جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اگه امشب پلیس بریزه و بگیره همه‌ رو هم خوشحال شدم هم استرس گرفتم. خوشحال از این بابت که خب دیگه نیازی نیست به این همه پیشروی و استرس از این بابت که اگه بگیرن این‌ها رو حالا که میگه افعی خودش هم شریک داره قطعاً اگه شریک‌هاش بفهمن، نرسیده به زندان و دادگاه قالش رو می‌کنن که دردسر نشه واسشون. اما نه ایشالا که چنین اتفاقی نمی‌افته چون من به همکار‌هام و هم‌وطن‌هام اعتماد دارم، اون‌ها بچه‌های خوبی‌ان و نون‌حلال می‌برن سره‌سفره‌هاشون واسه بچه‌هاشون. البته اون کسی که بخواد کسی رو بخره مطمئنا می‌دونه پیشه کی بره و چه پیشنهادی بده که نشه ردش کرد و ساده گذشت ازش. مگر این‌که واقعاً آدم درستی باشی که بتونی بگذری از چنین پیشنهادی... .
بیخیال من نباید به این افکار بد و منفی تن بدم چون مثل خورده اگه بیوفته به جون مغزم ول کنم نیست.‌ انشالا که همه چی خوب و عالی پیش میره. فقط باید یه جوری خودم رو می‌رسوندم بالا تا با عمو صحبت کنم.
تو فکر این بودم چه‌جوری خودم و برسونم بالا که دیدم گارسونی داره از کنارمون می‌گذره، با فکری که به سرم زد برقی تو چشم‌هام نشست، تر و فرز و نامحسوس پام رو دراز کردم، بنده ‌خدا حواسش نبود و سینی حاوی انواع و اقسام شربت‌ها واژگون شد رو پایین دامن من.
- ای وای چیکار کردی!
خدمتکار که پسره جوونی هم بود اومد حرف بزنه که آراد یقش رو چسبید:
- مرتیکه مگه کوری؟ جلوتو نگاه نمی کنی تو؟ از کدوم جهنم‌دره‌ای توی دست و پا چلفتی رو پیدا کردن اوردن این‌جا؟ ها!
دیدم اوضاع خیلی داره خیت میشه و همه‌ی نگاه‌ها داره می‌چرخه رو ما. پسره هم که لال شده بود از این عکس‌المعل آراد.
- آ... آقا..‌. ب‌... بخدا من کاری نکردم... یهویی شد.
اگه آراد رو ول می‌کردم این دعوا به جاهای باریکی کشیده می‌شد. سریع دستم رد گذاشتم رو مشت آراد که یقه‌ی پسره رو گرفته بود. دستم که رو دستش نشست نگاهم کرد، برزخی بود نگاهش.
نامحسوس اشاره‌ای به اطراف کردم و بعد گفتم:
- آراد... چیزی نشد که.
دستم رو برداشتم و دامنم رو نشون دادم.
- نگاه اصلاً لباس من مشکیه لک نمیشه که بیخود داری شلوغش می‌کنی.
بعد دوباره نگاهی به مچ دستش و اطراف انداختم . به زن و مرد مسنی که خیره‌ی ما بود لبخندی زدم، لبخندم رو جواب دادن و رو گرفتن از ما. به چشم‌هاش خیره شدم بی‌حرف‌ یقیه‌ی پسره رو محکم ول کرد و چون پسره انتظارش رو نداشت چند‌قدمی به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
عقب پرت شد.
آراد:
- گمشو گورتو گم کن تا بعد به خدمتت بگم برسن.
پسره دوتا پا داشت، دوتا پا دیگه هم گرفت و الفرار.
- آراد فکر نمی‌کنی این عصبانیتت بیش از حده؟
- نه فکر نمی‌کنم. اگه اون لیوانا می‌اوفتاد رو پات که دیگه پایی واست نمی‌موند. معلوم نیست شاپور این دَری وَری‌ها رو از کجا پیدا کرده.
- حالا که چیزی نشد.
- باز میگه چیزی که نشده، اگه شده بود چی؟
- نشد که.
چپ‌چپ نگاهم کرد و چشم‌غره‌ی بدی بهم رفت که البته من نترسیدم. با یه حالت چندشی گوشه‌ی دامنم رو گرفتم و گفتم:
- اه کله پاهام چسبناک شد. من برم سرویس که لباسم رو تمیز کنم.
- بعد جلو من وایسا بگو لباسم تیره‌س کثیف نشد.
- حالا هم این رو نگفتم، گفتم چسبناک شده میرم تمیزش کنم.
حرصی زد که لبخند رو، رو لبم اورد:
- این زبون و نداشتی چیکار می‌کردی تو؟
- حالا یه کاریش می‌کردم.
باز که چپ‌چپ نگام کرد نتونستم جلو خودم رو رو بگیرم و تک‌خندی زدم. پاتیز کرد بگیرتم که فرار کردم. اطراف رو نامحسوس دید زدم که مثلاً دارم دنبال سرویس می‌گردم اما؛ دری نبود اون‌جا. حدس می‌زدم بالا باشه. از پسری که یونیفرم تنش بود پرسیدم:
- می‌بخشید اقا؟
سوالی نگام کرد و گفت:
- بفرمایید
- دنبال سرویس بهداشتی می گردم.
دعا می‌کردم بگه طبقه‌ی بالا اماگفت:
- سرویس‌ها توی حیاطه... .
وار رفتم، اَه بخشکه این شناس
- البته یه سری سرویس بهداشتی هم طبقه‌ی بالاعه‌ می‌تونید از اون‌ها هم استفاده کنید.
تاحالا از شنیدن ادرس دستشویی اون‌قدر خوشحال نشده بودم. لبخند عریضی زدم و تشکر کردم. از کنارش گذاشتم و پله‌ها رو آروم‌‌ آروم طی کردم چون هنوز نگاه سنگینی رو رو خودم حس می‌کردم و فهمیدن این‌که این نگاه مطعلق به کیه خیلی کاره سختی نبود.تا جایی هم که تونستم به اون قسمت کذایی سالن نگاه نکردم، هرچند که دیگ واسم عادی شده بود ولی خوب به هرحال... پیچه راه پله رو که پیچیدم مابقی پله‌ها رو باسرعت بیشتری طی کردم. سمت چپ و سمت راست راه‌پله راهرو بود و سرتاسر اتاق داشت. یه فرش قرمز بلند هم پهن بود تو این راهرو. هیچ‌چیز دیگه‌ای هم وجود نداشت به جز این فرش این‌جا. از اتاق‌ها صدایی نمی‌اومد. پاتیز کردم برم سمت یکی از اتاق‌ها که درب اتاق کناریش باز شد.دستم رو هوا خشک شد سریع خودم رو کنار کشیدم، مرد مشکوک نگام کرد.
- اوم چیزه من دنبال سرویس بهداشتی‌ها می‌گشتم نمی‌دونم کدومه، این‌جا هم که سرتاسر دره، شما می دونی کجاست؟
- سرویس بهداشتی انتهای راهرو سمت راسته. یکی مونده به اخری.
اهانی گفتم و تشکر کردم. پا تیز کردم به همون سمتی که گفته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود. اروم می‌رفتم تا از پله‌ها بره پایین. اول باید لباسم رو تمیز می‌کردم که اگه آراد سروکله‌ش پیدا می شد، خیس بودن لباسم رو بهونه می‌کردم واسه بودنم تو اتاق و دیرکردنم. تند تند لباس و پاهام رو شستم و از اون‌جا زدم بیرون. سمت درب اخریه رفتم و دستگیره رو کشیدم. در قفل بود. وع بخشکه این شانس. دستیگره‌ی درب اتاق مقابلش رو گرفتم و دعا کردم که این باز و خالی باشه. درب باز شد و انگار دنیا رو به من دادن، تند وارد شدم، کسی تو اتاق نبود. لبخند عریضی زدم و درب رو پشت سرم قفل کردم. با دقت همه جای اتاق رو دیدم خبری از دوربین نبود. موبایلم رو سریع از تو کیفم بیرون کشیدم و شماره‌ی عمو رو گرفتم. به دوتا بوق نرسید که جواب داد
- الو ترنم!
صداش نگران بود
- الو سلام عمو. من خیلی وقت ندارم فقط باید بهتون بگم که امشب افعی و هامون این‌جان. هنوز قیافه‌هاشون رو ندیدم ولی به زودی قراره همه ماسک‌هاشون رو بردارن. افعی یه زنه و حدوداً پنجاه و خورده‌ای ساله میزنه. مهمترین نشونه‌ای هم که داره این‌که رو کمرش طرحی از مار افعی داره. عمو باید بگم افعی همه کاره نیست، اون فقط تو کشور ایران فعالیت می‌کنه. مابقی کشورها دست افراد دیگه‌اییه. فقط تونستم بفهمم که تو ترکیه کسی به اسم آتاخان دومان کار می‌کنه. کلاً همشون به ادم‌هاشون این‌جور میگن که فعالیت کله این خلاف‌ها دسته ماعه و تو کشورهای دیگه نفوذی داریم ولی این‌طور نیست. ده نفر از کشورهای مختلفن که باهم شریکن و این کارها رو انجام میدن. عمو تعداد نگهبان‌های این‌جا خیلی زیاده. همشون هم مسلحن، همه هم نقاب دارن از گارسون‌ها و نگهبان‌ها بگیر تا مهمون‌ها. توی ساختمان دوربین نیست ولی تو حیاط و کل اون جاده‌ی خاکی با دوربین چک میشه. چیزی که مهمه این‌که این‌ها می‌خوان اخره شب همه نقاب‌هاشون رو بردارن. یعنی می‌خواد همه از هویت هم باخبر بشن، دلیلش هم اینه که فهمیدن که تو بعضی از گروه‌ها نفوذی داریم. افعی می‌خواد با‌این‌کار نشون بده که چه‌قدر قدرت‌منده و حتی اگ نفوذی وجود داشته باشه اون به کارش ادامه میده و از چیزی نمی‌ترسه. عمو این ویلا حیاطه خیلی بزرگی داره، طبق گفته‌ی شاپور این‌جا راه دروی زیادی هم داره، تورخدا امشب یه کاری کنید. عمو این‌ها امشب همه‌شون جمعن. طبقه‌ی پایین هیچ‌اتفاق خاصی نمی‌افته ولی طبقه‌ی بالا دارن یه سری قرارداد می‌بندن. لطفا اجازه‌ی حمله رو از سردار شکری بگیرید و بریرزید این‌جا و همه رو جمع کنید. امشب دیگه تکرار نمی‌شه، اگه افعی از دستمون بپره دیگه کو تا دوباره بیاد ایران. سرهنگ لطفا یه کاری بکن.
نفس‌نفس می‌زدم. یه کله و تند تند گفته بودم همه چی رو
- باشه ترنم تو آروم باش. ببینم تو الان کجای که داری راحت حرف میزنی؟
- من توی یکی از اتاق‌هام. به خاطره یه سری دلایل تو ساختمان نه دوربین هست نه شنود.
- خیلی خب باشه آروم باش. ترنم مطمئنی افعی شریک داره؟ مطمئنی مثل سردار نماینده‌هاش نیستن؟
- نه عمو. شاپور حواسش نبود از دهنش پرید. حتی الکی گفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این‌طور داره می‌خنده؟! اب دهنم رو قورت دادم و لبخند کم‌جونی زدم. راسیات ترسناک و مرموز می‌خندید، این مرد کلاً همه چیز‌ش عجیبه. طرز نگاه کردنش، لحن حرف زدنش، مدل خندیدنش. یهو خندش رو قورت داد و سرش رو تکون داد. موندن اون‌جا رو صحیح ندونستم.
- خب دیگه من برم آراد منتظرمه.
پا تند کردم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و محکم هلم داد عقب. چون غیره منتظره بود چند قدمی رو بی‌تعادل عقب رفتم، پاشنه‌ی کفشم روی دنباله‌ی بلند لباسم گیر کرد و در نهایت خوردم زمین. سریع اومد توی اتاق و درو پشت سرش بست. از جام بلند شدم، خواستم دوباره برم سمت درب که دوباره بازوم رو چسبید و این‌بار اون‌قدر عقب‌عقب بردم که محکم کمرم خورد به دیوار. درد بدی توی کل تنم پیچید اما؛ چیزی نگفتم. جفت بازوهام رو گرفت و بین دیوار و دستاش حبسم کرد
- فکر کردی من خرم؟ هان؟
عربده نمی‌زد اما صدای دورگه‌ش خیلی ترسناک بود و ترس رو تو دلم می‌ریخت اما سعی کردم خونسرد نشون بدم
- چی می‌گید؟ منظورتون چیه؟ واسه چی این‌جوری می‌کنید؟ ولم کنید می‌خوام برم من.
تقلا کردم اما فایده‌ای نداشت.
یهو دست انداخت و ماسک رو از رو صورتم کشید پایین. دوره گردنم افتاد، چون بندهاش زیره موهام بود موهام کشیده شد که آخی گفتم.
- بذار برای اخرین بار چهره‌ تو ببینم.
دقیق زل زد توی چشم‌هام و تک‌تک اجزای صورتم رو انالیز کرد
اخم کردم و با صدای بلندی گفتم:
- دلیل این رفتارتون رو نمی‌فهمم واسه چی این‌جوری رفتار می‌کنید بامن؟ فکر کردین اگه آراد بفهمه چیکار می‌کنه؟
تمسخرآمیز گفت:
- چیکار می‌کنه؟
- قطعا سکوت نمی‌کنه. ولم کنید برم.
بازم تقلا کردم اما فایده‌ای نداشت یهو ولم کردم و دو قدم ازم فاصله گرفت
خواستم برم که غرید:
- هیچ‌جا تا من اجازه ندادم نمی‌تونی بری، درغیره این‌صورت تنها جایی که میری یه جاعه اون هم قبرستونه.
اونقدر جدی گفته بود که تو جام میخکوب شدم. ابداً داد نمی‌زد ولی صداش بد می‌ترسوند.
چشم‌هاش رو بست و دستش رو گذاشت پشت گردنش و دنبالش، گردنش رو کج کرد تا غلنجش بشکنه. صدای تیکی که کرد چشم‌هاش رو تو چشم‌هام باز کرد.
آراده می‌کردم می‌تونستم گردنش رو بشکنم و فرار کنم ازش ولی باید می‌موندم و نشون نمی‌دادم این قدرت فیریکیم رو. باید ترس و شجاع بودنم رو همزمان نشونش می دادم. اخم کردم و گفتم:
- با من چیکار دارین؟
- چند وقتی هست که فهمیدیم تو بعضی از اکیپ‌ها نفوذی هست.
اگه بگم قلبم نزد، خون تو رگ‌هام یخ بست، چشم‌هام سیاهی رفت، گوش‌هام سوت کشید، زبونم بند اومد و دنیا دور سرم چرخید و زمین زیره پام رو خالی کرد، دروغ نگفتم ولی نه، باید محکم می‌مودنم و وا نمی‌دادم. مطئنم رنگم پریده ولی محکم گفتم:
- خوب... .
لعنتی نباید زبونم گیر می‌کرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- این چه ربطی به من داره؟
- ربطی هم نداشت به تو... .
اروم شدم ولی با حرفه بعدیش دوباره یخ بستم
- اما تا امشب.
سعی کردم مثل خودش حرف بزنم، با اعتماد به نفس گفتم:
- و امشب چی تغییر کرده که به من ربط پیدا کرده؟
- میدونی من ادم شناس خیلی خوبی‌ام درست مثل خودت. می‌دونم اولین چیزی که به ذهنت امد درباره‌ی من این بوده که چه‌قدر این مرد مرموزه چون هستم.
ای خدا کجا گیر کردم این دیگه کیه! چی میگه اصلا،منظورش چیه از این حرفا؟!
- می‌خوای بدونی اولین چیزی که به ذهنم امد درباره‌ات چی بود؟
پام ضعف می‌‌رفت اما با صدای معمولی گفتم:
- چی بود؟
- این‌که این دختر زیاد از حد مشکوک و مرموزه.
جاخورده نگاهش کردم.
پوزخندی حواله‌ام کرد و گفت:
- من و تو خیلی مثل همیم از هرنظی که بگی. هوش‌های قوی و ذهن‌های تحلیل‌گر. منتها تو به ریزجزئیات توجهی نمی‌کنی.
با قدمای اروم نزدیک شد.توی فاصله‌ی کم کنارم ایستاد. نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و آروم آروم سر داد تا حوالی پهلوم و اون‌جا ایست کرد‌ گنگ نگاش می‌کردم. دستش رو دراز کرد به همون سمت. خودم رو عقب کشیدم، دستش رو هوا خشک شد. نگام کرد و گفت:
- نترس کاریت ندارم... .
دوباره نگاهش رو دوخت به همون نقطه و دستش رو نزدیک تر کرد. سرش رو کج کرد و با انگشت اشاره و شستش یه دونه از پولک‌های لباسم رو کند. وقتی دستش رو که اورد بالا نفس تو سینم گره خورد. انگشت اشاره‌ش رو بالا اورد، با دیدن شنود روی انگشتش فاتحم رو خوندم. ترسون به چشم‌هاش نگاه کردم. ضعف پاهام شدیدتر شد و همین آغار لرزشش شد. ناباور نگاهم در گردش بود بین چشم‌هاش و شنود. دستش رو پایین اورد و گفت:
- می‌بینی؟! فرق من و تو همینه. باید به خودت می‌گفتی که چرا مرده گنده به من تنه میزنه ولی مسیره جلوش اون‌قدر بازه که می‌تونه راحت از کنارم رد بشه.
به معنای واقعی دیگه لال شده بودم. دهنم مثل ماهی هی باز و بسته می‌شد. می‌خو‌استم چیزی بگم اما نمی‌شد. توانش رو نداشتم
- قبل از اومدنمون به این‌جا یه لیست به نسبت کوتاهی از ادم‌های مشکوکی رو اماده کردم و فرستادم واسه سردار که امارشون رو دربیاره‌. خوشبختانه تو توی اون لیست نبودی، اما امشب با دیدنت و اون نگاه کنجکاوت که همه‌جا رو نامحسوس انالیز می‌کردی مطمئن‌تر شدم نسبت به حسی که می‌گفت این دختر قطعاً یه ریگی ب کفشش هست. تنها راه فهمیدن این موضوع هم شنود کردنت توی همین مهمونی بود. به هرحال به قول خودت مگه چندبار درسال پیش میاد که من و افعی باهم یه جا حاضر بشیم!
گلوم خشک‌خشک شده بود‌. نفس کشیدن رو از یاد برده بودم.
اون هی حرف می‌زد و من خارج شدن تدریجی روح از تنم رو حس می‌کردم. کابوس چند دقیقه پیشم به واقعیت پیوسته بودن. هامون فهمیده که من نفوذیه پلیسم.
- ببینم اسم تو ترنم افخم بود اره؟ این عموت که میگی کی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هست حالا؟
احتمالاً باید سرهنگ باشه که میگی از سردار اجازه بگیره.
به حالت فکر کردن دستش رو گذاشت زیره چونش و گفت:
- بذار بینم سرهنگ افخم می‌شناسم... .
صاف ایستاد و گفت:
- نووچ نمی‌شناسم اما گلی به جمالش همچین تربیتت کرده که نم پس ندی ولی خب مادر نزاییده کسی رو که بخواد واسه هامون نقش بازی کنه.
دستش که رفت سمت کمرش و کتش که کج شد، برق اسلحه رو دیدم. بادیدن اسلحه خون به سرعت شروع کرد به پمپاژ شدن به کل تنم، به مغزم که رسید تازه فهمیدم باید چیکار کنم. سعی کردم بازم آروم باشم تا تو یه لحظه‌ی درست کارش رو حل کنم. نگاهش رو دوخته بود به چشم‌هام.
پشتم لبه‌ی بزرگ پنجره بود. لبه‌ش نشستم و نامحسوس کفش‌هام رو دراورم. نقشه ادم‌هایی که از ترس ضعف می‌کنن رو بازی کردم. اسلحه رو روم نشونه رفت، صدا خفه کن داشت. عملاً اگه می‌کشتم روح کسی هم باخبر نمی‌شد. پوزخندی نشوند گوشه‌ی لبش و گفت:
- چیه ترسیدی؟
نگاهم رو دوختم به چشم‌هاش. دست‌هام رو جلوش گرفتم و به معنی نه سرم رو تکون دادم. زبونم به کار افتاده بود اما مِن‌مِن کردم:
- با... باور کن که... من... من... نفوذی نیستَ... .
عربده زد:
- خفه شو عوضی فکر کردی من مثل اون آراد و شاپور حالو‌ام. موندم چه‌طور با یه همچین حرکت ساده‌ای نفهمیدن که تو خائنی. هرچند که الان هم خبر ندارن، اون سردار احمق چه‌طور شک نکرده به تو؟... هرچی مهم نیست، مهم این‌که راز امشب می‌فهمن. البته وقتی که جنازت رو ببین می‌فهمن. اما باید بگم خیلی هوشمندانه عمل کردی. از سیاست‌های زنونه‌ات برای عاشق کردن آراد استفاده کردی و اون رو دورش زدی. شیوه‌ی قدیمی اما خوبیه و همیشه جواب داده این روش. عشقی هم که آراد نسبت بهت داره خیلی زیاده اما؛ حیف و صد حیف که اگه آراد جنازه‌ی غرق در خونت رو ببینه و بفهمه که خائن بودی و تو این مدت داشتی باهاش بازی می‌کردی خودش هم گلوله بارونت می‌کنه. موندم تو این زمان کم تو چه‌طور تونستی اون‌قد نفوذ کنی! حتی همون متین هم از خیلی چیزهای که تو با خبری باخبر نیست.
بعد جوری که انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
- صبر کن ببینم تو رو متین اورده بودت تو اکیپ مگه نه؟
ای خدا همه پلن‌ها و نقشه‌هام داشت رو می‌شد.
- اره اون متین احمق تو رو وارد بازی کرد. اون رو دیگه چه‌جوری بازی دادی؟ نه اما اون زرنگ‌تر از این حرف‌هاعه. ههه اون دیگه چه شیادیه‌! ببینم شما دوتا با کدوم نهاد و سازمان در ارتباطید که کسی متوجه نشده‌ ها؟ تو که یه جوجه بودی و زودی لو رفتی اما؛ اون متین چه‌طور تونسته چهارسال سوسکی بره و سوسکی بیاد؟! عجب مارموزیه اون دیگه! هرچند بگذریم، دیگه مهم نیستین هیچ‌کدوم از شما فقط شعبه‌ی کلانتری عموت رو بگو که جنازت رو بفرستم واسش. البته فکر نمی‌کنم تو کلانتری باشه وگرنه که سه سوت ما ردتون رو زده بودیم. حقه که اول متین رو بکشم ولی فعلاً نیست و تو دم دستمی پس اول باید کاره تو رو یه سره کنم. ببینم پیغومی پس‌پیغومی داری بفرستم واسه عموت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
وقت کم بود و این هنوز داشت زر‌ زر می‌کرد. اگه آراد می‌اومد بالا و همه‌چیز رو می‌فهمید وضع بدتر هم می‌شد، تفنگ رو که اماده‌ی اتش کرد و دستش محکم‌تر و با اطمنیان‌تر نشست رو ماشه، با یه لحن به ظاهر متاثر گفت:
- دیر شناختمت و زودی هم داری میری اون‌ دنیا اما باید بگم از همین تایم کمی هم که باهات گذروندم درس بزرگی گرفتم... .
شمارش معکسوش شروع شد. ۱...
- اون‌هم این بود که ...
تو دلم گفتم:
- ۲...
- هامون رو دست کم نگیرم.
دست رفت رو ماشه که بچکونه اما؛ چون فاصلمونه کم بود جستی زدم و با پام زدم زیره دستش. شلیک کرد اما گلوله خورد به دیوار پشته سرم و تفنگ اون‌طرف افتاد. باهم گلاویز شدیم، چون انتظار چنین قدرت و نیروی رو ازم نداشت اولش جا خورد و کم اورد ولی کم‌کم به خودش اومد، ضربه‌هایی میزد که درد رو تو کل تنم می‌پیچوند اما خب کم از این ضربه‌ها نخورده بودم. همیشه حریف تمرینی‌های من مرد بودن، اواخر حتی با سه تا غول‌تشن همزمان مبارزه می‌کردم و هرسه‌تاشون رو هم مغلوب می‌کردم، چون زیره نظره بهترین اساتید ورزش‌های رزمی رو یادگرفته بودم. روی پای راستم بلند شدم و لگدی با پای چپم زدم توی شکمش از جاش تکون نخورد اما چهر‌‌ه‌اش از درد توهم رفت. رفتم یه ضربه‌ی دیگه بهش بزنم که با پاش ضربه‌ای به ساقه پای راستم زد که صدای خورد شدن استخونش رو شنیدم اما دم نزدم تند رو دوتا پام وایسادم و فقط چهره‌ درهم کشیدم خیز برداشت سمتم، واسه هرحرکتی دیر بود. پاش رو گذاشت پشت پام مشتی توی صورتش زدم که دست‌هاش رو گذاشت تخته‌ی سینم و هلم داد. پام چون حسابی درگرفته بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پخش زمین شدم لحظه‌اخر فقط اون رو هم کشیدم و چون انتظارش رو نداشت افتاد روم. سریع نشست رو شکمم مشت محکمش پای چشمم، وحشتناک درداور بود. جیغ زدم که اون رو جری‌تر کرد شروع کرد مشت زدن تو شکمم. از درد به خودم می‌پیچیدم و نمی‌تونستم تکونش بدم به خصوص که پای راستم عجیب درد می‌کرد اما؛ چاره‌ای نبود. امدم خودم رو بکشم از زیره تنش بیرون که لحظه‌ی اخر چشمم خورد به اسلحه که حدوداً دو متری ازم فاصله داشت. سعی کردم با دست، دست‌هاش رو مهار کنم و با اون دستم اسلحه رو بردارم. نوک انگشتم می‌خوررد بهش اما نمی‌تونستم برش دارم. نیم خیز شدم و پای چپم رو انداختم رو گردنش خم که شد هلش دادم و خودم رو از زیره تنش بیرون کشیدم. شکمم بدجور درد می‌کرد. بی‌توجه به درد توی شکمم فرز خیز برداشتم سمت اسلحه و اون رو برداشتم که موهام تو دست‌هاش از پشت کشیده شد. جیغی از درد کشیدم و چشم‌هام رو بستم. همون‌جور نشسته نیم‌چرخی زدم و بی‌هوا شلیک کردم بالا. چشم که باز کردم هیبت مردونه‌ش افتاد روم. با ترس خودم رو عقب کشیدم و نگاه لرزونم رو دوختم بهش. گلوله خورده بود تو مغزش درست شلیک کرده بودم وسط دوتا ابروش. ناباور نگاهی به اسلحه‌ی توی دستم و خونی که از سرش بیرون می‌زد و کل سرش رو پر می‌کرد کردم که در تقه‌ای خورد. وای خدای من. هرکی که باشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
احتمالا فهمیده این‌جا یه خبری هست و هرکی که باشه من باید فاتحم رو بخونم. با ترس به در خیره بودم که صدای آراد رو شنیدم. ترس بدتری برم داشت. گیج و ویج به صحنه‌ی روبه‌روم نگاه می‌کردم. نگاهم افتاد به سینم، خونی بود دست‌هامم خونی بود.
- ترنم باز کن این در رو چیکار می‌کنی اون تو دوساعته؟ می‌دونم اون‌جایی.
من ادم کشته بودم، من ادم کشته بودم و این چیزه کمی نبود. جنون امیز نگاهم تو کل اتاق می‌چرخید و نمی‌دونستم باید چیکار کنم
- ترنم باتوام خوابی؟ می‌گم باز کن این دره بی‌صاحاب و.
چیکار باید می‌کردم؟ چه‌جوری باید این افتضاح رو جمع می‌کردم؟
نباید... نباید کم می‌اوردم... هرجور شده باید من این رو یه جوری توجیح کنم. عاقبت من و هامون همین بود. یا اون من رو می‌کشت یا من اون رو. اگه من نمی‌زدم اون می‌زد و حالا چه خوب شد که من زدم. کم زحمت نکشیدم تا به این‌جا برسم، اجازه نمی‌دادم هامون همه چیز رو خراب کنه. من قسم خورده بودم هرطور شده برسم به ته این جاده و به هیچ‌وجه اجازه نمی‌دادم کسی یا چیزی مانعم بشه، حتی اگه مجبورشَم قاتلش بشم. می‌کشمش و از خونش می‌گذرم اخرش که چی حکم چنین آدمی مرگه حالا یا با طناب‌دار یا با گلوله یا به حکم قاضی یا به دست کسی مثل من.
با ضربه‌ی بعدی در از جا پریدم:
- ترنم خوابی؟ باز کن این در رو تا نشکوندم. تو که خوابت سنگین نبود.
امشب تنها و تنها هامون فهمیده بود که من نفوذیم و چه خوب که کسی به جز اون نفهمید. خیز برداشتم سمتش و سریع جیبه کتش رو گشتم. باید اون شنود لعنتی رو نابود می‌کردم چون فقط همون تنها مدرک از من تو دستش بود اون مدل از شنود رو خوب می‌شناختم. می‌شد انلاین گوش کرد صداها رو باهش اما برای استفاده‌ی دوباره از اطلاعاتش باید به حافظه‌اش دسترسی پیدا می‌کردی. لحظه‌ی اخر دیدم که شنود رو تو یه جعبه تو جیب راسته کتش گذاشته بود. جعبه رو پیدا کردم و شنود رو در اوردم سریع رفتم سمت کفش‌هام و با پاشنه‌ی کفشم چندبار محکم زدم روش و لهش کردم. پو‌که‌ش رو برداشتم و از پنجره انداختم پایین. هرچند که دیگه به درد نمی‌خورد چون با ضربه‌ی اول رمش خورد شده بود.
- ترررنم بیدار شو می‌گم باز کن این لعنتی رو.
باید خودم رو ترسیده نشون می‌دادم. هرچند که واقعاً هم ترسیده بودم، کم نبود کشتن یه ادم و نقشه کشیدن تو همون لحظه واسه بعدت. تند رفتم سمت درب و بازش کردم با دیدن قیافم ابروهاش درهم رفتم. عصبی و متعجب نگاهم می‌کرد. احتمالاً چشمم کبود شده بود چون بدجور هم درد می‌کرد.با دیدن خون روی سینم، چشم‌هاش گشادتر هم شد. نگاهی به راه‌رو انداخت و من رو هل‌زده، هل داد توی اتاق و درو پشت سرش قفل کرد. خواست چیزی بگ که با دیدن جنازه خشکش زد. نقابش رو برداشت و با دهن باز به جسد غرقه خون نگاه می‌کرد. نگاهش رو کشید بالا و حراسون نالید:
- چیکار کردی تو ترنم؟
از شوکه شدن اون منم شوکه شدم و دوباره همون جنون اولیه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گرفتارم کرد. پلکم از فشار روانی که روم بود شروع کرد بپره. با صدایی که خودمم نمی‌شناختمش نالیدم:
- آ... آراد... من... من...اون... .
لکنت زبونم دست خودم نبود. نفسام سنگین داشتن می‌شدن. دم عمیقی گرفتم و سعی کردم رو تکلمم تسلط پیدا کنم اما خیلی موفق نبودم:
- اون...آراد من اون رو... .
حجوم اورد و دستم و بازوهام رو گرفت. هنوز تفنگ تو دستم بود. با تن صدای کنترل شده غرید:
- تو چه غلطی کردی ترنم؟ می‌دونی کی رو زدی؟ لعنتی هامون رو زدی! واسه چی این‌کار رو کردی؟
می‌دونستم باید چی بگم ولی بازم زبونم گیر می‌کرد:
- آراد اون می‌خواست... اون من و... اون داشت... .
عصبی‌تر تکونم داد:
- اون چی؟ اون چیکار داشت می‌کرد؟ لعنتی این تفنگ توی دست‌های خونیت چیکار می‌کنه؟
از ترسی که تو صداش بود، ترس من هزار برار زیادتر شد. وقتی درمونده حرف می‌زد، درمونده حس می‌کردم خودم رو. چشمه‌ی اشکم جوشید و تازه فهمیدم چیکار کردم. بالاخره قفل زبونم باز شد:
- آراد اون می‌خواست به من دست درازی کنه... .
هق زدم و ادامه دادم:
- جیغ و داد کردم، اسمت رو صدا زدم اما نیومدی، هیچ‌کَس نیومد. اون... اون داشت... تفنگش رو که پشته کمرش دیدم کشیدم، فکر نمی‌کردم پر باشه، ماشه رو که فشردم تیر خورد تو سرش.
ناباور سرش رو به چپ و راست تکون داد. جفت دست‌هاش رو تو موهاش کرد و دوره خودش چرخید. نگاهم که به دستای خونیم و اسلحه‌ی توش افتاد، جیغی کشیدم و اسلحه رو پرت کردم. دروغ‌هایی گفته بودم که خودمم باورم شده بود. باید می‌شد، باید همه همین‌طور فکر می‌کردن وگرنه کارم تموم بود. چشمم افتاد به هامون و جیغ بلندتری کشیدم. دست‌هام رو گذاشتم رو گوش‌هام و جیغ کشیدم:
- نه من نکشتم. من قاتل نیستم.
تموم این کارها دسته خودم نبود، دلم نمی‌خواست اما نمی‌تونستم مانع خودم بشم و نکنم این‌کارها رو.
آراد خیز برداشت سمتم و کشیدم تو بغلش اما؛ نگاه من به هامون غرق در خون بود. اگر من لعنتی نیومده بودم باعمو صحبت کنم هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. الان توی این وضع نبودم. الان نه عذاب‌وجدان داشتم نه از ترس حفظه جونم می‌‌ترسیدم. این‌کاری که کردم من رو بدتر سمت مرگ هلم داد. گریه می‌کردم و می‌گفتم:
- نه من نکشتم. من قاتل نیستم.
آراد دوباره بازوهام رو گرفت و مقابلش نگهم داشت. ضعف سراغم اومده بود و کل تنم از سرما می‌لرزید.
آراد حرف می‌زد و چیزی می‌گفت اما من نمی‌شنیدم.کل اتاق دوره سرم می‌چرخید.با سوزش یه سمت صورتم، دوباره جریان خون رو تو بدنم حس کردم، گردش دنیا دور سرم متوقف شد و گوش‌هام به کار افتاد
- می‌فهمی چی میگم؟ باید قوی باشی. ترنم عزیزم باید عادی رفتار کنی. نمی‌ذارم کسی چیزی بفهمه. نمی‌ذارم کسی بویی ببره از این‌ ماجرا. فقط باید مثل یه دختر خوب هرچی می‌گم رو گوش کنی تا ببرمت بیرون از این خراب شده. فهمیدی ترنم؟
اب دهنم رو قورت دادم و تند‌تند سر تکون داد. از جیبش بیرون کشید و شروع کرد به پاک کردن خون خشک شده روی سینم. اون‌قدر حالم خراب بود که نمی‌فهمیدم نباید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بذارم این‌کار رو کنه. سینم رو که پاک کرد دست‌هام و اسلحه رو هم پاک کرد. تشر زد:
- نقابت رو ببند.
به حرفش گوش کردم و اون یه تیکه پارچه رو بستم رو صورتم. موبایلش رو بیرون کشید و شماره‌ای رو گرفت:
- گوش کن ببین چی میگم. باید هرجور شده ترنم رو از این مهمونی لعنتی ببرمش بیرون.
- ... .
- حرف نزن گوش بگیر چی میگم. هیچ‌کَس هیچ ک.س حتی شاپور هم نباید بفهمه. ترنم زده هامون رو کشته.
- ... .
زهرمار داد نزن. وقت نداریم همین حالاهم کلی دیر کردیم و نبودمون شک برانگیزه. بیا ضلع غربی باغ ما طبقه‌ی بالاییم نمیشه ترنم رو از این‌جا بفرستم بیرون باید از پنجره فراریش بدم. سریع خودت رو برسون
- ... .
- بدو.
سریع رفت لبه پنجره. چه‌جوری می‌خواست من رو از این‌جا بفرسته برم پایین؟ بلد بودم با یه چادر هم برم پایین اما این‌جا نه چادر بود نه چیزی شبیه چادر و نه میشد جلو آراد از فنون رزمی استفاده کرد.
- آ... آراد... چِ... چه‌جوری... برم پایین؟
لرزش صدام هنوزم پابرجابود. نگاهم کرد. کلافه بود:
- نمیشه از این‌جا بری پایین. باید بگیم تو تو حیاط بودی. حتی منم از همین راه میام. نگران نباش عزیزم. الان متین میاد من از بالا می‌گیرمت متین هم از پایین بعدم ارتفاعی نداره چیزیت نمیشه. چاره‌ای هم نیست. فقط تو نترس و سعی کن عادی باشی، خوب؟
فقط نگاهش کردم. موبایلش زنگ خورد
- الو
- ... .
رفت سمت پنجره و گفت:
- این‌ورم.
تلفن رو قطع کرد و فاصله گرفت از پنجره:
- بیا ترنم باید خودت رو بکشونی پایین
- می‌‌‌... می‌ترسم
- نترس میگم هوات رو داریم.
اروم رفتم لبه پنجره. راست می‌گفت ارتفاع نداشت ولی ضعفه تنم بدجورد از پا درم اورده بود. این سمتِ باغ غو هم پر نمی‌زد و تاریک تاریک بود. نشستم لبه پنجره و پاهام رو دراز کردم. متین پایین ایستاده بود:
- بیا ترنم نترس هوات رو دارم.
برگشتم و نگاهی به آراد انداختم.
- برگرد ترنم این‌جوری نمی‌تونی.
به حرفش گوش کردم و با کمک خودش برگشتم. دست‌هام و محکم گرفته بود.
- خب عزیزم نترس اصلاً و آروم آروم پاهات رو اویزون کن.
اون لحظه اون‌قدر ترسیده بودم که حتی متوجه "عزیزم" گفتن‌هاش هم نبودم نگاهم داشت می‌رفت که پایین‌ رو نگاه کنه که با تشرش چشم دوختم به چشم‌هاش
- اصلاً و ابداً پایین رو نگاه نمی‌کنی. خیله خب حالا پاهات رو اویزون کن.
چشم‌هام رو بستم و پاهام رو اویزون کردم همزمان آروم آروم پایین‌تر رفتنم رو هم حس کردم. ساقه دست‌هام رو محکم گرفته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین