جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,071 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با دختری هم می‌خوابه صرفا نه‌ تنها خودش بلکه دختره هم رضایت داره‌ از این موضوع. از این‌ها که بگذرییم می‌رسیم به شغلش، خب متین واقعاً شغلش و پولی که بدست میاره حلاله اما آراد چی؟‌ یه خلافکار که مواد مخدر رو تو کل کشور پخش می‌کنه و دسترسی اون‌ رو واسه جوون‌های کشورش راحت‌تر می‌کنه، آیا کاره درستی انجام میده؟ هرچند که اون اون‌ها رو مجبور به خرید مواد نمی‌کنه ولی خب در هر صورت کارش نادرسته و پولش نادرست‌تر. بعضی موقع‌ها حس می‌کنم آراد خودش هم به این کار راضی نیست و اصلاً دلش نمی‌خواد تن بده به این‌کار ولی مجبوره، چون وقتی نزدیک می‌شیم به زمان بارگیری و حرف می‌زنیم درموردش با بی‌میلی حرف می‌زنه. تاجایی که می‌تونه مکالمه رو کوتاه می‌کنه و بحث‌ رو عوض می‌کنه در اخر، یا مثلاً اخم‌هاش که حتی تو حالت عادی هم سخت به هم گره می‌خورن، اما؛ بعد میگم قطعاً این یه حس مزخرف و بی‌پایه و اساسی بیش نیست و تموم میشه همه‌چیز توی ذهنم... .
نفسم‌ رو با حرص فوت کردم بیرون خسته از این افکاره درهم برهم اما با روی خوش از اتاقم زدم بیرون. فقط دعا می‌کردم زودتر از آراد نیومده باشم. با رسیدنم به سالن پذیرای و دیدن آراد توی راس میز ناهار خوری لبخندی زدم از این‌که خواستم برآورده شده... .
داشت سالاد می‌خورد، روبه‌روش نشستم و مثل این دوشب منتظر شدم تا طیبه خانوم واسمون غذا بکشه. طیبه خانوم یه زن شمالی گوگول مگول که هرچی از مهربونیش بگم کم گفتمه اما؛ از دخترش اصلاً و ابداً خوشم نمی‌اومد. نه نگاه اون به من دوستانه بود و نه نگاه من به اون. اولش خوب باهام رفتار کرد ولی وقتی آراد من‌ رو نامزدش معرفی کرد اخم‌هاش به شدت رفت توهم، انگار که ارث پدرش‌ رو خوردم. رفتارش به شدت با آراد صمیمی بود و بله چشم قربان گویان منتظر بود تا آراد امر کنه یه کاری کنه. یادم نمی‌ره چه‌جوری به من با فخر نگاه کرد و گفت دانشگاه قبول شده. آراد هم که تحسین و تشویقش کرد دیگه خر بیار رو باقالی جمع کن. انگار ریئس جمهور ازش تقدیر کرده بود، چنان پشته چشمی واسم نازک کرد که حتی آراد هم فهمید. حدوداً نوزده یا بیست سالش بود. تازه وارد دانشگاه شده بود و مادرش از اینکه داروسازی دانشگاه بابل قبول شده خیلی خوشحال بود. کلاً یه حسی بهم می‌گفت این دختر عجیب چشمش دنبال آراده و به خاطره همین هم از حضور من چندان خوشحال نیست. البته این‌ رو کشف می‌کنم توی همین چند ساعتی که این‌جام وگرنه اسمم ترنم نیست. فقط امیدوارم علاقه‌ای وجود داشته باشه تا بتونم یه برنامه‌ای پیاده کنم روش. دور از انسانیته که دعا کنم دختری علاقه‌مند باشه به چنین آدمی ولی خب من الان همون ادمیم که زمونه اون‌قدر بهش زخم زده که شده از خودراضی، خودخواه و بعضا پلید. طیبه خانوم سه سالی میشد که شوهرش فوت کرده بود و این‌جا با دخترش زندگی می‌کردن. کنار اشپزخونه دوتا اتاق بود که یکیش از دخترش؛ رویا و یکیش از طیبه بود... .
با صدای شاد و شنگول و لحجه‌ی شیرینه شمالیش به خودم امدم:
- خانوم جان چیزی نیاز ندارین دیگه؟
نگاهی به بشقابم. انداختم پر کرده بود از برنج.
شاکی اما نه جدی نگاهش کردم و گفتم:
- باز که‌ شما این بشقابه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من‌ رو تا سرش پر کردین. بامزه تر ادامه دادم:
- می‌خوایین چاق و زشت شم از چشم آراد بیوفتم بزنه زیره همه‌ چی نگیرتم دیگه؟
خندید. قد کوتاه و تپل بود و همین بامزه‌ش می‌کرد، صورتش گرد و سفید بود، چشم‌های درشت مشکی، لب‌های به نسبت گوشتی و بزرگ و دماغش متناسب با این صورت. چهره‌ی دلنشینی داشت درکل.
طیبه:
- خانوم شما صدکیلو هم که بشین ماشالا هزار ماشالا مثل پنجه‌ی آفتاب میمونید. هیچ رقمه آراد خان دست نمی‌کِشه ازتون بره سمت این دخترها‌ی عملی و تقلبی.
زهرخندی زدم به این افکارش. روبه آراد ادامه داد:
- آراد خان شما چیزی نیاز ندارین دیگه؟
سرم‌ رو چرخوندم ببینم در چه وضعیته که دیدم بیخیال گفت‌ و گو ی ما با اخم‌هایی که این چند روز مهمون موندگاره پیشونیش شده داره غذاش‌ رو میخوره‌
آراد:
- نه طیبه خانوم، دیگه کاری نیست. برید استراحت کنید شما هم.
طیبه:
- نوش جونتون آقاجان با اجازه.
چشم و ابرویی واسه من اومد که یعنی حواسم بهش باشه و رفت. فکر می‌کرد آراد یه مشکلی داره که اخم‌هاش این‌جوری تو همه. بنده خدا خبر نداشت این همیشه همین‌جور مثل بخت‌النصر می‌مونه. بیخیال مشغول خوردن خودم‌ رو نشون دادم. چند قاشق که خوردم پرسیدم:
- چی شد؟ حل کردی ماهیگیرها رو؟
بی‌ این‌که نگاهم کنه گفت:
- اره. چیزی نبود که حل نشه اخه.
-‌ چه‌جوری راضیشون کردی؟
- درد بی‌درمون هم با پول درمون میشه.
کوتاه که حرف میزد هیچ، تلخ‌هم بود.
دوباره مشغول خوردن شدم. نمی‌شد هم باهاش حرف زد. حالا چه‌چوری بگم بیا بریم برقصیم! زیر چشمی نگاهش کردم، لباس‌هاش‌ رو عوض نکرده بود، یه لباس مات مشکی با یه کروات شل شده، استین‌هاش‌ رو تا ارنج زده بود بالا، ساعت بندچرم مشکی با دستبند ستش دستش‌رو مردونه‌تر نشون میداد. شلوار کتان مشکی هم پوشیده بود، موهاش‌هم که کج داده بود بالا.
- کارهای شرکتت‌ رو حل کردی؟
فقط سرتکون داد. اووف نگاه چه‌جوی رفتار می‌کنه‌ها! این‌جور مواقع که تو تنگ‌نا قرار می‌گرفتم اشتهام کور می‌شد. قاشق و چنگال‌ رو، روی، میز رها کردم و دست‌هام‌ رو گذاشتم رو میز. داشتم باخودم حلاجی میکردم که چه‌جوری سره یه بحث‌ رو باز کنم که صداش‌ رو شنیدم:
- بگو بینم چی میخوای بگی.
متعجب نگاه کردمش، از کجا فهمید می‌خوام یه چی بگم؟! از تو نگاهم حرفم‌ رو خوند و گفت:
- وقتی این‌جوری با انگشت‌هات بازی می‌کنی یعنی می‌خوای یه چیزی بگی، بگو خودت و من‌ رو هردومون رو راحت کن.
تک‌خندی زدم به این تیز بودنش، دور دهنش‌ رو با دستمال پاک کرد، دست به سی*ن*ه تکیه داد به پشتی صندلی و منتظر چشم دوخت بهم. نگاهی کردم به بشقابش، ظاهراً اون‌هم اشتهایی نداره که نصفِ بشقابش‌ رو خورده فقط... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یه کم زود بود بگم حرفم‌ رو ولی چاره‌ای هم نداشتم چون ممکن بود بعدش ول کنه بره تو اتاقش. دل‌ رو زدم به دریا و گفتم:
- فردا برمی‌گردیم تهران و احتمالاً فردا شب هم مهمونی باشه.
اخم‌هاش‌ رو کشید توهم. ادامه دادم:
- تو این چند روز هم که اصلاً! وقت نشد تمرین کنیم.
سوالی سرش‌ رو تکون داد که یعنی «چه تمرینی؟!»
- ای بابا یادت رفته؟!
چشم‌هاش‌ رو تنگ کرد و سرش‌ رو کج کرد.
- نوچ. بابا رقص‌ رو میگم دیگه.
دوتا ابروهاش پریدن بالا اما همچنان لب‌هاش پلمپ بودن‌.
- میگم حالا که امشب کاری نداریم و تو خونه‌ایم بریم یه دور تمرین کنیم.
حس کردم لبش به هلالی از لبخند کج شد ولی لحن خشکش این‌ رو تکذیب کرد:
- از کی تاحالا خانوم‌ها پیشنهاد رقص میدن؟
حرصم گرفت. بچه‌ پررو رو نگاه. حیف که چاره‌ای فعلاً ندارم، اما باشه، طوری نیس. به وقتش جبران می‌کنم واست آراد خان. حرصی گفتم:
- پیشنهاد رقص ندادم گفتم بیا بریم تمرین که شبه مهمونی گند نزنیم.
- نترس گند نمی‌زنیم.
- والا تو کل جلسات هیچ‌ حرکتی رو طبق اون‌ چیزی که گفتن انجام ندادی. سرخود از خودت حرکت در می‌آوردی.
با پوزخند گوشه‌ی لبش گفت:
- شاید به خاطره این‌که زیر بار حرف این‌ و اون نمیرم، زور اگه باشه که دیگه هیچی.
ناامید نگاهش کردم. ظاهراً قصد قبول کردن و مدارا نداره. یه جور که انگار بحث‌ و جدل با من واسش خوشایند و شیرین باشه گفت:
- سره حرفی که زدی بمون و نپیچونش. تو به من درخواست رقص دادی، واسه این‌که بپیچونی این موضوع‌ رو سعی نکن با کلمات بازی کنی جلو منی‌که معلم ادبیاتم، یه باره دیگه قشنگ درخواستت‌ رو بگو تا قبول کنم.
چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد. عجب آدمی بوده‌ها! خواستم بگم به درک که قبول نمی‌کنی ولی با یادآوری نقشم پشیمون شدم، دست‌هام که روی پاهام بود‌ رو محکم مشث کردم از زوره حرص اما؛ چهره‌ام کاملاً خونسرد بود. تو چشم‌های منتظرش نگاه کردم و گفتم:
- بریم تمرین کنیم رقص‌ رو؟
پوزخندش غلیظ‌تر شد و ابروهاش بالا پرید:
- نوچ نشد. این مثل همون دفعه قبلیه شد، قشنگ درخواست بده تا قبول کنم.
ای خدا عجب گیری کردم. لبخند حرص دراری بهش زدم و با یه لحن مسخره گفتم:
- اقای آراد خان میشه لطف کنید منت سره دیده‌ی بنده بذارین و بیاین برقصید با من؟
خندید و گفت:
- لحن تمسخر آمیزش تو ذوق می‌زد، یه کم‌ هم اغراق امیز بود... .
نگاهم کرد. منتظر بودم بگه یه باره دیگه بگو تا این میز رو، روی سرش خورد کنم و بگم به درک که نمیای اما در کمال تعجب گفت:
- باشه قبول می‌کنم درخواستت‌ رو.
از نگاه تهدیدامیز و تنگ شده‌ام خوند چیزی که تو مغزم می‌چرخید رو که این‌جوری پوزخند زد بهم. از سره میز بلند شد، دست کرد تو جیب شلوارش و سیگار و فندکش‌ رو بیرون کشید:
- قطعاً با لباس نخی گشاد تو خونه‌ای و موهای خیس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گوله شده بالای سر تانگو نمیرقصن با یه جنتلمنی مثل من.
چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد امشب دیگه. چه اعتماد به نفسی هم داشت. پوزخندی بهش زدم، دستش‌ رو بالا اورد و ساعتش‌رو چک کرد:
- یک ربع فرصت داری حاضر‌شی، بیرون منتظرتم.
داشت می‌رفت، سرم‌ رو بالا گرفتم و گفتم:
- خدا ما سقف می‌خواییم چیکار اصلاً؟! اعتماد به نفس آراد واسمون سقف میشه بسمونه دیگه.
خنثی نگاهم کرد و رفت بیرون. هرچند که سخت ولی همون‌جور که می‌خواستم شد حتی بهتر، چون اولاً خودم می‌خواستم بگم بریم لبه ساحل برقصیم اما خودش رفت بیرون و این یعنی بیرون می‌رقصیم، دوماً می‌خواستم لباس‌هام‌ رو عوض کنم و دستی به سر و روم بکشم اما خب اگه سرخود این‌کار رو می‌کردم یه کم ناجور می‌شد حالا که خودش گفت، خوب بهونه‌ای دستم داد. از جام بلند شدم و پله‌ها رو دوتا یکی طی کردم. پشت میز ارایش نشستم و یه ارایش کامل اما ساده و ملیح رو صورتم نشوندم و دراخر رژ سرخم‌ رو کشیدم رو لب‌هام. چشم‌هام با این سایه‌ی مات مشکی که خیلی زیاد نبود وحشی شده بود، زهر خندی به خودم زدم‌. موهام‌ رو سریع باز کردم، تقریباً خشک شده بود اما بی‌ این‌که شونشون کنم یه دستی کشیدم توش که موج‌هاش از بین نره. رفتم سراغ اصل کاری، لباس قرمز مجلسیم‌ رو بیرون کشیدم از تو کمد و تن کردم. تو شن و ماسه‌ها پوشیدن کفش مجلسی سخت بود واسه همین بیخیالش شدم. پابندم‌ رو به مچ پای ظریفم بستم، گوشواره‌های بلندم‌ هم گوشم کردم. تنها زیور الات من امشب همین‌ها بود. جلو اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. چشم‌های سبزم غم توش بود. اخم کردم و اون غم‌ رو سرکوب کردم. نباید به چیزهای بد فکر کنم. کم‌کم حضور متین داشت تو ذهنم پر رنگ می‌شد که با اخم و درد چشم‌هام‌ رو بستم، نه یه امشب‌ رو نباید به متین فکر می‌کردم. آبِ دهنم‌ رو به سختی قورت دادم. دهنم مزه‌ی زهر میداد. زهرخندی که به خودم تو اینه زدم گویای حال درونم بود به اندازه‌ی کافی. توی این لباس به اندازه‌ی کافی فریبنده شده بودم، لباس مجلسی قرمز کوتا که بلندیش تا رو زانوم می‌رسید با یقه قایقی که‌‌ تا کمر تنگ بود و بعد دامنش کلوش می‌شد. پوست مهتابی بالا تنه و دست‌ها و ساق پاهام زیادی تو چشم میزد. موهای رنگ و هایلایت شده‌ام بلندیش تا باسنم میرسید. گوشواره‌های بلند، بلندی گردنم‌ رو بیشتر نشون میداد. نفسم‌ رو با درد بیرون دادم، چشم گرفتم از این خوده مضحکم و ویالون به دست از اتاق خارج شدم... .
(من‌ رو دورم کن از این کره‌ی خاکی
نذار زمین منو قورتم بده رسما
میگم به این طبیعت وحشی
اه تو معرفت داری یکی خوبم بده پس من)
خدایا بیا من‌ رو دور کن از این زمین خاکیت که هیچ‌چیز جز گرد و غبار و طوفان نداده به من تاحالا. همه‌ش زندگیم‌ رو با کولاک خاک نابود کرده و رفته جلو، نذار خدایا بیشتر از این تو این چاله چوله‌هاش بیوفتم. تا دیر نشده نذار چون اگه بیوفتم تو یکی از چاه‌هاش بیرون اومدنم دیگه غیره‌ ممکن میشه.
(من درس میگیرم از با تو بودن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با دوریت فاز بد میگیرم
بس میشینم پشت پنجره )
نباشی لج می‌کنم باخودم، باتو، با ادم‌هات، باهمه.
( حتی تو بهار هم برف میبینم
وقتی نیستی همه لحظه هام و دلخوشی هام
همه سرد میمیرن
سبزی این ثانیه ها، بی تو رنگ زرد میگیرن)
خدایا وقتی تو نباشی وقتی کنارم حست نکنم همه لحظه‌هام زمستونِ، بهاری تو زندگیم نمی‌بینم، شکوفه نمی‌زنه درخت‌های عمرم اگه کمکم نکنی. حتی تو خوش‌ترین لحظاتم درد‌ رو حس می‌کنم من اگه پشتم نباشی... .
(غم گرفته همه کوچه های ما رو
بیا بذار کنار سوژه های تار رو
بیا بگیر یکی از گوشه های کار رو
بیا بِکنیم از همه های سال و
دور از همه پاکسازی کنیم
روحمون رو بسازیم و
پخته و بزرگ کنیم خرده های کالو
آینده بسازیمش پس مونده های حالو)
ای خدا غبار غم همه‌ی دنیام‌ رو گرفته خودت بیا تمیزش کن... خودت بیا خونه‌ی دلم‌ رو بتکون. جسمم‌ رو پاک کن از این همه الودگی بعد یه روح تازه بِدَم توش. خدایا بیا من‌ رو از گذشته بیرون بکش، من‌ رو از این زمان حال نجات بده و آیندم‌ رو درست رقم بزن. خودت خدایا یه نظر بکن تو حال این بنده‌ی مریضه روحیت. یه گوشه از هزار گوشه‌ی کارهاش‌ رو بگیر نذار کم بیاره. بذار حق این ادم‌های کثیفت‌ رو بذاره کف دستشون... .
(آره خب نبودن تو گرفت خندهه رو از فیس ما
از فیس ما
بی تو حتی شب بده
بدم میادش حتی از حس ماه
بی تو ایراد میگیرم نرسیده از جنس راه )
اره خدایا نبود وجود تو، تو تک‌تک لحظه‌هام باعث شد به این حال و روز بیوفتم. اگه نباشی شب‌ و روز نداره، روز و شبم سیاه و پر درده، پر رنجه. اگه نظره تو رو حس نکنم تو کارهام از همه چی و همه کَس بدم میاد، متنفر میشم از ادم‌ها و افریده‌هات. بهونه گیر میشم و گیر میدم به همه‌چی الکی و بی‌دلیل... .
(بی تو من قاطی خاله زنک ها دق میکنم)
اگه‌ نباشی خدا، من بد بُر می‌خورم با این گرگ‌های دورو بَرم.، بد گره می‌خورم باهاشون، بد قاطی می‌شم باهاشون... .
درب ریلی رو کشیدم و بی‌توجه به این‌که‌ پاهام کثیف میشه رفتم سمت حیاط پشتی، احتمالاً کنار همون صخره ایستاده، این چند وقت می‌دیدم که شب‌ها میاد تکیه میده به این صخره و خیره به دریا سیگار پشت سیگار دود می‌کنه. حدسم درست بود، تکیه به همون صخره داده بود و سیگار می‌کشید. پشتش به من بود و نمی‌دیدم. آهسته نزدیک‌تر شدم و ویالون‌ رو گذاشتم کنار همون صخره. تازه متوجه حضورم شد نیم‌ چرخی زد تا ببینتم، نگاهه متعجبش بین من و ویالون در گردش بود، فقط نمی‌فهمیدم از ویالون متعجب یا از ظاهرم یا از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هر دوش. پوزخند که گوشه‌ی لبش نشست رو اعصابم خط کشید. از تو جیب شلوارش مویابلش‌ رو بیرون کشید و اهنگی که این اواخر باهاش رقصه تانگو رو تمرین می‌کردیم پلی کرد. حرکت اول رو من باید شروع می‌کردم و همین کار هم کردم دستم که رو شونش نشست و صاف ایستادیم زیره گوشم گفت:
- متین جونت خبر داره این‌جا داری چیکار می‌کنی؟
ریلکس گفتم:
-‌ مگه داریم چیکار می‌کنیم؟
سرم‌ رو کشیدم عقب تا حالت چهر‌ه‌ش‌ رو ببینم. رو دست خورده بود که قیافش این‌جوری متعجب شده بود، فکر می‌کرد دست وپام‌ رو گم می‌کنم. هه نه‌ خیر اقا، حالا مونده تا اون روی من‌ رو ببینی.
سوالی سرم‌ رو تکون دادم و دوباره پرسیدم:
- مگه داریم چیکار می‌کنیم؟
حرکت بعدی مانع از این شد که روبه‌روش بایستم. دوباره که به حالت اولیه برگشتیم خشن غرید:
- مثلاً می‌دونه با این لباس قرمز و این ارایش ویالون به دست اومدی پیش من که تو بغل من برقصی؟
- متین می‌دونه هرکاری می‌کنم واسه پیشرفت کاریمه.
- اها یعنی میگی بی‌غیرته؟
- روشن فکره
- اسمش‌ رو عوض نکن، هردوش یه چیزه.
- اول به من بعدم به تو اعتماد داره
-‌ تو نداری؟
- اگه نداشتم به قول تو با این لباس و آرایش اون‌قدر نزدیک بهت نبودم
هماهنگ با اهنگ می‌رقصیدیم اما خیلی اروم. همه‌ی حرکت‌ها رو انجام می‌دادیم و گاهی وقفه می‌اوفتاد بین صحبت‌هامون مثل الان‌.
سرش‌ رو کج و چشم‌هاش‌ رو تنگ.
- چه‌طور نمی‌ترسی از من؟ این وقته شب تو یه ویلای درندشت، لبه دریا، بااین ظاهر... نمیگی این مرد عزب یهو عنان از کف بده و آسیبی بهم بزنه؟
نگاهم‌ رو بین دوتا چشم‌هاش ردوبدل کردم. چیزهایی که می‌گفت همه‌ش درست بود ولی حتی ذره‌ای ترس تو وجود من نمی‌ریخت. چه قبل این‌که بگه، چه حالا که اون‌قدر واضح داره اشاره می‌کنه که می‌تونه بهم آسیب برسونه‌. واقعیت این بود که آراد از خیلی وقت پیش خودش‌ رو به من ثابت کرده بود. جسور تو چشم‌هاش زل زدم و پچ زدم:
- نمی‌ترسم از کسی که من‌ رو از گزند دیگران حفظ می‌کنه، نمی‌ترسم از کسی که مدته زیادیه دارم باهاش زندگی می‌کنم و زیره یه سقف می‌خوابم، نمی‌ترسم من از این آدم، نمی‌ترسم ازت.
ته چشم‌هاش ردی از شادی نمایان شد، میگم ردی چون درد و حس بده نگاهش زیادی زیاد بود. پوزخنده گوشه‌ی لبش به تلخند تبدیل شد:
- این‌ها دلیل نمیشن واسه اعتماد به کسی
- واسه من کفایت می‌کنه همین.
- یعنی شناخت و اعتمادت به متین هم همین‌جوره؟
- اون فرق می‌کنه.
- چه فرقی؟
- اون دوست پسرمه تو رفیقمی
اخم‌هاش سخت گره خوردن به هم و فکش بد منقبض شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خوشش نیومد ظاهراً از این‌که "رفیق" خطاب قرارش دادم. سوز و سرمای نگاهش دوباره برگشت.
گفتم:
-‌ چیه نکنه رفیقم نیستی؟
سوالی پرسید:
-‌ هستم؟
مثل خودش گفتم:
- هستی؟
به اخرهای رقصمون رسیده بودیم. اخرین حرکت رو هم زدیم، مقابلش که ایستادم خیره به چشم‌هام گیرا پچ زد:
- هستم، تا اخرش هم هستم. یادت نره مِن بعد از هرکی خواستی گله کنی پیشه متین نه، میای پیش خودم، حتی اگه خواستی گله کنی از دست خودش میای پیش من. اگه یه روز خواستی بری یه جا که خلوت کنی واسه خودت که کسی دَم پَرت نچرخه، نیاز داشتی به تنهایی با خودت میای پیش من، میای خونه‌ی من می‌بینی اون‌وقت که چه‌طور عمارت‌ رو واست خالی می‌کنم. کلاغ‌هم نمی‌ذارم پرواز کنه از رو آسمون اون‌جا که‌ مبادا خلوت تو بهم بریزه.‌ حس کردی یه چیزی، یه کسی تو زندگیت آزارت میده حتی شده خوده متین، میای پیش من تا ببینی چه‌طور محوش می‌کنم از زندگیت، از دنیا. اگه حس نا امنی و خطر کردی از هرچیز و از هرکَس و متین نتونست آرامش‌ رو واست به‌وجود بیاره و حفظ کنه تو رو از اون چیز میای پیش من، ترسِت‌ رو میگی تا رفعش کنم تا آرامش‌ رو به ارمغان بیارم برات، ولی یادت نره که فقط و فقط مرجعت بعد متین منم، نه کَس دیگه. شیرفهم شد؟!
تموم این حرف‌ها رو اون‌قدر جدی گفته بود که ناخود‌اگاه حرف گوش کن شدم و تند‌تند سرم‌ رو تکون دادم. حمایت‌های این‌ مدلیش یه جوره ناجوری به دل می‌شست. چه‌قدر خوب میشد اگر همه کسی رو تو زندگیشون داشتن که این‌جوری حمایتش می‌کرد، که‌ این‌جوری پشتش می‌ایستاد و نمی‌ذاشت خم به ابروش بیاد. آیا من الان باید از وجود چنین فردی تو زندگیم خوشحال باشم؟ نمی‌دونم. حسم‌ رو نمی‌دونم. خوشحالم یا ناراحت؟ هیچ‌کدوم. من خنثی‌ام، من حسی ندارم. هیچ‌چیز‌ رو حس نمی‌کنم یعنی که بخوام حسی داشته باشم. اتفاقات اطرافم‌ رو می‌بینم و می‌شنوم، حتی زندگیشون می‌کنم اما یه جوری که فقط سریع بگذره و بره. طعم واقعی زندگی کردن رو خیلی وقته نچشیدم.‌ زمانش‌ رو نمی‌دوم، شاید از همون بچگی من فقط روزهای زندگیم تند‌تند گذشتن و گذروندم.
با تکون خوردن از دنیای افکارم بیرون کشیده شدم، هر دو بی‌ این‌که بفهمیم به هم خیره بودیم و تو افکارمون غرق. از هم فاصله گرفتیم، پشتش‌ رو کرد بهم و سیگاری دود کرد، دوده سیگارش هاله‌ی وحشتناکی رو دورش ایجاد کرد، تو این تاریکی لب دریا که فقط با نور مهتاب روشن بود.
- ویالونت‌ رو الکی اوردی؟
تازه یاد ویالون افتادم. چیز‌هایی که قبلاً بهش فکر کردم و حرف‌های الانش بدجور ذهنم‌ رو درگیر کرده بود. یادم رفته بود اصلاً واسه چی اومدیم این‌جا. رفتم سمت ویالون، برش داشتم و رفتم جلو تا جایی که اب تا ساق پاهام می‌رسید. خنکی اب حس خوبی بهم می‌داد. هرچند که باد خوبی هم می‌وزید و موهام‌ رو به رقص درآورده بود. ویالون رو بین شونه و چونم تنظیم کردم. آرشه رو محکم تو دستم اول فشردم. چشم‌هام‌ رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بستم و شروع کردم به نواختن. اهنگ دلتنگ تو‌ام از ناصرپور کرم رو این اواخر خیلی خوب کار کرده بودیم به درخواست خودم.
اول اهنگ یه کم سوز داشت. ارشه رو اروم اروم تکون دادم، کم‌کم قسمت هیجان انگیز ماجرا شروع می‌شد. من ذاتا صدای خوبی داشتم. این‌ رو همه بهم می‌گفتن و با کمک مربیم تقویتش هم کردم توی جلسات اخیر، منتهی کسی خبر نداشت چون این یه سوپرایز بود، یه سوپرایز مخصوص امشب و آراد. صاف ایستادم با سوز صدایی که نمی‌دونستم از کجا پیداش شده شروع کردم به خوندن:
(دلتنگ توام دنیای منی دیوونه ی من رویای منی…
بی تو همه جا دلگیره برام با بغض و جنون درگیره صدام
قدی که به تو وابسته شدم تقصیر منه لعنت به خودم!
من روز و شبم تکرار غمه زندم ولی با اصرار همه…
قدی که به تو وابسته شدم تقصیر منه لعنت به خودم!
من روز و شبم تکرار غمه زندم ولی با اصرار همه...)
سکوت کردم و دوباره شروع کردم به نواختن ویالون. اجازه دادم سکوت نفس گیره شب‌ رو صدای ویالون بشکنه فقط. دلیل انتخاب این اهنگ رو حتی خودم هم نمی‌دونستم، اما حس خوبی بهم می‌داد خوندنش. دلیلش هم نمی‌دونستم، البته تا یه جایی به آراد مربوط میشد اما؛ فقط برای ظاهر سازی، البته فکر نمی‌کردم بتونم این‌جوری با احساس بخونمش. حداقل تا این‌جاش‌ رو که خوب پیش رفتم. این‌ رو از حالی که دارم، میگم ادامه دادم تا رسیدم دوباره به جایی که خواننده می‌خوند.نفسی گرفتم:
(از خواب این کابوس چرا منو بلند نمی‌کنی…
چند وقته صوریم شده بگو بخند نمی‌کنی
سکوتم و می‌بینی و کاری نمی‌کنی برام!
از کی تماشاگر شدی تو تک تک خاطره هام…
قدی که به تو وابسته شدم تقصیر منه لعنت به خودم!
من روز و شبم تکرار غمه زندم ولی با اصرار همه…
قدی که به تو وابسته شدم تقصیر منه لعنت به خودم!
من روز و شبم تکرار غمه زندم ولی با اصرار همه…)
نواختن ویالون رو از سر گرفتم. اون‌قدر ارشه رو تو دستم محکم می‌فشردم که حس می‌کردم الانه که تو دستم بشکنه. نواختم و نواختم و نواختم تا بالاخره شد ملودی اهنگ.
اون‌قدر از ته دلم می‌خوندم که متوجه ریزش اشک‌هام نمی‌شدم. حتی دلیل این اشک‌ها رو هم نمی‌دونستم. سرم‌ رو از روی ویالون برداشتم. ویالون تو یکی از دست‌هام و ارشه تو یکی دیگه از دست‌هام کنار تنم پایین اومدن. نای برگشتن نداشتم نمی‌دونم چرا! اَه این بغض دیگه چیه نشسته وسط گلوم؟ اصلاً واسه چی هست این بغض و اشک‌ها؟ حس می‌کردم سرمای اب خیلی زیاده چون پاهام دیگه جونی توش نبود. اروم برگشتم، آراد به همون صخره تکیه داده بود و خیره بهم سیگار دود می‌کرد. با قدم‌های اروم نزدیکش شدم. تکونی به خودش داد و صاف ایستاد. توی اون تاریکی بیشتر از همه اون چشم‌های رنگ شبش تو چشمم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌خورد. کلافه بود، این‌ رو از پنجه‌ای که فرو کرد لابه‌لای موهاش فهمیدم. نیم‌رخ ایستاد و نفسش‌ رو فوت کرد بیرون. دوباره صاف ایستاد، دستش‌ رو بی‌جون کنار تنش رها کرد. چیزی از نگاهش نمی‌تونستم بخونم چرا؟ چیه این مدل نگاه کردن عجیب غریبش به من؟ اروم گفت:
- ممنونم که... .
ادامه حرفش‌ رو خورد، منتظر بودم کامل کنه حرفش‌ رو که پا تیز کرد و رفت. متعجب از پشت رفتنش‌ رو نظاره گر شدم، اون‌قدر توی اون حالت ایستادم و نگاهش کردم که نفهمیدم کی پیچید پشت ساختمان و از میدان دیدم محو شد. نمی‌دونم چرا انتظار داشتم یه ری‌اکت بیشتری نشون بده. حس می‌کردم پاهام تحمل وزنم‌ رو نداره، روی شن‌ها رو به دریا ولو شدم و زل زدم به مهتاب و دریا. امشب از اون شب‌های بیخودی بود که هرکاری هم می‌کرد بازهم اخرش دلم می‌خواست گریه کنم. خیلی وقت بود نریخته بود اشک‌هام رو صورتم، بغض داشت خفم می‌کرد، طی یه حرکت عانی خودم‌ رو رها کردم و اجازه باریدن به خودم دادم. گاهی اوقات اشک و گریستن بهترین درمان میشه واسه روح ما دخترها‌. به یاد گذشته، به یاد حال، در انتظار آینده گریه کردم و گریه کردم... .
زمان از دستم در رفت اون‌قدری که وقتی به خودم امدم، خورشید داشت طلوع می‌کرد. دروغ چرا، گریه کردن کاره خودش‌ و کرده بود. ذهنم بازتر شده بود و به قولی از اون حالت دپرس درامده بودم. طلوع افتاب رو دیدن اون‌هم کنار ساحل به‌ نظرم یکی از صحنه‌های قشنگ و ارامبخشیِ که خدا بهمون هدیه کرده. با تنی کرخت و خسته بالاخره دل از ساحل کندم و راهی اتاقم شدم.‌ تایم نداشتم دیگه واسه خوابیدن باید می‌رفتم که حاضر شم واسه رفتن... .
چون پاهام کثیف بود رفتم تو دستشویی طبقه پایین و پاهام‌ رو شستم. آرایشم خیلی بهم نخورده بود اما رو صورتم ماسیده بود، اون‌ها رو هم شستم و از دستشویی زدم بیرون.
آروم پله‌ها رو یکی‌یکی بالا می‌رفتم، هنوز اخرین پله رو طی نکرده بودم که تو تاریکی و روشنایی رویا رو دیدم. وا این موقع از صبح این این‌جا چیکار داشت؟ اون‌هم دم دره اتاق آراد؟! اون اتاق سمت راست راه‌پله بود و دید به من نداشت. خودم‌ رو پشت دیوار قایم کردم که متوجه حضورم نشه. زیر‌ زیرکی، زیرنظرش گرفتم.‌ درب اتاق آراد ‌روباز کرد اما داخل نشد یه کم این پا و اون پا کرد و درنهایت داخل شد اما؛ درب‌ رو نبست. ناخوداگاه اخم‌هام توهم کشیده شد. این تو اتاق آراد چیکار داشت اخه؟ پاتیز کردم و پشت دیوار اتاقش ایستادم، سرک کشیدم که جفت ابروهام بالا پرید. نه مثل این‌که این ریگی به کفشش هست و حدسیاتم همچین اشتباه هم نبوده. بالا سره آرادی که با، بالا تنه‌ی خواب بود ایستاده بود و با یه لبخند مکش‌مرگ ما نظاره می‌کردش. چرخید، سریع خودم‌ رو کنار کشیدم. کمی صبر کردم و دوباره دید زدم. رفت سمت کنسول و یه پاکت‌نامه گذاشت روش‌ صبر کردن رو دیگه جایز ندونستم، ویالون رو کنار اتاق رها کردم و داخل شدم. هنوز متوجه من نبود، ادکلن آراد رو برداشت و عمیق بو کشید.‌ پس این خانوم دلش پیشِ آراد گیره. دست به سی*ن*ه نگاهش کردم، برگشت بره که با من سی*ن*ه به سی*ن*ه شد، هینی کشید و دستش‌ رو گذاشت رو سینش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با اخم‌های درهم و نگاه خشک و جدی زل زدم بهش:
- میشه بپرسم تو اتاق شوهر من چیکار میکنی؟
آروم گفته بودم که آراد از خواب بیدار نشه. وحشت‌زده به آرادی که غرق خواب بود نگاه کرد. پوزخندی بهش زدم، دستش‌ رو کشیدم و از اتاق بیرون کشیدمش. بس بود هرچی دید زد پسره مردم رو.‌ غیره دوستانه کشیدمش جلو خودم. خواست بره که جلوش سی*ن*ه سپر کردم و دستم‌ رو گرفتم جلوش که مانع رفتنش بشم. خواست هلم بده، بره، بدتر هلش دادم و غریدم:
- گفتم تو اتاق شوهر من چیکار می‌کردی این موقع از صبه؟
خبری از اون نگاه ترسیده‌ش نبود دیگه، جسورانه و بی‌پروا نگاهم می‌کرد، پوزخندی نثارم کرد و پررو گفت:
- بذار اول عقدتت کنه، زنش‌بشی بعد اون‌قدر شوهرم شوهرم کن.
اخم هام گره‌ کورتر خورد. این دختر واقعاً از آراد خوشش می‌اومد، باید هرجوری شده بود جلوش رو می‌گرفتم، نه به خاطره خودم بلکه به خاطره خودش. آراد مرده اون نبود، نباید با یه حس بچه‌گانه و شور و هیجان نوجوانانه کل زندگیش‌ رو به باد میداد.
- نفهمیدم چی گفتی؟
دست به سی*ن*ه، طلبکارانه جلوم ایستاد و گفت:
- حرفم به اندازه‌ی کافی واضح بود. گفتم بذار عقدش بشی بعد بیا بگو شوهرم شوهرم. آرادخان اون‌قدرها هم که تو فکر می‌کنی دیونه نشده که بیاد دختری مثل تو رو بگیره.
تمسخرامیز کل هیلکش‌ رو برانداز کردم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
اون‌هم نگاه تمسخرآمیزی به من انداخت، با حرفی که زد رسماً اتیش گرفتم.
- اراده کنه صدتا دختر خوب و نجیبِ باکره واسش صف می‌کشن.
- اهان یعنی میگی تو دختره خوب و نجیبی هان؟
نگاه خودشیفته‌ای بهم انداخت. مثل خودش دسته به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- پس اگه این‌جوره میشه بپرسم تو اتاق شوهر من این موقع چیکار داشتی؟
عصبی غرید:
-‌‌ اون‌قدر نگو شوهرم شوهرم، آراد نه شوهره تو میشه نه شوهر امثال تو.
پوزخندی زدم بهش و گفتم:
- اهان میاد یکی مثل‌ تو رو می‌گیره پس.
نیش خندی که بهش زدم کارش‌ رو کرد.
با تن صدایی که مشخص بود داره به‌ شدت کنترلش می‌کنه گفت:
- معلومه که‌ میاد یکی مثل من رو می‌گیره. اصلاً معلومه که میاد من‌ رو می‌گیره. منی که عاشقانه دوستش دارم، مگه عقلش‌ رو از دست داده بیاد توی بی‌ پدر و مادر رو بگیره که معلوم نیست اصلاً چه کاره‌ای ، اگه صاحب داشتی که با یه‌ مرد مجرد پا نمی‌شدی بیایی ویلای شمالش.
گوش‌هام سوت می‌کشد، فکم منقبض شد و‌ از چشم‌هام شعله‌های اتیش زبونه کشید، پره‌های دماغم با خشم بازوبسته می‌شدن. دست‌هام کنار تنم افتادن و مشت شدن. این دختر حد و مرزش‌ رو گذروند با اوردن اسم پدومادر من. داد زدم:
- هی دختر حواست به چیزهایی که میگی باشه. فکر نکن خودتم همچین افتاب مهتاب ندیده‌ای همچین چشم و گوش بسته هم نیستی که اگه بودی این وقت صبح تو اتاق یه مرده به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین