جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,071 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ندادم. هرکاری که کردم دلم خواسته و به خواست و اراده‌ی خودم بوده، چه توی این مدت چه قبلش من زندگیم‌ رو خودم چرخوندم حالا بعضی جاها نقش بازی کردم یه سری کارها کردم که شاید در شانم نبوده ولی باز هم با اراده بوده چون من از هیچ‌چیز و هیچ‌کَس نمی‌ترسم، تنها چیزه با ارزشی که دارم واسه از دست دادن جونمه که اون‌ هم اگه خدا بخواد به یه ثانیه نکشیده می‌تونه بگیره و تمام اما؛ نمیگم هم خیلی از قبول کردن این رابطه خوشحال و خندانم. گاهی اوقات آدم‌ها بین بد و بدتر مجبورن یکی رو انتخاب کنن انتخاب منم بده‌س چون خستم از این مدل زندگی کردن، خستم از نقش بازی کردن بیشتر از همه هم خستم از دروغ گفتن.
خندید. نمی‌دونم میشه اسمش‌ رو گذاشت وحشتناک یا نه ولی از نظرم این خنده اصلاً ساده نبود، ترسناک بود و مرموز. چشم‌هاش‌ رو بسته بود و قهقه میزد‌. یهو خندش‌ رو قطع کرد، چشم‌هاش‌ رو که باز کرد باز دوباره اون سوز و سرما رو ساطع می‌کرد از خودش. پاهاش‌ رو از روی هم برداشت و یه کم به جلو مایل شد. مرموز پرسید:
- می‌خوای بگی اون گزینه بدتر منم؟
نه مثل این‌که جواب داد اون حرف‌ها. تو دلم عروسی بپا شد ولی صورتم نمایانگر چیزی نبود. مثل خودش خشک و جدی گفتم:
- این‌ رو نگفتم من. ابداً هم نمیگم، گربه‌ی بی‌چشم و رواَم مگه؟ اگه تو نبودی مشخص نبود تا الان چه بلاهایی به سرم آورده بودن، اگه دارم قبول می‌کنم این پیشنهاد رو فقط و فقط واسه این‌که خودم‌ رو بکشم کنار که این‌جوری تو رو کمتر تو دردسر می‌ندازم به هرحال همون‌جور که گفتی بودن ما کنار هم جز دردسر چیزی نداره. به قول معروف میگن یه بار جَستی ملخک دوبار جَستی ملخک، اخر به دستی ملخک، منم دوبار رو جستم دفعه سومی وجود نداره چون می‌زنن حالا یا من‌ رو یا تو رو. دَربَند خودم نیستم ولی نمی‌خوام به خاطره من تو دردسر بی‌اوفتی. تاهمین‌جاش‌ هم آقایی کردی که به هر روشی مراقبت کردی از من اما؛ خب به هرحال وقتشه منم جُل وپلاسم‌ رو جمع کنم برم از این‌جا، از همون اول‌ هم که قرار نبود موندگار بشم واسه همیشه اینجا! حالا این‌که حضور متین هم با این‌ها مصادف شد جای خود داره. البته از حق هم نگذریم متین پسره بدی نیست، می‌تونه آرامش من‌ رو حداقل تعمین کنه.
باهمون لحن مرموز پرسید:
- مگه نداشتی این‌جا؟
ای بابا عجب گیری کردم‌ها، ول کن نیست. البته بدم نیست این کش‌مکش، دوست داشتم این‌ رو من.
- راستش‌ رو بگم نه. قبول کن نه من آرامش داشتم نه تو. همین که چند وقته نتونستیم هرکدوممون تو یه اتاق جدا راحت بخوابیم، همین یعنی نبود آرامش.
- مشکل فقط اتاقه؟
- مشکل فقط اتاق نیست. من و تو اون‌قدری تو نقشمون فرو رفتیم که یادمون رفته چیزی بینمون نیست بعضی اوقات کارهامون دسته خودمون نیست و غیرارادی انجام می‌دیم یه کاری رو یا یه حرفی‌ رو می‌زنیم. عادت کردیم ما به هم، من دلم نمی‌خواد این‌ رو.
- چی‌ رو دقیقا؟
- این عادت کردنه رو.
- که چی؟ اگه بری با متین به اون عادت میکنی. چه فرقی هست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بین من و اون؟
حس‌های خفته‌ی آرادخان درحال بیدار شدنن ظاهراً. فکر نمی‌کردم اون‌قدر صریح و واضح بپرسه فرق من و اون چیه. حالا چی بگم بهش من؟! باید بپیچونمش یه جوری:
-‌ ای بابا حرفه من این‌ها نیست که. من میگم خسته شدم از این مدل زندگی، خسته شدم از رو دوش دیگران بودن، خسته شدم از مزاحمی که مراحم میخوننش. از متین خیلی شناختی ندارم من خب، یعنی نمی‌دونم تو رابطه چه‌جور آدمیه ولی خب بهترین راه‌ واسه بالا کشیدن خودم از این چاله متین، یعنی تنها دستی که سمتم گرفته شده واسه کمک همینه.
-‌ این دست‌ها یهو پرتت نکنن تو چاه؟
سکوت که کردم خودش ادامه داد:
- دلم نمی‌خواد واسه رهایی از این زندان به‌ هر ریسمونی چنگ بندازی، من ابداً مجبورت نمی‌کنم از این‌جا بری. دره این خونه که الان شده زندانت همیشه به روت بازه. چه با متین خوش باشی چه نباشی هر وقت خواستی می‌تونی برگردی همین‌جا، نه به عنوان دوست‌ دخترم، به عنوان یه دوست یه رفیق اصلاً به عنوان یه همکار هر وقت که حس کردی می‌خوای از شَر اون دست‌ها نجات پیدا کنی می‌تونی بیایی همین‌جا، جایی که فکر می‌کنی توش مزاحمی، البته اگه‌ تنهایی رو ترجیح ندادی.
لبخند کم جونی زدم بهش. سرمای نگاهش کم نشده بود اما لحنش گرم بود... .
-‌ ممنونم ازت بابت همه چی.
- نیازی به تشکر نیست من اگه کاری کردم از سر دلسوزی نبوده، من خود م‌رو تو تموم اون جریان‌ها مقصر می‌دونستم و می‌دونم، اگر کمک یا کاری هم کردم صرفاً واسه جبران مافاته. توی این مدت توهم کم نذاشتی تو این رفاقتی که بینمون درست شده. به هرحال من برای نفع خودم‌ هم گفتم که تو دوست دخترمی و همین دردسر درست کرد واسه تو. راهی به جز قبول کردن این نداشتی ولی می‌تونستی بزنی زیره همه چیز یا خیلی از جاها کم کاری کنی، کم چیزی نیست خب به هرحال این.
از این‌که من‌ رو رفیق خودش می‌دونست نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
- پس میگی من و تو دوتا رفیقی هستیم که از رفاقت کم نذاشتیم واسه هم چیزی؟!
- کم هم نمی‌ذاریم. ارتباط من و تو به هیچ‌وجه قطع نمیشه، سنگ از آسمون بباره باز من و تو باهمیم.
لبخندی بهش زدم که ادامه داد:
- برو با متین ولی این‌ هم بدون من حواسم بهت هست، همیشه هم هست. اصلاً و ابداً کلاس ویالون رو رها نمی‌کنی و اصلاً و ابداً هم واسه کسی جز من نمی‌نوازی یا حداقل وقتی من نیستم نمی‌نوازی. اگر حس کردی متین اذیتت میکنه اگر حس کردی باهاش حالت خوب نیست‌، اگر حس کردی به کسی نیاز داری جز متین، اگر حس کردی نمی‌تونی تنهایی جلوش دربیای فقط و فقط میای پیشه من. البته تو بی‌ این‌که بگی هم من حواسم هم به تو هم به رابطتت هست، به هرحال هرچی هم بشه نمیشه و نمی‌تونم به حال خودت رهات کنم چون همون‌جور که قبلاً هم گفتم تو حتی روابطت هم به من مربوطه و زیر نظر من انجام میشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- تشکر کنم بابت این حمایت یا عصبی بشم از این حجم از دخالت؟
- با هرکدوم که خودت بیشتر حال می‌کنی جوابم‌ رو بده.
با نیشی که به شدت سعی در کنترلش داشتم گفتم:
- پس سکوت می‌کنم که سکوت منطقی‌تره.
- بنظر منم... .
با صدای شاپور پرت شدم به زمان حال
شاپور:
- حرف می‌زنی یا نه؟ می‌خوایین تا فردا صب زل بزنید به هم؟
مگه چه‌قدر نگاهمون به هم طولانی شده بود که شاپور اون‌قدر عصبی شده بود؟! با یادآوری این‌که کل دیشب‌ رو من با خودم مرور کردم فهمیدم شاید ده دقیقه هست همین‌جوری زل زدیم به هم.
آراد:
- باشه قبول میکنم.
شاپور با این حرف ناگهانی آراد اخم‌هاش از هم باز شد و به جاش لبخند رو لبش نشست.
آراد:
- کی هست حالا این مهمونی؟
شاپور:
- تاریخ دقیق نمی‌دونم اما؛ می‌دونم بعد از بارگیری از مازندرانتونه. فکر کنم یکی دو روز بعدش مهمونی باشه، پس بهتره تمرین رقص‌ رو از فردا شروع کنید چون بعدش زمانی نمی‌مونه.
اهان راستی یادم رفت بهتون بگم که هفته‌ی دیگه از مازندارن بارگیری داریم و این‌بار آراد هم باهام میاد به گفته‌ی خودش، البته قطعی نیست... .
آراد:
- نیازی به مربی نیست، من بلدم چه‌جوری برقصم و برقصونم.
شاپور کلافه گفت:
-‌ لج نکن آراد. میگم باید حرفه‌ای باشی، ننت مربی رقص بوده یا اقات اخه؟
با اوردن اسم مامان و باباش آراد خیلی عصبی شد و غرید:
- شاپور حواست باشه چی میگی چون بعضی حرف‌ها بد تموم میشه واست. می‌دونی این‌ رو که... .
شاپور که ظاهراً از این حساسیت آراد با خبر بود گفت:
- خیلی خب معذرت می‌خوام، منظورم این بود که اخه از کجا حرفه‌ای رقصیدن‌ رو بلدی اون‌هم رقصِ تانگو رو؟
آراد چپ‌چپ نگاهی بهش انداخت
شاپور:
-‌ مطمئن باش این به نفع هردوتونه.
آراد:
- امیداورم این‌طور که تو میگی باشه و ارزش این همه تلف کردن وقت‌ رو داشته باشه.
شاپور:
-‌ داره باباجان داره... .
آراد:
- خب اگه حرفی نداری ما دیگه بریم.
از جام بلند شدم و کیفم‌ رو برداشتم
شاپور:
- چه عجله‌ای حالا؟ بمونید تازه سر شبه.
آراد نیم نگاهی به منِ اماده‌ی رفتن انداخت و گفت:
- نه دیگه خستم، روزه شلوغی رو داشتم تو شرکت بهتره برگردیم دیگه... فعلا.
سری واسه شاپور به معنی خداحافظ تکون دادم و از خونش زدیم بیرون. اولین باری بود که می‌اومدم خونه‌ی شاپور، از لوکس بودن و مدرن بودنش هیچ‌چیز نمیگم فقط تنها چیزه قابل توجه مجسمه‌ی اژدهای سیاهه. این مجسمه هم این‌جا هم تو ویلای لواسون هم خونه سردار و هم تو خونه‌ی آراد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هست. فهمیدن این‌که این یک نماده، کاره سختی نیست دیگه واقعاً. باهم سوار ماشین شدیم و زدیم بیرون از اون‌جا. کمی از مسیر رو که طی کردیم گفتم:
-‌آراد با قبول کردنت موندن من تو خونت طولانی‌تر میشه که.
دسته چپش‌ رو به لبه‌ی پنجره تکیه داده بود و دست راستش به فرمون بود، خودش‌ هم مایل به چپ نشسته بود. اصولاً باهمین ژست رانندگی میکرد.
-‌ می‌دونم اما چاره‌ای هم نیست. مشتاقم بدونم کی تو اون مهمونیِ که‌ این‌جور ازش شاپور تعریف می‌کرد.
- من مشکلی با این قضیه ندارم، فقط... .
سکوت کردم.‌ حالا وقت تو نقش یه آدم مظلوم فرو رفتن بود، قطعاً من نمی‌تونستم این‌ رو واسه متین توضیح بدم چون تهش ختم میشد به جنگ و تهدیدهاش اما؛ اگر آراد بهش بگه چیزی نمیشه چون قدرتِ قد علم کردن جلو اون‌ رو نداره.
سرم‌ رو انداخته بودم پایین و با انگشت‌هام بازی می‌کردم. نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فقط؟
مِن‌ مِن کردم:
- خب راستش... اوم چیزه... می‌دونی... .
کلافه گفت:
- حرفت‌ رو بزن ترنم اون‌قدر دست‌ دست نکن.
- آراد من با این موضوع مشکلی ندارم اما؛ خب متین... .
مشکوک دستپاچگیِ ظاهریم‌ رو از نظر گذروند و گفت:
- متین چی؟
اخم‌هاش به شدت توهم گره خورده بود و من همین‌ رو می‌خو‌استم.
- خب متین شاید با این موضوع کنار نیاد، یعنی شاید قبول نکنه.
داد زد:
- متین گو*ه خورده، سگِ کی باشه که بخواد واسه من تعیین تکلیف کنه.
زودتر از چیزی که فکر می‌کردم از کوره در رفت و حالا باید وارد عمل می‌شدم، دستپاچه تند‌تند گفتم:
- نه بخدا متین چنین چیزی رو نمیگه. خب این یه وضعیته خیلی توهم گره‌خورده‌ایه واسه همین بعضی موقع‌ها عصبی میشه دیگه حرفی نمی‌زنه وگرنه که. حالاهم خب من اگه برم بگم چنین اتفاقی در پیشه ناراحت میشه دیگه.
کم‌کم باید از این حمایت‌های و دفاع کردن‌های کوچیک حس‌هاش‌ رو قلقلک می‌دادم... .
- جلو من از متین لازم نکرده دفاع کنی ترنم، توهم نمی‌خواد بری بگی این موضوع‌ رو. اصلاً لزومی هم نداره بدونه ولی من خودم باهاش حرف میزنم، نگران نباش.
باز دوباره رفته بود تو جلد سرد و یخیش، هربار حرف از متین میشد همین‌طور می‌شد، کل وجودش میشد یه کوه یخ... .
- خب اگه از من چیزی پرسید چی؟
- بنداز گردن من همه‌چی‌ رو، بگو آراد گفته، چیزی نمیگه دیگه... نمی‌تونه بگه دیگه چون جراتش‌ رو نداره.
- مطمئنم عصبی میشه از این‌که این داستان بیشتر داره کش پیدا می‌کنه چون تو گفته بودی تموم دارم می‌کنم این ماجرا رو. حالا این کار برخلافه همه‌ی راهیه که رفتی و حرف‌هایی که زدیه.
- من به متین گفته بودم به این زودی‌ها نمی‌تونید کنار هم باشید و رابطتون رو علنی کنید. قبول هم کرد، حق اعتراض
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نداره، جا زدن هم نداریم. حالا اگه که جرات کرد بیاد تو رو خودم بگه مشکل داره با این قضیه تا ندارم دیگه رنگت‌ رو ببینه. زورش به تو نکنه می‌رسه؟ ببینم نکنه اذیتت می‌کنه سره این ماجرا؟
با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد که حالت‌هام‌ رو بررسی کنه.
- نه اذیت که نمیکنه ولی خب... .
وسط حرفم پرید:
- دیگه جای ولی و اما و اگر نداریم. حرف زدیم ما مردونه، بخواد بزنه زیرش و بد تا کنه با من، بد تا می‌کنم باهاش. بهتر می‌دونه خودش اگه بخوام می‌تونم داشتنِ تو رو بکنم واسش یه آرزو که با خودش ببره به گور، توهم سکوت نکن دربرابرش. اگر بفهمم سره تو خالی می‌کنه عصبانیتش از من‌ رو و چیزی بهم نمیگی اون‌وقت باید از منم بترسی ترنم، گفته باشم.
لبخندی بهش زدم و باشه‌ی زیر لبی گفتم. کل مسیر رو دیگه نه اون حرف زد نه من و من درگیر این همه حمایت‌های زور‌ زورکیش بودم که اون‌قدر با عصبانیت هم حرف میزد ازشون. یکی نیست بگه خب دردت چیه؟ مگه مرض داری وقتی نمی‌خوای من برم پیشه یکی دیگه این‌جوری می‌کنی؟ قشنگ بیا بگو آقاجان نمی‌خوام بری نه این‌که با دست پس بزنی با پا پیش بکشی. اوف از دست این مرد که هیچی‌ش قابله پیش بینی نیست.
***
- ای بابا آراد خان لطفا توجه کنید چی میگم. نگاه کنید من دستم‌ رو چه‌جوری می‌ذارم دوره کمر مهسا. دل بدین به کار لطفاً، این جلسه‌ی دهمه ولی هنوز شما اشکال دارین. به‌گفته‌ی خودتون هم که دو روز دیگه راهیه مسافرتین. اون‌جا که قطعاً تمرین نمی‌کنید چند روز بعدش هم که مراسمتونه و نمیشه کلاس بذاریم. نهایت یه امروز و فردا رو شما فرصت دارین.
آراد کلافه دستی تو صورتش کشید، سری تکون داد. دوباره و صدباره شروع کردیم. من همه‌ی حرکت‌هارو همون‌جور که مهسا و رویا می‌گفتن انجام می‌دادم اما آراد از خودش حرکت در‌ می‌آورد و به حرفشون گوش نمی‌کرد و همین من‌ رو به خنده وا می‌داشت. کلاً قیافش وقتی طلبکارانه نگاه می‌کرد به مهسا و رویا دیدنی بود. وقت‌هایی که توضیح می‌دادن چیکار کنیم و چیکار نکنیم که دیگه بدتر. مهسا و رویا دوتا خواهر دوقلو البته از نوع ناهمسانش بودن. رویا قدبلنرتر و درشت‌تر بود، یه صورت توپر با پوستی گندمی، چشم‌های نه چندان بزرگ قهوه‌ای، دماغ قلمی و لب‌های باریک، با موهای شرابی کوتاهی که به زور تا سرشونه‌هاش می‌رسید. مهسا اما کلاً متفاوت بود، قدکوتاه و ریزه میزه، چشم‌های به نسبت درشت قهوه‌ای دماغ قلمی و لب‌های به نسبت گوشتی، موهای مشکی که بلندیش تا وسط‌های کمرش میرسید. کلاً از زمین تا آسمون فرق داشتن حتی رنگه قهوه‌ایه چشم‌هاشون یکی نبود. دوتا خواهر شرو شیطون و زبون باز البته موقع تدرس کاملاً جدی بودن. گاهی اوقات حس می‌کردم تو دانشگاهم این استادمه که داره یه مبحثه مهم ریاضی رو توضیح میده، باید بگم واقعاً محشر بودن تو رقصیدن. هر رقصی که بگی بلد بودن. ایرانی‌ساده، لری، کردی، ترکی، باباکرم، عربی، تانگو، سالسا، شافل و... کلی دیگه که من حتی اسم‌هاش‌هم بلد نبودم... .
از این‌که این چند وقت چندبار با اون کفش‌های پاشنه بلندم پاهاش‌ رو له کردم و هربار اخم‌هاش‌ رو شدید کشید توهم و حتی یه اخ هم نگفت و یا چندبار حین حرکت پاهامون توهم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پیچید و نزدیک بود پخش زمین شیم و هربار آراد تعادلش‌ رو حفظ کرد و نذاشت منم بی‌اوفتم چیزی نمیگم چون فقط مایه‌ی ابروریزیه. واقعاً شرایط سخت و بیخودی بود مخصوصاً زمان‌هایی که پاهاش‌ رو له می‌کردم و چیزی بهم نمی‌گفت و منم از زور شرم فقط می‌تونستم لب‌هام‌ رو بگزم و سرم‌ رو پایین بندازم که اون‌هم با دادهای رویا تموم میشد چون می‌گفت حین رقص باید چشم تو چشم باشیم و سرهامون بالا باشه. این اواخر ولی هردومون بهتر بودیم. مخصوصاً تو حرکت پاهامون، اگه خدا بخیر کنه با این جلسه میشه جلسه‌ی چهارم که پاهای آراد‌ رو له نکردم. با صدای رویا که میگفت:
- افرین عالی بود... .
به خودم اومدم. وای یعنی تموم این مدت حین رقصیدن به چشم‌های‌ آراد زل زده بودم و تو دنیای خودم غرق بودم؟ ازش فاصله گرفتم و چشم به رویا دوختم:
- افرین بچه‌ها کارتون عالی بود.
آراد با یه لجن بامزه چاشنی همون اخم‌ها همیشگیش گفت:
-‌خب الحمدالله که سرکاره‌عالیه رضایت دادن. می‌ذارین من به کارهام برسم یا نه دیگه؟
رویا خندید و گفت:
-‌ مگ من جرات دارم بگم نه، یه دوره دیگه هم برین؟
نگاه آراد که برزخی شد هر سه‌تامون زدیم زیره خنده. اون‌قدر دخترهای خون‌گرمی بودن که اون روی شوخ اما جدی آراد رو این چند روز زیاد دیده بودم به لطفشون... .
آراد چپی‌چپی نگاهم کرد که خندم‌ رو کنترل کردم و دوتا سرفه مصلحتی کردم. سری واسم تکون داد و رفت. رویا و مهسا لباس‌هاشون رو پوشیدن برن که به مبینا گفتم اول شربت و شیرنی و میوه بیاره بخوریم بعد برن. منتظر نشستیم رو مبل‌ها که مهسا گفت:
- ترنم باور کن شبه مراسمت آراد همون‌جوری که دلش می‌خواد تو رو به رقص درمیاره. تک خندی زدم.
بهشون گفته بودیم مراسم عروسیمونه و می‌خواییم تانگو برقصیم.
رویا:
- ببین چی میگم دختر... .
یه کم به جلو مایل شد، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست آروم جوری که فقط خودمون سه تا بشنویم گفت:
-‌ این مرده خشنی که من می‌بینم چنان بلایی به سرت بیاره شب عروسیت نتونی تا یک‌ماه صاف بشینی.
چشم‌هام چهار تا شد و به سرفه افتادم. از این همه صراحت کلامش جا خودم.
مهسا:
- حالا یه جوری رفتار می‌کنه انگار مثلاً تاحالا اتفاقی بینشون نیوفتاده.
ای بابا چه گیری کردیم‌ها! شادی کم بود این‌ هم بهش اضافه شد. من نمی‌دونم چرا هرکی به ما میرسه نظر میده درمورد رابطمون. یکی نیست بگه اقاجان به شما چه که اصلاً ما باهم بودیم یا نه! چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت:
-‌خیلی خب باشه بابا چشمون‌ رو در نیاری با اون چشم غره‌هات.
مبینا که سینی به دست از اشپزخونه اومد بیرون نفسه راحتی کشیدم. اول به اون‌ها تعارف زد و اخربار به‌ من.
مبینا:
- خانوم با من کاری ندارین؟
جلوی مهمون‌ها و غریبه‌ها من‌ رو خانوم صدا میزدن ولی تو خلوت خدا بدونه چه شوخی‌های خرکی که نمی‌کردن و چه حرف‌های
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مضحک و مثبت هجده که بارم نمی‌کردن. لبخند گرمی بهش زدم و تشکر کردم ازش:
-‌ نه عزیزم میتونی بری.
مبینا:
- نوش جونتون.
عقب گرد کرد و رفت. به مسیر رفتنش خیره بودم که صدای مهسا من‌ رو به خودم اورد:
- میگم ترنم حالا واقعاً بینتون چیزی نبوده؟
زِکی ما رو باش فکر کردیم با اومدن بساط پذیرایی این‌ها دست از سر کچل من برمی‌دارن.
- ای بابا ول کن نیستین شما دوتا خواهر شربتتون رو بخورید.
شربتم‌ رو برداشتم و کمی ازش نوشیدم.
رویا:
-‌ببین من هر روز با هزار جور آدم زد و خورد داشتم و دارم، شغلمم خوب یه جوریه که گاهی اوقات مثل شما مجبورم با یه زوج همزمان در ارتباط باشم، این مرد کلاً جنسش فرق داره با بقیه. نمیگم نیست درجهان اما کمیابه، از نگاهش اون حس مالکیتی که بهت داره رو حس می‌کنم تو رقص قسمت‌هایی که ازش فاصله می‌گیری و اون اخم می‌کنه و اون فاصله ‌رو با خشم، خودش پر می‌کنه رو می‌بینم. این ادم واقعاً عاشقته، کم‌ان تو دنیا این‌جور افراد. اگه تا حالا بهت دست نزده مطمئن باش فقط به خاطره خودت بوده چون نمی‌خواد برخلاف میل تو کاری کنه و تو رو تو عمل انجام شده قرار بده. شبه عروسیت دو راه پیش روت نیست من خوب میدونم ترنم.
یه کم از شربتش‌ رو مزه‌مزه کرد. حرف‌هاش عجیب بودن واسم و مشتاق بودم چی می‌خواد بگه. لیوان شربتش‌ رو گذاشت رو میز و ادامه داد:
- مشخصه خیلی تو رو می‌خواد و تا حالا هم خیلی صبر کرده. شب عروسیت یا ممکنه کاری نکنه چون تو سرد بازی درمیاری، یعنی می‌ترسی. من این ترس‌ رو همین حالاهم توچشم‌هات می‌بینم، البته از خودش نمیترسی‌ها ابداً، ترست فقط و فقط از رابطه‌س. اون‌قدر کارکشته هستم که فرقه یه دختره باکره رو با یه زن بدونم. کم معاشرت نداشتم با زوج‌ها تو دوران عقد، واسه همین میگم تو هنوز دختری و می‌ترسی. خب ترست به‌جا، درست و عادیه و همین هم تاحالا این مرده خشن‌ رو آروم نگه داشته. یه جورها‌یی اون‌هم می‌ترسونی که یه موقع بهت آسیبی نزنه. یعنی اون این‌جور فکر می‌کنه و بهت نزدیک نمی‌شه اما خب باید بگم ممکن‌هم هست اخر سر این لوندیات که از نظرم خدادادی هست و هیچ‌کدومش دسته خودت نیست کار دستت بده و بشه همونی که چند دقیقه پیش گفتم، یعنی اون‌قدر دیوونه و روانیش کنی، اون‌قدر حس خواستن‌ رو بریزی توش که سر بره صبرش و تو رو مالِ خودش کنه و نفهمه که داره چیکار می‌کنه. به یه جایی برسونیش که کل روح و جسمش خواستنِ تو رو فریاد بزنه. ببین همه‌ی مردها انحصار طلبن حالا بعضی‌هاشون کمتر بعضی‌هاشون بیشتر از قضا مردِ تو از اون دسته از طمع‌کارهای خود‌خواهش هم هست، البته فکر نکن دارم بی‌ادبی می‌کنم، برداشت من از رفتارش اینه... داشتم می‌گفتم این مرد خیلی انحصار طلبه بالاخره یه روز هم کم میاره. می‌دونی یعنی وقتی می‌بینه تو بی‌ این‌که بخوای اون‌قدر قر و قمیش میای چه واسه زن چه واسه مرد، وقتی می‌بینه این طنازیه تو الکی و ظاهری نیست جزوی از وجودته که‌ نمی‌تونه کنترلش کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌تونی کنترلش کنی این میشه که مهر مالکیتش‌ رو می‌زنه روت که دست و بالت‌ رو به هر نحوی شده ببنده که با این کار هم به تو هم به بقبه بفهمونه تو مال خودشی و احدی حق نزدیک شدن بهت رو نداره. خلاصه خواهر از من میشنوی این مرد‌ رو خیلی تشنه‌ی خودت نذار تا عروسیت صبر کن و شب عروسی خودت‌ رو در اختیارش بذار، به نظرم که به زور متوصل نشه، هرچند بعید می‌دونم چنین کاری کنه، اون‌قدر عشق تو چشم‌هاش موج میزنه که نتونه بهت آسیبی برسونه... .
تو فکر رفته بودم، حرف‌هاش تاثیر گذار بود خیلی. یعنی واقعاً ممکنه آراد همین حالاهم عاشق من شده باشه و اگه چیزی نمیگه و نزدیکم نمیشه از ترسیه که من دارمه؟ و یا از ترسی که خودش داره؟ چون خودش گفت وجود من کنارش مایه‌ی دردسره واسه جفتمون. نکنه چون از این می‌ترسه که دشمن‌هاش به من آسیبی برسونن چیزی نمیگه از علاقه‌ش به من؟ سکوتش واسه این نباشه؟ این سرمای عجیب‌ و غریبی که هربار حرف از میتن میشه رو می‌بینم و حس می‌کنم دلیلش چیه یعنی؟ اون کولاک و سوزی که سمتم پرت می‌کنه از چیه؟ دلیل عصبانیتش وقتی از متین جلوش دفاع کردم چیه؟ نکنه واسه همین هم اجازه داد که با متین وارده رابطه شم؟ اصلاً حمایت‌هاش از من در برابر متین هم همین‌ رو میگه. من‌ رو دسته یکی دیگه می‌سپره ولی یه جوری حرف می‌زنه انگار مالک من خودشه، یه جوری میگه «آرزوی داشتنِ تو رو می‌ذارم رو دل متین» که انگار... .
-‌ هی دختر کجایی تو؟ غرق شدی؟!
مهسا بود. هرجفتشون بلند شده بودن، حاضر و آماده ایستاده بودن که برن. خواستم بگم کجا شما که هنوز شربتتون هم نخوردین که با دیدن لیوان خالی روی میز فهمیدم باز دوباره تو افکارم گم شدم.
از جام بلند شدم و لبخند گرمی بهشون زدم:
-‌ کجا؟ بودین حالا.
رویا:
- نه‌ عزیزم بریم دیگه، نیم ساعت دیگه کلاس داریم.
- اهان؟ خیلی خب باشه. خسته نباشین.
مهسا:
- توهم خسته نباشی جیگر مواظب خودت باش تمرین هم یادت نره.
سری واسش تکون دادم
رویا:
-‌ به حرف‌هام فکر کن عزیزم، مراقبت کن.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- شما هم مراقب خودتون باشید. آهان راستی فردا کلاس‌ رو بذارین عصر، چون صبح آراد یه جلسه‌ی مهم داره نمی‌تونه بیاد.
مهسا:
-‌باشه عشقم ساعتش‌ رو هماهنگ می‌کنم باهات.
با‌ی‌بای کردم باهاشون و اون‌ها هم جوابم‌ رو با بوس هوایی دادن... .
نیم ساعته دیگه تایم کلاس ویالونم تازه شروع می‌شد. ای بابا تمومی نداره این کلاس‌ها. توی این مدت خیلی نواختنم بهتر شده بود. از بعد اون شب هم دیگه واسه آراد نزده بودم و نقشه‌ها داشتم واسه رفتنمون به شمال. اخه آراد هم همراهم بود تو این سفر، خوبیش این بود که محموله از راه دریا به دستمون می‌رسید و دردسرش کمتر بود. یعنی این‌طور که‌ باعمو صحبت کردم فهمیدم فشار کاری این‌بار خیلی رو من نیست، هماهنگی‌های لازم فقط باید با نیروی دریایی انجام می‌شد. کاره سختی بود خب این، چون محموله از ترکیه وارد ایران میشد، با هزار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زور و زحمت با پلیس بین‌الملل هماهنگ شدیم اما خب همه چیز در نهایت حل شد. ما سه روز زودتر می‌رفتیم مازندران و به محض اتمام بارگیری راه می‌اوفتادیم سمت تهران. این مدت هم تو ویلای آراد می‌موندیم، از خدا می‌خواستم که ویلاش به دریا نزدیک باشه تا رفت و امدمون سخت نشه. مخصوصاً هم که اون‌جا خیلی بیکار نبودیم، چون باید می‌رفتیم اسکله‌ها رو می‌دیدم بررسی می‌کردیم. اون اسکله خیلی اصولاً شلوغ نبود اما همیشه چند تا قایق‌سوار و ماهی‌گیر اون اطراف بودن. باید یه جوری اون‌ها رو می‌پیچوندیم که آراد گفت خودش این یه مورد رو حل میکنه و نیازی به دخالت من نیست.
***
چهار روز خیلی سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت‌، راهی شمال شدیم و توی ویلا مستقر. اگر بخوام ویلا رو توصیف کنم باید بگم ویلا نیست که، قصره، قصر. یه نمای رومی خیلی زیبا، حتی زیباتر از ویلای لواسان. این‌جا دو طبقه بود، طبقه‌ی اول که سالن پذیرایی و آشپزخونه، طبقه‌ی بالا هم که سرتاسر اتاق بود و بس. یه ویلای شخصی اما از نوع لوکسش، قبل اومدنمون دعا دعا می‌کردم نزدیک دریا باشیم که در کمال تعجب و حیرت وقتی از ماشین پیاده شدم و صدای دریا رو شنیدم ذوق زده شدم اما نقطه‌ی عطف ماجرا پشته خونه بود. خونه درست توی یه قسمت از ساحل ساخته شده بود، اون‌لحظه چنان جیغی از سره خوشی کشیدم که گوش‌های خودم‌هم سوت کشید. چندین و چند ویلای دیگه، هم‌راستای ویلای آراد ساخته شده بود که با نرده های کوچیک حیاط پشتیش یا به عبارتی ساحل رو شخصی سازی می‌کرد. که اتفاقاً مساحت قابل توجهی
هم بود. تو کل عمرم تو فیلم‌ها فقط دیده بودم که ویلا تو ساحل باشه که به لطف خلاف اون‌ رو تو واقعیت هم دیدم. این خلاف‌هم عجب چیزیه‌ها. خدانکنه مزه‌ش به دهن کسی خوش بیاد اون‌وقت که به خاک سیاه می‌نشونتش بی‌ این‌که بفهمه. همین خوشی و رفاه زیاده که اون‌ رو سمت بدبختی می‌کشونه‌.
این چند روز من فقط لب ساحل بودم و از زیبایی دریا لذت می‌بردم. آراد هم صبح‌ها می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت. به گفته‌ی خودش این‌جا با چند تا شرکت و تولیدی پارچه قرار داشت و می‌خواست قرارداد ببنده غیر از اون‌ هم خب باید می‌رفت اسکله رو چک می‌کرد. توافق کرده بودیم منم باهاش برم اما گفت یه سری آدم نادرست اون‌جا کار می‌کنن و به تویی که زنی اهمیت نمیدن اما اگر خودم برم کار رو سریع‌تر می‌تونم حل کنم، اصرار کردم منم باخودش ببره ولی قبول نکرد و گفت بمونم همین‌جا. خلاصه که دو روزه من‌ رو خونه نشین کرده. امشب شبه اخریه که این‌جا هستیم چون فردا بارها می‌رسه و متعاقبش ماهم برمی‌گردیم تهران. از چند وقت پیش واسه امشب برنامه ریختم و اصلاً و ابداً دلم نمی‌خواد هیچ‌چیز خراب کنه امشب‌ رو به هر روشی که بود باید تک‌تک پلان‌هام‌ رو عملی می‌کردم. با این‌که اواخر مرداد ماهیم ولی این‌جا هوا خنکه، البته هواشناسی نشون می‌داد چند روز قبل هوا به شدت شرجی و گرم بوده اما خب خداروشکر الان خنک و خوبه. موهای خیسم‌ رو گوجه‌ای بستم تا بعداً که باز می‌کنم فر شده باشه. یه دست بلوز شلوار نخی گشاد سفیدصورتی هم تن کردم. آرایش نکردم به جاش فقط یه کرم آبرسان به دست و صورتم زدم. از قصد خیلی به خودم نرسیدم و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شیک و‌ پیک نکردم تا شب متوجه تفاوت‌ها بشه. مطمئنا تا حالا میز شام حاضر شده. آراد نیم ساعت پیش برگشته بود خونه، احتمالاً اون‌هم الان توی اتاقشه و داره اماده میشه که بیاد سره‌میزه شام، این‌جاهم اتاقامون جدا شده بود، میگم این‌جاهم واسه این‌که دقیقا از اون شبی که باهم حرف زدیم و من گفتم:
«- متین پسره بدی نیست. می‌تونه ارامش من‌ رو حداقل تعمین کنه.
- مگه نداشتی اینجا؟
- راستش‌ رو بگم نه، قبول کن نه من آرامش داشتم نه تو، همین که چند وقته نتونستیم هرکدوممون تو یه اتاق جدا راحت بخوابیم همین یعنی نبود آرامش.
- مشکل فقط اتاقه؟
- مشکل فقط اتاق نیست...»
درست از اون شب اتاق‌هامون جدا شد، یعنی این‌که شب‌ها اون می‌رفت تو یه اتاق دیگه می‌خوابید و من تو همون اتاق بودم و فقط واسه تعویض لباس‌هاش و برداشتن وسایلش میومد توی اتاق. این هم من‌ رو خوشحال می‌کرد هم ناراحت. ناراحت از این بابت که دیگه تو اتاق نیست البته اگه بود هم من هیچ غلطی نمی‌کردم بهتره بگم، اون روز تا حالا چه گُلی به سرم زدم که از این به بعدش بزنم؟! توی این مدت نتونستم اغفالش کنم از این به بعدهم نمیتونم. خب فکر می‌کردم آراد یه ادم سست عنصره که نتونه کنار بیاد با وجود یه دختر تو اتاق خوابش و یه شب بالاخره میاد سراغ اون دختر ولی زِهی خیال باطل، صنار بده آش، به همین خیال باش... خوشحالم از این بابت که حرف‌هام تاثیر گذاشته روش چون گفته بودم آرامش ندارم از این‌که اتاق‌هامون یکیِ، این‌کار رو کرده بود. هرچند من دیگه به وجود اون توی اتاق عادت کرده بودم و بعضی از شب‌ها اصلاً حضورش رو حس نمی‌کردم اخه کنار هم نمی‌خوابیدیم که بخواییم حس کنیم. حالا شاید هم این‌جوری نبود و من واسه خودم این‌ها رو تندتند سرهم می‌کردم ولی امید داشتم به این‌که دلیل این کار همینه که من میگم... به هرحال آدم به امید زنده‌ست و آرزو بر جوانان عیب نیست، با این‌که ذره‌ای از تنفرم نسبت به شاپور، به آراد به سردار به افعی به این ادم‌ها کم نشده اما با، وجودشون توی زندگیم کنار اومدم مخصوصاً به وجود آراد، کلاً عادت کردم بهش. ته دلم بعضی موقع‌ها یه چیز سرم فریاد می‌کشه گناه‌ آراد چیه این وسط؟ واسه چی باید تقاص گناهه اون‌ها رو این پس بده ولی با نهیبی که عقلم سره دل و قلبم میزنه درجا اون صدا خفه‌خون می‌گیره و تموم میشه اون عذاب وجدان‌ها ولی چند روزیه که دوباره اون عذاب‌وجدان سراغم امده و با هیچ نهیبی ساکت نمیشه، نترس شده و ترس‌ رو تو دلم می‌ریزه، ترسه این‌که نکنه بعدا آهش بگیرتم، ترسه این‌که اگه خودمم گرفتارش شدم چی؟ اون‌وقت باید چه خاکی بریزم سرم؟! ولی خب مورد اخر نشدنیه با وجود متین، محاله یکی مثل متین که اون‌قدر آقا و مثل اسمش متینه تو زندگیم باشه و برم دنباله یه ادمی مثل آراد که امار دختربازی‌هاش‌ رو خیلی خوب دارم حالا چون من و دوست‌هاش اومدیم توی خونش یه مدت دست و پاش بسته شده و کاری نمی‌کنه البته مشغله‌هاش هم به لطف من زیاد شد این اواخر. حالا از حق هم نمی‌گذرم آراد نه با نگاهش نه با رفتارش من‌ و یا شادی‌ رو اذیت نمی‌کرد و به این نتیجه رسیده بودم که اگه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین