- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
آن روز سردِ برفی، همانطور که من و «او» قدم میزدیم، نگاه «او» به لبو فروش آن طرف خیابان و لبوهایش افتاد. هردویمان زیر یک چتر بودیم، چتری که دستهاش را او در دست گرفته بود.
«او» در حالی که چتر را به دست من میداد، گفت:
- مهتاب! همینجا وایسا، الان میام.
تا خواستم چیزی بگویم، خودش را به آن طرف خیابان رساند؛ روبروی بساطِ لبوفروش...! دو ظرف لبو گرفت و به سرعت به سمتم آمد. آن لبوهای داغ و سرخ در میان آن همه برف و سردی هوا، دهان هرکسی را آب میانداخت. ظرف لبو را با لبخند، به دستم داد. من در سکوت، ظرف لبوی «او» را هم از دستش گرفتم و چتر را به «او» برگرداندم. مقابل نگاه متعجبِ «او» به سمت سطل زبالهای که کمی آن طرفتر بود رفتم و هر دو ظرف را در آن ریختم.
«او» که حالا، خودش را به کنار من رسانده بود، مبهوت و معترض گفت:
- مهتاب! این چه کاری بود؟!
با بیخیالی، شانهای بالا انداختم و گفتم:
- فرهاد! من هزار بار بهت گفتم از دست فروش کنار خیابون چیزی نگیر، شاید بهداشتی نباشه! شاید که نه؛ حتما.
***
با دلی آکنده از غم، از گذشته دل میکنم. با گلویی که سرشار است از بغضی بیپایان، تکهای از آن لبویِ سرخِ داغ را با آن طعم دلنشینش قورت میدهم؛ چه چیزی را قورت میدهم؟! بغضِ سنگین کنجِ گلویم یا لبویِ سرخِ داغ را.
خیابانها و کوچهها آنقدر عوض شدهاند که من، به سختی آدرس «آنجا» را پیدا میکنم. آنجا؛ خانه من و «او» بود، من و فرهادِ من.
«او» در حالی که چتر را به دست من میداد، گفت:
- مهتاب! همینجا وایسا، الان میام.
تا خواستم چیزی بگویم، خودش را به آن طرف خیابان رساند؛ روبروی بساطِ لبوفروش...! دو ظرف لبو گرفت و به سرعت به سمتم آمد. آن لبوهای داغ و سرخ در میان آن همه برف و سردی هوا، دهان هرکسی را آب میانداخت. ظرف لبو را با لبخند، به دستم داد. من در سکوت، ظرف لبوی «او» را هم از دستش گرفتم و چتر را به «او» برگرداندم. مقابل نگاه متعجبِ «او» به سمت سطل زبالهای که کمی آن طرفتر بود رفتم و هر دو ظرف را در آن ریختم.
«او» که حالا، خودش را به کنار من رسانده بود، مبهوت و معترض گفت:
- مهتاب! این چه کاری بود؟!
با بیخیالی، شانهای بالا انداختم و گفتم:
- فرهاد! من هزار بار بهت گفتم از دست فروش کنار خیابون چیزی نگیر، شاید بهداشتی نباشه! شاید که نه؛ حتما.
***
با دلی آکنده از غم، از گذشته دل میکنم. با گلویی که سرشار است از بغضی بیپایان، تکهای از آن لبویِ سرخِ داغ را با آن طعم دلنشینش قورت میدهم؛ چه چیزی را قورت میدهم؟! بغضِ سنگین کنجِ گلویم یا لبویِ سرخِ داغ را.
خیابانها و کوچهها آنقدر عوض شدهاند که من، به سختی آدرس «آنجا» را پیدا میکنم. آنجا؛ خانه من و «او» بود، من و فرهادِ من.
آخرین ویرایش توسط مدیر: