جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دروغ می‌گم و رجز الکی می‌خونم امتحان کردن و نتیجش رو دیدن، می‌دونی که نتیجش چی شد؟ خالی شدن یه گلوله تو دست و خالی شدن یه بطری اسید رو صورت. حالا می‌خوام بدونم اون کسی که خبر داره از این من یاغی، خبر داره رحم ندارم و کینه‌ای‌ام با کدوم دلی دست بلند می‌کنه رو زن من؟ با چه جراتی قصده دست درازی می‌کنه به ناموس من؟ چرا باید ناموس من رو با اون زیرخواب‌هاش یکی بدونه اون سادیسمی؟ حالا تو به من بگو افعی، اون کسی که من و خط قرمزهام رو می‌شناخته، گفتم براش از کارهایی که کردم و کارهایی که می‌تونم بکنم تاوانش چیه اگه همون خطا رو مرتکب بشه؟
- صبر کن ببینم می‌خوای بگی هامون به ترنم دست درازی می‌خواسته بکنه؟
چشمان مرد با درد بسته شدند به این فکر می‌کرد که به راستی اگر ان دختر از خودش دفاع نمی‌کرد چه بلایی به سرش می‌آورد ان نانجیب؟!
سکوت مرد که طولانی شد قهقه‌ی زن به هوا رفت. خنده‌اش را به سختی کنترل کرد و گفت:
- ببینم دروغ بهتری نبود که بگی؟ محال ممکنه هامون به کسی دست درازی کنه. بعدم هربار چرا یکی فقط میاد سراغ این دختر؟ ک.س دیگه‌ای نبود مگه تو اون مهمونی؟
- بود یا نبودش رو نمی‌دونم اما؛ این رو خوب می‌دونم که اون سادیسمی لذت می‌برد از تج*اوز کردن به بقیه. خودت هم خوب می‌دونی که اون یه بیماره روانی بود. نگو پس محال که بخواد چنین کاری رو بکنه.
آری ان مردک، آن هامون مانند یک حیوان بود در روابط. سادیسم داشت و از اذیت و آزار بقیه لذت می‌برد. دست خودش هم نبود اما می‌توانست با مراجعه به روانپزشک ان بیماری را درمان و یا حداقل کنترل کند، می‌توانست اما نمی‌خواست. معدود افرادی بودند که از این ماجرا خبر داشتند برای همین زن تعجب کرد و سکوت.
آراد که مغلوب شدن حریفش را دید ضربه‌ی اخر را هم زد:
- همه چیز رو می‌دونم و نیازی نیست که هاشا کنی. شاپور بهم گفته بود که هامون چندیدن و چندساله که دچار این بیماریه حتی امار دارم چه بلایی سره دختر بچه‌های کوچیک میاورد. خبر دارم چندتا زن و دختر زیره فشار شکنجه‌هاش جون دادن و مردن. وقتی رسیدم دیدم داره ترنم رو میزنه، دیدم داره چیکار باهاش. دیر رسیدم اما نه‌ اون‌قدر که نتونم کاری کنم. اون صحنه رو که دیدم بی‌درنگ اسلحه رو کشیدم و یه تیر حرومش کردم. مابقی داستان رو هم که دیگه بلدی
- نمی‌پرسم چرا فرار کردی و نگفتی چیزی از این موضوع تا حالا اما یه چیز رو در عوضش ازت می‌خوام.
استرس به جانش افتاد. چه می‌خواست ان زن از او؟ آبه نداشته‌ی دهانش را قورت داد،
برخلاف باطن خراب وآشفته‌اش ظاهرش خونسرد بود. عصبی بودنش را می‌شد تشخیص داد به راحتی اما فعلاً ارام بود. کنترل می‌کرد خودش را.
- می‌خوام بهم ثابت کنی که هامون به ترنم حمله کرده.
چه خوب که از قبل فکر این‌جای مراجرا را کرده بود. از قبل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌دانست دیر یا زود گنده این کار در‌می‌اید و همه می‌فهمند برای همین زمانی که ترنم خواب بود از کبودی‌های تن و صورتش عکس گرفته بود. حدس می‌زد که روزی این عکس‌ها به دردش می‌خورد و ان روز چه زود امد. همراهش را از جیبش بیرون کشید و گفت:
- یه سری عکس هست که می‌تونم باهاش ثابت کنم ترنم مورد ضرب و شتم قرار گرفته.
- بیا جلوتر رو همین دیوار کناره پرده یه دروبین هست یکی یکی عکس‌ها رو نشونم بده.
کاری که زن گفت را انجام داد. حالش عجیب بود، مضطرب بود که نکند باور نکند حرف‌هایش را ولی اون‌قدر محکم و با صلابت راه می‌رفت و حرف می‌زد که زن همان اول‌بار، باور کرده بود تمام حرف‌هایش را. عکس‌ها را یکی ‌یکی جلوی دوربین گرفت و زن ان‌ها را دید. خوب می‌شناخت هامون را و می‌دانست مریض است. کبودی‌های تن و بدن دخترک هرچند که دلیلش ضرب و شتم و درگیری تن به تن بود اما مهره تاییدی شد بر حرف‌های آراد... .
اما کمی انطرف‌تر در یکی از پستوهای ان کارخانه‌ی درندشت دختر در مخزنی شیشه‌ای حبس بود، مثل بید به خود می‌لرزید. می‌ترسید از ان‌که فهمیده باشند دخترک به چه قصدی با ‌هامون درگیر شده بود و به چه دلیل ان را کشته بود. حراس داشت از این‌که مبادا بفهمند که ان یک نفوذی از طرف پلیس است. دلش گواه بد می‌داد که نکند فهمیده باشند؟ وگرنه چرا باید در روز روشن مثل قوم مغول حمله می‌کردند به خانه‌ی کسی مثل آراد و ترنم را گروگان می‌گرفتند؟! اصلاً چه دلیلی می‌توانست داشته باشد به جز این‌که ان‌ها فهمیده بودند ان‌ها مسبب قتل هامون هستند. دخترک در ان قفس شیشه‌ای نفس کم اورده بود و خوب می‌دانست ان یک مخزن ساده و طبیعی نیست، شبیهش را در فیلم‌‌ها دیده بود اما هرگز فکرش را نمی‌کرد خودش روزی در ان گیر بی‌افتد. واقعیت ان بود که، ته آن مخزن پمپ آبی تعبیه شده بود. فقط کافی بود کلید را بزنند تا درب اصلی آن چفت‌ شود و آب با فشار زیادی در آن وارد شود و ظرف یک ربع آن مخزن دوهزار لیتری پر شود و فرد مبحوس را غرق و خفه کند. هرچه ضربه زده بود به شیشه‌ها ثمری نبرده بود جز این‌که دستانش را زخم و تنش را خسته کرده بود. بی‌رمق نشست کف مخزن و زانوانش را درآغوش کشید. او برای همین روزها اموزش دیده بود اما قوای روحی‌اش از بعداز ان ماجرا خیلی تحلیل رفته بود و سخت بود برایش محکم باشد... .
آرام شروع کرد به گریه کردن، دلش نمی‌خواست حالا که تا این‌جا آمده حالا که پیِ قاتل شدن را به خودش مالیده بود کشته شود، او نباید به این راحتی‌ها کنار گذاشته می‌شد. ته دلش حسی می‌گفت محال است آراد اجازه دهد بلایی سرش بیاورند اما از طرفی هم می‌دانست که آراد به تنهایی نمی‌تواند مقابل ان‌ها قد علم کند چه بسا که اگر خودش هم کج می‌گذاشت پایش را، او را هم می‌کشتند، تنها برگ برنده‌ی آراد شاپور بود. در این مدت کم ندیده بود محبت شاپور به آراد را و مطمئن بود از این‌که محال است شاپور بگذارد افعی بلایی سره او بیاورد. شاپور قطعاً ترنم را پیش مرگ آراد می‌کرد اما نمی‌گذاشت قطره خونی از دماغ او بچکد. از مرگ نمی‌ترسید، از این می‌ترسید که پلیس سر بزنگاه سر برسد و همه‌چیز بدتر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خراب شود. مطمئن بود تا به الان متین خبردار شده بود و سرهنگ را هم در جریان گذاشته. مطمئن بود سرهنگ باتمام قوا کمین کرده تا انان را دستگیر کند و جان دختربردار عزیزش را نجات دهد اما؛ واقعیت این‌چنین نبود. متین حتی روحش هم خبر نداشت چه برسد که بخواهد عموی نامزدش را خبردار کند. چه خوش‌خیال بود ان دختر، چقدر به متین اعتماد داشت به متینی که دیشب را تا خرخره خورده بود و مسـ*ـت کرده بود، به متینی که شب را بادختر دیگری به صبح رسانده بود.
" از زبون آراد "
باید خونسرد می‌بودم باید سفت می‌گرفتم وگرنه بد می‌باختم قافیه رو. افعی حرف‌هام‌ رو باور کرده وگرنه محال ممکن بود کم بیاره و سکوت کنه. خودم سکوت رو شکستم:
- من دروغ نمی‌گم این عکس‌ها رو هم واسه همین روز گرفته بودم. می‌دونستم بالاخره می‌فهمی و می‌خوای خون‌خواهی کنی ولی واقعیت اون چیزی که تو فکر می‌کردی نیست. اون کار، کاره نفودی نبود‌ کاره من بود، الکی و بی‌دلیل هم این‌کار رو نکردم، خودت بهتر هامون رو می‌شناسی،‌ حقش بود بمیره یا نه رو نمی‌دونم اما اون یه مریض روحی بود که اسیب اصلی رو می‌رسوند به خودش. احتمالاً هم باید خبر داشته باشی این‌طور افراد اگر معالجه نکنن خودشون رو تهش شروع می‌کنن به خودشون اسیب برسونن و در نهایت خودکشی می‌کنن. هامون هم تاجایی که من می‌دونم درمان نمی‌کرد خودش رو قصد معالجه هم نداشت.
- حرفات رو باور می‌کنم آراد. اما... .
مکث کرد. دست دراز کرد و از میز مقابلش پاکت سیگارش و فندکش رو برداشت. نخ سیگاری روی لبش گذاشت و با اتیش فندک روشنش کرد. ماهرانه دمی از سیگار گرفت. امان از این اما های دلهره اور... .
- یه آوانس بهت میدم اما این به این معنی نیست که از جون اون دختر می‌گذرم.
خواستم نعره بزنم به اون چیکار داری که دستش رو بالا اورد و گفت:
- می‌دونم می‌خوای چی بگی. می‌خوای بگی اون ر‌و رها کنم و انتقامم رو از تو بگیرم ولی خوب، می‌دونی که من به این سادگی‌ها نمی‌گذرم از کسی که دورم زده حالا به هر روشی. دیگه اگه اون روش قتل و مخفی کاری بوده باشه که هیچ. تو رو نمی‌کشم چون اگه بمیری چیزی دستم رو نمی‌گیره که هیج تازه یه جسد هم رو دستم میمونه.
دوباره دمی از سیگارش گرفت. دست‌هام رو مشت کرده بودم، ضربان قلبم رو حس نمی‌کردم اما؛ نمی دونم این نبضه لعنتی رو شقیقم چی میگه! پلکم عصبی می‌پرید و مطمئنا سفیدی چشم‌هامم قرمز بود
- می‌خوام عذابت بدم آراد. خودت هم می‌دونی چه‌جوری، همه‌جا جار زدی که ترنم شاهرگته مگه نه؟
نمی‌دونم. بود؟ با این حال غریدم:
- تمومش کن افعی کاری به اون نداشته باش طرف حساب تو منم چیکار به اون داری؟!
خنده‌ی مسخره‌ش مثل سمباده کشیده شد رو اعصاب و روانم. نمی‌شد از دره جنگ وارد شد عملاً دستمم که بهش نمی‌رسه پس باید با حرف به توافق می‌رسیدم باهاش
- اتفاقاً طرف حسابم تویی. می‌خوام دست بذارم رو شاهرگت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بادرد بستم. ای خدا یه راهی پیش پام بذار. چه‌جوری من با این کنار بیام و تواقق کنم باهاش؟! اخه این چه بازیه که در هرصورت من می‌بازم؟ این چه قماریه که درهرصورت من دار و ندارم رو می‌بازم؟ عصبی پلک‌هام‌‌ رو باز کردم و گفتم:
- و اون آوانسی که ازش گفتی چی بود؟
- صبر کن بابا.‌ گاماس گاماس داستان از این قراره که تو وارد یه بازی میشی، باید یکی‌یکی سرنخ‌ها رو پیدا کنی، کناره هم بذاریشون و معما رو حل کنی
- بازیت گرفته؟‌ این چه بازی‌ایه دیگه؟!
بی‌توجه با نعره‌ام باهمون لحن خونسردش گفت:
- بیست‌دقیقه فرصت داری که اون معما رو حل کنی. البته شاید بیشتر، این دیگه بستگی به شاهرگت داره که چه‌قدر می‌تونه بی‌اکسیژن خون رو جریان بده تو بدنت. اما زمانی که من بهت میدم همون بیست دقیقه‌س. اگه تونستی معما رو حل کنی تیغه تیز رو از رو شاهرگت برمی‌داری و هیچ، دست اون دختر رو می‌گیری و به زندگی معمولیت برمی‌گردی و تموم میشه این داستان و قول و قرارهامون رو از سر می‌گیریم، درغیر این‌صورت اون تیغ شاهرگت رو می‌زنه یه شباهتی که داره با گزینه‌ی قبلی این‌که تو بازم برمی‌گردی به زندگی عادی و شغلت منتها بدون اون دختر.
داد زدم، نعره زدم و اون بی‌توجه به من و دادهای از درد و حرصم گفت:
- همه چیز به عرضه و جربزه‌ی خودت بستگی داره... اهان یه چیز مهمی هم که باید بهت بگم این‌که تو این بازی اگه باختی تو میشی قاتل اون دختر نه ما چون تو نتوستی اون رو نجات تموم تنم از خشم و درد می‌لرزید.
از ته دلم فریاد کشیدم:
- زنیکه‌ی عوضی میگم طرف حسابت منم با من بازی کن اون رو نکش وسط و قاطیش نکن با من
- اون خیلی وقته با تو قاطی شده. عوض این حرف‌هاهم اماده شو که تا ده ثانیه‌ی دیگه بازی شروع میشه‌. تماس قطع شد و شمارش گر روی صحنه شروع کردن ثانیه هارو نشون دادن: ۱...۲...۳...
- نهه
۴... ۵...۶...
اون‌جا وایسادن فایده نداشت باید شروع می‌کردم و تن می‌دادم به این بازی. دودیم سمت دیگه‌ی کارخونه. هرجور شده من باید پیروز این میدون می‌شدم درغیره این‌صورت هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. خواستم برم سمت چپ که درب زنگ زده‌ی نیمه باز رو‌به‌روم حواسم رو جمع خودش کرد. دودیم همون سمت و درو هل دادم. چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد. این بازی که ازش حرف می‌زد اتاق فرار بود! وارد شدم، یه میز مستطیلی بزرگ اونجا بود که روش کلی از وسیله های ازمایشگاهی بود دوتا کمد هم کناره دیوار بود. این‌جا دیگه چه قبرستون‌سراییِ؟ کارخونه بود یا اتاق فرار!؟ افکارم رو بی‌جواب کنار گذاشتم، هرجور شده فعلاً باید حل می‌کردم این معما رو. دست به کمر ایستادم و درمونده چرخی تو اتاق زدم. ای‌خدا اخه از کجا شروع کنم منی که تاحالا نرفتم اتاق فرار و فقط تعریفش رو شنیدم؟! چه‌جوری حل کنم معماهاش رو؟ اصلاً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چه معمایی داره؟ هیچ دری هم که نداشت این‌جا. با چشم گشتم دنبال ردی از چیزی که نگاهم اتفاقی خورد به برگه‌ی تو بشر روی میز. بشر رو برداشتم و انداختم زمین. شیشه‌ش نازک و ظریف بود و به محضه برخورد با زمین هزار تکه شد. کاغذ رو باز کردم، نوشته بود:
- به بازی خوش امدی. سعی کن قفل رو پیدا کنی و درب دوم را باز کنی.
چه دری؟ این‌جا که دری نبود که قفل داشته باشه
کاغذ رو تو دستم مچاله کردم. چشم‌هام رو بستم و سرم رو بلند کردم. فکر کن! چشم‌هام رو که باز کردم نگاهم افتاد به اعداد و ارقام روی سقف. "سیصد و پنجاه و دو". چشم‌هام برق زد. رمز رو پیدا کردم فقط باید قفل رو پیدا می‌کردم. شروع کردم به گشتن، کل اون‌جا رو زیرو رو کردم اما خبری از چیزی به نام قفل نبود. نعره‌ی از ته دلی سر دادم و با لگد زدم به میز ولی درکمال تعجب میز از جاش تکون نخورد. خودش هرچی که هست این میز مهمه، سریع خم شدم و صفحه کلیدی که روی پایه‌ی میز تعبیه شده بود رو دیدم، چه‌طور زودتر از این به ذهنم نرسیده بود؟ عددها رو وارد که کردم. صفحه سبز شد و متعاقبش صدای تیکی اومد نگاه که چرخوندم دیدم دوتا کمدها از هم فاصله گرفتن. عصبی بودم اما کور سوی امیدی تو دلم نشست. این از مرحله اول سریع. خیز برداشتم سمته کمدها، در اصل کمد نبودن درب برقی بودن. وارد اتاق بعدی شدم، ای خدا چی میگن این اتاق‌های در تو در؟ نور اتاق به شدت کم بود توی اون اتاق چندتا بشکه بود و رو به روم یه درب بزرگ که صفحه‌ قفل الکترونیکی کنارش بهم دهن کجی می‌کرد. تنها نوری هم که از اون‌جا می‌اومد نورِ ابی رنگی بود که از دوتا چراغ بالای درب روبه‌روم بود. البته بیشتر شبیه آژیر بود، نزدیک شدم صفحه قفل هم عدد داشت و هم حروف انگلیسی. برگشتم و نور موبایلم رو روشن کردم و زیر و رو کردن رو از سرگرفتم. بشکه‌ها پر بود از کاه، کفه اتاق خالیشون می‌کردم به این امید که این دفعه کاغذی چیزی پیدا کنم ازش اما بی‌فایده بود. دره بشکه‌ی سوم رو که امدم بردارم نور یه لحظه خورد بهش و حرف " o"ی‌ روش رو دیدم. تند دربه اون بشکه قبلی‌ها رو برداشتم‌اما چیزی رو اون‌ها نبود. بدنه‌ی بشکه هارو که دیدم. روی یکیش " R" نوشته بود و زیره یکی دیگه‌ش باز هم"o"بود. احتمال دادم کلمه‌ی عبوری "room" باشه چون بشکه هاچهارتا بود سریع پاتیز کردم و حرف رو زدم که یکی از چراغ‌های بالای در سبز شد اما درب باز نشد. حالا باید می‌گشتم دنبال اعداد. سقف رو نگاه کردم اما چیزی روش نبود. دیوار رو چک کردم اما بازم چیزی نبود. برای باره دوم که نور رو چرخوندم نگاهم افتاد به درب کوچیکی که روی دیوار نصب بود‌ بیشتر شبیه جعبه فیوز بود اما درش با قفل چمدونی قفل بود. اون‌هم رمز می‌خواست. آه از نهادم برخواست حالا باید بازم زمر پیدا می‌کردم. خدایا ده دقیقه‌است درگیر این مراحلم کمک کن حل کنم این لعنتی‌ها رو قطعاً مراحل بعد سخت‌تر هم می‌شد. با دیدن بشکه‌ی چهارم که هنوز همون‌جور اون‌جا بود سمتش پاتیز کردم اما اون خالی بود. با لگد پرتش کردم رو زمین. دوباره با دقت بیشتر دیوارها رو گشتم. هرچی بود باید یه چیزی رو این دیوار بود چون هیچ‌چیزِ دیگه‌ای تو این خراب شده نبود. عدد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نهصد و بیست و سه رو که روی دیوار درست جایی که بشکه‌ی چهارم بود دیدم سریع چرخیدم سمته همون مخزن تعبیه شده رو دیوار و عدد رو وارد کردم. قفل باز شد سریع در رو باز کردم و کاغذه کوچکی رو دیدم. همین‌طور که راه افتادم سمته درب اصلی بازش کردم روش یه عدد ده رقمی بود. زدم و به این امید کنار ایستادم که درباز بشه اما نشد. عصبی چند بار نعره زدم و دوباره و سه باره رمزه وارد کردم اما هربار اون چراغ لعنتی بالای در قرمز می‌شد و اِرور میداد. شاید رمز رو باید برعکس می‌زدم. برعکس زدم که چراغ سبز شد و درب باز شد.
به محض ورودم دهنم گشاد شد و پلکم پرش‌های عصبیش رو از سر گرفت. خون تو رگ‌هام یخ بست، برعکس اتاق‌های قبلی این‌جا درست مثل یه کارخونه‌ی متروکه و بزرگ بود اما من نگاهم فقط رو یک نقطه زوم شده بود. مخزن شیشه‌ای بزرگ که ترنم رو توخودش حبس کرده بود. آب تا سر شونه‌هاش امده بود. گریه نمی‌کرد اما ترس و لرزش تنش رو می‌دیدم به خودم امدم و دویدم سمتش و نعره زدم. تازه حواسش به من جمع شد. بهش که نه، به اون مخرن لعنتی که رسیدم دست‌هام رو بالا اوردم، دستای اون هم هم‌زمان امد بالا. دستامون مماس باهم ولی با مرز شیشه‌ای بینش قرار گرفت. نگاهش سرخ بود اما رنگی از آرامش رو می‌تونستم ببینم توش. ته دلم اروم گرفت از این‌که سالم می‌دیدمش اما ابه لعنتی داشت می‌اومد بالا. از مخزن فاصله گرفتم و نگاهی بهش انداختم بزرگ بود خیلی‌تکونش دادم اما بی‌فایده بود.سریع اسلحم رو بیرون کشیدم و اشاره کردم ترنم بره عقب، گوش کرد و عقب کشید. شلیک که کردم. سکوت کارخانه شکست و صدا چندین و چندبار توش پیچید اما اون مخزن لعنتی حتی ترک هم برنداشت. عصبی چندبار پشت سره هم شلیک کردم اما فایده‌ای نداشت. داد که کشیدم و سر رو بلند کردم تازه متوجه نگاهه خیسش شدم. گفته بودم طاقت گریه‌هاش رو ندارم؟ از همون اول هم نداشتم بارون که می‌زد به جنگل چشم‌هاش روانی می‌شدم دلیلش رو هم نمی‌دونستم. داد زدم:
- نترس ترنم حلش می‌کنم.
افعی گفته بود این بازی همه‌ش معما داره اینجا هم قطعاً بازی داره. با دیدن صفحه‌ی الکترونیکی روی قسمتی از مخزن حدسم به یقین تبدیل شد... .
دیگه داشتم کم می‌اوردم هرچی می‌گشتم و کمتر به جواب می‌رسیدم. حل می‌کردم معما رو اما باز دوباره یکی دیگه مقابلم قرار می‌گرفت و این اهنگه لعنتی مثل ناقوس مرگ تو سرم می‌پیچید. حدود پنج دقیقه‌ای می‌شد که دیگه هیچ‌چیزی پیدا نکرده بودم. اخریش رسیدم به کلید وقتی زدم از بلند‌گوهای روی سقف موزیک خارجی شروع کرد به پخش شدن. درمونده نگاه سرخم رو چرخوندم سمتش. اب حسابی اومده بود بالا و حالا اون شناور بود روی اب و با اون نگاه خیس و درمونده‌ش به من نگاه می‌کرد. چیکار کنم خدایا؟ چیکار کنم! شرمنده دویدم سمتش. کل تنم یخ بسته بود. منی که همیشه داغ بودم حالا داشتم تو تب می‌سوختم، چشم‌هام هم می‌سوخت‌. این توده‌ی سفت و سنگی توی گلوم چی میگه دیگه؟ بغض که نیست؟! درد می‌کرد همه‌ جام و بیشتر از همه غیرت و تعصبم. اون لعنتی گفته بود "تو این بازی اگه باختی تو می‌شی قاتل اون دختر نه ما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چون تو نتوستی اون رو نجات بدی."
قلبم نمی‌زد و نفس‌هام سنگین بود. ای خدا نکن بامن این‌جور. نکن مشتی با من این‌جور تا، نوکرتم من رو با این دختر امتحان نکن. اسحله‌م رو دوباره برداشتم و چندبار پشت سره هم شلکیک کردم اما بی‌فایده بود. اوس کریم این دختر رو با من قاطی نکن، تاوان گناه‌های من رو از اون نگیر. اون کشته اما من مقصر بودم، من اگه ادم بودم و مواظبش بودم به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتاد‌. فشنگ‌ها که تموم شد داد زدم و خیز برداشتم سمته اون دیوه‌شیشه‌ای که شاهرگ من رو تو خودش حبس کرده بود. اگه بلایی سره اون دختر بیاد، اگه نفسش بره، نفس منم میره. دیوانه‌وار مشت می‌زدم و تکون می‌دادم اون مخزن لعنتی رو. رعشه‌ و لرز صورتم رو حس می‌کردم. نگاهم که افتاد بهش غمه عالم و ادم به دلم سرریز شد. اون‌قدر گردنش رو بالا گرفته بود که فقط نوک دماغش از اب بیرون بود. رو به نگاه شرمنده‌ی من سرش رو به معنی چپ و راست تکون داد که معنیش رو نفهمیدم. عمیق نگاه می‌کردمش که یهو خودش رو ول کرد و صورتش کلاً رفت زیره اب. ترسیده نگاهش کردم. نفسش رو حبس کرده بود، رو اب شناور بود. دست‌هاش رو که گذاشت رو شیشه و با عجز نگام کرد. قلبم اتیش گرفت سوزش چشمم بیشتر شد و گونم خیس. گریه که نمی‌کردم؟ معلومه که نه! اینا عرق‌های روی پیشونیمه. دستم رو کشیدم روی پیشونیم و عرق‌های سرده روش رو پاک کردم. کل تنم خیس از عرق سرد بود. مثل خودش سرم رو به چپ و راست تکون دادم. دهنش رو باز کرد تا نفسه حبس شده‌اش رو بیرون بده. حباب‌های اکسیژن که از دهنش خارج شد این رو گفت.
جوری که بشنوه نعره زدم:
- شرمنده‌تم ترنم. نیست! هیچ راهی نیست، نگاه همه جا رو گشتم همه جا رو زیر و رو کردم اما نیست هیج چیز لعنتی که این دره لعنتی رو باز کنه نیست.
نفسش کم‌کم داشت ‌کم می‌امد و اون فقط نگام می‌کرد. دیوانه وار دوباره افتادم به جون مخزن و چشم‌هام رو بستم تا به چشم نبینم نفس کم اوردنش رو. تاحالا تو عمر اون‌قدر خودم رو درمونده ندیده بودم تاحالا هیچ‌وقت اون‌قدر بیچاره نشده بودم تو زندگیم. خدایا به کدوم درت بزنم که بشنوی صدام رو؟
نعره زدم:
- گفتم من رو با این دختر امتحان نکنن خدا شنیدی صدام رو و داری همچین می‌کنی؟می‌رسه صدام اصلاً بهت یا خط‌ها شلوغه مشتی؟ یه نگاه بکن این وَر رو اخه. ببیین منِ لامصب رو چه‌جوری مثل خر گیر کردم تو گل.
این اهنگ لعنتی دیگه چی میگه؟
چشم که باز کردم و چهره‌ی سرخش رو دیدم باز دوباره چشم بستم. نه نکن بامن خدا این‌کار رو‌... از ته دلم نعره زدم:
-‌ خدا!
نعره زدم و گوش سپردم به این ناقوس مرگ که چند دقیقه‌ای می‌شد مدام تکرار می‌شد. زانوهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت. خم شدم اول و بعد رو زمین رها... .
تنها اشتباهی
Only mistake
که به من 365 روز فرصت دادی
You gave me 365 days
اما هیچ چیز نتوانست من را کنار تو قرار دهد
But nothing could ever make me be
Next to you
من خیلی تلاش کردم
I've tried so hard
اما هیچ‌کَس به اندازه کافی کامل نیست
But no one's perfect enough
اما وقتی تنها هستی
But when you're alone
چیزی بسیار شیرین وجود دارد
There's something so sweet
در مورد مرگ
About death
چون وقتی رفتی
'Cause when you are gone
من خودم را گم کرده ام
I've lost myself away
و من هرگز نمی خواستم آن‌قدر احساس اشتباه کنم
And I've never wanted to feel so wrong
وقتی من عاشق تو هستم
When I'm in love with you
قدم تو را دنبال می کنم
I follow your step
دیگه هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم
I'll never leave you again
چون وقتی با تو هستم
'Cause when I'm with you
احساس می‌کنم دوباره در خانه هستم
It feels like home again
دلم برای لمست تنگ شده است
I've missed you touch
می‌خواهم در چشمانت غرق شوم
I want to drown in your eyes
و اکنون به ما نگاه کن
And look at us now
هیچ‌کَس به اندازه کافی کامل نیست
No one is perfect enough
به این دلیل که وقتی تو رفتی
'Cause when you're gone
من خودم را گم کرده ام
I've lost myself away
و من هرگز نمی‌خواستم آن‌قدر احساس اشتباه کنم
And I've never wanted to feel so wrong
وقتی عاشقم
When I'm in love
لب‌هایت مانند زهر است
Your lips like poison
قلب ما خیلی شکسته
Our hearts so broken
هیچ‌کَس باور نمی‌کرد ما اهمیتی نمی دهیم
No one believed we don't care
ما انتخاب‌های بدی کرده ایم
We've made bad choices
روحمان یخ زده بود
Our souls were frozen
حالا ما یک‌بار دیگر این‌جاییم
Now we are here ones again
و من هرگز نمی‌خواستم آن‌قدر احساس اشتباه کنم
And I've never wanted to feel so wrong
وقتی من عاشق تو هستم
When I'm in love with you
چی می‌گفت این اهنگ لعنتی که وصف حاله من بود؟ چی می‌گفت این خواننده که سطر به سطره حرف‌هاش حق بود؟
دست کردم تو جیبم ‌و تنها فشنگی که برام باقی مونده بود رو بیرون کشیدم. این رو از عمد گذاشته بودم. تفنگ رو برداشتم و پرش کردم. اماده آتشش کردم، چشم‌هام همچنان بسته بود. دلم نمی‌خواست تنه بی‌جونش رو ببینم. تفنگ رو گذاشتم روی شقیقم. درست روی نبضش درست نبود دیگه وقتی شاهرگ نمی‌زنه این نیمچه رگ بزنه. مطمئن بودم از این‌کارم، درست‌ترین کاری که تو کل عمرم می‌تونستم انجام بدم همین بود. من تو زندگیم کسی رو نداشتم. خانوادم رو ازم گرفتن و تو منجلاب غرقم کردن که دیگه راه برگشتی هم واسم نمونه. بعد از عمری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تازه حضور یه الهه‌ی ناز رو اطرافم حس می‌کردم بعد اون همه بی‌حسی. بعداز عمری حس‌های مردونم فعال شده بود بی‌این‌که هوس باشه یه حس عجیب و غریب. تپش قلبم رو تازه می‌فهمیدم. طعم غیرت و تعصب رو تازه داشتم می‌چشیدم. حس حسادت رو تازه داشتم در خودم می‌دیدم. منِ بی‌همه‌کَس کسی رو نداشتم، منِ بی همه.چیز، چیزی رو نداشتم. بی‌همه‌چیز و بی‌همه‌ک.س ترینِ عالم من بی‌شرف بودم که تازه داشت، باهمه‌کَس و باهمه چیز می‌شد با اون. من که جز اون کسی رو نداشتم و ندارم تو این دنیا، ولی چرا اون هم نداشتم؟ چرا اون هم ندارم؟ چرا ندارم اون رو؟ چرا ندارمش؟!
اب دهنم رو قورت دادم و هم‌زمان با پلی شدن دوبار‌ی اهنگ شمارش معکوس رو هم شروع کردم:
- تنها اشتباهی
Only mistake
- ۳...
- که به من 365 روز فرصت دادی
You gave me 365 days
- ۲...
اما هیچ چیز نتوانست من را کنار تو قرار دهد
But nothing could ever make me be
Next to you
من خیلی تلاش کردم
I've tried so hard
اماده‌ی چکوندن ماشه بودم که چشم‌هام باز و تا اخرین حد ممکن گشاد شدن. چه‌طور تا حالا دقت نکردم به این ناقوس مرگی که اتفاقاً ناقوس زندگی بود؟! به ضرب پاشدم خیز برداشتم سمت صفحه قفل. تنه بی‌جونش رواب شناور بود. چشم‌هاش بسته بود و رنگش سفید سفید. عدد سیصد و شست و پنج رو زدم و درب اون مخزن لعنتی باز شد. حجوم اب خیسم کرد سریع دست دراز کردم و گرفتمش که نیوفته. بدون فوت وقت دویدم سمته راه خروجی باید می‌رسوندمش بیمارستان. من احمق چه‌طور نفهمیدم اون اهنگ جواب معمای اخر بود؟ چطور سهل انگاری کردم؟ تنش سرد سرد بود. این سرد بودن که نشونه‌ی... نه ‌نه‌ نه این سردی فقط واسه افت فشاره و سرمای ناشی از بودن تو اب. نفس‌هاش رو چک نکردم چون نمی‌خواستم از چیزی که می‌ترسیدم سرم بیاد. من دیر نکردم. من برنده‌ی این بازی شدم و مطمئنم که درست به موقع و سربزنگاه سررسیدم... .
***
"از زبون ترنم"
با نگاهم راه رفتن کلافه‌ی شاپور رو دنبال کردم. محال بود این‌بار کوتاه بیاد و راحت بگذره از این اتفاق. این‌بار با دفعات پیش فرق می‌کرد. حتی آراد هم به این امر راضی بود که سکوت کرده بود و جوابی نداشت بده به این همه تندی‌های شاپور. اون هم شرمنده بود، شرمنده‌ی منی که مقصر همه چیزم اما جوری دارم نقشم رو پیش می‌برم که حتی خودمم باورم شده هامون رو برای لو رفتن خودم نکشتم و دلیلش چیزه دیگه‌ایه.
شاپور:
- هزار بار بهتون گفتم بگذرین، ول کنید. گفتم اگه هم رو دوست دارین هم رو رها کنید که با این کار جون همدیگه رو نجات می‌دین ولی حرف مگه تو کلتون میره؟مگه می‌فهمین؟ اصلا مگه گوش می‌دین؟ هزار بار گفتم همه‌جا جار نزنید... .
با قدمای عصبیش رفت و کنار آرادی که پشت به ما روبه پنجره‌ها ایستاده بود و تاریکی حیاط رو رصد می‌کرد ایستاد:
- هزار بار بهت گفتم آرادخان تو بوق و کرنا نکن عشقت رو. گوش کردی؟ گفتی من مثل تو نیستم گفتی من سکوت نمی کنم و حقشون رو می‌ذارم کفه دستشون دِ بیا بین چی شد. اگه چند دقیقه بیشتر لفت می‌دادی اون‌وقت باید سرقبر این دختر می‌ایستادی‌‌.
چشم‌هام رو بستم. یاداوری اون روز نحس هنوزم رعشه تو تنم می‌ندازه. من عزرائیل رو دیده بود به چشم، چشیده بودم مرگ رو.
صدای کلافه‌ی آراد نشون داد که تلاش بی‌فایده‌ست و راهی جز دوری واسه ما نمونده‌.
آراد:
- بسه دیگه شاپور بسه اون‌قدر نرو رو نِرو. اون روز نحس رو اون‌قدر یاداوری نکن. خیلی‌خوب باشه من فهمیدم کارم اشتباه بوده و درس عبرتمم گرفتم تمومش کن دیگه... .
تو طول حرف زدن اومد و رو مبل روبه‌رویی من نشست‌‌‌. ارنج دستش رو تکیه داد به دسته‌ی مبل و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد. سرش درد می‌کرد. اون یکی دستش هم رو پاهاش بود. لباس و جلیقه‌ و شلوار مشکی پوشیده بود. دکمه‌های لباسش البته تا روی سینش باز بود و سی*ن*ه‌ی ستبرش رو به نمایش گذاشته بود. استین‌هاش هم مثل همیشه تا روی ساعدش تا کرده بود بالا.
شاپور:
- بس نمی‌کنم آراد. بس نمی‌کنم.
بالای سرش ایستاد و ادامه داد:
- اتفاقاً اگه هرروز هم یادآوری کنم اون روز نحس رو واستون بازم کمه.‌.‌. باید ثانیه به ثانیه یادتون باشه چه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خطری رو پشت‌سر گذاشتین. شانس اوردین با اون دوتا عکس تونستین افعی رو راضی کنید وگرنه محال بود ساده بگذره ازتون. قصدش این بود که جفتتون رو تو اون مخزن بندازه و خلاصتون کنه منتها سربزنگاه رو کردی هرچی تو چنته داشتی رو.
آراد:
- یک‌هفته‌س داری همین‌هارو میگی. ول کن شاپور مخم داره می‌ترکه.
شاپور:
- ولتون می‌کنم اما جداتون هم می‌کنم.
منتطر بودم برسه به همین‌جای حرفش. آراد سرش رو با ضرب بند کرد و نگاهش کرد. چشم‌هاش قرمز قرمز بود‌... .
شاپور:
- اون‌جوری نگاهم نکن. محال دیگه سره زندگی تو باکسی ببندم. به نفع هردوتونه که تموم کنید این رابطه رو. میگه یه با جستی ملخک دوبار جستی ملخک اخر به دستی ملخک. جست‌هات اتفاقاً بیشتر از دوبار هم شده. این دختر از مرگ برگشته آراد میفهمی؟ از مرگ. دیدی که افعی کاری باتو نداشت خواست تو رو از نقطه ضعفت بزنه. دفعات بعدی هم همین‌کار رو می‌کنه. نگو دفعات بعدی وجود نداره چون کف دستت رو بو نکرده بودی واسه اون‌دفعه و دفعات قبلش. اون فهمید تو چه‌قدر روش حساسی من و سردارم فهمیدیم وقتی اسلحه رو نشونه می‌رفتی... .
آراد وسط حرفش پرید و نامحسوس به من اشاره کرد که من فهمیدم البته... .
آراد:
- شاااپور.
شاپور کلافه نگاهی به من انداخت. از چی حرف می‌زدن این‌ها؟ رو کی اسلحه نشونه رفته بود آراد؟
شاپور:
- اگه جون این دختر واست مهمه، باید رهاش کنی. تموم کن دیگه این داستان رو. با متین صحبت کردم میره از این به بعد اون‌جا و پیش اون می‌مونه. حالا که دلت راضی نیست تنها بمونه اون‌جا جاش امن هم هست، تنها هم نیست. رابطتتون هم تموم میشه آراد، تموم میشه. مِن بعد شما دوتا فقط همکارید و تماام هیچ صنمه دیگه‌ای ندارین باهم. فهمیدی؟‌
شاپور بی نهایت جدی حرف می زد. می‌دونستم آراد خودش هم از اون روز به بعد دلش به رفتن من راضی شده و اگه تا حالا نگهم داشته واسه این بوده که حالم خوب بشه ولی دیگه محال بتونه ایستادگی کنه. با این حال نگاه ملتمسم رو دوختم بهش. کلافه نگاهم کرد. نمی‌تونستم چیزی از نگاهش بخونم ولی وقتی دستی کشید تو صورتش پی به کلافگیه بیش‌از حدش برم. از جاش بلند شد و دوباره رفت همون‌جا که قبلاً ایستاده بود. نگاهم روش بود. رفتنی‌ام امشب من از این خونه اما نه از خونه‌ی دلش. من به چشم دیدم چه‌جوری آراد واسه نجات من به هردری زد. چه‌جوری قطعات پازل رو کنار هم می‌ذاشت تا راه نجات من رو پیدا کنه. دیدم اون نگاه شرمنده و درمونده‌ش رو وقتی هیج راهی دیگه‌ای پیدا نمی‌کرد. دیدم چه‌جوری چشم بست و زانو زد تا مردن من رو به چشم نبینه. این مرد دلش رو باخته به من منتها هنوز اون‌قدر غرور داره که چیزی نگه. دست کرد و از تو جیب شلوارش پاکت سیگار و فندکش رو بیرون کشید.نخی گذاشت کنج لبش و روشنش کرد. دم عمیقی گرفت و دودش رو تو سینش جبس کرد. با اکره دود رو داد بیرون و بالاخره حرفی رو که خیلی وقت بود منتظرم بودم بگه رو گفت:
- زنگ بزن متین بگو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بیاد ببرتش.
از جام بلند شدم. اون‌جا دیگه جای من نبود باید می‌رفتم و با رفتنم داغ بزرگ‌تری رو رودلش می‌ذاشتم. باید می‌فهمید نداشتن و نبودن من واسش از مرگم بدتره. شاپور فکر می‌کرد من به عنوان هم‌خونه میرم خونه‌ی متین اما آراد از واقعبت خبر داشت. من به عنوان دوست‌دختر متین پا تو اون خونه می‌ذاشتم امشب. دلم هنوزم که هنوزه با متین صاف نشده و ازش دلخورم. نمی‌خوام برم خونه‌ی اون اما این تصمیمیه که آراد گرفته، البته به اصرارهای متین‌ و منم خوب می‌دونم اون رو از این تصمیمی که گرفته چه‌جوری پشیمون کنم. باید از راه حسادت وارد می‌شدم. تاهمین حالا هم مطمئنم طنازی‌ها کاره خودش رو کرده و الان باید حسادتش رو برانگیزم، باید پا روی رگ غیرتش بذارم و تعصبش رو به بازی بگیرم مطمئنم که خیلی دووم نمیاره و کم میاره. هرچی وسیله و لباس داشتم رو جمع کردم، نباید دیگه از خودم هیچ ردی می‌ذاشتم این‌جا بمونه، هیچ ردی به جز ویالون. چون واسه اون هم نقشه‌ها داشتم.
همه‌ی وسایلم شد دو تا چمدون. ویالون رو درست روی تخت تو معرض دید گذاشتم... .
تا الان متین هم باید سر رسیده باشه. تیپ اسپرت سرتاپا مشکی زدم و رفتم بیرون به خاطره چمدون‌ها با اسانسور رفتم پایین و جمع سه نفرشون رو دیدم. حرف می‌زدن که با دیدنم سکوت کردند. متین پشتش به من بود و با سکوت اون‌ها برگشت و دیدم‌
متین:
- به‌به همخونه چطوری؟
نیش‌خنده گوشه‌ی لبش حالم رو بد می‌کرد. متین افکاره دیگه‌ای تو سرش داشت و محال بود بذارم به خواسته‌ش برسه تا وقتی که همه‌چیز رو با خانواده‌ش اوکی نکرده چون به چشم می‌دیدم که از زیره این کار در‌ می‌رفت و دست‌دست می‌کرد. نگاهه سردم رو ازش گرفتم و دوختم به چشم‌های قرمز آراد. از این نگاه سردم جاخورد و سرش رو انداخت پایین. متین از جاش بلند شد و اومد یکی از چمدون‌ها رو از دستم گرفت. دست سردش که با پوست سردم برخورد کرد، مور مورم شد و سریع دستم رو عقب کشیدم و این از نگاه تیزبین آراد دور نموند. هنوز هم واسه خودم سوال این گارد گرفتنم در مقابل میتن رو. در صورتی که وقتی آراد بغلم می‌کرد اتفاقاً خیلی هم ارامش پیدا می‌کردم و اصلاً حس بدی بهم دست نمی داد. شاید دلیلش این بود که متین قصدش با آراد فرق می‌کرد. آراد به قصد اروم کردنم من رو تو آغوشش می‌کشید و متین... .
متین:
- خیلی خوب ما دیگه بهتره بریم.
شاپور:
- برین به سلامت.
نگاهم رو دوختم به آراد چشم دزدید و سریع پشت به ما روبه پنجره ایستاد و نظاره‌گر تاریکی حیاط شد. دست متین که پشت کمرم نشست دل کندم از دیدن اون قد و بالای چهارشونه و ورزشکاری و با متین هم‌قدم شدیم. چمدون‌ها رو گذاشت تو ماشینش و نشست پشت رل. منم نشستم و ماشین حرکت کرد. کل زمانی که مسیر ساختمان تا ماشین رو طی می‌کردیم زوم بودن یه جفت تیله‌ی به رنگ شب رو، روی خودم حس می‌کردم. اما حتی یک‌بار هم جواب اون نگاه‌ها رو ندادم چون این‌طور بهتر بود. باید نگاه‌های خیرش رو خیلی از چیزها و کارم رو نادیده بگیرم تا بالاخره خودش به حرف بیاد.
با نشستن دست متین روی رون پام شش متر پریدم بالا و از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین