جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود. منم محکم ساقه دست‌هاش رو گرفته بودم. فشار که روی کتف‌هام زیاد شد، صداش رو شنیدم و چشم‌هام رو باز کردم
آراد:
- متین بگیرش من دیگه نمی‌تونم بیشتر بیام جلوتر
تا کمر خم شده بود و من رو محکم گرفته بود
متین:
- ولش کن
آراد:
- پاهاش رو گرفتی؟
متین:
- نه ولش کن می‌تونم بگیرمش
آراد:
- لعنتی چی رو می‌گیریش؟ بیوفته چی؟
متین:
- قدم نمی‌رسه که پاهاش رو بگیرم ولش کن می‌گیرمش
آراد:
- لعنتی خش برداره خط‌خطیت می‌کنم
متین:
- میگم به جون مامانم نمی‌ذارم چیزیش بشه ولش کن‌
آراد کلافه گفت:
- خیلی خب حواست رو جمع کن. ۱‌...۲‌..‌.۳..‌‌.
و رهام کرد. فکر می‌کردم فاصله خیلی زیاده ولی بلافاصله بعدش فرود امدم تو بغل متین. گذاشتم رو زمین.کفش‌هام پاهام نبود.
آراد:
- چیزیش که نشد؟!
متین:
- نه خوبه
آراد:
- ترنم خوبی؟
- خوبم
صاحب این صدا من بودم؟ زمخت و دو رگه شده بود اومدم بگم کفش‌هام بالاست که آراد گفت:
- بیا متین کفشا و کیفش رو بگیر
یکی یکی انداختشون پایین و متین گرفت
آراد:
- کمکش کن بپوشه. متین از کنارش جمع نمی‌خوری. حالش خوب نیست ضعف داره و کله تنش می‌لرزه. سریع برین منم میام
متین:
- باشه.
زانو زد و کفش‌هام رو تو پام کرد. کیفم رو بهم داد و دستم رو کشید ببرتم که وایستادم و گفتم:
- تو چی پس آراد؟
آراد:
- برین شما میام منم. باید یه کم این‌جا رو تمیز کنم.
نگرانش بودم دلم نمی‌خواست تو این شرایط ولش کنم و تنهاش بذارم اما اون که از لبه‌ی پنجره فاصله گرفت و از میدون دیدم محو شد، جلوی کشیدن دستم توسط میتن کم اوردم و دنبالش رونه شدم. به نزدیکی جمعیت که رسیدیم سرعت قدم‌هامون اروم‌تر شد و دستِ من رها. خیلی نامحسوس جوری که کسی نفهمه خودمون رو از پشت ساختمون بیرون کشیدیم. مشغول قدم زدن شدیم، باید می‌رفتم دستشویی تا دست‌هام رو بشورم چون هنوزم ردی از خون روش بود و اگه کسی می‌دید بد میشد.
- متین!
سوالی نگام کرد
- ب‌‌... باید... ب... برم.
اه لعنت به این لنکت. چی میگه که هنوز ول کن نیست؟
- کجا می‌خوای بری؟
- دستشویی
سرش رو تکون داد و باهم رفتیم همون سمت. دم در منتظر شد و من با قدم‌های نامتوازن وارد شدم خداروشکر کردم که کسی اون تو نبود. تند دست‌هام رو شستم. پوسته لعنتیم خیلی حساس بود و چون آراد دستمال رو محکم کشیده بود بهم، سینم سرخ شده بود. ردی از خون بازم روش بود ولی تند دستم رو خیس کردم و سینم رو هم شستم. برداشتم و خشک کردم هم دست‌هام رو هم سینم رو. خداروشکر چشمم آسیبی ندیده بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چون مشتش رو استخوان گونم امده بود. از سرویس رفتم بیرون که دیدم آراد پشت به من مقابل متین ایستاده. نگاه متین که روم ثابت شد و اشاره بهم کرد، آراد سریع چرخی زد و نگام کرد. لرزش پاهام کنترل کردنی نبود. وقتی دید بی‌حال دارم میرم سمتشون پاتیز کرد و اومد زیره بازم رو گرفت و وادارم کرد بهش تکیه بدم. کنار متین که رسیدیم تشر زد:
-‌ خوبه گفتم تنهاش نذار حالش خوب نیست
متین:
- با این گندی که زدین همین مونده ببینن دوست‌دخترت تکیه داده به من و تو بغل منه.
آراد:
-‌ به جهنم ببینن.
متین:
- من نمی‌فهمم هنوزم.
رو کرد به طرفه من و ادامه داد:
- ترنم چیکار کردی تو؟
آراد غرید:
- خفه شو متین. نمی‌بینی از ترس داره می‌لرزه؟ ببند دهنتو فعلاً.
من و از خودش جدا کرد و کتش رو دراورد و رو شونه‌هام انداخت و دوباره کشیدم تو بغلش.
متین حرصی نگاهی به وضعمون کرد و گفت:
- داداش مراعات من رو می‌کنی یه کم؟
به منی که تو بغلش بودم اشاره کرد
آراد:
- ببند دهنتو. یه امشب رو بگذر از این‌که دوست‌دخترته و بعد تسویه حساب کن با من.
متین کلافه هوفی کشید و دست به کمر شد و اطراف رو نگاه کرد.
حالم دسته خودم نبود. هم می‌فهمیدم اتفاق‌های اطرافم رو هم نه‌. هم کنترل داشتم رو خودم و کارهام و حرف‌هام و هم نه. مثلاً می‌فهمیدم چی می‌گم اما این‌که چه‌جوری می‌گم رو نه، می‌فهمیدم که زدم یکی رو کشتم و باید فرار کنم از این مهلکه اما چه‌جوریش رو نه. هوش بودم و بی‌هوش. آروم بودم و ناآروم، همه‌ی این پارادوکس‌ها رو داشتم زندگی می‌کردم من. گنگ به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره بودم که با صدای جیغی شش‌متر پریدم بالا. کی موزیک رو قطع کرده بودن؟ با دیدن چندتا از نگهبان‌ها که سراسیمه می‌دویدن سمت ساختمان تازه به عمق فاجعه پی‌بردم و لرزش تنم که کم شده بود صدبرابر بیشتر شد. جوری که دوندون‌هامم به هم می‌خورد. وحشت‌زده به آراد نگاه کردم. اخم‌هاش شدید توهم بود اما حال داغونم رو که دید گره‌ابروهاش رو شل کرد و گفت:
- نترس، نلرز چیزی نیست.
جوشش اشک توی چشم‌هام رو که دید کلافه گفت:
- نکن ترنم. هیج مدرکی از تو اون‌جا نیست نگران نباش، نباید بترسی. باید محکم باشی مثل روزهای دیگه. گریه اگه کنی خراب می‌کنی همه‌چی رو پس نگران چیزی نباش. باشه؟
متین:
- گریه نکن قربونت برم. چیزی نیست، اروم باش دردت به سرم. سردته مگه که این‌جوری می‌لرزی؟
سرد؟ سردم بود اما این لرزش ناشی از حراسی بود که تو تنم بود، سرما رو سطحی حس می‌کردم اما اون عذاب وجدان و استرس از این‌که اگه بفهمن تو چه کاره‌ایه و چیکار کردی و چه بلایی به سرم بیارن رو عمقی و عمیق زندگی می‌کردم که باعث این لرزش بود.
کسایی که بیرون بودن می‌رفتن داخل و کسایی که داخل بودن می‌ومدن بیرون.
آراد:
- همین‌جا بمونید برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون‌ تو.
متین فقط سری تکون داد و من خیره به دره ورودی نگاه می‌کردم
هر لحظه منتظر بودم اون گنده‌بکا حمله‌کنن سمتم و به تیر و رگبار ببندنم. منتظر بودم. هامون رو ببینم که میون اون جمعیت باهمون تیره توی پیشونیش و سروکله‌ی خونی بیاد بیرون و بگه که من یه نفوذیم و چیکار کردم.
نوازش دسته متین رو کمرم رو می‌دیدم اما حس نمی‌کردم.
‌دست دست از مهمون‌ها حراسون پا تند می‌کردن سمت ماشین هاشون و از ویلا بیرون می‌زدن. بالاخره بعد ازچندین و چند دقیقه‌ی نفس‌گیر و سخت آراد رو دیدم که با مانتو شال من که تو دستش بود به سمتمون می‌اومد. هم خوف برم داشت هم اروم شدم. رو‌به‌روم ایستاد، باهمون اخم‌های توهم. به دهنش چشم دوختم ببینم چی میگه، ببینم فهمیده من کی‌ام یا نه، ببینم چه‌جوری می‌خواد من رو محو کنه که با حرفی که زد آرامش عجیبی تو دلم سرازیر شد نفسه حبس شده‌‌ام رو رها کردم‌.
آراد:
- گفتن همه سریع این‌جا رو تخلیه کنن. بگیر بپوش باید بریم ماهم‌
کتش رو از رو دوشم کشید و مانتوم رو تنم کرد، شالم رو انداختم رو سرم
آراد:
- متین بیا خونه‌ی من توهم
متین:
- باشه
سه تایی راهی شدیم به سمت پارکینگ و من بازهم راه‌رفتن واسم سخت بود واسه همینم آراد دست انداخت دوره شونم و من رو چسبوند به خودش. توان این‌که مخالفت کنم رو هم نداشتم. متین هم متوجه حاله بَدم بود که تو تموم این مدت سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. سوار ماشین شدیم و راه‌خروج رو در پیش گرفتیم. نگهبان‌ها تند تند از این سمت می‌رفتن اون سمت و با هدفون‌های بادیگاردیشون صحبت می‌کردن... .
***
با تابش مستقیم نور خورشید تو تخم چشمم لای پلکم رو باز کردم. کش و قوسی به تنم دادم و رو کمر دراز کشیدم. چشم دوختم به سقف و کم‌کم همه‌ی صحنه و اتفاق‌های دیشب جلو چشمم زنده شد و نقش بست رو سقف دیشب به زور آرامبخش‌های قوی که دکتر بهم تزریق کرد خوابیدم. بی‌حرکت زل زده بودم به سقف و تک‌تک سکانس‌ها رو یادآوری می‌کردم. لرز بدی تو تنم پیچید، نشستم و زانوهام رو کشیدم تو دلم. سردم بود ولی نه اون‌قدر که بخوام پتو رو بکشم رو خودم. این لرز نمی‌دونم دیگه چی میگه تو اوج گرمای این تابستون داغ و سوزنده. گلوم خشک خشک شده بود اما حتی حال نداشتم از پارچ کنارم اب واسه خودم بریزم. چشم‌هام رو با عجز و ناتوانی بستم. حال بدی دارم، از این‌که چرا هامون مرده اصلاً و ابداً ناراحت نبودم، از این ناراحت بودم که چرا من باید اون رو بکشم؟! چرا من باید قاتل بشم و دستم به خون کثیف اون الوده بشه؟! امار جنایت‌های اون رو هم داشتم، هامون یه بیماره روانیِ‌ جن*سی بود که یا میل جن*سی به دختر‌بچه ها داشت و یا اگه با زن و دخترهای بزرگ و بالغ رابطه برقرار می‌کرد اون‌ها رو به سخت‌ترین روش‌ها شکنجه و بهشون تج*اوز می‌کرد، این‌جور افراد مبتلا به سادیسم جن*سی‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
معمولا افرادی که مورد خشونت جن*سی قرار گرفته‌اند یا شاهد صحنه‌هایی از این قبیل بوده‌اند حس انتقام جوئی تو اون‌ها منجر به این می‌شه به رابطه خشن تمایل پیدا کنند اما به این معنی نیست که همه افرادی که چنین تمایلاتی دارند لزوماً مورد تج*اوز قرار گرفته‌اند چون که عواملی مثل تنوع گرائی، رابطه با افراد مختلف هم می‌تواند زمینه ساز چنین میلی تو ادم‌ها بشه. این‌جور افراد یه سری تخیلات مثل میل به خشونت، به ارتباط‌‌های چندگانه، به سوزاندن و آسیب رسوندن به اندام‌های مفعول، آزار کودکان دارند که خب همه‌ی این‌ها توی هامون دیده میشد و واسه همین دختر بچه‌های زیادی رو که می‌دزدین می‌بردن پیش‌کش این عوضی. با یاد اون همه دختربچه‌هایی که از کشورم دزدیده می‌شدن و فرستاده می‌شدن به مقصد بی‌نام و‌نشان که اول می‌رفت واسه هامون عوضی و در نهایت می‌رفت واسه شیخ‌ها‌ی خراب‌، اروم می‌شدم ولی بازم هرچی که شده باشه حتی اگه کل دنیا یه صدا بیان بگن ترنم دمت گرم خوب کردی کشتیش، عذا‌ب‌وجدان این‌که نفس یکی رو بریدم رهام نمی‌کرد. ترس بیشتری هم که داشتم از این بود که نکنه افعی و یا آراد و بقیه بفهمن من کی‌ام. واسه جون خودم می‌ترسیدم اما ترس از این‌که هویت واقعیم هم لو بره و بخوان بلایی سره خانوادم بیارن هم بود و این بیشتر من رو می‌ترسوند و استرس بهم وارد می‌کرد.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود و منِ ماتم‌ گرفته به دیوار روبه‌روم زل زده بودم که در باز شد چون اتاق تو سکوت مطلق فرو رفته بود یهو از جام پریدم و چسبیدم به تاج تخت. عکس‌العملم غیراختیاری بود و واقعاً رو خودم کنترلی نداشتم. آراد بود از دیدن این شتاب‌زدگی و ترس من همون‌جا ایستاد و دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم برد بالا.
- منم ترنم. از چی می‌ترسی؟
آروم دست‌هاش‌ رو اورد پایین و نزدیکم شد. تو سکوت نگاهش می‌کردم که اومد و لبه‌ی تخت نشست.
- کی بیدار شدی چرا نیومدی پایین؟
- نِمی... .
صدام گرفته بود با سرفه اومدم صافش کنم اما بدتر شد. لیوان ابی واسم ریخت و مقابلم گرفتم. یه کم ازش خوردم، معدم خالی بود با خوردن اب درد بدی تو معدم پیچید که قیافم رو درهم کرد.
- آخ‌آخ من چرا حواسم نیست! معدت خالیه. پاشو بریم یه چیز بخور پاشو.
وقتی دید فقط نگاهش می‌کنم دستم رو گرفت و اروم کشیدم و وادارم کرد از تخت پاشم، بردم سمت سرویس بهداشتی.
- بدو برو یه ابی بزن به دست و صورتت تا بریم صبحونه بخوریم.
بی‌حرف وارد سرویس شدم و دست و صورتم رو شستم. ارایش دیشب بدجور ماسیده بود رو صورتم. رنگ چشم‌هام روشن تر از هر زمانی شده بود. کلاً من وقت‌هایی که مریض می‌شم رنگ چشم‌هام از هر زمانی روشن‌تر میشه. چشمه راستمم که داغون شده بود، ورم کرده بود حسابی. کبودیش هم که افتضاح. دست که می‌ذاشتم خیلی دردم می‌گرفت. حس می‌کردم استخون گونم شکسته. داشتم دست‌هام رو می‌شستم که دیدم روی دست‌هام ردی از خونه، نفس‌هام سنگین شدن. با ترس اطرافم رو نگاه کردم تند مقداره زیادی مایع رو دستم ریختم و شروع کردم محکم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دست‌هام رو بشورم. زیره لب‌ زمزمه می‌کردم:
- نه نه من کاری نکردم من اون رو نکشتم. تقصیره خودش بود. اون اول به من حمله کرد. اگه اون، اون‌کار رو نمی‌کرد اگه اون حرف‌ها رو نمی‌زد من نمی‌کشتمش.
رده خونه کثیفش از رو دستم پاک نمی‌شد. هرچی بیشتر می‌سابیدم بیشتر دست‌هام خونی می‌شد. چشمم از تو اینه افتاد به خودم. دهنم از تعجب باز و چشم‌هام قده‌نعلبکی شد.
مگه.‌.. مگه آراد دیشب این خونه لعنتی رو از رو پوستِ سی*ن*ه‌ی من پاک نکرده بود؟ مشغول تمیز کردن قفسه‌ی سینم شدم. مشت مشت اب می‌ریختم به گردن و تخته سینم کل لباسم خیس شده بود ولی اون خون‌ها پاک نمی‌شدن... من مطمئنم آراد تمیز کرد این خون‌ها رو. حتی یادمه رفتم دست‌هام روهم شستم پس چین این‌ها؟ خدایا من رو ببخش من نمی‌خواستم بکشمش. من قاضی تو نیستم تو این دنیا که بگم کی بده کی خوب اما خدایا تو خودت هم می‌دونی که تاوان گناهاش رو اون بی‌وجود باید با جونش می‌داد. درسته که منم برای محافظت از خودم اون رو کشتم ولی اون حقش بود، حتی مرگِ به این راحتی سزاوارش نبود اون باید زجر می‌کشید. من نمی‌خواستم بکشمش. من قاتل نیستم. من قاتل نیستمم. درب با شتاب که باز شد و خورد به دیوار به خودم اومدم کل هیکلم رو خیس کرده بودم و بازم اب می‌ریختم رو خودم. آراد از پشت گرفتم و برم‌گردوند سمته خودش. نفهمیده اون‌قدر زار زده بودم که دیگه حالا به هق‌هق افتاده بودم:
- من نکشتمش. من قاتل نیستم.
آراد:
- باشه... باشه ترنم تموم شد... چیزی نیست. اروم باش.
بی‌توجه به حرف‌هاش و تکون‌هاش هق‌می‌زدم و به دست‌های خونیم نگاه می‌کردم:
- نگاه‌... نگاه کن پس این خون‌ها چیه رو دست و بدن من؟ این‌ها خون‌های اون هامونه... من کشتمش، من مجبور شدم بکشمش. اگ من نمی‌زدم اون می‌زد.
- کو خون ترنم من که خونی نمی‌بینم.
نگاهش کردم. اخمالود نگاهم می‌کرد اما؛ نگران... .
دست‌هام رو بالاتر اوردم و جیغ کشیدم:
- دست‌های من، بدن من خونیه. الوده به خون هامونِ کل تن و بدنم بو خون میده نمی‌بینی؟ آراد من اون رو کشتم نگاه نگاه دست‌ها... .
با سوزش یه سمت گونم و خم شدن صورتم به طرف مخالفش لال شدم و به خودم امدم. جنونِ رفتارم کنترل نکردنی داشت می‌شد دیگه و این دومین سیلی بود که من خورده بودم از آراد برای به خودم امدن... .
***
اب دهنم رو قورت دادم و به متینی که با عصبانیت جلوم طول و عرضه اتاق رو طی می‌کرد نگاه کردم. برعکس آراد اون خیلی عصبی شده بود. با هزار جون کردن تونستم جریان دیشب رو تعریف کنم البته اون‌جور که باید می‌گفتم و دیشب هم به آراد گفتم. آراد تو نگاهش نگرانی و متین تو نگاهش خشم و سرزنش موج می‌زد. حالم از خودم به هم می‌خورد. دوباره داشت اون سرما سراغم می‌اومد. خودم رو عقب‌تر کشیدم رو مبل‌ها و تکیه‌دادم، پاهام رو جمع کردم تو دلم و دست‌هام رو دورش قفل.
متین با عصبانیت گفت:
- اخه دختره‌ی احمق این چه کاری بود که تو کردی؟ ها؟ واسه چی اصلاً تنها رفتی بالا؟ مگه شاپور نگفته بود میرن بالا واسه عقد قراردادها؟ می‌خوام بدونم تو یه جو عقل تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون مخت هست که پاشدی واسه شستنه اون لباس کوفتی رفتی بالا؟ اصلاً برفرض هم که کلاً همون یه سرویس بهداشتی بود تو اون خراب‌شده. می‌مردی یه کم اون چسبناکی رو تحمل می‌کردی؟ چی می‌شد نمی‌رفتی بشوری اون لباست رو؟ چرا به من نگفتی اخه؟
- تو نبودی آخ...
وسط حرفم پرید و بلندتر نعره‌زد:
- خب یه کم صبر می‌کردی تا برگردم. سفره قندهار که نرفته بودم. می‌اومدم دوباره پیشتون. اخه تفنگ کشیدنت چی بود تو؟ ننت هفت‌تیر کش بوده یا اقات؟ صدا می‌کردی یکی رو. داد و بیداد می‌کردی. دِ لعنتی نمی‌گی اگه بفهمن زنده نمی‌ذارنت؟ نمی‌گی اگه بفهمن کاره تو بوده قیمه‌قیمه می‌کننت؟ فکر کردی چه بلایی می‌تونن سرت بیارن؟
بافکر به همین‌ها تن و بدنم به عانی از سرما و چونم از بغضم لرزید. نگاه درمونده و خستم رو به آراد دوختم بلکه اون بتونه آرومش کنه. اخم داشت و نگران به من زل زده بود. سفیدی چشم‌هاش پر بود از رگه‌های خون. رگ روی پیشونیش باد کرده بود و دست‌هاش رو اون‌قدر محکم مشت کرده بود که رگ‌های دستش هم باد کرده بود. از تو نگاهم حرفم رو خوند و بلند شد و با تن صدای کنترل شده گفت:
- بسه دیگه متین. نمی‌بینی چه‌جوری داره به خودش می‌لزره؟
متین نگاه بی‌تفاوتش رو بهم دوخت. دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم. دلم می‌خداست بیاد بغلم کنه و بگه که حواسش بهم هست و اجازه نمیده کسی بهم آسیبی برسونه اما با چیزی که گفت، قلبم رو شکست و به هزار تیکه تقسیم کرد.
متین:
- اون زمان که تفنگ دستش می‌گرفت باید به فکر این موقعش بود، حالا مونده تا بدن بلرزی‌هاش.
بغضم رو به شدت کنترل کردم که نشکنه و خوردتر نشم. متین همین بود، مطمئنم حتی اگه از اصل ماجراهم باخبر بشه همین رو میگه. چشم‌هام رو با درد بستم و اب دهنم رو قورت دادم تا گریه نکنم اما؛ سوزش چشم‌هام و پر شدنشون نشون داد همچین هم موفق نبودم. چشم که باز کردم یه قطره اشک از چشمم چکید که این از نگاه آراد دور نموند.
میتن:
- من نمی‌دونم ترنم اگر شاپور، سردار، افعی یا هر ک.س دیگه‌ای از این ماجرا خبردار شد من بی‌طرفی و بی‌خبری خودم رو اعلام می‌کنم. هنوز از جون خودم چون سیر نشدم. من حاضر نیستم چوب ندونم کاری‌های تو رو بخورم.
این متین بود؟ واقعاً این متین بود که توی چنین موقعیتی با من این‌جوری صحبت می‌کرد و پشتم رو خالی؟!
ریزش اشک‌های روی صورتم که زیاد شد سرم رو گذاشتم روی زانوهام تا بیشتر از این خفتی که دارم می‌کشم رو نبینم که دیگران دارن می‌بینن. هرچی نباشه همین حالا هم من و متین باهمیم و این آراد که بین من و اون غریبه‌است.
آراد بلندتر از اون دادی کشید که چارستون خونه لرزید:
- متین میگم ببند دهنت رو. حیوون کوری نمی‌بینی حالِ خرابش رو؟ نمی‌بینی لرزش و ضعفش رو؟ نمی‌بینی لکنتش رو حین تکرار اون صحنه؟ کری نمی‌شنوی میگه داشته بهش دست درازی می‌کرده؟ کوری کبودی روی صورتش رو نمی‌بینی؟ توی آشغال مسئول مراقبت ازش رو داری. گفتم بهت وقتی رسیدی حواست بهش باشه جم نخور از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پیشش. گفتم بمون کنارش حتی باوجود من. گفتم گور بابای بقیه بذار بفهمن یه چیزی بین شماعه ولی بذار پیشه خودتت باشه. چون من احمق فکر می‌کردم تو غیرت داری روش، فکر می‌کردم ادمی. دِ لعنتی غیرت داشتن به این نیست که تا می‌بینی به من چسبیده و لباسش مناسب نیست اخم و تخم کنی و غرولند. غیرت به این‌ِ که هواش رو داشته باشی نذاری کسی چپ نگاهش کنه. اون‌وقت توی بی‌شرف الان توی این موقعیت پشتش رو داری خالی می‌کنی؟
متین:
- پشتش رو خالی نمی‌کنم اما میگم من مسئول کاری که کرده نیستم.
آراد:
- نباش، کسی هم نگفت که باشی. خودم مثل شیر این‌جام. توی بزدل که دلش رو نداری بمونی ازش مراقبت کنی پس گمشو بذار خودم حواسم بهش باشه. اگه گفتم بیایی این‌جا واسه این بوده که فقط کنارش باشی دلش رو اروم کنی قوت قلبش بشی نه این‌که استرس بهش بدی و بدتر تنش رو بلرزونی. برو بیرون الان‌هم نمی‌خاوم بمونی. برو که خوب شناختمت. برو که اشتباه از اولم از من بود که گفتم پاشی بیایی این‌جا. برو
صدای کشیده شدن درب ریلی نشون از خروج کسی رو می‌داد و اون کَس، کسی نبود جز متین. باور این موضوع که متین این‌جوری من رو به هیچ گرفت و بی‌حرف رفت و مهری زد به تایید همه‌ی حرف‌های آراد واسم سخت بود، بی‌نهایت سخت. هق‌هقم که رفت بالا سرم تو آغوش گرمی فشرده شد.
- بسه ترنم آروم باش. چیزی نشده که چیزی هم نمی‌ذارم بشه. تو گوش نکن به چرت و پرت‌های اون الدنگ. جز خزعبلات هیچ‌چیزه دیگه‌ای نگفت نه شاپور و سردار و نه حتی خوده افعی نمی‌تونن بهت آسیبی برسونن نگران نباش. تا من هستم کسی جرات نداره بخواد به تو چپ نگاه کنه. فهمیدی؟
نمی‌دونستم خوشحال باشم و شادی کنم برای بودن آراد کنارم و تشکر کنم از حمایت‌هاش یا ناراحت باشم و زار بزنم برای نبودن متین و گله کنم از این همه‌ بی‌معرفتیش؟!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و چقدر هق زدم به حال زاره خودم که تو همون آغوش گرم و با همون نوازش‌های محبت‌امیز خوابم برد.
"از زبون آراد"
بالاخره بعد از یه روزه کاری خسته کننده خودم رو از شرکت به زور و اجبار و خستگی تنم و دیدن ترنم بیرون کشیدم. سوار ماشین شدم و ماشین رو به پرواز دراوردم و درست بیست دقیقه‌ی بعد جلوی ساختمان بودم. کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. ساعت هفت بود و ترنم الان تو اتاقش بود. بی‌سروصدا رفتم تواتاقتم اول باید یه دوش اب‌ گرم می‌گرفتم تا خستگی و کوفتگی عضلاتم رفع بشه. لباس‌هام رو دراوردم و آب داغ‌ رو باز کردم. حوصله‌ی شستن بدنم رو نداشتم واسه همین جفت دست‌هام رو بند دیوار کردم و گردنم رو خم کردم تا ریزش اب‌داغ گرفتگیش رو خوب کنه. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم خودم رو رها کنم و اتفاقات اخیر رو به یاد بیارم.
یک ماه گذشت، یک ماهی که همه‌ش با تنش و اضطراب همراه بود. ترنم خیلی حساس شده بود و نسبت به کوچک‌ترین حرف‌ها و یا رفتارها رفلکس‌های عصبی نشون می‌داد. تو یک هفته‌ی اول
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یه حالت جنون مانند بهش دست می‌داد و مدام تکرار می‌کرد من قاتل نیستم و من نکشتمش، کابوس می‌دید و شب‌ها با جیغ و داد از خواب بیدار میشد. خشونت‌امیز رفتار می‌کرد باهات اگه چیزی رو برخلاف‌ میلش می‌گفتی و یا کلاً تو افسردگی و سکوت سپری می‌کرد. اول فکر کرم این یه چیزه عادیه ولی وقتی دیدم یک‌هفته گذشت و هنوز خوب نشده با یه روانپزشک صحبت کردم و سربسته قضیه رو واسش تعریف کردم ‌و اون گفت که ترنم دچار اختلال اضطراب بعد از سانحه یا به اختصار PTSD شده. اون گفت ممکن هست بدتر از این هم بشه و اگر تا یک‌ماه خوب نشد باید حضوری ویزیت بشه و احتمالاً نیاز به روان‌درمانی و یا دارودرمانی هم داشته باشه. ولی فعلاً لزومی نداره به روانپزشک مراجعه کنه. دکتر یه سری روش‌های درمانی پیشنهاد داد و گفت که اگه مدام اون صحنه و سانحه رو یاداوری می‌کنه بهتره که خودش رو با یه چیزی سرگرم کنه تا کمتر فکر کنه به اون موضوع اما نه اون‌قدری که موجب کناره‌گیریش از جمع و انزوا و شروع افسردگی بشه واسه همین کلاس ویالون رو از سر گرفت هرچند خودش دوست نداشت اولش و با اصرار من قبول کرد. برای این‌که تو لاک تنهایی فرو نره هرشب می‌گرفتمش به حرف و از هردری باهاش حرف می‌زدم هرچند که اون کوتاه جوابم رو می‌داد. می‌گفتم واسم ویالون بزنه و بعد از اجراش بهش یه شاخه گل رز می‌دادم. درست مثل معلم‌ها و بچه‌های کلاس اولی که اگه تکالیفشون رو درست انجام می‌دادن تشویق می‌شدن و بهشون جایزه می‌دادن رفتار می‌کردم.
شادی و شروین هم وقتی فهمیدن چی شده اومدن پیشش، وجود شادی با اون همه انرژی واسش خیلی خوب بود. گاهی اون‌قدر حرف میزد که منم سرسام می‌گرفتم از دستش. دکتر به شدت سرزنش کرد و کلی چیز گفت که چرا به زور مجبورش کردم حادثه رو تعریف کنه. گفت ممکنه همین باعثِ پیشروی بیماریش شده باشه. گفت اصلاً و ابداً نباید مجبورش کنیم از اون روز و اتفاق‌هایی که افتاده حرف بزنیم ولی درعین حال باید کنارش باشیم و هروقت که دلش خواست گوش بشیم واسش تا خودش رو خالی کنه اما؛ ترنم دیگه از اون روز حرفی نزد و حالش خیلی بهتر هم شده بود. گه‌گاهی به شوخی‌های شادی می‌خندید و گاهی که شادی خیلی حرف میزد همون جمله‌ی معروفش رو می‌گفت‌ "وای شادی سرم رفت، نفست نرفت؟" و شادی بی‌توجه بهش ادامه حرفش رو با آب و تاب بیشتری تعریف می‌کرد. افعی درست پس‌فردای اون روز برگشت به جایی که بود و همه خوشحال بودن از این‌که کسی از هویت کسی باخبر نشده چون عملاً همه‌چیز مختل شده بود. من توی همون زمان کمی که بود همه‌ی اثارهای موجود رو از بین برده بودم اما ته دلم بازم یه استرسی بود. نمی‌ذاشتم به ترنم ضرری برسونن قطعاً اگه هم می‌فهمیدن می‌گفتم کاره خودم بوده و ترنم بی‌تقصیره. محال بود بذارم یه تار از موهاش کم بشه. متین یک‌هفته‌ی اول نیومد و زنگی هم نزد ولی وقتی دید افعی برگشته و تاحدودی اوضاع اروم شده برگشت که کناره ترنم باشه و دلجویی کنه ازش که با رفتار خنثی ترنم مواجهه شد. بعضی موقع‌ها میاد یه سری به ترنم بزنه، هرچند که ترنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خیلی باهاش سروسنگین رفتار می‌کنه و بعداز یه تایم کوچولو خسته بودنش رو بهونه می‌کنه و میره تو اتاقش. شاپور و سردار همه دربه‌در دنبال قاتل هامون‌اند و از طرفی حسابی هم ترسیدن، در سکوت و خفا همه‌چیز رو دارن برسی می‌کنن تا بلکه برسن به یه سرنخ. خداروشکر شاپور تواین مدت چون سرش خیلی شلوغه نیومده این‌جا چون قطعاً اگه با این حال روحی ترنم مواجه می‌شد می‌فهمید همه‌چی رو... .
شیر اب رو بستم و حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم بیرون. هوا کم‌کم داشت خنک می‌شد. سشوار رو به برق زدم و موهام رو خشک کردم، اصلاً حوصله نداشتم سردرد بکشم مخصوصاً هم که این اواخر با کمترین بی‌مراعاتی میگرن عود می‌کرد. بی‌ این‌که سشوار رو جمع کنم همون‌جور رو میز رهاش کردم و رفتم سر وقت کمد لباس‌هام. تیشرت مشکی جذبی با یه گرم‌کن وزشیِ توسی ازش بیرون کشیدم و پوشیدم. الان باید برم تو حیاط و منتظر بمونم تا ترنم بیاد و ترانه‌ای که امروز کار کرده رو واسم بنوازه. از راه‌پله راه الاچیق رو درپیش گرفتم و درکمال تعجب دیدم که ترنم زودتر از من اون‌جاعه. توی این یک‌ماه لاغر شده بود و صورتش حسابی اب رفته بود. لبخندی به روی بی‌رنگ و روش انداختم و رو مبل مقابلش نشستم. یه ساحلی سبز رنگ پوشیده بود و موهاش رو ازادانه رها کرده بود اطرافش‌ موهاش خیلی بلند شده بود. سبزی و طراوت جنگل چشم‌هاش از بین رفته بود جوری که پاییز بودن و زرد رنگ بودن برگ‌های درخت‌های جنگلش رو بهتر می‌دیدی. بی‌حرف نظاره‌گرش شدم تا بنوازه، وقتی شروع کرد به نواختن چشم‌هام رو با درد و حرص بستم. اهنگ دلتنگ توام رو می‌نواخت. همون اهنگی که توی شمال خوند. همون اهنگی که از اون شب به بعد شد فیوریت من و قفلی زدم روش. این‌بار ماهرانه‌تر و زیباتر می‌نواخت. دوست داشتم دوباره بخونه اما قصدش رو نداشت. دفعه‌ی قبل این اهنگ بیشتر حال و وضع من رو توصیف می‌کرد ولی حالا یه حسی بهم می‌گفت داره واسه خودش می‌زنه. مخصوصاً تو اون ورسی که می‌گفت:
از خواب این کابوس چرا منو بلند نمی‌کنی…
چند وقته صوریم شده بگو بخند نمی‌کنی
سکوتم و می‌بینی و کاری نمی‌کنی برام!
از کی تماشاگر شدی تو تک تک خاطره هام…
البته حس می‌کردم مخاطب این‌ اهنگ من نیستم و داره واسه کسه‌ دیگه‌ای می‌زنه و حدس این‌که واسه کی میزنه سخت نبود متین، جواب این سوال متین بود. اخم‌هام رو توهم کشید و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم حواسم حوالی فردی به اسم متین نره و نچرخه. هنوزم از دستش شکارم و اگه به حرف پزشک نبود عمراً می‌ذاشتم پاش رو بذاره این‌جا ولی متاسفانه دکتره گفته بود واسه بهتر شدن حالش بهتره که همه‌ی دوست‌ها و عزیزهاش کنارش باشن و همین بد دست و پای من رو بسته بود که نزنم دست و پای اون ‌بی‌همه چیز رو بشکنم.
اجراش که تموم شد چشم‌هام رو باز کردم و به چشم‌های منتظرش دوختم. لبخند کم‌جونی بهش زدم و از جام بلند شدم. از رزهای اون‌اطراف یکی چیدم و برگشتم تو الاچیق‌ و رو میز مقابلش نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اجرات عالی بود.
لبخندی زد:
- مرسی.
گل رو جلوش گرفتم بی‌ این‌که چشم بگیرم ازش، نگاهی یه گل توی دستم انداخت و گرفتش. بالا اورد و بوش کرد. پرسید:
- تو چرا هربار که من ویالون می‌زنم یه گل رز بهم میدی؟
- واسه تشکر
- تشکر؟!
- نواختنت من رو عجیب یاد مادرم می‌ندازه و برای این‌که یاد مادرم رو زنده‌ می‌کنی واسم ازت تشکر می‌کنم باهمون یه شاخه رز.
- حالا چرا رز مگه گل دیگه‌ای نیست؟
چه خوب که داشت صحبت می‌کرد و سوال می‌پرسید. انگار اون هم به این گپ زدن‌های شبونه عادت کرده بود
گردنم رو خم کردم و دستی بهش کشیدم:
- خودت گفته بودی رز قرمز، گل مورد علاقته یادت نیست؟!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. به فکر فرو رفت و منم به فکر فرو برد. هردومون به شب تولدش و رقصمون فکر می‌کردیم. چه زیبا شده بود توی اون لباس ابی اسمونی. چقدر زیبا می‌رقصید و چه باحیا دل‌می‌برد از من.
- اسم اون اهنگه چی بود؟
- کدوم؟
می‌دونستم کدوم اهنگ رو میگه اما می‌خواستم از زبون خودش بشنوم و از طرفی هم به حرف بگیرمش.
- همون که باهاش رقصیدیم دیگه.
پام رو صاف کردم که بتونم موبایلم رو از جیبم بیرون بکشمش، درش اوردم و صاف نشستم. موبایل رو روشن کردم و اهنگ رو پلی کردم واسش. باتعجب نگاهی به من و موبایلم انداخت
متعجب پرسید:
- داری این اهنگ رو؟
خیره به چشم‌هاش گفتم:
- مورده علاقمه
شوک زده نگام کرد و بعد لبخند کم جونی زد
جای دنج تو قلبم واسه ی توئه
تو کنار خودمی دورمون پر گله
تو میخندی من دلم میره برات
میدونی که دیگه دلم گیره الان
من با تو قلبمو نصف میکنم دورتو پره رز قرمز میکنم
وقتی عطرتو میزنی تو ضربانو تو قلبم حس میکنم
من با تو قلبمو نصف میکنم دورتو پره رز قرمز میکنم
وقتی عطرتو میزنی تو ضربانو تو قلبم حس میکنم...
"از زبون ترنم"
تعجب کردم وقتی گفت این اهنگ مورده علاقمه، چون اصولاً اهنگ‌های خارجی گوش می‌کرد و این تضاد داشت با روحیه‌ی مردونه و خشنش. اهنگ که تموم شد، موبایلش رو خاموش کرد و گذاشت کنارش روی میز دوست داشتم بدونم دیگه چه اهنگ‌هایی رو دوست داره. سوالم رو به زبون اوردم:
- خب دیگه چه اهنگ‌هایی موده علاقته؟
- چرا می‌پرسی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- مشتاق شدم بدونم
- چرا اون‌وقت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین