندی من رو به خودم اورد... ترنم بود.
لباس‌هاش همون‌ها بود که تنش بود فقط شال و پالتوش رو دراورده بود و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود. رو صندلی جلوی من نشست و مینا بشقابش رو پر کرد و اون هم بی‌حرف مشغول شد به خوردن.
مینا:
- آراد خان بامن امره دیگه‌ای ندارین؟
دستم رو به نشونه‌ی مرخصی تکون دادم و اون‌هم رفت.
بی‌اینکه بفهمه، زیر نظرش گرفتم.
با ولع و شتاب‌زده نمی‌خورد اما مشخص بود گرسنشه، البته منم تا چند دقیقه پیش گرسنه بودم اما اشتهام کور شد. هم‌چنان داشتم با غذام بازی می‌کردم و دو‌سه تا لقمه به زور خورده بودم که صداش رو شنیدم.
- ظاهراً دیو رژیم داره که این غذای خوشمزه رو نمی‌خوره و باغذاش بازی می‌کنه.
نیم نگاهی بهش انداختم. قاشقم رو گذاشتم تو دهنم و مشغول جویدن غذای تو دهنم شدم، دوباره چشم بهش دوختم. دیگه حوصله هیچ‌کاری رو نداشتم، جوابش رو ندادم و سعی کردم غذای از دهن افتادم رو بخوردم اون هم دیگه حرفی نزد و بعد از اتمام غذا هردومون رفتیم تو اتاق‌هامون...
پشت پنجره‌های سرتاسری ایستادم، به تاریکی حیاط چشم دوختم، سیگاری روشن کردم و پک محکمی بهش زدم. امشب یاد گذشته‌ها افتادم و بدجور خط خطیم. خدا لعنتت کنه شاپور بی همه چیز که هر چی می‌کشم از توعه و خدا لعنت کنه خودم رو که توی همه‌ی این‌سال‌ها نتونستم هیچ‌کاری کنم و خودم رو از این منجلاب بکشم بیرون. همه‌ی لباس‌هام رو دراوردم و طبق عادتم یه شلوارک پوشیدم. رو تختم دراز کشیدم، یه سیگار دیگه روشن کردم و به سقف چشم دوختم سر دردم داشت شروع میشد و سیگار هم به بیشتر شدن دردش کمک می‌کرد اما بازهم به سیگار کشیدنم ادامه دادم اونقدر کشیدم و فکر کردم به گذشته و گذشته‌ها تا بالاخره نزدیک‌های صبح خوابم برد
" از زبون ترنم"
- بله خانم مجیری لطف کردین. پس من ساعت سه مزاحمتون میشم مچکرم.
- ... .
گوشی رو قطع کردم یه تکه خیار گذاشتم تو دهنم. سالن خانم مجیری یکی از بهترین سالن‌های زیبایی تهران و قبلاً چندباری رفته بودم اون‌جا الان هم یه نوبت گرفتم که برم موهام رو کوتاه کنم و یه دستی هم به این ابروهای پرپشتم بکشم. البته الان بنظرم وقتش رسیده که رنگ خرمایی موهام هم عوض کنم... .
تغییر توی چهره جز اولین چیزهای ساده‌ایِ که میتونه توجه یه مرد رو هرچند برای ظاهر جلب کنه منم که به شدت نیاز دارم حواس و فکر آراد رو درگیر خودم کنم. اوف این آراد هم که نمیاد... یه تکه دیگه از خیارم رو گذاشتم تو دهنم... .
آراد توی‌ باشگاه شخصیش که تو زیرزمین خونش واقع بود داشت ورزش می‌کرد و منم این‌جا داشتم از گشنگی می‌مردم. یه تکه از گوجه گذاشتم تو دهنم که یهو صداش رو از پشت سرم شنیدم، تکونی خوردم که گوجه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با پوزخند کنار لبش گفت:
- چی شدی؟
یه لیوان آب ریختم و همین‌جور که سرفه می‌کردم یواش‌یواش خوردم... مرگ و چی شدی، بیشعور نکرد یه لیوان آب دستم بده سرفه‌ام آروم شد. دوتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم پلک نزنم که اشک‌هایی که تو چشمم از شدت سرفه جمع شده بود سرازیر نشن.
- خوبی؟
یه نگاه عاقل‌اندر سفیهی بهش انداختم و جوابش رو ندادم. یه تاپ و شلوارک گشاد ورزشی مشکی تنش بود، روش یه طرح مینیمال از یه گراز بود الحق که گرازی و انتخاب خوبی هم کردی تو لباس پوشیدن. با لباسی که پوشیده بود عضلات بازوهاش و ساق پاهاش رو به نمایش گذاشته بود. سریع ازش چشم گرفتم و مشغول خوردن شدم اون‌هم دیگه حرفی نزد.
دیشب که مثل عمر‌بن‌سعد رفتار می‌کرد اما الان ظاهراً آرومه و میشه باهاش دوکلوم حرف زد.
پرسیدم:
- امروز شرکت خیلی کار داریم؟
نیش‌خندی زد و گفت:
- چه‌قدر هم که تو کار می‌کنی.
راستش خب حرفم هم خنده‌داره بود جرعه‌ای از آب‌پرتغالم رو نوشیدم و دوباره لیوان‌ رو گذاشتم رو میز.‌ با ته‌مایه های خنده‌مانند سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اره خب... من کاری نمی‌کنم. می‌خواستم بپرسم امروز جلسه داریم یا نه؟
با چنگالش یه تکه زیتون گذاشت تو دهنش و همین‌جور که محتویات تو دهنش رو می‌جوید مشغول درست کردن یه لقمه دیگه شد. محتویات تو دهنش رو قورت داد و گفت:
- نه توی این دو هفته هیچ کاره خاصی نداریم و نیازی هم نیست که‌ بیایی شرکت.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه بهتر... توی این مدت می‌تونم برنامه ریزی کنم واسه بارگیری بعدی.
- حالا‌ حالا ها بارگیری نداریم.
- چه‌طور؟
- فعلاً انبارها پره و نیازی به محموله نداریم.
- خب نمیگی بارگیری بعدی قراره کی و از کجا باشه که درمورد اون منطقه یه تحقیق کنم و بررسی های لازم رو انجام بدم؟!
- بار از سیستان و بلوچستان میره کرمان و اون‌جا تحویل می‌گیریم،‌ زمانش هم دقیق نیست به وقتش مکان دقیق و زمان دقیق رو میگم بهت.
- راهش زیادی طولانیه
- اما به خستگیش می‌ارزه.
- چه‌طور؟
- مقدارش دوبرابر اون‌دفعه‌ است و تا مدت طولانی نیازی نیست که درگیر بار و بارگیری بشیم‌.
- خطره این‌دفعه هم بیشتره.
- وقتی سی گرم حکمش میشه اعدام و مصادره‌ اموال پس دیگه فرقی نداره سی گرم جا‌به‌جا کنیم یا چندکیلو... .
چه همه‌ی فیلم‌ها هم می‌بینه و بلده... .
- اره خب این هم منطقیه.
ازجا بلند شدم و گفتم:
- من امروز جایی کار دارم و به ماشینم احتیاج دارم.
- با این وضعیت دستت چه‌جوری می‌خوای رانندگی کنی؟
- یه کاریش می‌کنم.
همین‌طور که با چنگال و چاقوش افتاده بود به جون زیتون‌ها و سرش پایین بود گفت:
- لازم نکرده. هرجا خواستی بری احمد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌بردتت و می‌آردتت
- اخه نمی‌خوام مزاحم بشم.
سرش رو بلند کردو به چشم‌هام نگاه کرد:
- من که قرار نیس ببرمت. احمدهم که شغلش اینه و باماشین میبردت رو دوشش نمی‌ذارتت که.
دوباره مشغول خوردن شد... راست میگفت‌ها من که نمی‌تونستم با این دست چلاق شده رانندگی کنم.
مخالفت بیش ازاین رو جایز ندونستم فقط سرم رو تکون دادم و رفتم تو حیاط. هوا امروز خیلی خوب بود.چیزی تا عید نمونده بود و قطعا بارگیری بعدی این‌طور که آراد میگه میره واسه بعد از عید.
ای‌وای اصلاً امروز چندمه؟ سریع موبایلم رو روشن کردم، تاریخ رو چک کردم امروز پونزده اسفند بود و پونزده روزه دیگه تولد متین بود. اوف اخه من که تو این دوهفته این‌جام چه‌جوری باید برا متین تولد بگیرم، تازه اگه آراد تو خونم دوربین و شنود هم کار گذاشته باشه که دیگه‌ نور الی‌ نور میشه. اَه پونزده فروردین هم که تولد آراده. هرسال خودش واسه خودش تولد می‌گیره البته به بهونه تولد یه سری ادم کله گنده رو دعوت می‌کنه و باهاشون قرارداد می‌بنده. اما هیچ‌کدوم از این افراد جزء باند افعی نیستن و واسه خودشون کار می‌کنن و آراد امسال هم قطعاً یه مهمونی می‌گیره فقط امیدوارم سردار هم بیاد تا بتونم بیشتر باهاش اشنا بشم.
رفتم سمت آلاچیق وسط حیاط، یه دست مبل ناهارخوری فضای‌ باز طوسی اون‌جا بود رو مبل نشستم و پاهام رو دراز کردم. موندم چیکار کنم واسه تولد متین... هرچی فکر می‌کردم کم‌تر به جواب می‌رسیدم. تو افکارم پلن‌های مختلفی می‌چیدم و درنهایت به هیچ می‌رسیدم که سرم رو برگردوندم و آراد رو دیدم که داره میره سمت ماشینش.
سعی کردم جوری وانمود کنم که یعنی حواسم بهش نیست برای همین‌جوری نشستم که ببینمش اما اون فکر کنه نمیبینش و حواسم بهش نیست، البته باید بگم اون هم اصلاً حواسش به من نبود و سریع و محکم قدم برمیداشت. قد بلندی داره از هیکلشم هیچی نمیگم، امروز عضلاتش رو دیدم و کمی نمونده بود دهنم باز بمونه. متین هم که انقدر به ورزشش اهمیت میده و هیچ‌وقت باشگاهش ترک نشده انقدر عضلاتش قشنگ نیستن. کلاً تیپ مشکی زده بود یه دست کت و شلوار با یه پیراهن و یه کروات و یه جفت کفش چرم پوشیده بود. سامسونتش دستش بود و عینک گوچی هم زده بود. اگه بی‌انصاف نباشم باید بگم کم از یه مدل ایتالیایی نداره. هم از نظره قدی هم از نظره هیکلی و هم از نظر تیپ و استایل نامبر وانه.
اَه من ری*دم تو این تفکراتت ترنم. بس کن و دست از هیز بازی بردار. پاهام رو از مبل اویزون کردم و سرم رو بین دو تا دست‌هام گرفتم. اخه من باید الان چه غلطی بکنم اصلاً چه‌جوری باید این‌جا موندنم رو واسه متین توجیح کنم؟!.
ای خدا خودت کمکم کن قطعاً اگه واسش تولد نگیرم و برم تولد آراد باهام قهر می‌کنه و باید خربیارم و باقالی بار کنم. تا نزدیک‌های ظهر اونجا نشستم ک فکر کردم و فکر کردم اما متاسفانه به هیچ جوابی نرسیدم.
خداروشکر با نامه‌ای که نوشتم و لحظه‌ی اخر انداختم تو واحد بغلی عمو این‌ها الان خبردارن که چه اتفاقی افتاد و قراره من اینجا بمونم. شاید عمو بتونه متین رو متقاعد کنه. ازجام بلند شدم و رفتم داخل. خبری از گلی خانم و بقیه نبود اما صداشون از اشپزخونه‌ی مخفی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌اومد.‌ بی‌صدا رفتم اون‌جا که دیدم اوه چه آشپزخونه‌ی بزرگیِ. همه نشسته بودن دور میز وسط سالن و داشتن کار می‌کردن و باهم حرف می‌زدن.
ساخت این‌جا مستطیلی بود و در انتهای آشپزخونه یه درب شیشه‌ای قرار داشت که حیاط پشتی رو نشون میداد، کابینت‌ها سفید و همه‌ی وسایل مشکی_استیل بودن، همون‌جور که گفتم وسط سالن هم یه میز ناهارخوری هشت نفره که سنگ روش مشکی بود و رگه‌هایی از رنگ سفید توش داشت، پایه‌هاش هم اینه‌ای بود، صندلی‌هاش هم مخمل مشکی بودن. دکور زیبایی این‌جا داشت و جذاب ترین قسمتش همون درب شیشه‌ای بود که حیاط پشتی رو میشد ازش دید زد... .
با صدای گلی خانوم به خودم امدم.
- ترنم دخترم چیزی نیاز داری؟
لبخندی زدم و وارد شدم.
- ام نه کاری نداشتم فقط حوصلم سر رفت که صداتون رو شنیدم و اومدم این‌جا.
مینا:
- خوب کاری کردین خانم بفرمایین بشینید تا واستون یه چایی بریزم.
لبخند گرمی بهش زدم و نشستم رو صندلی.
رو به گلی خانوم گفتم:
- گلی خانوم اگه کاری هست بگین انجام میدم.
با دستش کوبید به لپ‌های تپل و سرخش و گفت:
- وای خدا مرگم بده آرادخان بشنون شما کار کردین پوست من رو می‌کنه.
بلند خندیدم و گفتم:
- نگران نباش من اجازه نمی‌دم بعدم از کجا می‌خواد بفهمه.
مینا چایی و کولوچه‌های کشمشی رو گذاشت جلوم و تعارف کرد که بخورم.
دختری که گلی خانوم زهره صداش کرده بود گفت:
- وای خانوم مگه میشه نفهمن آرادخان؟ این‌جا ما آب می‌خوریم باخبر میشن.
ابرویی بالاانداختم و چیزی نگفتم.
مبینا که مشغول پیاز خورد کردن بود و آب از چشم‌ها و دماغش درحال ریزش بود، فین فین کنان گفت:
- خانوم یه چیز بپرسم ناراحت نمی‌شین و دعوام کنید؟!
- نه چرا ناراحت بشم... کاری نیست انجام بدم من؟
گلی خانوم:
- ای بابا دخترجان گیر دادی‌ها! چاییت رو بخور... بعدهم تو آخه با این دست چه‌جوری می‌خوای کار کنی؟
نگاهی به گچ توی دستم انداختم... قلوپی از چاییم رو خوردم و گفتم:
- عهه حواسم به دستم نبودها!
زهرا به شوخی گفت:
- اشکال نداره حالا دستتون که خوب شد از خجالتمون در میایین.
خندیدم که گلی رو به زهرا گفت:
- زبون تو یکی رو من کوتاه می‌کنم.
- گلی جون چیکار به این بنده خدا داری؟ داریم شوخی می‌کنیم دیگه.
گلی خانوم:
- درسته که شما خودتون خوش اخلاقین و جنبتون بالاست اما این‌هاهم یه کم حیا ندارن.
چپ چپ به زهرا نگاه کرد منم چشمکی بهش زدم و از مبینا پرسیدم:
- سوالت رو بپرس پس.
مبینا:
- والا خانوم می‌ترسم دعوام کنید.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا دعوا اخه؟ نگران نباش بپرس.
مبینا:
- خانوم شما و آراد خان خیلی هم رو دوست دارین؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم:
- چه‌طور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین