جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,105 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که همون اول کاری پس افتاده بودی.
شونه بالا انداختم. مشتی که رفت بشینه تو شکمش مهار شد. نفس زدم:
- می‌خواستی نکنی. چیه حسابی خوردی الان این‌ رو میگی که جبران مافات کنی مثلاً؟
نفهمیدم چی شد که یهو من و چرخوند و تو بغلش حبس کرد. اومدم با دست‌هام راه فراری باز کنم که اون‌ها‌ رو هم مهار کرد و قفلشون کرد. ته ریششون‌ رو که کشید رو گونم چشم‌هام‌ رو با حرص بستم. فکر کنم فهمیده حساسم رو این کار. با یه حرصی که از عصبانیت نبود تو گوشم پچ زد:
- چی می‌خوای بچه تو آخه؟ چی میگی توی نیم وجبی؟‌ تموم کن این مبارزه‌ رو، اصلاً نکنیم مبارزه بهتره، اخه زیادی دست‌ و پاهات ظریفه می‌زنم می‌شکونم آسیب می‌بینی اون‌وقت هی غر میزنی به جون من، منم که وفادار و آدم منصف باید به جون بخرم این غرها رو چون خودم مقصرم.
جاان چی گفت این الان؟! به جون بخره غرهام‌ رو؟! الانه که من غش کنم اما نه، نباید به رو خودم بیارم. تند تند زبونم‌ رو چرخوندم:
- من کی غر زدم به جون تو؟ مثل این‌که یادت رفته جریان باشگاه اسب‌سواری رو. اون روزهم تو مقصر بودی اما نه من غر زدم به جونت نه تو به جون خریدی غرهام‌ رو.
یس اینه قدرت تکلم ترنم.
چسبیده به گوشم غرید:
- می‌خوای چیکار کنی تو؟
چون فکر می‌کرد ادامه میدم مکالمه رو دست‌هاش شل شده بود، با یه حرکت سریع، ماهرانه پسش زدم و جلوش ایستادم.
ریلکس گفتم:
- فقط راحت باش همین.
تعلل و یک‌جا بودنش‌ رو که دیدم گفتم:
- یالا شروع کنیم دیگه.
تک خندی زد و مثل من تو حالت آماده باش قرار گرفت.
ضربه‌ای زدم که جاخالی داد. و گفت:
- چرا این‌کار رو می‌کنیم اخه ما؟
- اووف فکر می‌کردم دعوتم به مبارزه رو کامل به جا میاری. کم اوردی اعتراف کن و خودت‌ رو خلاص.
- پس میگی ضربه‌هات کاری بوده؟
- نبوده؟
مشتی که زد تو شکمم درد‌‌ر و تو کل وجودم دَووند اما خم به ابرو نیاوردم. این ضربه محکم‌تر از قبلی‌ها بود. دید دارم برو برو نگاهش می‌کنم گفت:
- میگم بیا ول کنیم من پنجاه درصده قدرتمم نذاشتم هنوز اما با این ضربه دردر و کشیدی‌.
از این تیز بودنش خندم گرفت:
- زیادی حرف میزنی کارت‌ رو بکن.
خندید و دوباره جنگ شروع شد اما این‌دفعه ضربه‌های اون هم محکم بود. می‌دونم با تموم قوا نمی‌زنه اما درد داشت ولی من آدم کم اوردن نبودم. یه جا که دولا شد مشتم‌ رو زدم تو دماغش ولی آروم صاف ایستاد و نگاه تنگ شدش‌ رو دوخت بهم تند تند شروع کردم اول زدم تو سینش که جاخالی داد،‌ رفتم سمت صورتش که عقب کشید، با دستش دستم‌ رو کشید و قفلم کرد:
- این‌ها رو از کجا یاد گرفتی تو؟
مثل این‌که فهمید منم بلدم.
سکوتم‌ رو که دید دستم‌ رو پرت کرد که مقابلش چرخی زدم و عقب کشیدم. گفت:
- دسته چپت ضعیفه ظاهراً از اسب که افتادی مشکل پیدا کرده.
تو چشم‌هاش یاغی‌ وار نگاه کردم و گفتم:
- ضعیف نیست، قایمش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌کنم.
زهره‌خندی زد و گفت:
-اها حرف‌های حرفه‌ای و این‌ها! کری می‌خونی واسه من؟
با قیض اومدم بخوابونم تو صورتش که رو زانو خم شد و جاخالی داد. با فاصله دورم زد. بی‌ این‌که چشم بگیرم ازش منم دنبالش چرخیدم:
- به نظرم اگه قبول کنی که خوب بلدم بد نیست واست. من زیره نظره یکی از بهترین اساتید یادگرفتم بوکس‌ رو.
خندید، پام‌ رو بالا آوردم بزنم تو سرش که جاخالی داد. بخشکه این شانس. مشتی که داشت میومد تو صورتش مهار شد، دستم‌ رو کشید و پشت گردنش قفل کردن اون‌ دستم‌هم گرفت و پشت کمرم فقل کرد حالا نیم رخ تو بغلش بودم. نزدیک به گوشم پچ زد:
- می‌بینم که داری اون روی یاغیت‌ رو نشونم میدی
حرص زدم:
- دلیلی نمی‌بینم واسه پنهون کردنش از تو
- تا حالا نشون نداده بودیش اخه.
- مبارزه نکرده بودیم اخه.‌
با ارنجم زدم زیره فکش و خودم‌ رو نجات دادم جا خورده بود و این‌ رو از نگاهش خوندم.‌
دردش اومده بود اما خم نیاورد به ابرو. این بشر زیادی سفت‌ و سخت. نفس کم اورده بودم چون این من بودم که مدام حمله می‌کردم و اون فقط دفع می‌کرد. نگاه عاصیم‌ رو دوختم به‌ چشم‌هاش‌ و شونه‌هام‌ رو عقب کشیدم. نفس نفس میزدم. تو حالت اماده باش قرار گرفتم دوباره.
- می‌خوای بریم رینگ اصلاً؟!
- همین حالاهم تو رینگیم منتهی اون‌قدر تعجب کردی که نمی‌تونی لذت ببری از این جنگ تن به تن.
مستانه خندید و گفت:
- ولی می‌بینم تو کم اوردی.
اشاره‌ای به قفسه‌ی سینم کرد که تند تند بالا پایین می‌شد و حرفش‌‌ رو کامل کرد:
- نفست‌رو میگم.
لجباز گفتم:
- نه اتفاقاً کمر بستم کمرت‌ رو بزنم به خاک.
دورم چرخی زد منم با نگاه درنده دنبالش بودم حمله کردم که یهو دست‌هام‌ رو گرفت و من‌ رو مثل رقصه دونفره روکمر، تیکه به زانوش خم کرد. دوندون‌هام‌ رو با قیض فشردم رو هم و خندیدم. ابرو انداختم بالا و گفتم:
- خطا کردی.
- قانون من، بی قانون مبارزه کردنه.
دست انداخت زیره پام با ملایمت و دستی که رو شونه‌ام بود رو گرفت که صاف بایستم. چرخی زدم و جفت دست‌هاش‌ رو از پشت پیچوندم و چسبیده به کمرش، به جلو هدایتش کردم. اروم می‌خندید، به دیوار که چسبید نفس زدم:
- اینم نتیجه قانونِ، بی قانون بازی کردنت.
نفهمیدم چی شد که چرخید و من‌ رو خوابوند رو زمین دست‌هام‌ رو کنار سرم محکم گرفت و روم خیمه زد.
رو لب‌های جفتمون خنده بود اما با حرص حرف می‌زدیم. تو چشم‌های من جنگیدن و تو چشم‌های اون لذت موج میزد.
- خوشم اومد خوب مبارزه می‌کنی.
پس بالاخره اعتراف کرد،‌ سری تکون دادم و گفتم:
- چاره‌ای نداشتم تو زندگیم جز این،‌‌ تنها شانسم همین بود.
عمیق نگاهم کرد. یکی از دست‌هام‌ رو ول کرد، همون موقع اومدم بزنم تو صورتش که عقب کشید. دستم‌ رو، رو سینم قفل کرد. خندیدم که با صدایی که خنده توش موج میزد غرید:
- یالا، دِ یالا خودت‌ رو نجات بده بینم.‌
سرش‌ رو نزدیک‌تر اورد. از تقلا دست برداشتم و زل زدم تو چشم‌هاش سینم که از نفس‌هام بالا پایین می‌شد دستم و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دستش هم بالا پایین می‌شد. اون هم نفس نفس میزد. تو نگاه هم غرق بودیم که صدای باز شدن در ما رو به خودمون اورد. از دیدن کسی که با دهن باز و چشم‌های گشاد شده نگاهمون می‌کرد، خون تو تنم یخ بست. چفت شدن فکش و به خون نشستن چشم‌هاش‌ رو شاید فقط من فهمیدم چون قطع و وصل شدن نبضم‌ رو حس کردم. متین این‌جا چیکار می‌کرد؟
" از زبون متین "
این‌که میگن هیچ‌جا خونه‌ی خوده آدم نمیشه حرف حق و درستیه. چمدون‌هام‌ رو برداشتم راه‌افتادم سمت خونه‌ی ترنم. این‌چندوقت، به اندازه‌ی کافی به حال خودش رهاش کردم، بسه دیگه. این‌بار نباید کوتاه بیام باید دست‌ و پاش‌ رو ببندم که دیگه چاره‌ای جز با من بودن نباشه واسش، هنوز هم دلیل این‌که چرا گفت کات کنیم و جدا شیم رو نمی‌فهمم، هرچه‌قدر اصرار کردم فایده نداشت، دستمم که بهش نمی‌رسید این شد که استثناً این‌بار رو اون حکم کرد ولی دیگه تمومه، حسابی نخود سیاها رو جمع کردم الان وقتشه خودی نشون بدم.
ترنم نمی‌دونه که اومدم و نمی‌خوام‌ هم فعلاً بدونه اول باید با عموش صحبت کنم، قطعاً اون می‌دونه ترنم چشه و قطعاً همون می‌تونه باهاش حرف بزنه، ترنم از عموش حسابی حرف شنوی داره و احترام خاصی بهش می‌ذاره، گاهی اوقات حس می‌کنم حتی عمو و زن‌عموش‌ رو بیشتر از مامان باباش هم دوست داره. هزینه آژانس‌ رو پرداخت کردم و پیاده شدم.‌ بهترین و امن‌ترین جا خونه‌ی خوده سرهنگ بود که الان درحال حاضر جلو درب خونشم.
زنگ‌ رو که زدم درب‌ با تیکی باز شد. چمدون‌ها رو همون‌جا رها کردم. کفش‌هام‌ رو دراوردم و داخل شدم که هیکل مردونه و ورزشکاریش جلوم سبز شد. متعجب نگاهم می‌کرد. هیچ‌کَس از اومدنم خبر نداشت حتی آراد.
لبخند گشادی زدم و گفتم:
- چیه سرهنگ نمی‌خوای راهم بدی تو خونت؟
به خودش اومد و خندید. مردونه هم‌ رو بغل کردیم. محکم زد پشته کمرم. به اجبار خم شدم و سرشونه‌ش رو بوسیدم. میگم اجبار چون کلاً از این‌جور احترام‌های مزخرف که همه‌ش از رو ظاهر و و ظاهرسازیه خوشم نمیاد.
- این چه‌ حرفیه پسر. خوش اومدی، چه بی‌خبر. چرا نگفتی بیام دنبالت؟
باهم راه افتادیم سمت پذیرایی. همسره سرهنگ کیش زندگی می‌کرد و بیشتر وقت‌ها این سرهنگ بود که می‌رفت یه سری به خانواده‌ش میزد. رو مبل سه نفره نشستم. سرهنگ رفت تا اسباب پذیرایی رو جور کنه.
- دیگه‌ گفتم هیچی نگم و یه باره بیام سوپرایزتون کنم.
- صبوری می‌دونه؟
- نه‌ نگفتم بهش.
حس کردم با کمی تشویش این جمله رو گفت:
- ترنم چی؟
- نه نمی‌دونه اون هم. از قضا حرف دارم باهاتون درمورد ترنم.‌
سری تکون داد، اخم‌هاش توهم بود. با سینی چای از آشپزخونه اومد بیرون. سینی حاوی چای، قند، پولکی و بیسکوییت‌ رو گذاشت رو میز و کنارم با فاصله نشست.
- بخور پسر چیزه قابل داری نیست. دیگه خودت می‌دونی من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اسباب پذیرایی نداریم این‌جا بیشتر از این، وجود نداشتن جنس مخالفمون هم تواین خونه خودش‌ رو این‌جاعه که نشون میده. هرچی هم بپرسم ازش و توضیح بده اخرش نمی‌تونم و نمیشه خونه‌داری رو یاد بگیرم.
لبخند گرمی بهش زدم:
- این چه حرفیه سرهنگ! خیلیم عالیه همه‌چی.
- باز تو به من گفتی سرهنگ؟ مگه نگفتم بگو عمو؟ من هم عموی توعم هم عموی ترنم.
لیوان چاییم رو برداشتم:
- این‌ رو من و شما نه، ترنم باید مشخص کنه شما عموی من هستین یا نه.
نگاهش کردم، نگاهش‌ رو دوخته بود به سینی چای. مشکوک نگاهش کردم. سرهنگ اصولاً چشم نمی‌گرفت از کسی که داره درمورد یه بحث جدید حرف میزنه و این نگاه دزدیدنش یعنی می‌دونه جریان از چه قراره. صاف نشستم و استفهامی پرسیدم:
- می‌دونید همه چی‌ رو مگه نه؟
نگاهم کرد، مکث کرد. نفسش‌ رو فوت کرد بیرون و فقط سرش‌ رو تکون داد. اومدم بپرسم چرا این‌جوری می‌کنه ترنم! دلیل این کارها و حرف‌هاش چیه! دلیل این دوری کردنش از من چیه! دلیل بی‌جواب گذاشتن مسیج‌ها و تماس‌هام چیه که خودش شروع کرد به حرف زدن. اون گفت و من حرص خوردم، دست‌هام مشت شد، مخم سوت کشید، ضربان قلبم کند بود و حس نمی‌کردمش. سرهنگ گفت و گفت و من پشیمون شدم از کاره نیمه تمومی که این‌جا رهاش کردم، پشیمون شدم از کاری که کردم، پشیمون شدم از این‌که خودم با دست‌‌های خودم ترنم رو فرستادم پیش اون حروم‌زاده پشیمون شدم از پروبالی که به ترنم دادم پشیمون شدم از این‌که چرا واقعا زنِ خودم نکردمش تاحالا پشیمون شدم از رفتنم و لعنت کردم خودم‌ رو هزاربار. نفس‌هام سنگین بود شقیقه‌هام درحال انفجار بودن، دهنم گس بود و مزه زهر میداد.
از همه‌ی جریان‌ها واسم گفت از این‌که از همون اول هم قصد ترنم نزدیک شدن به اون عوضی و عاشق کردنش بوده از قضا شانس در خونه‌ش رو هم میزنه و اتفاق‌های اون شب تو تولده من می‌اوفته و همه چیز اون‌جوری که اون می‌خواد میشه. لعنت به منی که گذاشتم توی خونه‌ی اون عوضی بمونه تو اون تایمی که دستش شکسته بود. ترنم اگه وجود من تو زندگیش پررنگ‌تر بود نه جرات این‌کار رو داشت نه دلش‌ رو. واسه همین هم خواست از من دوری کنه تا با خیال راحت به کارش برسه و این‌ بین خیانتی هم نکرده باشه. ولی نمی‌دونه چه خوابی دیدم واسش این‌بار ساده نمی‌گذرم، کاره نیمه تمومم رو تموم می‌کنم. التماس‌ها، ترسیدن‌ها، گریه کردن‌ها و نفس حبس شدن‌هاش‌ رو نادیده می‌گیرم تا بیرون کنه از ذهنش هرچی نقشه و پلن چیده رحمی نیست مروتی ندارم، نرمش درکار نیست.
با صدای سرهنگ به خودم اومدم:
- ببین پسرم من وجدانم راحت نبود از این‌که تو اون‌ طرف دنیا خبر نداشتی نامزدت بی‌ این‌که تو بدونی داره چیکار می‌کنه.
عصبی از جام بلند شدم و داد زدم:
- اینه غیرتت سرهنگ؟ دختر برادرت‌ رو بازیچه‌ یه عوضی می‌کنی؟ اصلاً از کجا معلوم اون پست‌فطرت دستش به ترنم نخورده باشه؟ مگه نمیگی خیلی وقته دارن نقشه دوست‌دختر دوست‌پسره هم‌ رو بازی می‌کنن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مگه نمیگی شاپور شش دنگ حواسش بهشون هست؟ پس قطعاً تا حالا اون چیزی که نباید شده. قطعاً تاحالا اون دوتا باهم... .
حرفم کامل نشده بود که سرهنگ عصبی از جاش بلند شد و بلندتر نعره زد:
- ببند دهنت‌ رو متین. چیزی نگو که بعداً پشیمون شی. به من اَنگ بی‌غیرت بودن‌ رو نزن که اگه این‌طور بود این‌ها رو نمی‌گفتم بهت وقتی ترنم داره به این خوبی پیش‌ میره‌. تو همین مدت کم اطلاعات به دستمون نرسیده کم مدرک جور نکرده واسمون. اگر بی‌غیرت بودم نمی‌گفتم بهت تا ادامه بده. اگه این‌جا جلو من قدعلم کردی و نعره میزنی واسه این‌که خودم خواستم. خودم خواستم تا دیر نشده ترنم رو از اون قبرستون بکشی بیرون. چون خوش ندارم امانتی برادرم خش برداره. تو فکر کردی واسه ترنم این ساده‌س؟ ترنم‌ رو این‌جوری شناختی تو؟ دِ اگه مهم نبودی واسش که بی‌ این‌که بگه جدا بشین کارش‌ رو می‌کرد. اگه ذاتش پاک نبود که همین هم به من نمی‌گفت، کارش‌ رو راحت می‌کرد ککش هم نمی‌گزید. منتهی جنسش فرق داره با بقیه. پاکه اون دختر به شرفم قسم، به جون میثمم که نمی‌دونم جونش‌ رو قسم بخورم یا روحش‌ رو، پاکه ترنم. نوک انگشت اون عوضی حتی نخورده بهش‌. اگر گفتم این‌ها رو بهت واسه خاطره خودشه فقط، نمی‌خوام روحش مریض شه. می‌شناسیش اون‌ رو. جسمش مثل برگه گل پاک و ظریفه، خش برداره جواب برادرم‌ رو نمی‌دونم چی بدم. روحش مریض شه اون وقت دیگه باید برم قبر خودم‌ رو بکنم. من پسرم‌ رو از دست دادم تو این راه، نمی‌خوام دخترم هم فدا شه. ازت می‌خوام بکشیش بیرون از این داستان. بسه دیگه، من گذشتم از این ماجرا اونه که ول کن نیست. می‌دونم کینه داره می‌دونم تا یه خبر از میثم من نگیره ول کن نیست و آتیش وجودش کم نمیشه اما بسشه دیگه، چون می‌دونم این اتیش خودش هم می‌سوزونه.
هر جفتمون نفس نفس میزدیم. تا حدودی فقط آروم شده بودم:
- هرچی بگی هرکاری کنی باز توجیح نمی‌کنه کاره اشتباهش‌ رو سرهنگ. ترنم از منی که نامزدشم فرار می‌کرد حالا چه‌جوری میگی این مدت‌ رو تونسته طاقت بیاره و نقش بازی کنه؟ نمی‌فهمم، اصلاً چرا باید با این هدف به آراد نزدیک میشد. چه لزومی به عاشق کردن داره؟! مگه عشق الکی و بیخوده؟! اون مرتیکه آراد سرسخت‌تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنید. مگه همین‌جوری دل میده؟ اون حتی یه حس کشش به دخترهایی که حاضرن واسش هرکاری کنن هم نداره. فکر‌ کردی کم داف‌ماف ریخته دورش؟ اون زن‌هایی که کارشون اینه نتونستن اون‌ رو به خودشون وابسته کنن که حداقل ده شب باهاشون بخوابه، نهایت تایمی که با ی دختر بوده هفت روز بوده اونم فقط تو تخت. بعد ترنم که همه‌ی این‌ها رو می‌دونست با چه پشتوانه‌ی رفت تو دله چنین کاری؟ هاا؟ سرهنگ بگو!
- واسه همین میگم هنوز دیر نشده. هنوز هیچ رابطه‌ای بینشون شکل نگرفته واسه همین میگم برو که تموم کنی این داستان‌ رو. میگم برو دست نامزدت‌ رو بگیر و بیارش بیرون.
زل زدم تو چشم‌هاش و گستاخ گفتم:
- چه تضمینی میدی به من؟ هوم؟! یه تضمین بده به من که ترنم هنوز هم مثل برگ گل پاکه به قول خودت تا برم دنبالش، یه تضمینی بده که من واسه خاطره‌ش برم تو دل شیر. کم کاری نیس این‌که برم به آراد بگم من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ترنم رو می‌خوام، وقتی الان همه جا جارش زده.
از چشم‌هاش خون می‌بارید. حال و روزه منم خیلی خوب نبود اما؛ نمی‌تونستم هم بی‌گدار به اب بزنم. ادامه دادم:
- من نمی‌تونم یه دختره ‌ رو به عنوان زنم قبول کنم سرهنگ.
چشم‌هاش‌ رو با درد بازو بسته کرد. از زیره دندون‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- ببند دهنت‌ رو متین. حرفی نزن که‌ بعد جلو من نه، جلو خودت شرمنده بشی. میگم نوک انگشت اون بی‌همه چیز به ترنم نخورده. تو فکر کردی من چلاقم؟ فک کردی نمی‌تونم ترنم‌ رو بکشم از اون خونه‌ی کوفتی بیرون؟ اگر تا الان صبر کردم واسه خاطره این بوده که‌ تا الان هیچ خطری تهدید نمی‌کردتش. الان که تو اومدی فکر می‌کنم زمان تموم کردم این بازیه بی‌سروته رسیده. فکر می‌کردم خاطرش‌ رو هنوز می‌خوای که این‌ها رو بهت گفتم. فکر می‌کردم سره حرف‌هایی که زده بودی وایمیستی. گفته بودی هرچی بشه کنارشی و ولش نمی‌کنی، حرفی نیست حالا که اعتماد نداری بهش، من اجازه نمیدم دیگه رنگش‌ رو ببینی. حق بهت میدم، نه کاره اون درست بود نه کاره من اما؛ سکوت هم نمی‌کنم دربرابرت اگر بخوای اَنگ هرزگی رو بزنی به دخترم. حالاهم بی‌حرف بذار برو. فکرهات‌ رو بکن تا فردا صبح خبرش‌ رو بده. اگر هنوز می‌خواییش برو خودت بکشش بیرون از اون خونه، نه جوری که جونش‌ رو، جونت‌ رو بندازی تو خطر، اگر هم نمی‌خواییش دیگه برو به سلامت دیگه نه زنگ بزن بهش نه چیزی، اومد خودت‌ رو گم و گور کن که نتونه بیاد کلاً سمتت. من خودم می‌کِشمش بیرون از این مخمصه، دورش می‌کنم از این قاعله اما این هم بدون اگه خودش بهت نزدیک شد هم دیگ نباید بری سمتش. البته مطمئن باش ترم اگه جسمش مال یکی دیگ بشه به تو نزدیک نمی‌شه. عاشقانه تو رو دوست داره اما در حق خودش نمی‌دونه که خ*یانت کنه بهت بعدم بی‌ این‌که بهت بگه به زندگیش با تو ادامه بده که اگه این‌طور بود نمی‌گفت جدا شیم این مدت‌ رو. بهت میگه همه‌چی‌ رو مطمئن باش. اما اون زمان چه تو بخوای و اون بخواد من نمی‌ذارم، چون نمی‌تونم بسپرمش به تویی که الان این‌جوری میگی واسش و نداری اعتماد بهش‌. برو برو متین نباش جلو چشم که حرمت‌ها نریزه.
کله تنم نبض میزد. عصبی بودم و دلم می‌خواست بزنم همه‌چی‌ رو خورد کنم. چمدونم‌ رو برداشتم و از اون خونه‌ی کوفتی زدم بیرون. رفتم خونه‌ی خودم تا خوده شب فکر کردم و کله خونه رو وجب کردم با قدم‌هام. سرهنگ راست می‌گفت، ترنم نمی‌تونه تو این مدت کوتاه اون‌ رو عاشق خودش کرده باشه از طرفی آراد هیچ‌وقت با همکاراش نبوده، کلاً رو بهشون نمی‌داد چون ولی نمی‌خواست بیوفته سره زبون‌ها، بعدم ترنم با اون فوبیایی که داره قطعاً سخته واسش، تو این مدت هم که مطمئنم پیش روان‌کارش نرفته پس نتونسته درمان کنه خودش‌ رو اما؛ این‌جوری هم نمیشد تصمیم بگیرم. فردا صبح اوله وقت بی‌خبر میرم ببینم اوضاعشون چه‌طوریه بعدش تصمیم می‌گیرم، هرچند که من نمی‌تونم از ترنم بگذرم. این دختر اون‌قدر لونده که نمی‌تونی نخواییش. خدا می‌دونه چقدر سخت بوده واسم نگه داشتن خودم و به زور متوصل نشدنم برای وصول بهش اما؛ چون قرار بود زندگی تشکیل بدم باهاش نمی‌شد. باید مدارا می‌کردم، باید صبر می‌کردم مخصوصاً این که عقد دائمم بین ما خونده نشده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود وگرنه کاره من راحت‌تر بود چون به هرحال خر‌ رو از پل رد کرده بودم... .
" از زبون اراد "
این دیگه این‌جا چه غلطی می‌کرد؟ با اخم‌های درهم از جا بلند شدم ترنمم سریع بلند شد و نشست. دلیل دست‌پاچه شدنش رو نمی‌فهمیدم، ایستادم، دستم‌ رو به سمتش دراز کردم که‌ بلند شه اما؛ بی‌توجه به من از جاش بلند‌ شد. مضطرب بود، می‌دونستم، شناخته بودمش دیگه. با متین سلام و احوال پرسی کردیم. نگاهش رو ترنم رو، دوست نداشتم و دلیل این‌که ترنم نگاهش‌ رو از هردومون می‌دزدید رو نمی‌فهمیدم.
خیلی آروم با صدایی که از ته چاه میومد گفت:
-من خیلی عرق کردم، می‌رم دوش بگیرم.
حرفی نزدم و رفتنش رو نظارگر شدم. خودش‌ رو فراری داد. راه افتادم سمت متین که گفت:
- دو کلوم حرفه مردونه دارم باهات بریم بالا تو اتاقت.
مشکوک نگاهش کردم‌ و خونسرد سری واسش تکون دادم. به گلی خانوم گفتم قهوه‌هامون رو بیاره تو اتاق کارم و زودتر از اون راه، راه پله رو درپیش گرفتم.
رو صندلیم نشستم، دست‌هام‌ رو گذاشتم رو دسته‌ی صندلی:
- خب میشنوم، چین اون دو کلوم حرف مردونت؟!
مضطرب بودنه این هم واسم سوال شده بود. من من کرد که همون موقع در با دو تا تقه بازشد. مبینا با سینی قهوه و کیک اومد داخل. قهوه و کیک من‌ رو اول گذاشت کناره دستم و بعدم از متین‌ رو گذاشت رو میز مقابلش.
مبینا:
- اقا چیزی نیاز ندارین؟
- نه میتونی بری.
بی حرف عقب گرد کرد و رفت.
جرعه‌ای از قهوم رو سرکشیدم، داغ بود اما؛ نه به داغی وجودم، یه‌ نفس بقیش رو رفتم بالا تلخ بود و مزه‌ی زهر میداد اما؛ نه تلخ‌تر و زهرتر از زندگیم. سکوتش داشت عصبی و کلافم می‌کرد
- نمی‌خوای حرف بزنی متین؟
فنجون قهوش‌ رو گذاشت رو میز. بالاخره لب باز کرد و شروع کرد به حرف زدن
- خب والا خودمم نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم و بگم. نمی‌دونم از کجاش شروع کنم این داستان‌ رو، قبل اومدن به این‌جا کلی برنامه ریزی کردم اما؛ خب وقتی دیدمش یادم رفت، پیشمون نیستم اما؛ من زبونم کار نمیده، حس می‌کنم جلوم وایساده و داره نگاهم می‌کنه، همینم میشه که حرفم‌ رو نتونم اون‌جور که می‌خوام بزنم.
از رو صندلیم بلندشدم و رو مبل روبه. رویش نشستم. صبر کن ببینم این چی میگه؟ کی‌ رو میگه؟ از کی حرف می‌زنه؟ با اخم‌هایی که‌گره کور خورده بودن سوالم‌ رو پرسیدم:
- متین چی میگی؟ از کی حرف میزنی تو؟!
نگاهش‌ که تاحالا رو وسایل میز بود رو بالا اورد و دوخت به چشم‌هام.
- از ترنم حرف می‌زنم آراد.
نفسم حبس شد،‌ قلبم زد یا نزد‌ رو نمی‌دونم اما؛ یخ بستن خون تو رگ‌هام‌ رو خوب حس کردم. منتظر باهمون اخم‌های صد البته بدتر نگاهش کردم و اون شروع کرد به حرف زدن.‌ گفت و گفت. از روز اولی که دیده بودش و خوشش اومده بود ازش،‌ از روزهایی که بهونه جور می‌کرده تا ببینتش از روزهایی که الکی زنگش می‌زده و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حالش‌ رو می‌پرسیده، از شب‌هایی که با فکر اون می‌خوابیده، از صبح‌هایی که با یاد اون بیدار میشده. دوستش داشت، می‌گفت عاشقشه.
گفت برای‌ این‌که نزدیک‌تر کنه اون‌ رو به خودش بهش پیشنهاد این‌کار رو داده، واسه این‌که خودی نشون بده واسه این‌که دلش‌ رو به دست بیاره واسه این‌که مخش‌ رو بزنه، واسه این‌که‌ پیشنهاد بده بهش و زندگی تشکیل بده باهاش.
از حس‌ الانش گفت، از سختی که کشیده توی این مدت از ندیدنش و نشنیدن صداش. گفت از شب‌هایی که با درد خواستنش و با نگرانیش شب‌ رو به صبج رسونده و پلک نذاشته رو هم. گفت از عذابی که میکشه چون الان بامنه و ندارتش، گفت می‌خوادش، می‌خواد با اون باشه. از رفتار دوستانشون قبل از آشنایی با من گفت، از این‌که اگر درگیر این ماجرا نمی‌کردش امکان این‌که بهش زوتر از این‌ها پیشنهاد بده بوده و شانس قبول کردن ترنم هم داشته اون موقع تو اون موقعیت. از بی میل نبودن ترنم به‌ خودش گفت. گفت و گفت و گفت.‌ همه‌ی همش‌ رو گفت و من اتیش گرفتم، سوختم و نفهمیدم سبب و مسبب این سوختن‌ رو.
حرص داشتم ازش می‌خواستم یقه‌ش رو بگیرم، اون‌قدر سرش‌ رو بزنم تو دیوار که مغزش از گوش‌هاش بزنه بیرون که دیگه فکر نکنه بهش، می‌خواسم زبونش‌ رو ببرم‌ که دیگه نگه ازش، می‌خواستم گوش‌هاش‌ رو ببرم که نشنوه دیگه صداش‌ رو ولی درمقابل، نفس عمیقی کشیدم. نه نباید خودم‌ رو رسوا می‌کردم، نباید زندگی اون‌ رو خراب می‌کردم من که دوستش ندارم، این‌جوری مثل متین نمی‌خوامش که، حق ندارم زندگیش‌ رو خراب کنم،‌ حق ندارم محرومش کنم از داشتن کسی مثل متین که این‌جوری می‌خوادتش، که اگر نمی‌خواستش مرده گنده، این‌جوری جلوم سرخم نمی‌کرد بهم بگه «داداش من که می‌دونم تو دل ندادی واقعا‌ً، من که می‌دونم یه چی شده ولی هرچی شده عشق، نشده، پس بگو و راحتم کن بگو که نمی‌خواییش بگو که نمی‌خوادت تا ولش نکنم، بگو و این منِ نا اروم‌ رو، آروم کن» نمی‌گفت، اگر عاشق نبود این‌جوری نمی‌گفت، سرخم نمی‌کرد این‌جوری جلو من بگه «شرمندم که میگم ولی بَد دوست‌دخترت‌ رو می‌خوام»
با صداش به دنیای اطرافم پرت شدم:
-‌داداش میشنوی من‌ رو؟
به چشم‌هاش که دو دو میزد نگاه کردم دوباره. تلاطم بود و مضطرب، قطعاً دونستن این‌که من‌ و ترنم نقش بازی می‌کنیم واسم خوب نمی‌شد اما؛ چاره‌ای هم نبود.
- بگو دیگه داداش، بگو عشق نشده بِگ... .
وسط حرفش پریدم:
- نشده چیزی بینمون نیست.
خیالش‌ رو راحت تر کردم:
- نوک انگشتمم نخورده بهش.
نفس آسوده‌ای کشید. آسوده ترش کردم:
- نمی‌خوامش، نمی‌خوادتم. نپرس چرا ولی مجبور شدم بگم دوست‌دخترمه که حفاظت کنم از جونش چون وظیفه من بود ازش محافظت کنم وقتی تو خونم مهمون بود. بگذریم گفتنی‌ها رو گفتم اما؛ این‌هم باید بگم احدی نباید بو ببره از این ماجرا که رابطه‌ی ما دروغی و الکیه ما واسه شاپور نقش بازی می‌کنیم حتی شروین‌ و شادی هم نمی‌دونن و بی‌خبرن از این ماجرا. تویی که فقط می‌دونی، پشیمونم نکن از گفتنم. گفتم که خیالت راحت بشه ‌ولی باید فعلاً صبر کنی، باهاش حرف بزن هرکاری می‌خوای بکنی بکن ولی در خفا، اگر همه چیز‌ رو اوکی کردی یه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مدتم باید به من زمان بدی تا درست کنم همه چی‌ رو، تا بردارم موانع‌ رو از راهتون، باید صبر کنی تا آب از آسیاب بیوفته و بعدش مختاری که هرکاری کنی.
لبخندی حاکی از خوشحالی و ارامش رو لب‌هاش نشست، هم‌زمان سرش هم تکون داد به نشونه موافقت:
-‌هرچی توبگی داداش.‌‌‌ بخدا که خوشحال‌تر از این نمی‌تونستی بکنیم، بخدا که پشیمونت نمی‌کنم. باشه صبر می‌کنم، هر چه‌قدر که تو بگی صبر می‌کنم فقط می‌خوام که ارتباطم باهاش رو منع نکنی.
سری به نشونه "قبوله" تکون دادم. هرچند سخت بود واسم قبولِ این‌کار. هوای اون‌جا سنگین بود و طاقت موندن نداشتم. از جام بلند شدم، باید می‌رفتم از خونه بیرون. اونم فوراً از جاش بلند شد:
- باید برم شرکت یه سری کاره عقب افتاده دارم. می‌تونی یک‌ساعتی باهاش حرف بزنی. تاکید می‌کنم فقط یک ساعت بعدش باید بزنی بیرون از این‌جا.
- باشه داداش، اما میگم امروز که جمعه‌س، کاری نیست شرکت.
بی‌حوصله گفتم:
- یه سری حساب کتاب‌های عقب افتاه هست خودم باید جمع و جورش کنم... .
"از زبون ترنم "
دلم گواه بد می‌داد. حضور میتن این‌جا اصلاً خوب نشد، اصلا نمی‌دونم چرا یهو بی‌خبر این‌جا پیداش شد، چرا عمو چیزی نگفت از اومدنش؟! این مدت من حتی اسمس‌های گاه‌ وبی‌گاهش‌ هم نمی‌خوندم که هوایی نشم، دلم نمی‌خواست، دلم بلرزه تو این راه.
نباید کوتاه می‌اومدم، تا همین حالاهم کم زحمت نکشیدم، نمی‌ذارم یه شبه همه رو بفرسته رو هوا چون تا الان فهمیده من و آراد تو رابطه‌ایم، نمی‌دونه داریم نقش بازی می‌کنیم اما؛ من مطمئنم می‌دونه من، دارم نقش بازی می‌کنم.
متین از چشم‌هاش بیشتر به من اعتماد داره و اصلاً همین من رو آزار میده، همین هم باعث شد که نتونم چشم ببندم رو اعتمادش، رو حسِ خوبش. نتونستم خ*یانت کنم به این همه اعتماد، نتونستم خ*یانت کنم به عشقش. اعتماد داره بهم که اگه نداشت وقتی من و آراد رو امروز صبح توی اون وضعیت دید، آروم و صمیمی سلام علیک نمی‌کرد باهامون، عادی رفتار نمی‌کرد و میزد نابود می‌کرد همه‌چی‌ رو، ولی نکرد و این یعنی... .
باصدای پاهای کسی سرم‌ رو که بین دست‌هام گرفته بودم بالا آوردم، با دیدنش لبخند مصلحتی زدم و از جام بلند شدم. سر تا پا سیاه پوشیده بود‌. اتو کشیده کجا می‌رفت این وقت از صبح جمعه؟!
- جایی میری آراد؟
نگاه خون‌بارش رو که واسه یه ثانیه تو چشم‌هام دوخت قالب تهی کردم. یاخدا این چشه؟! بی‌ این‌که جوابم‌ رو بده یا بذاره نگاهش طولانی بشه گذاشت و رفت. وا چی شده یعنی؟! با یاداوردی وجود متین دلم شور زد. به رفتنش نگاه می‌کردم که دستی نشست رو شونم، شش متر پریدم بالا، دستم‌ رو گذاشتم رو سینم، چشم‌هام‌ رو بستم و برگشتم. می‌خواستم دوتا فحش‌ ابدار بدم به شادی واسه این شوخی‌خرکی‌هاش که با دیدن متین لال شدم. پوزخند گوشه‌ی لبش به مذاقم خوش نیومد. مثل سکته‌ای‌ها داشتم نگاهش می‌کردم که به حرف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اومد:
- حرف بزنیم مادمازل؟
دروغ چرا ترسیده بودم از این مدل حرف زدن و این لحن تهدید آمیزش با چشم‌هایی که می‌رفت قرمز بشه. به اطراف نگاه کردم ببینم کسی هست این دوروبَر یا نه که این‌بار با چیزی که گفت مطمئن شدم اتفاق‌های خوبی در انتظارم نیست.
- نترس خانم افخم اجازت‌ رو گرفتم که قَد دوکلوم باهات حرف بزنم.
کتفم‌ رو گرفت و آروم کشید اما فشار دست‌هاش دور بازوم وحشتناک بود. از درد اخم کردم و اون راهه الاچیق‌ رو در پیش گرفت. خدا خودت رحم کن بهم، این متین چشه؟! با خشونت زیر پوستی هلم داد تا مقابلش وایسم.
- چته متین چرا این‌جو... .
وسط حرفم پرید و با صدای کنترل شده اما؛ فوق‌العاده عصبی غرید:
-‌خفه شو دختره‌ی هر*زه.
جوشش اشک تو چشمم دسته خودم نبود وقتی بهم گفت «هر*زه» لال شده بودم و اون بود که با کلمات به روح و جسمم ضربه میزد:
- ببند دهنت‌ رو ترنم تو نباید حرف بزنی الان فقط باید گوش کنی. باید خفه بمونی، گوش کنی چی میگم و موبه‌مو انجامشون بدی. می‌دونم ترنم، من الان همه‌چی‌ رو می‌دونم.
خواست سمتم خیز برداره که چشمش افتاد به پشت سرم. خودش‌ رو کنترل کرد. چشم‌هاش‌ رو حرصی بست و نفسش‌ رو فوت کرد. احتمالاً نگهبان‌ها دارن نگاهمون می‌کنن... .
چشم‌هاش‌رو باز کرد و مثل یه ببر زخمی نگاهم کرد.
- همه چی‌ رو می‌دونم، می‌دونم که پشت سره من چه نقشه‌هایی کشیدی واسه از راه به در کردن آراد، واسه این‌که سلطه پیدا کنی روش از طریق تخت‌خواب. می‌خواستی بشی دوست‌دختره واقعیش. می‌دونم هدفت از اومدن به این‌جا، از اون نقش بازی کردن‌ها چی بوده، همه چی‌ رو می‌دونم.
نفسم داشت بند میومد و اون با بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن واقعیت‌ها رو تو صورتم میزد اما؛ خداشاهده که موقع انجام تک‌تک اون کارها من چقدر زجر کشیدم. چکیدن قطره اشکم دست خودم نبود. غرید:
- واسه من اشک تمساح نریز. تموم شد دیگه ترنم، از جانب من هیچ رحم و مروتی نمی‌بینی مِن بعد جوری که لیاقتتِ باهات رفتار می‌کنم. جرات داری خلافش‌ رو بخواه ببین خونت‌ رو همین‌جا می‌ریزم یا نه؟ منه بی‌غیرت‌ رو دست به سر می‌کنی یا نه؟ از کجا معلوم فرستادن من به آلمان نقشه‌ی خودت نباشه؟‌ هاان؟! از کجا معلوم؟ پس واسه این بود که گفتی بیا کات کنیم یه مدت اره؟ واسه این‌که راحت هر غلطی خواستی بکنی و بعد عذاب وجدان نگیری اره؟ که بعد اسمش‌ رو نذاری، بذارم خ*یانت چون باهات نبودم؟ اره؟!
در جواب هیچ‌کدوم از حرف‌هاش نمی‌تونستم چیزی بگم. متین از همه چی خبر داشت و فقط یه نفر بهش گفته بود "عمو" اما؛ چرا؟! چرا چنین کاری کرد با من؟! من که گفته بودم خودم می‌خوام بهش بگم.
- دیگه تموم شد ترنم، دیگه اجازه نمیدم این‌جا بمونی. رفتم و به آراد همه چی‌ رو گفتم.
ماتم برد. مثل سکته‌ای‌ها نگاهش کردم که‌ ادامه داد و روح از تن من رفت:
- رفتم بهش گفتم عاشقتم. از خیلی وقت پیش دوستت دارم تو هم بی‌میل به من نیستی‌. بهش گفتم مطمئنم عاشق تو نیست. بهش گفتم می‌خوام بهت پیشنهاد بدم. بهش همه چی‌ رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین