جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
افکارم بیرون کشیده شدم. سریع دستش رو پس زدم که متعجب نگام کرد. بیش‌تر به در چسبیدم که اخم‌هاش رو توهم کشید. نگاهش بین من و جاده درنوسان بود و من سعی کردم اهمیتی بهش ندم.
- چیه؟! چیزی شده؟
ریلکس جواب دادم:
- نه چیزی نشده.
- پس این رفتارها چیه؟
بیخیال پرسیدم:
- کدوم رفتارها؟
- من رو به حرف نگیر ترنم. میگم چته؟ چرا من رو پس میزنی؟
- پس نزدم تو رو
- پس عمه‌ی من بود دو دقیقه پیش دستی که رو پاش بود رو پس زد؟!
سکوت کردم. دلم این لمس و تماس‌ها رو نمی‌خواست‌ احساس غریبگی می‌کردم اما دلم از یه جای دیگه پر بود. واسه همین بهونه اوردم:
- متین صیغه‌ی محرمیت بین من و تو خیلی وقته تموم شده.
هیستریک و بلند خنددید:
- عه؟ نه بابا! دردت اینه؟ بذار ببینم قبلش که به هم محرم بودیم چندبار باهم خوابیدیم و رابطه داشتیم... .
یه حالت متفکر به خودش گرفت:
- اوم... .
عصبی نعره زد:
- هیچ‌بار هیچ‌وقت. ببینم واسه اون پسره هم همین اداها رو درمی‌اوردی؟ یا نه چون اون آراد صبوری بود و قصد انتقام ‌گیری داری ازشون حلالت؟ بگو ببینم!
چشم‌هام رو بستم، سکوت بهتر بود‌.
- جواب بده دیگه این قیافه گرفتن‌ها فقط واسه من دیگه اره؟ تو اون روزیم که آراد تو زندگیت نبود و محرمم بودی همین بهونه‌ها رو می‌آوردی. حالا که دیگه اون مرتیکه هم تو زندگیت هست و دیگه بدتر.
دلم داشت صد تکه می‌شد. حق من نبود این همه حرف سنگین نمیگم خطاکار نیستم اما سزام این ناسزارها نیست. من که بهش گفته بودم کات کنیم خودش دوباره اومد سراغ من. تازه وقتی هم که حرف‌هاش رو با آراد زد و مطمئن شد از این‌که بین من و اون چیزی نبوده اومد سراغم
- تو از اول هم همین بودی هی الکی سوسه اومدی و بهونه گیری کردی که حالم بد می‌شه و فشار بهم میاد و روحم فلانه و روحم بهمانه. جمع کن بابا چه‌طور وقتی آراد بغلت می‌کرد این داستان‌ها نبود، واسه من این اداهات؟
دروغ چرا واسه خودمم سواله که چرا وقتی آراد بغلم می کنه اذیت نمی‌شم!
- هی کشش دادی هرچی نزدیکت شدم بدتر و بیشتر دور شدی. حالا نگو خانم نقشه‌ها داشته واسه من. واسه من لعنت شده که خودم پات رو باز کردم تو اون خراب شده من خودم تو رو با آراد اشنا کردم ترنم می‌خوای من رو دور بزنی؟ کی رو می‌پیچونی؟ معلوم نیست دلش هوایی شده چی شده که همیچین می‌کنه..‌. .
قیافش رو چپکی کرد و ادامه داد:
- صیغه محرمیت بین من و تو خیلی وقته تموم شده متین... .
ادای من رو دراورد، پوزخندی زدم.
- معلوم نیست از همون اولم می‌خواستی من رو یا نه!
اب دهنم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتیم باهاش بره پایین اما دریغ از یک میلی‌متر جابه‌جایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- چیه؟ لال شدی؟ تو که ماشالا سه متر زبون داشتی! حرفی واسه گفتن نداری دیگه؟می‌دونی چرا؟ چون من درست می‌گم. چون حق بامن می‌دونی از این خبرها نیست دیگه خانم خانم‌ها. این حرف‌ها و این بهونه ها تو کت من نمیره دیگه تموم شد. اوکی مشکلت صیغه‌ست؟ باشه همین حالا سرچ می‌کنم تو گوگل اون دوتا خط عربی که تو رو به من حلال می‌کنه رو می‌خونم ببینم دردت دیگه چیه. ببینم بازم بهونه میاری یا نه!
دست برد سمته گوشیش باهمون بغض و صدای مرتعش گفتم:
- خودتم خوب می‌دونی که مشکل من این‌ها نیست.
- چیه مشکلت پس؟ هان؟! چیه؟
پرده‌ی گوشم لرزید از دادش.
بسه دیگه هرچی اون گفت و من سکوت کردم.داد زدم:
- مشکل این‌که تو حتی یه کلمه هم باخانوادت حرف هم نزدی. کم تو این مدت بهت گفتم با خانوادت صحبت کن؟ کم گفتم میتن حالا که پیشه همیم یه زنگ بزن به خانوادت تا باهاشون صحبت کنیم؟!
- کی من و تو تنها شدیم تو این مدت؟
- کی نشدیم؟ بیشتر از پنج شش بار ماباهم نرفتیم رستوران؟ نرفتیم دور بزنیم؟ قبلش رو کار ندارم منم. تو همین مدت کوتاه رو میگم
- الکی غر نزن و خانوادم رو بهونه نکن
- می‌کنم اتفاقاً. متین من باخانوادت صحبت کردم.
جاخورد، بایدم می‌خورد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خب؟
- خوبش رو تو بهتر بلدی مامانت هرچی از دهنش درامده باره من کرده میگه من تو رو به عنوان عروس قبول ندارم. میگه پامم نمی‌ذارم خاستگاری تو. چمه من مگه که این‌جوری میگه مامانت؟ از چی کم دارم که میگه لیاقت پسر من رو نداری؟
دستپاچه گفت:
- ترنم... .
وسط حرفش پریدم و داد زدم:
- ستاره کیه متین؟ ها؟! ستاره کیه؟
- ترنم صبر کن... .
- حرف رو حرف نیار میتن و یه کلام بگو ستاره کیه؟
راهنما زد و ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد چرخید سمتم. باهمون نگاه اشکی اما به خون ‌نشسته‌ام نگاهش می‌کردم. خیلی وقت بود که این حرف رو دلم مونده بود خیلی بیش‌تر از این بود اما یواش یواش تکلیف همه‌چی رو امشب روشن می‌کنم. باید بدونم کجای زندگی متین ایستادم یا نه؟! من ادعای پاک بودن نمی‌کنم اما به دست و پای متین هم نمی‌پیچم ولی وقتی که خودش دهنش رو باز میکنه هزارتا انگ رو با زبون بی‌زبونی بار من می‌کنه نمی‌تونم سکوت کنم
- جواب بده دیگه متین.ستار کیه؟
- ستاره دخترخالمه.
- اون رو که می‌دونم اما مامانت یه جوره دیگه اون رو به من معرفی کرد.
چشم‌هاش رو بست و گفت:
- چه‌جوری معرفیش کرده؟
- گفت نامزدته. اتفاقاً گفت قصدتون هم جدیه اوکی اصلاً به قول تو من همه‌ی کارهای من اشتباه و غلط، همه اون کارهایی که گفتی من انجام دادم اما؛ اینه رسمش؟ اینه رسمه مردونگی؟ نگفتی مگه منتظرم می‌مونی تا این عملیات کوفتی تموم بشه؟ چی عوض شد اخه؟ تو مگه همونی نبودی که مشوق بودی واسه من؟ مگه من هزار بار نگفتم تو زندگیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هیچ مردی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم؟ نمی‌بینی تو نگاهم چه تنفریه نسبت به همه‌ی اون عوضی‌ها؟
- این‌طور که مامانم گفت نیست
- پس چه‌جوریه؟ هوم؟
- چیزی بین من و دختر خالم نیست. اون خواسته‌ی مامانمه نه من.
- والا به گفته‌ی مامانت این منم که پاپیچ توام و ول کن نیستم و قصد ندارم از زندگیت گورم رو گم کنم.
عصبی غرید:
- مگه من بهت نگفتم زنگ نزن تاهمه چی رو درست کنم؟
- این‌جوری می‌خواستی درست کنی؟ متین بچه گول می‌زنی؟ تو حتی یک‌بار سعی نکردی وجه‌ی من رو درست به مامانت نشون بدی تو حتی یه بارم من رو درست نشون ندادی به اونا. دِ اخه لعنتی چرا مامانت میگه من ول کن تو نیستم؟ یه جوریم میگه انگار ‌ام و می‌خوام خودم رو به تو غالب کنم. اگه تو غلط نگی درمورد من اون‌ها این‌جور میگن؟ اصلاً غلطم که نگی اگه سکوت نکنی در برابر حرف‌هایی که به من می‌زنن این‌جوری میشه؟ لابد تو یه چیزی میگی که اون‌ها هم این‌جوری فکر می‌کنن درمورد من!
داد زد:
- چی بگم اخه؟ ها؟ چی بگم از تو وقتی کلِ زندگیمون رو هواعه به لطف جنابعالی؟ برم بگم نامزدم نقشه دوست‌دختره یه مرتیکه‌ی بی‌همه چیز رو بازی می‌کنه؟ برم بگم زنم تو خونه یه مرده غریبه زندگی می‌کنه؟ مگه غیر از این‌هاست؟ واقعیت رو مگه نمی‌گی برو بگو، همین‌ها رو بگم درست میشه؟
- اوکی حرف‌های تو درست. ولی مگه مامانت و این‌ها نمی‌دونن من تو سازمان اطلاعاتم؟ مگه تو خودت خلاف نمی‌کنی واسه همکاری با سازمان؟ مگه غیر از این‌که اون درجه‌های روی شونت رو باهمین خلاف‌های ظاهری بدست اوردی؟ بابات بهت افتخار می‌کنه که با این سن رسیدی به درجه‌ی ستوانی یا پَست میزنه که از این‌جور کارها می‌کنی و با این‌جور ادم‌ها می‌پلکی. ببینم تو خودت تو این چهارسال مگه کم با دخترا پریدی تو این خراب شده؟ هوم؟! تو مگه واسه نقش بازی کردن با دخترهای مختلف رل نمی‌زدی؟ حرفی می‌زدم من؟ من اسم این‌ کارت رو می‌ذاشتم خ*یانت؟ اون زمانم ما باهم دوست بودیم و می‌تونستم شغلت رو بهونه کنم و جواب رد بدم بهت. ولی نکردم این‌کار رو چون می‌دونستم دلت با دلمه چون می‌دونستم همه‌ش الکی و ظاهرسازیه.
- من فرق می‌کنم باتو.
- چرند نگو متین چه فرقی داریم ما باهام؟ مگه غیر از این‌که واسه کارمون داریم این‌کار رو می‌کنیم؟ چون تو مردی و من زن فرق می‌کنه این کارمون؟ چون تو مردی می‌تونی هرکاری دلت خواست بکنی ولی من اگه اون کار رو کنم میشم آدم بَد اره؟
با سوزش عمیق گونه‌ی راستم و خم شدن گردنم سمت چپ، لال شدم. چشم‌هام دو بستم، بغضم بی‌صدا شکست.
برگشتم و ناباور نگاهش کردم که داد زد:
- ببند دهنت رو ترنم تا دندون‌هاتم خورد نکردم تو دهنت.
شدت اشکام بیشتر هم شد.
- عه هرچی هیچی نمی‌گم دهنش رو باز کرده تندتند داره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خزعبلات می‌بافه به هم. بسه دیگه.
اولین سیلی رو از نامزدمون نخورده بودیم که خوردیم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد سمت خونش. هه جالبه گفتن حقایق واسه بعضی‌ها بافتن خزعبلات به همه. واقعیت‌ها رو گفتم که سیلی خوردم. مگه غیر از حرف‌های مامانش رو گفتم؟ قبل از رفتنمون به شمال وقتی دیدم به حرفم اهمیت نمیده و هربار که میگم به مامانت این‌ها زنگ بزن می‌پیچونه، تصمیم گرفتم خودم باهاشون تماس بگیرم. از رفتار زننده‌اش که بگذریم می‌رسیم به حرف‌هایی که زد. گفت ابداً من رو به عنوان عروسش نه قبول داره و نه قبول می‌کنه. گفت دست از سر پسرش بردارم چون می‌خواد زنش بده. اون هم به دختر‌خاله‌ش ستاره. گفت اگه من ولش کنم هوای من از کله‌ش میوفته و برمی‌گرده پیش خانواده‌ش و عاقبت بخیر میشه با ازدواجش با دختر‌خاله‌ش. اون روز من فقط اشک ریختم و حرفی نزدم حتی به خوده متین کلمه‌ای نگفتم چون فکر می‌کردم حقش نیست که حساب اون رو با خانواده‌ش یکی کنم اما؛ دلمم از دستش شسکت قطعاً اگه متین از من خوب بگه پیش خانواده‌ش اون‌هاهم باور می‌کنن. نمی‌گم من الهه‌ی پاکی‌ها و خوبی‌ها هستم ولی مایی که قراره زندگی تشکیل بدیم نباید هم‌دیگه ‌رو پیش خانواده ‌ها تخریب کنیم که. مگه من از متین تاحالا بد گفتم پیش خانواده‌ام؟! هزار بار شده بود قبل این داستان‌ها که رابطمون شکراب بود ولی وقتی عمو یا بابا این‌ها می‌پرسیدن دم نمی‌زدم اتفاقاً از اقاییش می‌گفتم و از عشق و علاقمون. اصلش هم همینه. اگه شریک زندگیت و زندگیت واست مهمه نباید اون رو تو دید دیگران بدجلوه بدی چون اون‌ها که زندگی نمی‌کنن با اون هرچی تو میگی رو باور می‌کنن، خوب بگی می‌گنن به‌به چه پسر خوبی بد بگی می‌گن اَه‌اَه چه پسر بدی چون همه این تو این دوره دهن بین شدن. مثلاً خودِ عمو تو همون اول کاری امد به من گفت ترنم متین شغلش بعضی جاها حکم می‌کنه که با دوتا دختر بپره واسه کسب اطلاعات مشکلی نداری؟ خب خودم‌هم می‌دونستم، نمی‌گم حسادت نمی‌کردم چرا حرص هم می‌خوردم اما هیچ‌وقت دم نزدم. اون روز هم به عمو گفتم:
- عمو جان شما خودتون جواب خودتون رو دادین. متین شغلش حکم می‌کنه، دلش که حکم نمی‌کنه مهم هم دلش که بامنه.
بالغ بر بیستا دوست دختر عوض کرد متین تو این چندسال اما من هربار گفتم فقط واسه‌ی کاره و ظاهرسازیه این‌کارها و مهم باطن ادماعه. باطن متین هم که خوب با من بود. مگه الان درمورد من غیر از اینه؟ غیر از این‌که هربار که دسته آراد رو گرفتم لعنت فرستادم به خودم و شرمنده‌ی متین شدم؟ غیر از این بوده که همه‌ش با عذاب‌وجدان خوابیدم، که چرا دوبار هم رو بوسیدیم؟ حالا متین چی میشه؟ جواب متین رو چی بدم؟ متین چه فکری می‌کنه؟ ‌مگه من خر بودم و نمی‌فمیدم روابطش با اون دخترها رو؟ خودش حرفی نمی‌زد اما عمو یه اشاره‌های ریزی کرده بود به این موضوع. خوب یادمه اون‌روز جلوی عمو گارد گرفتم و گفتم:
-‌ متین هرکاری که می‌کنه واسه وفاداریش به سازمان و گروهه که اگه این‌طور نبود چه فرقی داشت با اون‌ها. دلم نمی‌خواد حالا که من و متین همکاریم و داریم ازدواج می‌کنیم بقیه و از قضا شما این‌جوری درموردش بگین.‌اگه خدایی نکرده منم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مجبور به چنین کارهایی شدم عموجان شما اجازه می‌دین بیقه این‌جوری بگن درمورد من؟"
عمو جوش اورد اما نذاشته بودم دیگه کلاً حرفی هم بزنه چون خودم می‌دونستم، می‌سوختم اما دم نمی‌زدم. یه جای کار خوب این‌جوری می‌لنگه. وقتی من واسه شریک زندگیم این‌جوری مرام می‌ذارم این‌جوری معرفت خرجش می‌کنم حقم نیست اون هم در قبال من این‌جور باشه؟ با ایستادن ماشین از افکار درهمم بیرون کشیده شدم.
اصلا دلم نمی‌خواست اینجا بمونم.... .
***
سرم از دیشب تاحالا داره منفجر میشه. دیشب وقتی رسیدیم تو خونه و رفتم توی اتاق متین با صحنه‌ای مواجهه شدم که ماتم برد. اثار کارهای خاکبرسری رو به واضح‌ترین حالت ممکن می‌تونستی ببینی و بفهمی یه خبری بوده اون‌جا اما؛ خوب متین به موقع سر رسید و سوءتفاهم ها رو رفع کرد. گفت کلیدهای خونه‌ش دست یکی از دوست‌هاش بوده و اون اومده خونه‌ش. باور کردم چون مطمئن بودم متین هرچی‌هم بگه و هرکاریم کنه اهل خ*یانت کردن نیست. خودش کل اتاق رو تمیز کرد و کلی فحش داد به اون دوست خاک‌برسرش. امان از بی‌مکانی خاکبرسراا اون‌قدرهم پرو بودن که نکرده بودن بگن حالا که جا رو رفیقمون واسمون جور کرد تمیز کنیم بعد بریم نه این‌که اون‌جا رو باهمون گند و کثافت‌ها رها کنیم و بریم. دلم نمی‌اومد دیگه رو تخت متین بخوابم واسه همین هم امدم رو مبل خوابیدم و نتیجه‌ش شد این کمر و گردن درد بی‌وقفه‌. قرار شد که همون خانومی که میاد این‌جاها رو تمیز کنه امروز بیاد و کله ملافه‌ها رو هم بشوره پس من کاری نداشتم این‌جا. بهتر بود برم و یه سر بزنم به شرکت. خیلی وقت هم هست که نرفتم تا الان قطع به یقین آراد متوجه ویالونم شده.‌ اخرهای شهریور بود و برخلاف سال پیش امسال هوا زودتر پاییزی شده بود. برگ‌ها کم و بیش زرد شده بودن و سرمای هوا هم کم‌کم داشت زیاد می‌شد. تاپ‌کبریتی ابی روشنم رو پوشیدم. حال نداشتم ارایش کنم اما با دیدن صورت از حال رفتم تصمیم گرفتم رنگی بهش ببخشم، هرچند که مصنوعی. موهای به‌شدت بلند و دست و پاگیرم رو بافتم، باید برم کوتاهشون کنم، این‌جوری حرص آراد هم درمیاد. از افکار خبیثانه‌ام لبخندی زدم که با یاداوری جروبحث‌های دیشبمون با آراد لبخندم تبدیل شد به زهر‌خند و در اخر تلخند. اوفی کشیدم ومانتو کتی مشکیم رو با شلوار بگی ابی اسمونیم تن کردم. شال مشکیم رو هم رو سرم انداختم وسایلم رو تو کیفم چپوندم و زدم از خونه بیرون لعنتی ماشینم که موند خونه‌ی آراد، حالا باید با تاکسی برم. حالا مگه این‌جا هم تاکسی پیدا میشه؟ کلافه گوشیم رو از تو کیفم ببرون کشیدم و اسنپ گرفتم.
فکر می‌کردم اراد تو شرکت باشه اما در کمال تعجب نبود. بی‌حوصله روی صندلی چرخ‌دارم نشسته بودم و از راست می.چرخیدم به چپ و ازچپ می‌چرخیدم به راست. دستم رو تکیه دادم به دسته‌ی صندلی و پوست لبم رو می‌کندم. باید یه فکری به حال زندگیم می‌کردم، تحمل این‌مدل زندگی کردن با متین واقعاً برام سخت شده. یا باید کلاً قیدش رو بزنم که خوب نمی‌تونم چون عاشقشم و نمی‌خوام از دستش بدم یا باید این کار رو قیدش رو می‌زدم و نصفه و نیمه رهاش می‌کردم که البته این هم محال هرگز من کوتاه نمیام چون هنوز کابوس‌های بچیگم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باهامه. حتی همین دیشب هم دوباره و صدباره و هزار باره من اون خواب لعنتی رو دیدم و با نفس‌نفس و گلوی خشک و تن خیس از عرق سرد دم‌دمای سحر از خواب پریدم. فقط همون نماز صبح و گریه‌های سر به مُهرم تونست یکم ارومم کنه. ای خدا خودت کمک کن تا اون افعی دوباره از لونش بیاد بیرون دفعه قبل من اگه سوتی نمی‌دادم همه چیز حل می‌شد. امان از سهل انگاری‌ها، یه لحظه‌است اما لحظات زندگیت رو مرگبار می‌کنه. چشم‌هام رو محکم بستم و سرم رو تکون دادم که افکارم نره سمت اون اتفاق‌ها. کم تنش نداشتم تو این یک‌ماه و خورده‌ای بسمه دیگه. هرچند که تازه تنش‌ها و دعواهام با متین شروع شده. تازه اوله بسم‌الله و منت کشی های منِ. البته نه این‌ بار رو چون محال کوتاه بیام نه واسه حرف‌ها بلکه واسه سیلی که خوردم. همه‌ی اون سرزنش‌ها و زخم‌زبون‌ها یه طرف و اون سیلی هم یه طرف. کل وجودم رو به درد و سوزش واداشته بود. حالا خوبه من روحیه‌ی نازک‌نارنجی هم ندارم، البته در مقابل متین وگرنه که حالا حالاها باید کنج خونه، گوشه نشینی می‌کردم ببینم کی میاد منتم رو بکشه و با دوتا قربونت برم و دوستت دارم خرم کنه. کلاً روحیه‌ی من این‌جوری شده بود، تعلیمم داده بودن واسه همین‌کارها و همین‌روزها وگرنه که مگه عادیِ تو یک‌ماه این همه بلا به سرت بیاد و عادی باشی؟ ادم بکشی، کلی دروغ بگی، سرزنش‌های نامزدت رو تحمل کنی، بدزدنت، تو محفضه‌ی شیشه‌ای حبست کنن و بعد اب رو باز کنن تا غرق شی، بمیری و دم نزنی؟ آخ هم نگی؟! به بازی گرفتن روان و شست‌وشوی مغزی که میگن همینه. مخم منم به نحوی شست و شو یافته که الان این‌جوری این‌جا نشستم. به هرحال یه‌جا باید اون همه درس‌های روانشناسی به کاره‌ ما پلیس‌ها بیاد یا نه؟!
با تقه‌ای که به در خورد دست از سر لب بدبختم برداشتم و صاف نشستم.
- بله؟!
درب باز شد و منشی جدید وارد شد. نگاه متعجبم رو دوختم به وسایل توی دستش.‌ بی‌حرف گذاشتشون رو میز. نگاهم رو گرفتم و سوالی دوختم به چشم‌هاش. محجوب و اروم گفت:
- این‌ها رو آرادخان فرستادن، گفتن بدم به شما. راستی گفته بودین بپرسم ببینم میان شرکت یا نه که گفتن نه.
- لو ندادی که من گفتم بپرسی؟
- نه خانوم خیالتون راحت.
- پس از کجا فهمید من این‌جام که این‌ها رو واسم فرستاد؟
- من اول پرسیدم میاین شرکت گفتن اره. بعدش گفتم ترنم خانم هم امروز هستن. گفتن باشه منم میام، بعد از پنج دقیقه دوباره خودشون تماس گرفتن گفتن جایی واسشون کار پیش امده و نمیان شرکت. درعوض گفتن که یه بسته‌ست می‌فرسته که برسونم به دسته شما. تاکیید هم کردن که اگه خواستین برین مانع بشم تا بسته برسه
- خیلی خب باشه. مرسی می‌تونی بری.
بی‌حرف عقب گرد کرد و رفت. جعبه که مشخص بود توش چی، ویالون بود!. چیزی که گنگ بود دسته‌گل بزرگ رز مشکی و یادداشت بزرگ روش که البته مثل یه نامه بود. چرا رز سیاه حالا؟ همیشه که رز قرمز به من میداد! کاغذ رو برداشتم و لاش رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باز کردم. دست‌خط خودش بود:
- "برام از داستان‌های رز قرمز گفته بودی، گفته بودی سمبل عشق و دوست داشتنه، گفته بودی نماد راز و رازداریه حالا این‌بار من می‌خواهم برات از معنی رز سیاه بگم. رز سیاه مظهر و نماد پایانه و این میتونه پایان هرچیزی باشه، شغل، رابطه، زندگی و هر رویداده دیگه‌ای ولی این به این معنی نیست که هر پایانی طعم تلخی داره، چون پایان بعضی از اتفاقات می‌تونه یه رشد بزرگ رو به همراه داشته باشه که زندگی رو متحول کنه، رز سیاه نماد مرگ و غم و اندوهه واسه همین موقع وداع و خداحافظی ازش استفاده می‌کنن. یه تضاد بزرگی که هست توی معانی رزسیاه این‌که همه‌جای دنیا رز قرمز رو به عنوان نماد عشق می‌شناسن غافل از این‌که این رز سیاهه که عشق عمیق‌تر رو نشون میده. حالا بذار یه تئوری رو بگم که نه جایی نوشته و نه کسی ازش خبر داره‌، توی دنیای سحرامیز پسر و دختری زندگی می‌کردن که هم رو خیلی دوست داشتن و عاشق هم بودن، پسره هرروز صبح واسه این‌که عشقش رو نشون بده یک شاخه گل رز قرمز، که گل مورد علاقه‌ی اون دختر بوده رو بهش هدیه می‌داده. تا این‌که ختره داستان توسط افراد شروری کشته میشه، پسره که این خبر بهش می‌رسه، از شدت غم همه‌ی رزهای قرمز رو جادو افسون می‌کنه که دیگه هیچ عاشقی نتونه به معشوقش رز قرمز بده. رزها هم سیاه پوش و عزادار اون دختر میشن.
حالا تو جواب من رو بده کدوم معانی از این گل رو قبول داری؟"
عجب! چه نامه‌ی پرو پیمونی بود. رو صندلی وا رفتم. واسه چی رز سیاه فرستاده بود؟ نکنه می‌خواد بگه دیگه واسه من مردی و تموم شد همه چیز؟ هرچند که چیزی نبود اما... نگام که به ویالون افتاد چشم‌هام برق زد. نیش خندی زدم و از جام بلند شدم. دست گل و جعبه‌ی ویالون رو برداشتم. باید می‌رفتم حدسیاتش رو به هم می‌زدم، من هرگز تو قلب تو نمی‌میرم آرادخان؛ محال ولت کنم... .
از شرکت زدم بیرون و اسنپ گرفتم و راه افتادم سمت خونه‌ی آراد، به احتمال زیاد خونه بود. مقابل خونه که اسنپ نگه داشت حساب کردم و پیاده شدم. ایفون تصویری رو فشردم، بی‌این‌که کسی جواب بده درب باز شد. اروم داخل شدم و درب رو بستم. چه خوش موقع هم رسیدم، بادیدنم درب ماشین رو بست و منصرف شد از سوار شدنش. سرتاپاش رسمی و مشکی پوش بود. سختم بود حمل کردن گل‌ها و ویالون و کیفم. من خودمم زورکی جمع می‌کنم دیگه این‌ها رو کجای دلم بذارم؟! مقابلش ایستادم نگاهم می‌کرد از پشته اون عینک مارک اما حرفی نمی‌زد. گل‌ها رو رو کاپوت گذاشتم اما ویالون رو تو بغلم نگه داشتم. عینکش رو برداشت، از چشم‌هاش سرما ساطع می‌شد اما اخم نداشت، بی‌تفاوت نگام می‌کرد. این سرد شدن‌های یهوییش رو پای این نذارم که وقتی حضور متین تو زندگیم پررنگ‌تر میشه، سراغش میاد؟
خشک و جدی پرسید:
- راه گم کردی؟
- نه اومدم ماشینم رو بردارم. درضمن، این... .
به ویالون توی دستم اشاره کردم و ادامه دادم:
- متعلق به من... .
ابروهام رو به معنی نه انداختم بالا و و ادامه دادم:
- نیست. اشتباه فرستاده شده اومدم این هم پسش بدم
- این کادوی تولدته... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اره ولی یه شرطی گذاشته بودی واسم و منم قبولش کرده بودم.
اخماش رو توهم کشید و سرش رو به معنی "چی" کج کرد.
- گفته بودی حق ندارم وقت‌هایی که خودت نیستی بنوازم، پس دلیلی نداره ویالون رو جایی ببرم که تو اون‌جا نباشی. این‌جا باشه بهتره.
- کلاس‌هات چی میشن پس؟
- انگیزه‌ای دیگه واسه ادامه دادنش نیست. می‌خوام دوباره برگردم سره‌کارم دور شدم این چندوقت از حیطه‌ی کاریم خیلی.
ویالون رو سمتش گرفتم. نگاهش رو بین من و دست‌های دراز شدم چرخوند‌. تو چشم‌هام زل زد و گفت:
- کادوای که دادم رو پس نمی‌گیرم.
- منم زیره قولی که دادم نمی‌زنم.
- نزن پس.
اوف چرا همچین حرف می‌زنه؟ باید با موچین از زبون حرف بکشم. نگاه گنگ و گیجم رو که دید گفت:
- مجازی وقتی خودت تنهایی بزنی، تو جمع که هستی اگه من نباشم نزن، این‌جوری به قولت هم عمل کردی. لبخندی بهش زدم و دستم رو پس کشیدم. نگاهم رو ازش دزدیم و دوختم به گل‌های رو کاپوت گفتم:
- پرسیده بودی نظرم چیه درمورد رزسیاه؟!
نگاش کردم. هم‌چنان اخم‌هاش توهم بود اما خبری از اون سوز و سرما نبود .سکوتش رو که دیدم گفتم:
- بگم؟
اون‌قدر مظلومانه گفتم که خندم گرفت اما سعی کردم اون جو رو حفظ کنم
دست به سی*ن*ه تکیه داد به ماشینش و گفت:
- بگو
- رز سیاه به‌نظر من سمبل جاودانگی و نامیراییه. درست مثل مرگ. این ماییم که حس می‌کنیم با مرگ همه چی تموم می‌شه، ولی در اصل یه زندگی جدید تو یه دنیای جدید منتظرمونه، به قول خودت پایان هرچیزی که تلخ نیست... پس مرگی وجود نداره، وابدیه همه چیز از نظرمن ولی یه چیزی که تو اصلاً بهش اشاره نکردی این بود که چون تولید رز سیاه غیر ممکنه، "فداکاری خالصانه" یکی دیگه از معنایی این گل و من به این بیشتر اعتقاد دارم. هدیه دادنش از طرف تو رو هم می‌ذارم پای اون همه فداکاری که در حق من کردی. من باید ازت تشکر می‌کردم اما؛ اون‌قدر این اواخر اتفاق‌های زیادی پشت سر هم افتاد که... بگذریم مرور نکنیم خاطرات رو بهتره. ‌فقط می‌خوام بگم که واقعاً ازت متشکر و ممنونم. توی این مدتی که باهم زندگی می‌کردیم واقعاً اسباب زحمتت شدم، یه سری بی‌فکری‌ها و سهل‌انگاری‌ها زندگی جفتمون رو متحول کرد. تاحالا هیچ‌کَس نبوده تو زندگیم که این‌جوری مراقبت کرده باشه ازم و هوام رو داشته باشه. مرسی واقعاً!
- مگه قراره نداشته باشی از این بعد؟
اخم‌هاش توهم بود و نگاهش جدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- نمی‌دونم... نداره از این به بعد؟!
دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد غافلگیرم کرد با نگاهش. با یه خشونت زیرپوستی گفت:
- یادت رفته حرف‌هام رو کوچولو؟ گفته بودم با متین باشی یا نباشی، بامن زندگی کنی یا نکنی، این وَر دنیا وَر دل خودم باشی یا اون وَر دنیا فرسنگ‌ها ازم دور باشی مِن بعد یکی رو داری تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زندگیت به اسم آراد که هر لحظه از شبانه روز که حس کردی دوتا گوش می‌خوای واسه شنیدن حرفات، یه شونه می‌خوای واسه تکیه دادن بهش و یه آغوش می‌خوای واسه گریه کردن کافیه یه‌تک زنگ بزنی، هرجا باشم می‌رسونم خودم رو پیشت. کنارت وایمیسم حرف‌هات رو گوش میدم، می‌ذارم خودت رو هرجور که دوست داری خالی کنی بعد که اروم شدی میرم سر وقت کسایی که باعث حالِ بدت شدن. از این‌جا به بعدش دیگه به من مربوطه و اون بابا. تو کاری به این قسمت از ماجرا نداشته باش و یادت نره حرف‌هایی که گفتم رو... .
یاخودِ خدا. الان که پس بیوفتم. نه مثل این‌که حدسیاتم اشتباه از اب درامدن. باز شدن نیشم تا بناگوشم دست خودم نبود و کاملاً غیر ارادی بود
- دخالت نکنم که باز بری دسته گل به آب بدی بگی دوست‌دخترتم؟ بعد دوباره مجبور بشیم نقش بازی کنیم؟
-‌ مجبور بشم اره، چون قطعاً واسه محافظت ازت این‌کار هم می‌کنم.
- تو رو هرکی می‌پرستی بیا و این لطف رو در حق من نکن.
خندیدم و اون هم حلالی از لبخند رو لبش نشست. عینکش رو زد و در ماشین زو باز کرد:
- به حرف نگیر اون‌قدر من رو. جمع کن... .
به گل‌های روی کاپوت اشاره کرد و ادامه داد:
- باید برم. درضمن جنس فروخته شده مرجوعی ندارد.
این‌بار به ویالون توی دستم اشاره کرد. لبخندی زدم و سریع گل‌ها رو برداشتم سوار ماشینش شد. استارت زد، دنده‌عقب گرفت و رفت.
***
تو اتاقم نشسته بودم و ارشه رو می‌کشیدم رو سیم‌ها، یه ملودی اروم رو می‌زدم. حوصلم حسابی سررفته بود. متین که نشسته بود پا تلوزیون و مستند می‌دید منم که از مستند متنفر، تصمیم گرفتم بیام تو اتاقم. چیه اخه مستند؟ کم خودمون بدبختی داریم که تازه بشینیم ببینیم زندگی جانوران چه شکیله؟ به قول یکی خودِ گیاه از روند رشدش بی‌خبره، بعد واسه چی من باید بدونم چه‌جوری گل میده و میوه؟ اوف خسته کننده شده چه‌قدر این زندگی واقعاً. راستی با متین آشتی کرده بودیم. دلم نمی‌خواست قهر و دلخوری‌ها بیشتر از این بشه. مهم این بود که من حرف دلم رو زده بودم و گله‌هام رو کرده بودم،‌ دیگه کشیدن بیش از حد یه موضوعی بی‌تاثیر بود، وقتی حرف‌ها زده می‌شن دیگه قهر بی‌معنی میشه. بعدش دیگه باید هر دو جبران کنن کارهای اشتباهشون رو. که البته بازم من و متین خنثی رفتار کردیم و کاری در این راستا انجام ندادیم. حداقل من دوتا قدم برداشتم به سمتش، بوسیدمش، بغلش کردم و بابت این‌که اگر ناخواسته کاری کردم که ازارش دادم و سوءتفاهم واسش بیش اومده عذر خواهی کردم. اون هم که از خداخواسته اشتی کرد و تموم شد، هرچند که اجازه پیشروی بیش‌تر و بهش ندادم تو مبحثه بوس و بغل‌ اما اون هیچ‌کاری نکرد. عذر خواهی کردا اما با خانواده‌اش حرف نزد. البته من این‌جوری فکر می‌کنم حالا اگه تو خلوتش حرف زده رو هم نمی‌دونم... .
نواختن رو از سر گرفتم. همون ملودی اروم رو می‌زدم که درب باز و چهره‌ی برزخی متین تو چهارچوب در ظاهر شد. متعجب بهش نگاه کردم که تقریباً بلند گفت:
- اَه ترنم بس کن دیگه. هی این لَکَنته رو دستت گرفتی می‌زنی بابا بیخیال مخمون ترکید.
داخل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شد و خودش رو انداخت رو تخت. متعجب نگاهش کردم، این همه عصبانیت واسه این بود؟ با اخم‌های درهم رفت سراغ گوشیش.
- من که درب رو بسته بودم. توهم صدا تلوزیون رو زیاد کرده بودی فکر نمی‌کنم صداش اون‌قدرها هم باعث آزارت شده باشه
- خوش ندارم ترنم ویالون بزنی. چیه این هی زرت زرت تا بیکار میشی دست می‌گیری؟ بیکاری خیلی پاشو گردگیری کن یه دستی بکش به سر و روی خونه، چمیدونم تغییر دکوراسیون بده.
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم. خبر نداشت از این‌که این ویالون هدیه‌ی آرادِ و واسه همین گفتن این جمله‌ش برام عجیب بنظر امد.
- خونه مگه تاحالا کثیف بوده؟ صبح جاروبرقی کشیدم من بعدم من از کارهای خونه خیلی خوشم نمیاد. خودت که بهتر در جریانی این اواخر هم اگر کاری کردم واسه این بوده که به قول خودت بیکار بودم، یادت نره من اگه روال برگرده به قبل یه پام تو شرکته یه پام مسافرت.
از کارهای خونه خوشم نمی‌امد اما انجام می‌دادم.
این هم این‌جوری گفتم که متین خان فکر نکنه کلفت اورده‌. من یه زن مستقلم که اصلاً دلم نمی‌خواد وقتم رو با این قبیل از کارها تلف کنم، فردا، پس‌فردا که این عملیات تموم شد دست من باز‌تر میشه تو سازمان، صد البته که سرمم شلوغ تر. پس بهتره که از همین حالا متین درجریان باشه که یه موقع ناراحتی پیش نیاد
- بله می‌دونم.‌حالا چه‌قدرم که شما کار می‌کنی
- خودت بهتر می‌دونی دوست ندارم وقتم رو با کارهای خونه تلف کنم.
- اهان انجام کاراای خونه که جز وظایفت محسوب میشه، وقت تلف کردنه؟! بعد میشه بدونم وَر رفتن با این ماس‌ماسَک... .
به ویالون اشاره کرد:
- دقیقا چیه؟
- این ماس‌ماسک نواختنش یه هنره که من خیلی هم دوست دارم. بعد هم کی گفته انجام کارهای خونه جز‌ وظایفمه؟ من یه زن شاغلم، پس کارهای خونه همه‌ش گردن من نیست
- این‌که شاغلی دلیل نمیشه زن بودنت رو فراموش کنی
- متین زن بودن به این نیست که بشینی کنج خونه بشوری، بسابی و بپزی. سرباز نمی‌زنم از وظایفم، درست میگی شاغل بودنم دلیل نمیشه که فراموش کنم وظیفه مدیریت کارهای خونه رو و بخوام از زنونگیم کم بذارم اما به این معنی هم نیست که من به تنهایی همه‌ی کارهای خونه رو انجام بدم. اگه شاغل نبودم حق داشتی چون به هرحال زن و مرد باید یکی یه گوشه از زندگی رو بگیرن، اون‌جوری تو بیرون کار می‌کردی و پول در‌می‌اوردی منم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و زندگی رو سامون اما؛ حالا که جفتمون کار می‌کنیم باید کارهای خونه رو نصف کنیم. که البته تو ادمش نیستی پس واگذار می‌کنیم به یه نفره دیگه. منم تاجایی که در توانم باشه می‌کنم یه سری‌کارها رو
- صغری‌کبری نچین اون‌قدر
- اره البته اینا که صغری کبری چیدنه به قول خودت. من این‌جا فعلاً‌ به عنوان نامزدت زندگی می‌کنم. این حرف‌ها از زمانیه که زنِ رسمیت بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین