جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,116 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نداشتم، چون لباسی نداشتم. کنارم ایستاد و نگاه مشکوکی به من و کاوره توی دستم انداخت. خم شد و کت‌ و شلوارش رو برداشت. چهار تا جعبه به غیر از کاور و لباس‌ها اون‌جا بود. خم شد و یکی یکی دربشون رو برداشت. تو دوتاش کفش بود تو دوتاش ماسک. کفش و نقاب خودش رو برداشت و بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. کاور و رو تخت رها کردم و نگاهی به کفش‌ها انداختم، یه لنگش‌ رو برداشتم و پام کردم.خوب خداروشکر اندازم بود. کفش هم واقعاً زیبا بود، جلوش ساده‌ی ساده بود اما درست پشت پام یه پروانه کار شده بود. این کفش‌ها رو جدیداً زیاد دیده بودم تو اینستا اما هر چه‌قدر گشته بودم که بخرم پیدا نکرده بودم. کفش‌ رو گذاشتم سره جاش. نگاهی به کیفش انداختم، اون‌هم قشنگ بود درست مثل همون پروانه‌ی روی کیف هم بود. ماسکم‌ رو برداشتم، یه تکه گیپور مشکی که روش به زیبایی سنگ دوزی شده بود.خوبه حالا از این ماسک‌های لاکی نخریده، وگرنه صورتم پخت می‌کرد زیرش. نگاهم که افتاد به لباس دوباره آه از نهادم بلندشد. ای بابا، مهمونی‌های این‌ها هم اخه جوری نیست که لباس تکراری بشه پوشید. ظاهراً که راه‌حلی جز پوشیدنش ندارم. با قیافه‌ای درهم از جام بلندشدم و رفتم سمت میز آرایشم. موهام‌ رو تند تند بیگودی پیچ کردم و رفتم سراغ میکاپ، اول می‌خواستم تیره باشه اما با میکاپ لایت زیباتر می‌شدم. اخه ماسکه که مشکی بود اگه سایه‌ی مشکی میزدم دیگه خیلی مشکی تو مشکی می‌شد... .
رژ کرمی رنگم‌ رو کشیدم رو لب‌هام و دقیق به صورتم نگاه کردم. این ارایش عجیب بهم میومد. خط چشم کشیده و بلند با انبوهی از مژه های ریمل خورده چشم‌هام‌ رو وحشی‌تر از همیشه کرده بود. جنگلش از هر وقته‌ دیگه‌ای تیره‌تر شده بود. موهام‌ رو سشوار کشیدم و بعد بی‌گودی‌ها رو باز کردم. پیچ و تابه قشنگی گرفته بود، رفتم سراغ لباس و پوشیدمش. جلوی اینه ایستادم و با دلی پر تشویش به خودم زل زدم. از زیبایی هیچ‌چیز کم نداشتم، پوسته مثل برفم توی این لباس مشکی مثل آینه برق میزد. همون‌طور که گفتم لباس واقعاً خوش دوخت و قشنگ بود اما مدل بیش‌ از حد بازش رو مخم بود. تاپی بود استیناش و بند‌ها به نسبت کلفتی داشت‌. لباس راسته بود و دامنش فقط یه کم، تاکید می‌کنم فقط یه کم گشادتر بود و بلندیش تا یه کم بالاتر از مچ پام می‌رسید. پای راست خوش‌ تراشم کامل بیرون بود، یعنی فقط کافی بود یه کم لنگت‌ دو بیشتر از حد معمول باز کنی تا همه‌چیزت نمایان بشه. تو روحت شاپور تو روحت. دیگه این چاک سی*ن*ه رو کجای دلم بذارم؟! البته چاک که چه عرض کنم شکاف بود، شکاف. تا پنج انگشت بالاتر از نافم در معرضع دید بود. حالا خوبه من سی*ن*ه‌های خیلی بزرگی ندارم وگرنه دیگه باید خر می‌آوردیم و باقالی بار می‌کردیم. نه نمیشه با این لباس رفت. من نمی‌تونم. اومدم لباس‌ رو از تنم خارج کنم که با دیدن ساعت هفت و چهل دقیقه میخکوب شدم. لعنتی اخه هیچ لباسی که نپوشیده باشم هم ندارم. تو دلم لعنت فرستادم به خودم که به حرفه شادی گوش نمی‌کنم. همیشه میگه زن جماعت باید یکی دوتا لباس مجلسی نو تو کمده‌ش داشته باشه. حالا می‌فهمم چه‌قدر حرفش گرون قیمت و با ارزشه. نباید نباید خودم‌ رو ببازم.‌ چشم‌هام‌ رو بستم و تو دلم مرور کردم همه‌چی‌ رو. ترنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو نباید کوتاه بیایی، نباید شل کنی، این راهیه که قبول کردی و توش قدم گذاشتی قرار نیست سره هر مهمونی و لباس پوشیدن که اون‌قدر غر بزنی و غمبرک بزنی. تمومش کن و خودت‌ رو جمع. نفس حرصیم‌ رو بیرون فرستادم. با قدم‌های محکم رفتم سمت تخت، کفش‌هام‌ رو پا کردم. ماسکه گیپوری رو برداشتم و رفتم جلوی اینه. دوتا بند نازک داشت واسه به هم وصل کردنش
موهام‌ رو ابشاری جدا کردم و با کلیپس جمعشون کردم بالا که راحت‌تر بندها رو ببندم. وقتی کارم تموم شد کلیپس‌ رو باز کردم و خرمن موهام‌ رو رها کردم... .
زیاد از حد فریبنده شده بودم با این لباس و ماسک. ادکلن محبوبم رو روی مچ دستم، گردنم و قفسه‌ی سینم پاچیدم. عطر موهام رو هم برداشتم و چندپاف رو موهام پاچیدم، رایحه‌ی ملایم و شیرینی داشت. با اون کفش‌های پاشنه هفت سانتی رفتم سمت مانتو و پوشیدمش. بیخود نبود قزن دار بود این مانتوها. تعجب کردم همون اول بعیده اخه از شاپور که به فکر پوشش من باشه. وضع لباسه ناجور بود که این‌ رو انتخاب کرده بود. خداروشکر بلندی مانتو مناسب بود دیگه نیازی نبود که ساپورت بپوشم. کیفم‌ رو برداشتم و وسایل‌های مورد نیازم‌ رو ریختم توش. شال‌ رو، رو سرم کشیدم و مشغول مرتب کردنش شدم که درب باز شد و قامت آراد تو اتاق نمایان. کت و شلوار مشکی با لباس سفید‌، پاپیون مشکی کفش‌های چرم مشکی و ساعت استیل. موهای ژل و تاف زده‌اش رو به بهترین شکل بالا داده بود. ریش‌ها و سیبیل‌هاش کوتاه و مرتب‌ شده‌تر بنظر می‌رسید. در یک کلام یه جنتلمن به تمام معنا شده بود که از خوشتیپی هیچ‌چیز کم نداشت. محوش شده بودم، اون‌هم محو من. هرچند که فعلاً چیزی نمی‌دید چون مانتو و شالم رو پوشیده بودم. دلم می‌خواست واکنشش رو ببینم وقتی می‌بینتم تو این لباس. ای کاش نپوشیده بودم مانتوم رو.
نگاهش‌ رو یه دور تو اتاق چرخوند و دستی به ته ریشش کشید. خم شدم و کیفم‌ رو برداشتم. دوباره نگاهش کردم، ماسکش تو دستش بود.اروم و خرامان خرامان نزدیکش شدم. بوی ادکلن تلخش مخلوط بود با سیگار. عجیب خوشم میومد از این بو و رایحه‌ من... .
حتی این پاپیون دوره گردنش هم ذره‌ای از ابهتش کم نکرده بود.
نزدیکش ایستادم و چشم‌هام‌ رو دوختم به چشم‌هاش.
- زیبا شدی
- توهم خوشتیپ شدی.
سری تکون داد و دستش‌ رو بالا اورد. ماسکش‌ رو جلوم گرفت و گفت:
- این‌ رو واسم میاری؟
لحنش بیشتر دستوری بود تا خواهشی. عادت کرده بودم دیگه به این مدل حرف زدنش. دست دراز کردم و ازش گرفتم، نقاب اون پلاستیکی و ساده بود. گذاشتم تو کیفم، درب رو باز کرد و منتظر شد تا من اول برم... .
مسیر رو تو سکوت گذروندیم. به محض خوندن ادرس از کارت دعوت اون‌ رو واسه عمو فرستاده بودم. بیرون از شهر بود اون ویلا. مشتاق بودم هرچه زودتر برسیم، ماشین که توکوچه‌ی تاریک خاکی باغی پیچید. فهمیدم نزدیک‌تر شدیم. سرتاسر پر بود اون کوچه از ویلاهای زیبا و مجلل. نزدیک‌تر که شدیم ماشین‌های خارجی و مدل بالاهم نمایان شدن. دیوارهای سر به فلک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کشیده‌ نمی‌ذاشت خود ساختمان رو ببینم. ماشین که پیچید تا داخل بشه، نگهبان که چه عرض کنم، یه اورنگوتان جلومون رو گرفت و با اون صدای زخمتش گفت:
- خوش اومدین. کارت دعوت رو لطف کنید.
آراد سرش رو سمتم چرخوند، فرز کارت دعوت ‌رو از تو کیفم درآوردم و دادم به دستش که منتظر بالا گرفته شده بود. کارت ‌و تحویل اون مرد داد. نگاهی به اطراف انداختم، تعداد نگهبان‌های اطراف ویلا خیلی زیاد بود. همشون هم کلت به کمر و بی‌سیم به گوش بودن، قد و هیکل‌های بلند و ورزشکاری‌شون می‌گفت نمیشه باهاشون یِربه‌یِر شد. نگهبانی که دم در بود اسم‌هایی که رو کارت دعوت بود رو تو تبلتش وارد می‌کرد. با این‌کار عملا اسم اسامی که وارد می‌شدن رو سیو می‌کردن. امنیت زیادی داشت این مهمونی.
با صدای زخمت مرد نگاهم‌رو دوباره دوختم بهش:
- بفرمایید داخل.
اجازه‌ی ورودمون رو با تکون دستش صادر کرد، ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم.
- نقابم ‌رو بده
از تو کیفم نقابش ‌رو کشیدم بیرون و دادم دستش.
غرغرکنان کشش رو پشت سرش بست:
- اخه من نمی‌دونم دیگه مهمونی بالماسکه چه صیغه‌ایه. حالا می‌گیری هم طوری نیست اما دیگه این‌که زن و مرد همه حتما باید ماسک بزنن چی میگه! مرده به این گندگی با این قد و هیکل و ابهت باید این ماس‌ماسک ‌رو ببنده به صورتش اخه؟
ریز ریز می‌خندیدم و نگاهش می‌کردم. چپ‌چپی نثارم کرد که خندم ‌رو بیشتر کرد.
- بخند حالا تو. تاچند دقیقه دیگه قیافت ‌رو میبینم.
پیاده شدیم. گروه گروه زن و مرد، جون و پیر از ماشین‌هاشون پیاده می‌شدن و می‌رفتن سمت فرشِ قرمزی که ختم می‌شد به درب ورودی. آراد کنارم ایستاد، بازوش رو جلوم گرفت و منتظر نگاهم کرد. دستم‌ رو پیچیدم دوره بازوی سفت و سخته سنگیش که داشت جر می‌داد کت و لباس، همه رو باهم‌. راه افتادیم سمت درب ورودی. ساختمان دو طبقه بود. یه نمای کلاسیک با سنگ سیاه و نورپردازی طلایی. واقعاً زیبا بود. تعجب‌برانگیز نبود که اون مجسمه‌ی معروف اژدها این‌جا هم کار شده بود. وارد شدیم، همون درب ورودی مانتو و شال‌ها رو می‌گرفتن. با استرس بی ‌این‌که به اراد نگاه کنم اروم اول شالم و بعد مانتوم رو باز کردم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم. مانتو شالم رو که تحویل دادم بازوم اسیر پنجه‌ی قویش شد. ابه دهنم رو قورت دادم، اروم برگشتم سمتش. دستم ‌رو کشید و جلوتر بردم. خودش جلوتر از من راه می‌رفت، ایستاد و من ‌رو مقابل خودش کشید. بین دیوار و خودش گیرم انداخت یه جوری... .
نگاهی به کسایی که رد می‌شدن و با تعجب به ما نگاه می‌کردن، کردم با فشاری که به بازوم اورد، نگاهم ‌رو دوختم تو چشم‌هاش. اخم‌هاش سخت تو هم گره خورده بودن، رگه‌های خونی توی سفیدی چشم‌هاش نمایان بود. با این نقاب سیاه ترسناک‌تر از حد معمولی شده بود... .
اروم نالیدم:
- آراد دارن نگاهمون می‌کنن
کلافه بازوم رو رها کرد و دستی به موهاش کشید. اطراف ‌رو زیره نظر گرفت. چون ورودی با یه راهرو شروع می‌شد چیزی از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
فضای داخل رو هنوز ندیده بودیم. فقط صدای کر کننده‌ی موسیقی می‌اومد. آروم جوری که فقط من بشنوم غرید:
- این لعنتی چیه که پوشیدی؟
-‌ میگی چیکار می‌کردم؟ چاره‌ای نداشتم. واسه همین با شاپور بحث می‌کردم دیگه.
- تو مگه لباس نداشتی که میگی چاره‌ای نداشتی؟‌ ها؟! کمدت پر از لباس‌های رنگ و وارنگه، یکیشون‌ رو می‌پوشیدی خب.
-‌ اون لباس‌ها رو قبلا پوشیده بودم نمی‌شد تکراری پوشید.
- جهنم که قبلاً پوشیده بودی. این هم شد دلیل اخه؟
-‌ که چی آراد؟ میشه برگردیم و من برم لباسم‌ رو عوض کنم؟! بیا بریم داخل نگاه دارن چه‌جوری نگاهمون می‌کنن.
نگاهی به زوج جونی که داشتن از کنارمون می‌گذشتن و اتفاقاً نگاهشون به ما بود انداخت. نمی‌دونم اون‌ها چی تو نگاهش دیدن که چشم گرفتن و قدم‌هاشون رو تندتر. قیافش ترسناک که هست، ترسناک‌تر هم شده با این چشم‌های به خون نشسته و نقاب مشکی... .
دوباره برگشت و نگاهش‌ رو دوخت به من. نه ظاهراً من خیلی نترس شدم چون چهره‌ش واقعاً خوفناک شده.
دوباره غرید:
-‌ گوش بگیر ببین چی میگم ترنم. از کناره من جم بخوری من می‌دونم و تو، یعنی روزگارت‌ رو سیاه می‌کنم فهمیدی؟
تو دلم بهش پوزخند زدم. غیرت، غیرت اولین چیزیه که میاد سراغ یه آدم عاشق. سری به نشونه‌ی قبول کردن تکون دادم. انگشت‌هام‌ رو لابه‌لای انگشت‌هاش بردم. محکم دستم‌ رو گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد. کنارش باهاش هم قدم شدم و ادامه‌ی راهرو رو طی کردیم.
چشم‌هام داشت از حدقه میزد بیرون از دیدن صحنه‌هایی که می‌دیدم، داشتم پس می‌اوفتادم که آراد سریع دستم‌ رو رها کرد و گذاشت پشت کمرم. ترسیده نگاهش کردم، توجه حال داغونم شد. لب زد:
- نترس هستم کنارت.
آب دهنم رو قورت دادم، آروم آروم رفتیم سمتی که فضاش به نسبت بهتر بود. چشمم که‌ افتاد به اون سمت لرزی کردم. آراد امد و جلوم ایستاد که نبینم اون فضا رو دیگه.
اطراف‌ رو نگاه کرد و مردونه غر زد:
- این‌جا دیگه چه جهنم دَره‌ایه!
زبونم بند اومده بود. بوهای متفاوت گرم و شیرین، تلخ و ترش و تند و سرد ادکلن‌ها و عطرها قاطی شده بود با سیگار و گل و هزار کوفت و زهرمار دیگه و تهوع آور شده بود. رقصه نور روشن بود و فضا رو خفگان‌اورتر کرده بود، اون صحنه‌ها یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرن. خدمتکار با سینی انواع و اقسام نوشیدنی‌ها کنارمون ایستاد. پسره جون یونیفرم پوشیده با ماسک سفید. آراد یه شربت آب‌پرتغال و مش*روب برداشت. آب‌پرتغال‌ رو داد دستم، ضعف کرده بودم و نیاز داشتم واقعاً به یه چیز شیرین.
- بخور تا پس نیوفتادی.
به حرفش گوش کردم و قلوپی ازش نوشیدم
تاجایی که می‌تونستم به اطراف نگاه نمی‌کردم. زل زده بودم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی آراد. شیرینی شربت حالم‌ رو جا اورد. نباید اون‌قدر تابلو رفتار می‌کردم.
- جمع کن خودت‌ رو ترنم. چیزی نشده که اون‌ها خودشون با خودشونن کاری به بقیه ندارن.
آروم سرم‌ رو تکون دادم و سعی کردم ارامش خودم‌ رو حفظ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنم. آراد راست می‌گفت اون‌ها کاری به بقیه ندارن. یعنی هرکی دوست داشته باشه میره و می‌پیونده به اون‌ها... .
روی مبل‌های راحتی گوشه‌ی سالن که با دوتا پله مجزا شده بود یه عده مرد نشسته بودن. وسط اون قسمت دوتا میله بود که دوتا دختر با بدترین ظاهر ممکن رقصه میله می‌رفتن، میگم بدترین وضع منظورم اینه که از این لباس شخصی‌های فانتزی پوشیده بودن از این‌ها که لباس شخصی و سوتینه و با یه سری بندی که به هم وصل میشن. موهاشون رو هم محکم بالا سرسون بسته بودن و نقاب داشتن. یه عده دختره دیگه هم با مردها مشغول کار‌های خاکبرسری بودن. یه دختر هم سینی به دست میرفت جلوشون و پذیرای می‌کرد ازشون با مواد و گل. دیدن این صحنه توی، فیلم یه صحنه‌ی معمولی شاید باشه واسه منی که کم ندیدم از این‌جور فیلم‌ها اما هیچ‌وقت فکرش‌ رو نمی‌کردم تو واقعیت اون‌ هم تو ایران با همچین چیزی روبه‌رو شم. صدای جیغ‌های دخترها از این‌جا هم به گوش می‌رسید. اون صحنه که مرده داشت یه دختره رو می‌بوسید و همزمان یه دختر بینه پاهاش نشسته بود و براش... اَه حتی با فکر کردن بهش هم حالم بهم می‌خوره. اون صحنه‌ی لعنتی یه لحظه هم از جلو چشمم کنار نمیره و همین حالم‌ رو بد می‌کنه. صحنه‌های بدتر از این هم بود اما اول چشمم خورده بود به این سه نفر. متاسفم واسه اون دخترها که حاضرن تن بدن به چنین کاری. با یادآوری این‌که خودم‌ هم کم و بیش تن دادم به چنین چیزهایی که الان این‌جام چشم‌هام‌ رو با درد بستم و اروم باز کردم. با آراد چشم تو چشم شدم، حال اون‌هم خوب نبود.
نباید نباید اون‌قدر خودم رو شل می‌گرفتم. باید به این فکر می‌کردم که این یه مهمونی ساده نیست. صاحب این مهمونی افعیه و قطعاً خودش هم باید تو این مهمونی حضور داشته باشه. طی اخرین مکالمم با عمو متوجه شدم چندتا از نگهبان‌ها و مهمون‌ها از نفوذی‌های پلیسن‌. خوشحال بودم که اون‌قدر تونستیم پیش بریم که چند تا از گروهک‌های دیگه هم شناسایی کنیم و حالا تعداد نفودی‌هامون بیش از قبل. البته توی شناسایی اون افراد من دخیل نبودم، پلیس با تعقیب و گریز سردار تونسته بود چندتا از اون افراد رو شناسایی کنه. هرچند که خیلی سخت‌تر از این حرف‌ها بود این‌کار چون اصولاً قرارش رو توی رستوران خارج از شهر می‌ذاشت و قسمت وی‌آی‌پی رو هم رزو می‌کرد. افراد پلیس هم اگر می‌خواستن برن اون قسمت کارکن‌های رستوران می‌گفتن همه‌ی میزها رزرو شده و این در صورتی بود که واقعاً هم رزرو شده بود و ادم‌های زیادی اون قسمت بودن و چون کلاً فضای بسته‌ای بود پلیس نمی‌تونست بفهمه که سردار با کدومشون قرار داشته. چون موقع خروج و ورود به اون رستوران تنها بود.
با فکر به‌ این همه موفقیت اروم‌تر شدم. نیم چرخی زدم و اطراف رو زیره نظر گرفتم. میزهای مستطیلی پایه بلند گوشه گوشه‌ی سالن بود یه سری دورش جمع بودن. گروه‌ها اصولاً پنچ شش نفری بود. همه هم ماسک داشتن. گوشه‌ای از سالن پیست رقص بود و همه داشتن وول می‌خوردن توهم به جای رقصیدن، دی‌جی یه اهنگ خارجی پلی کرده بود و بقیه داشتن خودشون رو جر می‌دادن باهاش. نگاهم چرخید سمت راه‌پله. دوتا مرد داشتن می‌رفتن بالا، قطعاً هرکاره مهمی که بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون‌جا انجام می‌دادن. باید سره فرصت یه سرکی می‌کشیدم ببینم چه‌خبره اون‌جا. البته اگه آراد رو بتونم بپیچونم.
رو به‌آراد گفتم:
- تو قبلاً اومدی چنین مهمونی رو؟
اون‌هم اطراف رو نگاه می‌کرد:
- نه والا.
تعجب بر‌انگیز نبود چون طبق گفته‌ی شاپور این مهمونی هرپنج سال یک‌بار برگزار میشه و آراد چهار ساله که به طور قطعی و رسمی وارد این کار شده. قبلش با شاپور بوده ولی اون‌قدر نقشش مهم نبوده که بخواد دعوت بشه به این مهمونی.
-‌اوف تا کی قراره وایستیم این‌جا و بروبر اطراف رو نگاه کنیم؟ اصلاً شاپور یا سردار کجان؟
- چمیدونم. معلوم نیست کدوم گوریه خودش و ما رو این‌جا کاشته.
گوشیش رو کشید بیرون و شماره‌ای گرفت، احتمالاً به شاپور زنگ میزد. به محض گذاشتن موبایل دم گوشش، دستش رو کشید پایین و گفت:
- خاموشه
- گوشی نداره که.
- صدتا موبایل داره. احتمالاً وقت نکرده بره یه سیم‌کارت جدید بگیره.
- همین یه خط رو داره یعنی؟
- نه داره اما کلاً گوشیش خاموشه.
-‌ خب حالا چه‌جوری پیداش کنیم؟
نگاهم کرد. یه جوره خاص... گفت:
- اون ما رو پیدا می‌کنه. یادت رفته قراره همه‌ی نگاه‌ها بچرخه رو ما؟
- آراد مطمئن نیستم از این موضوع. اخه با یه رقص ساده چه اتفاقی می‌تونه بیوفته؟!
- رقص ساده‌اس اما کسی دل نداره بیاد وسط و با پارتنرش اجراش کنه. بحث سر این‌که کسی نمی‌خواد بقیه بفهمن دوست‌ دخترش یا زنش کیه اما؛ ما این واسمون مهم نیست.
سری تکون دادم. نگاهم افتاد به پیست، دست تو دست راه افتادبم به اون سمت... .
من رو باش میگم کسی نگاهمون نمی‌کنه‌.
با این لباس لعنتی ذاتاً همه‌ی نگاه‌ها رو من هست. اوف شاپور خدا لعنتت کنه با این لباس انتخاب کردنت. چیه این همه‌ی تن و بدنم رو به نمایش گذاشته. البته این هم بگم بودن، افرادی که بدتر از من لباس پوشیده بودن اتفاقاً به وفور هم دیده می‌شدن این افراد. ولی خب چه کنم که من آدمش نبودم و قرار هم نبود حالا حالا کنار بیام با این موضوع ظاهراً دوتایی نزدیکی‌های پیست رقص ایستادیم که یه اهنگ بی‌کلام اما با یه ریتم خشن که مخصوص رقصه تانگو بود شروع به پخش شد... .
نه که خودشم خشنِ اهنگ خشن هم واسش گذاشتن. خب بهترین موقع واسه رقص همین حالا بود ولی من که نگفتم بیا برقصیم خودش باید درخواست میداد. نگاهش کردم حقا که خوشتیپ شده بود با این کت‌ و‌ شلوار مشکی جذب. حالا این پاپیونه یه کم تو افساید بود ولی از ابهتش یه کم‌ هم کم نمی‌کرد. با نگاهش اطراف‌ رو زیر نظر گرفته بود. بی‌ این‌که نگاهم کنه گفت:
- خب لیدی زیبا، میشه ازتون بخوام با من برقصید؟
لحن آروم و محترمانه‌ش باعث شد جفت ابروهام بپره بالا.
حالا وقتش بود که شروع کنیم، دسته راستم رو گذاشتم روی بازوی راستش و دورش اروم چرخیدم:
-‌ واو آراد صبوری مگه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
درخواست کردن هم بلده؟ این‌ رو شانس بدونم یا بخت بلند؟
روبه‌روش ایستادم. نگاه عمیقی به هم انداختیم. پشت کردم بهش و دو قدم رفتم جلو... ایستادم، یهو دور خودم چرخیدم و بهش نزدیک شدم. دست راستم تو دست چپش بالای سرمون قفل شد. دست چپم روی شونش نشست و دست راستش دور کمرم پیچید و این شد شروع هنرنمایی ما... .
صورت‌هامون یه میلی متری هم قرار داشت، نفس‌های داغش لب‌هام رو می‌سوزند. پاهامون خیلی هماهنگ جابه‌جا میشد و خط می‌کشید رو زمین.
- نمی‌دونم. خودت چی فکر میکنی؟ بخت بلند یا شانس بزرگ؟
دستش که دور کمرم شل شد یه کم ازش فاصله گرفتم و کج ایستادم. با پاهامون هماهنگ یه نیم‌دایره کشیدیم و توی همون حالت موندیم دست چپم دوره گردنش که قفل شد دست راستم توی دست چپش نشست. اون یکی دستش رو با یه خشونت خاصی که مخصوصه خودش بود از روی سینم کشید و اورد بالا تا رسید به گردنم. چشم‌هام رو بسته بودم تو این مدت. یهو برگشتیم به همون حالت اول و دوباره دستش دور کمرم مثل پیچک تنگ‌تر از دفعه قبل پیچید. دو قدم من اون رو به عقب هدایت می‌کردم و بعد این دو قدم رفته رو برمی‌گشتیم البته با حرص زیر پوستی آراد، این حرص سر و کله‌ش خیلی وقت بود پیدا شده بود درست از اون لحظه که من رو دید تو این لباس اما الان داره خودش رو نشون میده. از هم جدا شدیم و چرخی زدم که موهام خورد تو صورتش و همین اخم‌هاش رو کشید توهم. با نگاه رنده‌ش نگاهم می‌کرد که یهو کشیده شدم تو بغلش. چه وحشی هم شد. دوقدم راست رفتیم. پای چپم رو دور‌ پای راستش قفل کردم و رو کمر خم شدم. دست چپش محکم دستم‌ و دست راستش محکم‌تر کمرم رو گرفته بود که نیوفتم. با حرص و خشونت دستم رو کشید تا صاف وایسم و همین باعث شد موهام این‌‌بار بخوره تو چشمش و اخم‌هاش‌ رو بیشتر توهم کنه. خندم داشت می‌گرفت، تقصیره خودش بود که این‌جوری من رو میکشه تو بغلش. حرصی غرید:
- خودم موهات رو از ته میزنم.
- گفته بودی دیگه کوتاه نکنم که!
- گفتم که، خودم از ته می‌زنمشون.‌ نمی‌ذارم دست کسی بخوره بهشون.
یه جوری می‌گفت خودم که انگار صاحب و مالکه موهامه... حالا وقت این بود که دوقدمی که رفته بودیم رو برگردیم... به نقطه‌ی اول که رسیدیم دوباره پام دوره پاش قفل شد و این‌بار از رو زمین توسط دست‌های تنومندش بلند شدم. چرخی زد و من‌ رو گذاشت رو زمین.‌‌‌‌.. حالا جاهامون عوض شده بود. دستم با هدایت دستش نشست رو سرش. از اون‌جا خزید روی گوشش. اون‌قدر دستم‌ رو محکم کشیدم رو گوشش که خم شد. با همون لحن حرصی اما فوق‌العاده محشر و گیرای مردونش گفت:
- نگفتی! شانس یا بخت؟
-‌ هر دوش باهم شاید
- شاید؟!
- شاید، یا شاید هم قطعاً!
برق لذت که تو چشم‌هاش تابید لبخند دوندون‌ نمایی زدم بهش. دست من روی سینش ایستاد ولی دست‌های اون افتاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنارش. با پام دوباره یه نیم دایره کشیدم. اَه لعنت به این چاک لعنتی دامن. کارم رو راحت‌تر کرده بود واسه این حرکت ولی مطمئنم تا فیها‌خالدونم پیدا میشه. نوک دماغمون به هم چسبیده بود، نفس‌های سنگینش رو خوب حس می‌کردم. از همون فاصله غرید:
- امشب زیادی دلربا و خواستنی شدی.
تعجبم از این حرفش رو نشون ندادم. بی‌توجه به حرفش یهو پشت کردم بهش و ازش فاصله گرفتم یه قدم رفتم و ناقافل چرخیدم و نگاهش کردم. دوباره چرخیدم و یه قدم دیگه هم ازش فاصله گرفتم. موقع این فاصله گرفتن‌ها همیشه مثل یه ببره زخمی نگاهم می‌کرد، حتی موقع تمرین. الان که دیگه بدتر. چشم‌هام رو بستم. این‌جا نوبت اون بود که نزدیکم بشه و من رو بکشه تو حصاره خودش. دست‌های داغش که روی بازوهام نشست و دماغش که تو موهام فرورفت فهیدم خیلی زودتر از زمان موعود قدم‌ها رو طی کرده. تو گوشم پچ زد:
- و البته دست‌نیافتنی، یه آهوی چموش فراری، البته رام می‌کنم من این اهو رو.
لبخند رو لب‌هام نشست. نکنه این مسـ*ـت شد با همون یه پیک که این‌جوری حرف می‌زنه؟! دست‌هاش پایین‌تر اومد و پنجه‌هامون تو هم قفل شد دست‌های راستمون رو شکم من و دست‌های چپمون رو رون پای اون قرار گرفته بود. صدای نفس‌های عصبیش رو می‌شنیدم. البته بیشتر شبیه غرش بود تا نفس... می‌گفت چرا سکوت کردم.
چند قدم رفتیم جلو و چند قدم به چپ. یهو دستم رو کشید و وادارم کرد درست روبه‌روش بایستم. حرکت‌های اولیه رو شروع کردیم. نوبتی هم باشه، نوبت میرسه به حرکت اصلی. دستش که روی رون پام خزید.خودم رو بالا کشیدم. به کمکش جفت پاهام دوره کمرش حلقه شد. نگاهش نگاهم رو هدف رفته بود. دو دور چرخیدیم. کمرم رو که محکم گرفت دست‌هام رو از دوره گردنش باز کردم، گذاشتم رو رون‌های لختم توی همون حالت به پشت خم شدم. چند ثانیه توهمون حالت موندم که با هدایت دستش صاف شدم. دوباره دست‌هام پشت گردنش قفل شد توی یه حرکت عانی صورتم رو چسبوندم به صورتش. چون داشت من رو می‌ذاشت زمین یه جا لب‌هامون کشید رو هم. زمین رو که زیره پاهام حس کردم چشم‌هام رو بستم، حرکت خشونت‌باره انگشت شستش رو لب‌هام باعث شد به ضرب چشم‌هام رو باز کنم. حرص و خواستنی تو چشم‌هاش موج میزد که باورکردنی نبود. فکر نمی‌کردم یه حرکت ساده‌م چنین کاری باهاش کنه. با نگاه‌سوزنده‌ش داشت اتیشم میزد. مثل سکته‌ای ها دست‌هام روی سی*ن*ه‌ی ستبرش قفل شده بود. صورتش رو جلو کشید، سرش رو خم کرد. نگاهش در نوسان بود بین چشم‌ها و لب‌هام. اب دهنم رو نامحسوس قورت دادم. اون حرکت نفس‌گیر بابد انجام می‌شد، باید! خمار نگاهش کردم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم اما دست‌هاش که روی صورتم نشست و ل*ب‌هامون به اغوش هم رفت فهمیدم تاحالا هرکاری کردم و هرقدمی رفتم درست بوده. یه بو*سه‌ی داغ چاشنی خوشنت، این دومین بو*سه‌ی ما بود با این تفاوت که این‌بار اون شروع کرده بود. نفسم رو رسماً بریده بود. چنان با ولع می‌ب*وسید که می‌گفتم هرعان امکان کنده شدن لب‌هام هست. نفس که کم اوردم ناخوداگاه به لباسش چنگ انداختم. اروم عقب کشید. نگاهش سوزنده‌تر شده بود. قفسه‌ی سینم تند تند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بالا پایین میشد که هوا رو ببلعه. هوایی که مخلوط بود با بوی گس سیگار و عطر تلخ روی پیرهنش. چشم‌هام رو اروم بستم. دست‌هاش هنوز صورتم رو قاب گرفته بود. لای پلکم رو اروم باز کردم اما داغی‌ای که روی پیشونیم نشست، چشم‌هام رو قدِ نعلبکی باز کرد. متحیر به چشم‌هاش نگاه کردم. این آراد بود که پیشونی من رو بوسیده بود؟
- براوو رقصه زیبایی بود. نمایشتون حرف نداشت... .
باصدای زنی به خودمون اومدیم. به طرف صدا برگشتیم. از هم فاصله گرفتیم. نامحسوس اطراف رو دیدم. تازه فهمیدم تقریباً همه به ما نگاه می‌کردن. بین اون چشم‌ها، نگاه‌های هیز و هرز چندتا مرد رو هم حس می‌کردم رو خودم. دوباره به زن نگاه کردم، نقاب داشت ولی لب‌های پروتز کرده‌اش و موهای بلند دکولوره شده‌اش و هیکل توپر و روفرمش نشون می‌داد یه داف به تمام معناعه. از لباسش چیزی نگم بهتره چون یه تیکه پارچه‌ی سرخ ساتن فقط تنش بود.دکلته بود، یقه‌ش و بلندیش فقط تا دو وجب پایین‌تر از باسنش می‌رسید.
آراد:
- نمایش نبود، عشق بود.
با این حرف دست من رو محکم‌تر گرفت و به خودش نزدیک‌تر کرد.
زن که حتی اسمش هم نمی‌دونستم گفت:
- چه تب تندی هم داره این عشق. ببینم حالا اسم عاشق و معشوق‌های این عشق چی هست؟
این دیگه کیه؟!
آراد:
- آراد صبوری هستم، ایشونم...
زن بین حرفش پرید و گفت:
- ترنم افخم.
چشم‌هام گشاد شد. از کجا ما رو می‌شناخت این؟ یه ترس خفیف تو دلم سراریز شد. به آراد نگاهی کردم. برعکس من اون اروم بود. سرچرخوند و نگاهم کرد. اروم پلک زد به نشونه‌ی این‌که اروم باشم و فشار خفیفی به دستم اورد.
زن ادامه داد:
- پس اون آرادی که سردار ازش تعریف می‌کنه تویی؟
با یه لبخند عریض این رو گفته بود.
آراد با نگاهش اطراف رو کاوید و یه جا زوم کرد. تا اومدم رد نگاهش رو بگیرم نگاهش رو دوباره دوخت به زنه. خیلی ریلکس و خونسرد گفت:
- من که همون آرادم اما توکی؟ تو کی هستی؟
زن خنده‌ی مستانه‌ای کرد و سری تکون داد. اول به من و بعد به آراد نگاه کرد. بی حرف چرخی زد. از دیدن تتویی که روی کمره لختش بود چشم‌هام چهار تا شد و دهنم باز موند. سرم رو با ضرب چرخوندم سمت آراد که درد وحشتناکی پیچید توش. با اخم‌های توهم داشت نگاهش می‌کرد. نه این امکان نداشت. آروم برگشت سمتمون، رو به نگاه مبهوت من و آراد گفت:
- اشنا می‌شیم حالا. عقب گرد کرد و رفت.
- آ... آراد... این... .
- معلوم نیست خودش باشه یا نه. اما مشخص میشه.
قفسه‌ی سینم سنگین بود. باورم نمی‌شد که امشب اومده باشه. چه شب فرخنده‌ای میشد امشب اگر پلیس می‌فهمید و... .
باصدایی از عالم فکر و خیالم که داشتم توش فرو می‌رفتم بیرون کشیده شدم.
- چی می‌گفت این به شما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شاپور بود. کت و شلوار دودی با بلوز مشکی تنش بود، نقاب داشت اون هم.
آراد:
- این کی بود شاپور؟
شاپور عصبی گفت:
- میگم چی گفت بهتون؟
آراد:
- تعریف کرد از رقصمون. من و ترنم رو هم شناخت... میگم کی بود این شاپور؟ اون تتوی افعی روی کمرش چی میگه؟ وقتی گفتم تو کی هستی فقط چرخید، از عمد موهاش رو ریخت رو شونش که تتوش رو کامل ببینم. میگی این کی بود یا نه؟
آراد هم عصبی بود. منتظر به دهن شاپور نگاه می‌کردم. از ته دلم دعا دعا می‌کردم که خودش باشه از ته دل از خدا می‌خواستم که این زن کسی نباشه جز... جز، افعی. ای خدا خودش باشه ای خدا بالاخره این ماره افعی از تو لونش بیرون اومده باشه.
شاپور بالاخره زبون باز کرد و حرف زد و دنیا رو به من هدیه داد با چیزی که گفت:
- این افعی بود. بالاخره بعد از چندیدن و چند سال هویت خودش رو فاش کرده.
آراد:
- افعی مگه زن بود؟
شاپور:
- من هم نمی‌دونستم زنِ یا مرد. همه به اسم افعی می‌شناختنش از جنسیتش کسی خبر نداشت.
آراد:
- از کجا معلوم خودش باشه؟
شاپور:
- اون همیشه رو بازی می‌کنه از نظرش قایم‌موشک بازی کم‌لِوِل و بچه‌گانه‌س.
آراد:
- تو مهمونی‌های قبلیش می‌امده؟
شاپور:
- نمی‌دونم. کسی نمی‌شناختش به جز سردار اگه می‌اومده هم ماخبر دار نمی‌شدیم.
آراد:
- حالا چرا خودش رو نمایان کرد؟ اون هم بعد این همه سال؟
شاپور:
- از امشب به بعد می‌خواد سیستمش رو عوض کنه. می‌خواد هویت همه امشب مشخص بشه. این‌جا امشب همه از اعضای گروهکان. از سردسته‌هاشون بگیر تا خورد ریزاشون. جالب شاید باشه واستون اما متین هم امشب دعوته.
وای نه متین این‌جا چیکار داشت! سوالم رو پرسیدم:
- متین؟! اون دیگه واسه چی؟
شاپور نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و با لحن کنایه امیزی گفت:
- خیلی ببخشید که متین قبل از تو، تو این گروه بوده.
بد گافی داده بودم اما سریع جمعش کردم:
- مگه نگفته بودین که خود افعی گفته باید از دور حذف بشه؟ اصلاً مگه من رو واسه همین وارد بازی نکردین؟
شاپور:
- درسته ولی فعلا کاملاً از دور حذف نشده. پس حضورش الزامی بود.
آراد:
- حالا چرا می‌خواد هویت همه رو فاش کنه؟
شاپور:
- گفتم که می‌خواد سیستم رو عوض کنه. قدرتش زیاد شده خیلی این‌جا... می‌خواد رو کنه خودش رو یه جور اعلام قدرت دیگه. به هرحال امشب کم‌کم به همه جا درز می‌کنه که افعی کیه و چیکاره‌س.
- خب این‌که واسش بد میشه.
شاپور رو کرد به من و گفت:
- می‌خواد بگه من اون‌قدر نمی‌ترسم از شما که هویت خودم هم فاش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین