- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
اگه امشب پلیس بریزه و بگیره همه رو هم خوشحال شدم هم استرس گرفتم. خوشحال از این بابت که خب دیگه نیازی نیست به این همه پیشروی و استرس از این بابت که اگه بگیرن اینها رو حالا که میگه افعی خودش هم شریک داره قطعاً اگه شریکهاش بفهمن، نرسیده به زندان و دادگاه قالش رو میکنن که دردسر نشه واسشون. اما نه ایشالا که چنین اتفاقی نمیافته چون من به همکارهام و هموطنهام اعتماد دارم، اونها بچههای خوبیان و نونحلال میبرن سرهسفرههاشون واسه بچههاشون. البته اون کسی که بخواد کسی رو بخره مطمئنا میدونه پیشه کی بره و چه پیشنهادی بده که نشه ردش کرد و ساده گذشت ازش. مگر اینکه واقعاً آدم درستی باشی که بتونی بگذری از چنین پیشنهادی... .
بیخیال من نباید به این افکار بد و منفی تن بدم چون مثل خورده اگه بیوفته به جون مغزم ول کنم نیست. انشالا که همه چی خوب و عالی پیش میره. فقط باید یه جوری خودم رو میرسوندم بالا تا با عمو صحبت کنم.
تو فکر این بودم چهجوری خودم و برسونم بالا که دیدم گارسونی داره از کنارمون میگذره، با فکری که به سرم زد برقی تو چشمهام نشست، تر و فرز و نامحسوس پام رو دراز کردم، بنده خدا حواسش نبود و سینی حاوی انواع و اقسام شربتها واژگون شد رو پایین دامن من.
- ای وای چیکار کردی!
خدمتکار که پسره جوونی هم بود اومد حرف بزنه که آراد یقش رو چسبید:
- مرتیکه مگه کوری؟ جلوتو نگاه نمی کنی تو؟ از کدوم جهنمدرهای توی دست و پا چلفتی رو پیدا کردن اوردن اینجا؟ ها!
دیدم اوضاع خیلی داره خیت میشه و همهی نگاهها داره میچرخه رو ما. پسره هم که لال شده بود از این عکسالمعل آراد.
- آ... آقا... ب... بخدا من کاری نکردم... یهویی شد.
اگه آراد رو ول میکردم این دعوا به جاهای باریکی کشیده میشد. سریع دستم رد گذاشتم رو مشت آراد که یقهی پسره رو گرفته بود. دستم که رو دستش نشست نگاهم کرد، برزخی بود نگاهش.
نامحسوس اشارهای به اطراف کردم و بعد گفتم:
- آراد... چیزی نشد که.
دستم رو برداشتم و دامنم رو نشون دادم.
- نگاه اصلاً لباس من مشکیه لک نمیشه که بیخود داری شلوغش میکنی.
بعد دوباره نگاهی به مچ دستش و اطراف انداختم . به زن و مرد مسنی که خیرهی ما بود لبخندی زدم، لبخندم رو جواب دادن و رو گرفتن از ما. به چشمهاش خیره شدم بیحرف یقیهی پسره رو محکم ول کرد و چون پسره انتظارش رو نداشت چندقدمی به
بیخیال من نباید به این افکار بد و منفی تن بدم چون مثل خورده اگه بیوفته به جون مغزم ول کنم نیست. انشالا که همه چی خوب و عالی پیش میره. فقط باید یه جوری خودم رو میرسوندم بالا تا با عمو صحبت کنم.
تو فکر این بودم چهجوری خودم و برسونم بالا که دیدم گارسونی داره از کنارمون میگذره، با فکری که به سرم زد برقی تو چشمهام نشست، تر و فرز و نامحسوس پام رو دراز کردم، بنده خدا حواسش نبود و سینی حاوی انواع و اقسام شربتها واژگون شد رو پایین دامن من.
- ای وای چیکار کردی!
خدمتکار که پسره جوونی هم بود اومد حرف بزنه که آراد یقش رو چسبید:
- مرتیکه مگه کوری؟ جلوتو نگاه نمی کنی تو؟ از کدوم جهنمدرهای توی دست و پا چلفتی رو پیدا کردن اوردن اینجا؟ ها!
دیدم اوضاع خیلی داره خیت میشه و همهی نگاهها داره میچرخه رو ما. پسره هم که لال شده بود از این عکسالمعل آراد.
- آ... آقا... ب... بخدا من کاری نکردم... یهویی شد.
اگه آراد رو ول میکردم این دعوا به جاهای باریکی کشیده میشد. سریع دستم رد گذاشتم رو مشت آراد که یقهی پسره رو گرفته بود. دستم که رو دستش نشست نگاهم کرد، برزخی بود نگاهش.
نامحسوس اشارهای به اطراف کردم و بعد گفتم:
- آراد... چیزی نشد که.
دستم رو برداشتم و دامنم رو نشون دادم.
- نگاه اصلاً لباس من مشکیه لک نمیشه که بیخود داری شلوغش میکنی.
بعد دوباره نگاهی به مچ دستش و اطراف انداختم . به زن و مرد مسنی که خیرهی ما بود لبخندی زدم، لبخندم رو جواب دادن و رو گرفتن از ما. به چشمهاش خیره شدم بیحرف یقیهی پسره رو محکم ول کرد و چون پسره انتظارش رو نداشت چندقدمی به
آخرین ویرایش توسط مدیر: