امروز عیده و من شوق و ذوق زیادی دارم.
دیروز به کمک مادرم لباس هایم را اتو کردم و به روی رخت آویز، آویزان کردم.
برادرم که عین خیالش هم نبود. اما امان از دست خواهر پر شیطنتم. اینقدر با ذوق بازی میکرد که به ساعت 9 نرسیده از شدت خستگی خوابش برد.
به کمک مادرم شتافتم و وسایلمان را زودتر جمع کردیم. ما امسال به مسافرت نمیرویم زیرا پدربزرگم ( پدرِ مادربزرگِ پدریم ) بیمار استو اما در این بین خبر خوشی هم بود و آن این که عمو و زن عمویم بعد از 8 سال در غربت بودن بالاخره به ایران بازمیگردند... حس عجیبی به عمویم دارم... انگار نمیشناسمش... آخر هشت سال کم نیست ! من هم اکنون 14 سال دارم و وقتی که عمویم به المان مهاجرت کرد 6 سالم بود. کلاس اول بودم و خاطرات زیادی از او ندارم.
زیاد دید و بازدید نداشتیم آن موقع ها اما بعد از اینکه از مشهد برگشتیم دید و بازدید هایمان افزایش پیدا کرد. آخر بعد از رفتن عمویم ما به مدت 6 ماه را در مشهد سپری کردیم.
هرگز آن روز کذایی ای را که برگشتیم فراموش نمیکنم... اما هر چه بود گذشته و به خاطراتی پیوسته که هرگز دلم نمیخواهد آن ها را مرور کنم.
بعد از انجام کار های روزانه به همراه پدر، مادر، برادر و خاهرم سوارِ ماشین اروندمان شدیم . نه که بخواهم پز بدهم ها! نه! ماشینمان دور رنگ بود و سه درش خراب بود تازه ترمزش هم بر سرِ موانع بگیر نگیر داشت.
برایتان خلاصه کنم که وقتی به باغمان که خارج از شهر بود رسیدیم، از دیدن ایل و تبارم شگفت زده شدم . آن چنان هم جمع نبودیم ها! شاید کمی زیاد اغراق کردم.خلاصه ی وجودشان از این قرار بود که : برادر مادربزرگم به همراه همسرش ، پدربزگ و مادربزگِ بزرگم ، پسر خاله ی پدرم که از من 4 ماه کوچکتر است ، پسر دایی پدرم که از من 2 سال کوچکتر است ، خانواده ی هر دو عمویم ، عمه و خانواده اش و... فکر نمیکنم کسی را جا انداخته باشم.
همبازی های دوران کودکیِ من همان دو پسری بودند که از من کوچکتر هستند.
01/ 01/ 1396