جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,116 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
قول خودت مجرد پرسه نمی‌زدی و بالاتنه‌ی لختش‌ رو برنداز نمی‌کردی
-‌ چه‌خبره این‌جا؟
برگشتم، آراد بود. تیشرت مشکی تنش بود، موهای به هم ریخته و چشم‌های قرمز و صدای دورگش نشون میداد تازه بیدار شده.
- عزیزم تو دخالت نکن.
برگشتم و نگاهی انداختم به این دختره‌ی چشم سفید. نگاهش به آراد بود که از پشت نظاره‌گر ما بود.
دستم‌ رو خوشنت‌آمیز جلوش تکون دادم. نگاهم که کرد گفتم:
- هوی چی‌ رو نگاه می‌کنی این‌جوری؟! من‌ رو ببین! تو اگه دختره پاک دامنی بودی که‌ جلو نامزده یه مرد قدعلم نمی‌کردی و بگی عاشقشی.‌ خجالت نمی‌کشی؟ اومدی تو اتاق شوهر من دوساعت بالا سرش ایستادی زاغ‌سیاهش‌ رو می‌کشی بعد نامه عاشقونه می‌ذاری واسش و وقتی مچت‌ رو می‌گیرن حین ارتکاب به جرم عوضِ این‌که شرمنده باشی، با گستاخی هرچه تمام‌تر میگی عاشقشی؟!
نگاهش بین من و آراد که حالا کنارم ایستاده بود رد و بدل شد. از این‌که گفته بود عاشق آراده کک‌ام هم نگزیده بود اما این‌که گفته بود بی‌ پدر و مادی بدجور اتیشیم کرده بوده. ذره‌ای از اون گستاخی کم نشد، بی‌پروا و جسور تو چشم‌هام زل زد و بلندتر از من داد زد:
- اره عاشقشم.‌ از خیلی وقت پیش هم عاشقشم، از وقتی که چشم باز کردم و نبود پدرم رو کنارم حس کردم آراد‌ رو دیدم و پشتوانه بودنش رو حس کردم.‌‌ حمایت‌های از من کرده که نمی‌دونی و خبر نداری. مطمئنم آراد هم من‌ رو دوست داره اما اون‌قدر مرد هست که خ*یانت نکنه در امانت‌. من مطمئنم اگه چیزی نگفته تاحالا به خاطره وجود مامانمه، نمی‌خواد شرمنده‌ی اون بشه.‌‌ آراد من‌ رو دوست داره که اگه نداشت تحصیل و وضع زندگی من براش اهمیت نداشت. خودش بود که به من گفت تحصیل کنم و اهمیتی به اوضاع ندم. خودش بود که گفت حمایت و کمکم می‌کنه چه توی درس‌هام چه توی هزینه‌های تحصیلم، اگر‌ مهم نبودم براش اجازه نمی‌داد توی خونش زندگی کنم.
بی‌ این‌که به آراد نگاه کنه خیره به من این‌ها رو گفته بود. حرف از حمایت می‌زنه و نمی‌دونه این مرد چه‌جوری و در مقابل چه افرادی واسه من سی*ن*ه سپر، و حمایتم کرده. از این‌جا به بعدش باید نقش بازی می‌کردم. دلش می‌شکست اما چاره‌ای جز این هم نداشتم. عصبی داد زدم:
-‌ نه اتفاقاً همه‌ی این‌هایی که گفتی از اقاییشه نه از عشقش به تو، آراد مگه بچه‌س که خجالت بکشه از مامانت؟ اصلاً اگه تو رو دوست داشت مگه مغز خر خورده بود که برداره من‌ رو بیاره تو ویلایی که مامانت توش زندگی می‌کنه؟ ها؟!
- می‌خواد لج‌‌ من‌رو دربیاره. می‌خواست من‌ رو کفری کنه تا برم و اعتراف کنم از عشقم نسبت بهش، وگرنه خل نیست یکی مثل تو رو کلاً تو زندگیش وارد کنه. امثال تو فقط واسه یه شبشین. دسته توی ‌ی بی‌ پدر و مادر گرفته آورده این‌جا که از حس من باخبر بشه.
گفت بازهم گفت اون کلمه‌ی "بی‌ پدر مادر" رو و کفر من‌ رو بالا ارود صبرم‌ و سر اورد. دستم‌ رو بلند کردم و چنان سیلی تو گوشش خوابوندم که دسته خودم‌هم درد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گرفت. دستش‌ رو گذاشت رو گونه‌ش. با چشم‌های به خون نشسته صورتش‌ رو برگردوند سمتم. به هیچ احدی اجازه نمی‌دادم اسم پدر و مادرم رو بیاره به زبونش. کل تنم می‌لرزید. یهو حمله کرد که بیاد بهم سیلی بزنه، چون انتظارش‌ رو نداشتم چشم‌هام‌ رو بستم و منتظر موندم تا گونم بسوزه اما با غرش آراد چشم‌هام باز شد.
- بسه دیگه هرچی سکوت کردم و هیچی نگفتم.
دست رویا تو مچ آراد رو هوا قفل شده بود، دستش‌ رو با خشونت هل داد که قدمی به عقب پرت شد. با چشم‌های از کاسه در اومده و ترسیده به آراد نگاه می‌کرد. نگاهم چرخید رو صورت آراد، منم قالب تهی کردم. چشم‌هاش به خون نشسته بود و صورتش از قرمزی به کبودی میزد. از زیره دندون‌های به هم کلید شده غرید:
- تو به چه جراتی جلوی خودم تو خونه‌ی خودم قدعلم می‌کنی جلو زنم و بی‌ احترامی می‌کنی بهش؟‌ هان؟
از صدای دادش در و دیواره امارت به لرزه درامد
رویا که مشخص بود خیلی ترسیده مِن مِن کرد:
- آ... آقا... من...
آراد بلندتر داد زد:
- من چی؟ هاان؟ من چی؟ تو کی هستی که جلو من، من من می‌کنی؟ ها؟ تو کی که با گستاخی تمام دست رو زن من بلند می‌کنی؟ کی به تو چنین جراتی رو داده که بی‌ اجازه وارد اتاق من شی؟
تهدیدوار قدمی بهش نزدیک شد. رویا ترسیده قدمی به عقب رفت، از شدت بلندی داد بعدیش چشم‌هاش‌ رو ترسیده بست.
آراد:
- تو کی باشی که نظر بدی واسه من و زن من؟ تو کی باشی که بخوای به خانواده‌ی زن من توهین کنی؟ تو کی که بخوای پاکیه زن من‌ رو ببری زیره سوال؟
از دور طیبه خانوم رو دیدم که دون دون از پله‌ها اومد بالا، با دیدن رویا ترسیده و هراسون دوید سمتمون. از صورت پف کرده‌اش مشخص بود خواب بوده و احتمالاً از صدای داد آراد بیدار شده.
آراد:
-‌ اگر فکر می‌کردم لطف‌ و بخششم بهتون باعث میشه چنین توهمی برداری و چنین دل و جراتی پیدا کنی عمرا کمکی بهتون می‌کردم.
طیبه خانوم ترسیده، درحالی که نفس نفس میزد گفت:
- چه خبره این‌جا آقا؟ چی شده؟
رو به‌ دخترش ادامه داد:
- ورپریده چی شده که آقا این‌جوری میگه؟ چی گفتی که این‌جوری آقا رو عصبی کردی؟
آراد:
- طیبه خانوم دسته شماهم درد نکنه. این بود مزد دسته من؟ این بود جواب کمک‌های من؟
طیبه خانوم از همه‌جا بی‌خبر گفت:
- اقا یه چیزی بگید خب، بخدا نمی‌دونم چی شده. بگید ببینم این دختر چی گفته که سزاوار این خشم شماعه.
آراد:
-‌ فکر می‌کردم از خانومی کم نداره دخترت، فکر می‌کردم ادب و متانت‌ و نجابتی که تو شما هست تو دخترتون هم هست اما؛ الان فهمیدم تو تربیت دخترتون کم کاری کردین و سهل‌انگاری که چنین پر‌رو و گستاخانه تو خونه‌ی خودم به زنم اهانت می‌کنه، که جلوم، قد علم می‌کنه جلو زنم، من‌ رو هیچ درنظر می‌گیره که حمله‌ور میشه سمت زنم. فکر کرده منم همین‌جور می‌ایستم و نگاهش می‌کنم؟! با نهایت احترامی که دارم واستون اما همین حالا وسایلتون رو جمع می‌کنید و می‌رید از این‌جا. اصلاً و ابداً دلم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌خواد ببینمتون دیگه این‌جا.
دلم نمی‌خواست طیبه خانوم رو از این‌جا بیرون کنه. دخترش خطا کار بود و خطاش قابل بخشش نبود اما روا نمی‌دیدم که طیبه خانوم بخواد تاوان کاره اشتباه دخترش‌ رو پس بده. هرچی نباشه اون نان‌اور خونه بود و جایی نداشتن جز این‌جا.‌ آراد جلوتر از من ایستاده بود. از پشت با بازوش چنگ زدم و کنارش ایستادم. هنوزهم چشم‌هاش قرمز بود، عصبی بود اما اروم سوالی به من نگاه کرد
- خیلی خب باشه دیگه تمومش کن آراد، اروم باش.
طیبه خانوم اشکش چکید رو صورتش و با بغض گفت:
-‌‌ اخه آراد خان بگید به من این دختر چیکار کرده که حق ما اینه! مگه‌ این دختر اصلاً می‌تونه چیکار کنه؟‌ مگه کلاً چند سالشه اقا؟ این بچه تازه یه هفته‌س وارد نوزده سالگی شده.
آراد:
- از خودش بپرسید چی گفته و چیکار کرده.
رویا از گریه کردن مادرش شاکی و کلافه‌تر شده بود واسه همین داد زد:
- اره مامان از من بپرس چیکار کردم، از من بپرس. می‌دونی چیه؟ تا حالا من هرچی کشیدم هرچی چشیدم تقصیره تو بوده و کم کاری‌های تو. تو اگه عرضه داشتی نمی‌ذاشتی چنین به فلاکت و بدبختی بی‌اوفتیم، که کسی مثل این آقا به ما ترحم کنه و ما رو راه بده تو خونه‌ش. تقصیره توعه که همیشه من‌ رو بچه خطاب کردی و می‌کنی، تقصیره توعه که با رفتارت با من تو چشم همه من‌ رو یه دختر بچه‌ی هفت ساله نشون دادی، هی گفتی بچه و بچه تا همه باور کردن من یه بچم، تا ندیدن بزرگ شدن من‌ رو، تا ندیدن خانوم شدن من‌ رو تا ندیدن عاشق شدن من‌ رو. تو اگه مدام من‌ رو تو چشم آقا بچه نشون نمی‌دادی از خیلی وقت پیش می‌تونستم دل آراد خان رو ببرم اما تو نذاشتی. اگه تو... .
با سیلی محکمی که از مادرش خورد صداش خفه شد.
طیبه خانوم تو شوک بود، راستش دلم گرفت از این‌که این‌جوری جواب زحمت‌های مادرش‌ رو داد. هرچی نباشه اون جون می‌کند تا یه لقمه نون دربیاره که این دختر شب گرسنه نخوابه تا شب سرش‌ رو، روی بالشت نرم و گرم بذاره و بخوابه. ناحقی بود در حق چنین مادری... .
طیبه خانوم:
- شرمنده‌ام کردی دختر. نه واسه اعترافت به حست بلکه واسه این شرمندم کردی که جلو بقیه این‌جوری از زحمات من تشکر و قدردانی می‌کنی. این‌جوری منِ مادره تو که پیرش درامد تا تو قد بکشی رو خورد می‌کنی. من این‌جوری تو رو تربیت کردم؟‌ نون حلال بهت ندادم که من... .
رویا اشکش درامده بود، هق زد:
- مامان... .
طیبه خانوم نذاشت حرف بزنه:
- برو برو تو اتاقت تا بعداً به حساب چشم سفیدی‌هات برسم خیره‌سر.
رویا بازهم خواست حرف بزنه که با داد طیبه خانوم درجا پرید. نگاه خصمانه‌ای به من و آراد انداخت و رفت.
طیبه خانوم:
- من سر به زیرم آقا در برابر شما. حق دارین هرچی بگید. نمک خوردم و نمکدون شکستم، کم کاری از من بوده. اون‌قدر به فکر رفاهش بودم که قافل شدم از تربیتش. فکر می‌کردم نون حلال بخوره حلال‌زاده بار میاد، نگو این‌طور نبوده.
نگاهش سمت من چرخید و ادامه داد:
-‌شرمنده‌ی شما هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هستم. دفعه اولتون بود می‌اومدین این‌جا و این‌جوری تو خونه‌ی شوهر ازتون پذیرایی شد.
لبخند مهربونی بهش زدم، نزدیک رفتم و دستی به بازوش کشیدم:
- مهم نیست طیبه خانوم. شما هرکاری از دستتون اومد انجام دادین.
طیبه خانوم:
-‌نفهمیدم کی این بچه بزرگ شد اصلاً. من کسی‌ رو تو این دنیا ندارم جز این دختر خانم.
رو به آراد ادامه داد:
-‌ میرم وسایل‌هامون رو جمع کنم. حلال کنید و ببخشید آقا هرچی بدی دیدین از من و دخترم. نوجونه یه کاری کرد.
شرمنده و سر به زیر خواست عقب گرد کنه بره که دستش‌ رو گرفتم و مانع شدم. نگاهی به آراد انداختم، بدون ملایمتی با همون اخم‌ها نگاهمون می‌کرد. نگاهم‌ رو که حس کرد چشم دوخت به من. از قرمزی صورت و چشم‌هاش دیگه خبری نبود، آروم‌تر شده بود. التماس‌گونه نگاهش کردم. انعطافی که ازش ندیدم رو به طیبه خانوم گفتم:
- من تو این چند روز جز خوبی و لطف از شما چیزی ندیدم.‌ مطمئنم آراد هم تو این چندسال چیزی جز این ندیده از شما. گناه دخترتون کم نیست اما جزاش هم این نیست، من اصلاً و ابداً دلم نمی‌خواد این‌جوری بشه و تاوان کاره اون رو این‌جوری بخوایین شما پس بدین. بنظرم با این کار نه درس می‌گیره از گذشته و خطاش نه چیزی. بلکه بدتر لج میکنه و کارهای اشتباه‌تری می‌کنه. تربیت کردن با تنبیه کردن ناسازگاره. من عصبیم و آراد عصبی‌تر اما نه از دست شما، تو لحظه اتفاقاتی افتاد که نباید. الان که آروم‌تریم باید با فکرتر تصمیم بگیریم. شما از این‌جا هیچ‌جا نمی‌رید.
رو به آراد ادامه دادم:
-‌ مگه نه آراد؟
دست به کمر نظاره‌گرمون بود. نفس کلافش‌ رو بیرون داد اما چیزی نگفت.
طیبه خانوم:
-‌ خدا از خانومی شما و آقایی، آقا کم نکنه. کم زحمت ندادیم ما، بر هیچ‌ک.س پوشیده و پنهان نیست لطفی که به ما داشتن. هرچی بگم و تشکر کنم از مهر و محبتی که داشتن به من آراد خان، کم گفتم اما؛ من خودم شرمنده‌م نمی‌تونم بمونم این‌جا.
خواست دوباره بره که دستش‌ رو محکم گرفتم. به آراد نگاه کردم، سرم‌ رو مظلوم کج کردم و هرچی التماس بود رو، تو نگاهم ریختم. نمی‌دونم تو چشم‌هام چی دید که خیره بهم بدون هیچ نرمشی گفت:
- عصبی بودم طیبه خانوم یه چیزی گفتم. نیازی نیست جایی برین، بمونید و دخترتون رو درست تربیت کنید. منتهی مِن بعد من اگه اومدم این‌جا نمی‌خوام دخترتون رو ببینم. بمونه تو ویلا ولی از اتاقش بیرون نیاد کلاً تا وقتی من بیدارم.
عجب آدمی بود این.‌ قبول کرده بود حرف من‌ رو ولی حرف خودش رو هم به کرسی نشوند.
طیبه خانوم:
-‌ از شما زیاد به ما رسیده آقا. می‌دونم شما آدم بی‌منطقی نیستین و اگه حرفی زدین از سره عصبانیت بوده، اما دیگه موندن ما این‌جا بی‌جا و نادرسته. با اجازتون می‌ریم ما که زحمت‌ و کم کنیم
مداخله کردم:
- شما هیچ‌کجا نمی‌رید. همین که آراد گفت همون میشه‌.
طیبه خانوم:
- ولی خانوم اخه... .
نذاشتم کامل کنه حرفش‌ رو:
- حرف نباشه... .
اخم کردم و ادامه دادم:
- رو حرف آراد خان حرف نمیاری طیبه خانوم.
جدی گفته بودم و راه پس و پیش‌ رو به روش بسته.
لبخند محزونی زد و گفت:
- ممونم. به خدا که نمی‌دونم چه‌جوری ازتون تشکر کنم.
رو به آراد ادامه داد:
- خیلی مردی آراد خان‌. تو این دنیا هیچ‌ک.س به اندازه شما نبوده واسه ما. من بازهم شرمندتونم. به خدا که دست بوستونم. اجاز بدین دستتون رو ببوسم.
قدمی بهش نزدیک شد دست دراز کرد دست‌ آراد‌ رو بگیره که آراد با اخم دستش‌ ر. عقب کشید و گفت:
- نیازی نیست به این کارها. خیلی خب دیگه برید به‌ کارتون برسید.
طیبه خانوم بالاخره بعد از کلی تشکر و قدردانی دل کند و رفت که صبحونه رو واسه ما اماده کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
***
نیم ساعتی بود تو جاده افتاده بودیم. سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کردم بارگیری انجام شد. کشتی‌ها دیر کردن کم‌کم همه‌ مردم می‌اومدن اون‌ اطراف اما هرجوری که بود تونستیم بدون دردسر پشت‌ سر بذاریم و حل کنیم همه‌چی‌ رو بی‌خوابی دیشب داشت کار دستم می‌داد مخصوصاً هم که‌سرم به شدت درد می‌کرد. خداروشکر باز با آراد تو یه ماشین بودیم و اون رانندگی می‌کرد وگرنه اگه می‌خواستم تنها بیام تصادفه رو کرده بودم... .
دستم‌ رو تکیه دادم به پنجره و با انگشت شصت و اشاره چشم‌هام‌ رو ماساژ دادم، مطمئنم رگه‌های قرمز توش نمایان شده. کلاً وقتی بی‌خواب میشم چشم‌هام قرمز می‌شَن.
- صبح که‌ خوب بلبل زبونی می‌کردی چی شده الان ساکت شدی؟
آراد بود. معلومه دلش می‌خواد بحث چند ساعت پیش‌ رو پیش بکشه با وجود خستگی تن و روحم، تن دادم به خواسته‌ش.
سرم‌ رو بلند کردم و نگاه خستم‌ رو دوختم بهش. نگاهم که روش طولانی شد نیم نگاهی بهم انداخت. بادیدن چشم‌های خسته‌م اخم‌هاش تو هم رفت:
- چته چرا چشم‌هات اون‌قدر قرمزه؟
بی‌ رو دروایستی گفتم:
- دیشب نخوابیدم
- و دلیلش؟
- دلیل خاصی نداشته
کنایه‌وار گفت:
- که‌ نداشته!
- مگه قراره دلیلی داشته باشه؟
وقتی دید باوجود خستگیم کل‌کل می‌کنم، کوتاه نیومد. هر چند که این بشر، کلاً دربرابر هیچ‌کَس و هیچ‌چیز کوتاه نمیاد
- نه خب دلیل نمی‌خواد. فقط واسم سوال شد چه‌طوری با این‌که دیشب نخوابیده بودی، صبح اون عَلَم‌شنگه رو راه انداختی و اون‌جوری هوار می‌کشیدی.
این همه اصرار واسه چیه؟ می‌خواد اعتراف بگیره از من؟ هه به همین خیال باش آراد خان که من به این زودی وا بدم اما؛ خب می‌رسونم تو رو به اون چیزی که‌ می‌خوای
- صبح من هوار نکشیدم بی‌خود.
- اها پس دلیل داشته
- معلومه که داشته
- احیاناً دلیلش غیرتی شدنت رو من نبوده؟
رسیدیم به همون جای حساس مکالمه.
- نه
- اون یکی دلیلت چیه اون‌وقت؟
چپ‌چپ نگاهش کردم. ببین چه آدمیه‌ها. در هر صورت حرف خودش رو می‌زنه. با این حال رو راست گفتم:
- من به هیچ‌وجه به هیچ احدی اجازه نمیدم به خانوادم توهین کنه.
- اون که اره اما تو ظاهراً شروع کننده دعوا بودی. می‌تونستی ولش کنی بری تو اتاقت، نکردی این‌کار رو و در عوض دسته دختره رو گرفتی و گفتی تو اتاق شوهر من چیکار داری.
- خب به هرحال یهو برسی ببینی یه دختر داره میره تو اتاق یه پسر بعد ببینی بالا سرش ایستاده به بالا تنه لختش خیره‌س بعد ادعا پاک دامنی داشته باشه یه کم عصبی کننده‌س‌.
- کدوم قسمتش اون وقت؟
- چی؟
-‌ کدوم قسمتش عصبیت می‌کنه؟ به بالا تنه‌ی نگاه کردنه یا اداعا پاکدامنی داشتنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تیزتر از این حرفاعه این بشر. اما خب می‌تونم من از پس این زبون بر بیام.
- جفتش دیگه
- اما من این فکر‌ رو نمی‌کنم
- چی فکر می‌کنی؟
نگاه معناداری بهم انداخت، پوزخند داشت اما تمسخرآمیز نبود:
- من که‌ میگم قسمت اول ماجرا بیشتر عصبیت کرده.
- اصلاً هم اینطور نیست.
- پس چرا از اتاق من کشیدیش بیرون؟
- می‌فهمید فهمیدم و چیزی نگفتم شک نمی‌کردن بهمون؟
- اولاً که از کجا می‌خواستن بفهمن؟! دوما بفهمن چی میشه مگه؟!
- اولاً که اون ویلا سرتاسرش پره از دوربینه از قضا همون دختره سیستم‌ها رو بررسی می‌کنه، پس خیلی راحت میتونست بفهمه. دوماً اگه می‌فهمید به مامانش هم می‌گفت. سوماً مگه نگفتی شاپور هم رفت و امد داره به اون ویلا بعد نمیگی اگه طیبه خانوم به شاپور بگه چرا این دختره به اصطلاح نامزد واسش مهم نیست چنین چیزی!
- اولا که دختره نمیاد به مامانش بگه من این‌کار رو کردم.‌ یه جوری یه داستانی سر هم می‌کرد که خودش پیروز میدون بشه. بعدم طیبه خانوم مگه خل بیاد به شاپور بگه دخترم عاشقه اراده و با وجود نامزدش رفته تو اتاقش؟
اوه حالا چی بگم؟ کم اوردنم‌ رو که دید سرش‌ رو چرخوند و نگاهم کرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
- دیگه من صبح این به فکرم نرسید.
عاقل‌اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
- تو که راست میگی
سکوت کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. خوابم میومد در حد مرگ.
- اون‌قدر سخته واست؟
نگاهش کردم، داشت نگاهم می‌کرد. سرم‌ رو به معنی "چی میگی" تکون دادم‌. حواسش‌ رو جمع رانندگیش کرد و گفت:
- این‌که اعتراف کنی.
فهمیدم منظورش‌ رو اما چیزی نگفتم. نگاهم که کرد چشم‌غره‌ای بهش رفتم. تک خندی زد و نگاه ازم گرفت.
- همه‌ی این‌ها رو هم که فاکتور بگیریم من این‌کار رو واسه خودش کردم
- واسه خودش؟!
- بله واسه خودش
- چرا اون‌وقت؟ چه لطفی کردی بهش با این کارت؟
- اون یه دختره کم‌ سن‌ و ساله که حس و شور و هیجان نوجوانانه‌ش کنترلش می‌کنن، دلم نمی‌خواست این حس رو خرج ادمی مثل تو بکنه.
یا حسین غریب به طرز وحشتناکی اخم‌ها‌ش به هم‌گره خوردن‌. حالا چیکار کنم؟! یا پنج‌تن خودت نجاتم بده.
- یعنی این‌که قطعاً تو اون‌ رو تو زندگیت قبول نمی‌کردی، اون هم که توهم برش داشته بود فکر می‌کرد دوستش داری، دلم نمی‌خواست به پای تو با اون توهماتش بسوزه‌. تو ادمش نبودی آراد، حس اون الان نابه، حیفه پای تو حیف شه. با این کار غرورش رو شکستم ولی عوضش تو نگاهش تو فرق کردی و فهمید حسی بهش نداری.
- حالا از کجا می‌دونی حسی بهش ندارم؟
- الکی دیگه کش نده، اگه دوستش داشتی که اون‌جوری باهاش رفتار نمی‌کردی.
نه ظاهراً آروم بود. خوبه نزد اَتکم‌ رو پَتَک کنه. والا من اگر بودم دماغ و فک و دندون واسه طرف نمی‌ذاشتم... .
- بخدا که خیلی از خود راضی.
- وا چرا؟!
- چشمت کار نمی‌کنه من یه عاشق پیشه داشته باشم؟ بابا چه آدمی هستی. خیلی حسودی بخدا.
واقعاً دیگه نمی‌تونستم چشم‌هام‌ رو باز نگه دارم. سرم‌ رو تکیه دادم به پنجره و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- من دارم غش می‌کنم از شدت بی‌خوابی. هیچی نگو دیگه بذار بخوابم.
چشم‌هام‌ رو بستم. اون‌هم دیگه حرفی نزد.
شاید به بیست ثانیه نکشید که تو دنیای بی‌خیالی فرو رفتم.
"از زبون آراد "
خیلی طول نکشید که نفس‌هاش منظم شد و این نشون می‌داد که خوابش برده. سر تا پا مشکی پوشیده بود، تو لباس‌های اسپرت یه جور خوشگل می‌شد تو لباس‌های مجلسی و رسمی یه جوره دیگه. اصلاً این دختر با هر تیپ و قیافه‌ای خوشگله. مثلاً دیشب موقع شام تو اون لباس‌های گَل‌ و گشاد کیوت و دوست داشتنی بود. تو اون لباس قرمز مجلسی خواستنی. کاری کنه یا نکنه واسه زیباییش، زیباعه. ذهنم پرکشید به اون موقع که پشت به من ویالون به دست رفت تو دریا. خیره از پشت سر بهش چشم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دوخته بودم و منتظر بودم تا بزنه. وقتی شروع کرد داشتم پرت می‌شدم به گذشته اما وقتی شروع کرد به خوندن نفسم تو سینم یه لحظه گره خورد. صدای رسا و فوق‌العاده زیبایی داشت. موقع اوج گرفتن یه کم ارتعاش داشت اما نه اون‌قدر که تو ذوق بزنه یا حسش کنی. این‌ رو منی که سرتا پا گوش شده بودم و به نوای سوز صداش گوش می‌کردم می‌فهیدم. خیلی با سوز و احساس می‌خوند، حس می‌کردم مخاطبش منم، اون موقع نمی‌دونستم محو صداش بشم یا محو چیزی که داره می‌خونه. اون‌قدر که بعد از اجراش نفهمیدم صورتش خیس از اشکه، اون‌قدر که نتونستم درست و حسابی ازش تشکر کنم. بعد از تنها گذاشتنش رفتم تو اتاقم. لباس‌هام‌ رو با حرص کندم و اون اهنگ‌ رو دانلود کردم. بعداز تولدش به بعد تنها اهنگی که گوش میدادم اهنگ رز از مسیح و آرش بود، بی‌ این‌که به متن اهنگ توجه کنم فقط واسه این‌که گله مورد علاقه‌ش رزه قرمزه اون اهنگ‌ رو گوش می‌دادم. حتی واسه همین گفتم تو کل پاغچه‌های خونه رز قرمز بکارن با وجود دردسر‌های زیادی که داشت... .
بالغ بر هزار بار پلی کردم و گوش کردم این اهنگ جدید‌ رو تا بالاخره گوشیم خاموش شد و خودم بی‌هوش.
خم شدم و از تو داشبور کابل aux رو برداشتم. گوشیم‌ رو به سیستم ماشین وصل کردم، همون اهنگ‌ رو پلی کردم. واسه این‌که بیدار نشه صدا رو کم کردم.
(دلتنگه توام...)
دلتنگ منی که نزدیک‌تر از هرکسی‌ام بهت؟
(بی تو همه جا دلگیره برام...)
همه جا دلگیره واست بی من؟ پس پیشه متین چیکار می‌کنی؟ اصلاً با متین چیکار داری تو؟
(قدی که به تو وابسته شدم، تقصیره منه لعنت به خودم...)
چرا لعنت به تو؟ لعنت به منی که ناخواسته آتیش خواستنت تو تنم روشن شد، لعنت به منی که این‌جوری وابستت شدم. لعنت به منی که خودم با دست‌های خودم تو رو هل دادم سمت متین.من اگه نمی‌گفتم بینمون چیزی نیست اون حتی جرات نمی‌کرد بیاد دَم‌پَرت چه برسه بخواد مخت رو بزنه
(من روز و شبم تکراره غمه زنده‌ام ولی با اصرار همه...)
اره زندگی من روز و شبش، اصلاً سرتاسرش غمه و درد. توی سینم یه درد جاوادانی دارم. عمرم اسمش زندگیه اما نیست، اگه روپام اگه نفس می‌کشم واسه گذروندنشه، نه چیزه دیگ...
(از خواب این کابوس چرا منو بلند نمی‌کنی؟...)
اخه تو چه کابوسی داری لعنتی؟ ها؟! کجای زندگیت کی سایه انداخته که نابودش کنم؟ متین؟! اگه متینه پس چرا انتخابش کردی؟
(چند وقته صوریم شده بگو بخند نمیکنی...)
دِ اخه مقصرش خودتی. مقصر این سوز و سرمای چشم‌هام خودتی. مقصره این سفت‌ و سخت شدنم خودتی. بانتخاب اون من‌ رو به این روز و حال انداختی. من‌ رو سرگردون و کلافه کردی. من که تاحالا تو زندگیم، ذهنم درگیره کسی نبوده، چرا من‌ رو درگیر خودت کردی؟ چرا اگر کردی ولم کردی؟
(سکوتم و میبینی و کاری نمی‌کنی برام...)
سکوت؟! تو کی سکوت کردی اخه؟ تو که‌ من تا یه چیز بگم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یکی رو شیش‌ تا جوابم میدی.
( از کی تماشاگر شدی تو تک‌تک خاطره‌هام...)
من؟! من کی تماشاگر لحظه‌های زندگیت بودم؟کاری به گذشته ندارم. اما مگه این من نیستم که میگم هرجا هرطوری شد بیا پیش من، به من بگو؟ مگه من با زبون بی زبونی نمیگم تنها حامیت منم، پس به من تکیه کن! پس چرا این‌طور میگی بی‌چشم و رو؟
(قدی ک ب تو وابسته شدم،تقصره منه لعنت ب خودم...)
اره من اون‌قدر به تو وابسته شدم که حتی نمی‌تونی تصورش‌ رو بکنی. اون‌قدر وابستت شدم که لعنت می‌کنم خودم‌ رو. نفرین می‌کنم این قلبه افسار‌گسیخته رو... .
اون‌قدر این اهنگ‌ رو پلی کردم و اون‌قدر باخودم کلنجار رفتم تا بالاخره رسیدیم. ماشین‌ رو تو پارکینگ پارک کردم، کمربندم‌ رو باز کردم و کج شدم سمتش‌ همچنان توی همون حالت خواب بود. کوچک ترین تکونی به بدنش نداده بود تو طول مسیر. ساعت‌ رو چک کردم، دو بعدازظهر رو نشون میداد. دستم‌ رو گذاشتم روی بازوش و اروم تکونش دادم.خواب سبک بود.
صداش زدم:
- ترنم!
هووم خفه‌ای کشید. لبخندی که داشت میومد رو لب‌هام بشینه رو قورت دادم.‌ چشم‌هام‌ رو بستم و دوباره صداش زدم:
- ترنم پاشو دیگه.
بالاخره سرش‌ رو از پنجره برداشت. تو سفیدی چشم‌هاش رگه‌های سرخی هنوز نمایان بود.‌با نگاه گنگی اطراف‌ رو دید. بعد متوجه شد کجاست. دستی به گردنش کشید. خمیازش‌ رو با دسته دیگه‌ش پنهون کرد و با صدای خابالودی گفت:
- چه‌قدر زود رسیدیم.
دست چپم‌ رو بند فرمون کردم و گفتم:
- از بس شلوغ بود جاده‌ها کلی تو ترافیک گیر کردیم، بعداز اون‌هم من چند جا کار داشتم رفتم اون‌ها رو هم حل کردم... الان ساعت دو بعدازظهره. یعنی بیشتر از شش ساعته خوابیدی تازه میگی چه‌قدر زود رسیدیم؟!
جفت ابروهاش بالا پرید و گفت:
- اوف پس چه‌قدر خوابیدم.
- بله شما استراحتت‌ رو کردی و الان نوبت منه.
از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم سمت ساختمان. میز ناهار اماده بود تصمیم گرفتم قبل هرکاری غذا بخورم و بعد برم بخوابم، همین‌کار هم کردم. ترنم هم به تقلید از من همین‌کار رو کرد. دست‌هامون رو شستیم و نشستیم پشت میز و مشغول شدیم... .
زیر چشمی حواسم بهش بود. خیلی اروم و مبادی آداب غذا میخورد.
- وای چه‌قدر گردنم درد می‌کنه.
قاشق چنگال‌ رو ول کرد تو بشقاب و دستی کشید به گردنش کشید.
بی‌ این‌که نگاهش کنم گفتم:
- منم اگه شش ساعت بی‌حرکت یه جا می‌خوابیدم همین‌جور می‌شدم.
- اون‌قدر خسته بودم که زودی خوابم برد.
- به گلی خانوم بگو یه مسکن بهت بده بعد از غذا.
سری تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد. دوقاشق بیشتر نخورده بود که گفت:
- میگم خونه هم خیلی سوت‌ و کور شده‌ها! خوبه زنگ بزنم بگم شروین و شادی با داداشش بیان این‌جا شام‌ رو.
بد فکری نبود، سری تکون دادم و گفتم:
- اوکی مشکلی نیست.
لبخندی زد و دوباره شروع کرد. شروین و شادی چند وقتی بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که رفته بودن خونه‌ی کیارش؛ داداش شادی. کیارش مجرد بود و سوئد زندگی می‌کرد. وقتی خبره بارداری شادی رو شنید اومد ایران و گفت که اون‌ها برن خونه‌ش. کیارش هم از دوست‌های دوران دانشگاهیمه و صمیمت زیادی دارم باهاش اما نه به اندازه‌ی شروین برای همین‌ هم نیومد این‌جا بمونه و خونه‌ی خودش رو ترجیح داد. زودتر از ترنم با یه نوش جونت از سره میز بلند شدم. رفتم توی اتاق جدیدم، هنوز به این‌جا عادت نکردم اما مهم نیست. دلم می‌خواد ترنم تو اتاق خودم بمونه. لباس‌هام‌ رو دراوردم و ریختم پایین تخت. طبق عادت با یه شرت خزیدم زیر پتو و چشم‌هام‌ رو بستم. بیشتر از هفت ساعت رانندگی کرده بودم. کل تنم کوفته شده بود.اون ترافیک لعنتی کار رو سخت کرد یه مقدار. نمی‌دونم چقدر گذاشت که خوابم برد... .
با صداهای نامفهوم لای پلکم‌ رو باز کردم.
خوب نمی‌شنیدم چی میگه، اما صاحب صدا رو خوب می‌شناختم، ترنم بود. به زور از آغوش تخت دل کندم. رفتم سمت کمد لباس‌ها. تیشرت و شلوار اسلشی بیرون کشیدم و تن کردم، همه‌ی لباس‌‌هام اون‌طرفه و چیزه زیادی این‌جا ندارم. آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بیرون. ترنم اصولاً با صدای بلند صحبت نمی‌کنه... .
تو سالن نشیمن بالا بودن. رفتم همون سمت، صداها رو واضح‌تر می‌شنیدم. اخم‌هام‌ رو کشیدم توهم. شاپور این‌جا چیکار داشت؟!
شاپور:
- ای بابا چه‌قدر غر میزنی کاریه که شده دیگه. از الان تا دوساعت دیگه فرصت دارین که حاضر شین. برو آراد‌ رو هم بیدار کن که دیر نرسید. من دیگه باید برم. ترنم دیر نکنیدهت!
شاپور بلندشده بود و سمت درب میومد که بره. من‌ رو که دید، وایساد:
- به‌به شاخه‌شمشادم. چه عجب از خواب پاشدی. ساعت پنج بعدازظهره‌ها گل‌پسر!
از این لفظ‌های "شاخ‌شمشاد" و "گل پسر" خوشم نمیومد. اخم‌هام‌ رو بیشتر توهم کشیدم و رفتم سمت مبلمان. به ترنم نگاه نکردم و بی‌توجه به حرف‌هی شاپور گفتم:
- چه‌خبره این‌جا؟ کجا دیر نکنیم؟
رو یکی از مبل‌ها نشستم. شاپور هم مقابلم نشست.
شاپور:
- مهمونی افعی امشبه
جفت ابروهام پرید بالا:
- امشب؟ چرا زودتر خبر نکردی؟
شاپور:
- خودمم صبح فهمیدم. یعنی کارت‌ها رو صبح فرستادن.
- گفته بودی یکی دوشب بعده بارگیریه که.
شاپور:
- گفته بودم‌ هم که مطمئن نیستم. من تدارک نمی‌بینم اون مهمونی رو که اخه.
ترنم:
- اخه این چه طرز مهمون دعوت کردنه! من اماده نیستم. آراد تو یه چیزی بگو.
نیم نگاهی بهش انداختم. لباس‌های لش و گشاده تو خونه‌ای پوشیده بود. موهای نم‌دارش نشون میداد که دوش گرفته.
- چرا همون صبح خبر نکردی؟
شاپور:
- حالا هی این دوتا میگن چرا صب نگفتی چرا زودتر نگفتی. بابا این موبایل بی‌صاحابم افتاد تو چاه دستشویی چه‌جوری زنگت می‌زدم اخه؟!
ترنم تک خندی زد، پوزخند داشت میمود رو لب‌های منم بشینه که جلوش‌ رو گرفتم
ترنم:
- مگه نمی‌گید مهمونی بالماسکه‌س؟! من نه ماسک دارم نه لباس مناسب. تو دوساعت چه‌جوری اخه هم لباس بخرم هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حاضر شم؟ کاش ظهر اومده بودی گفته بودی. میشد یه کاریش کرد.
چشم دوختم به شاپور و منتظر نگاهش کردم. قطعاً فکرِ این‌جاش‌ رو هم کرده بود.
شاپور:
- نترس. تا کارت‌ها به دستم رسید حل کردم همه چی‌ رو. لباس‌ها و نقاب واستون خریدم و الان بسته بندی شده رو تختتونه.
تعجب برانگیز نبود، شاپور همیشه فکر همه‌جای کار رو میکرد.
ترنم دوباره غر زد:
-‌ اومد و لباس اندازه‌م نبود یا خوشم نیومد اون‌وقت چی؟
شاپور از جاش بلند شد و جدی جوری که دیگه جای حرفی باقی نمونه گفت:
- اون‌قدر غر نزن دختر.‌ شبه عروسیت نیست که بگی خوشم میاد و نمیاد. اون لباس‌ رو از یکی از بهترین مزون‌های شهر سفارش دادم. قبلش‌ هم سپردم از مینا سایزت‌ رو بگیرن. ظاهراً اون‌هم از رو لباس‌های قدیمیت گفته. پاشو برو حاضر شو اون‌قدر هم بهونه گیری نکن. هدفتون رو یادتون رفته شما مگه؟ همین مهمونی خیلی مهمه، ساعت هشت باید اون‌جا باشید. تازه ساعت پنج و نیمه، دیر نکنید که خراب نشه همه چی.
می‌دونستم می‌تونه بازهم این بحث‌ رو کش بده اما چیزی نگفت و رفتن شاپور رو نظاره‌گر شد. حواسش به من نبود. نمی‌دونم چرا وقتی نگاهم نمی‌کرد و چشم ازم می‌دزدید عصبی می‌شدم! مثل همین الان.
- نمی‌خوای بری حاضر شی؟ وقت نداری‌ها
سرش‌ رو سمت من برگردوند و نگاه گنگی بهم انداخت‌.
- ها! اره راست میگی
از جاش بلند شد و ادامه داد:
- بهتره من برم که دیر نکنیم.
چیزی نگفتم، عقب گرد کرد و رفت. منم ازجا بلند شدم و رفتم توی اتاقم.‌‌ باید یه دوش مفصل میگرفتم.
"از زبون ترنم"
کلافه با اعصابی داغون وارد اتاق شدم، چشمم‌ رو تو اتاق گردوندم وقتی رو تخت پیداش کردم نفسه کلافم‌ رو بیرون فرستادم. پا تیز کردم سمتش، سه تا کاور رو تخت بود. یکی کت و شلوار و یکی لباس مجلسی و یکی مانتو. اول مانتو رو برداشتم، مشکی بود و مدل خفاشی که بلندیش تا مچ پام می‌رسید، دوره مچ دستم تنگ می‌شد و سنگ‌دوزی شده بود.خوبه فقط قزن داشت جلوش. سرکی تو پاکتی که اون‌جا بود کشیدم، شال حریره مشکی، اون‌قدر سبک و لطیف بود که خدا می‌دونه. واقعاً از بهترین جنس‌ها بود. نگاهی به برند روش انداختم، نیش‌خندی زدم. یکی از بهترین برندها. بیخیال کاور لباس مجلسی رو برداشتم و بازش کردم. لباس‌ رو بیرون کشیدم، نگاهش که کردم آه از نهادم بلند شد.‌ اوف این چی بود دیگه! پارچه‌ی مشکی لمه‌ی پولدار؟ جنس پارچه‌ش خیلی اعلا بود خوش دوخت بود خوده لباس، اما؛ مشکل مدل دوختش بود. یقیه‌ش به طرز فجیعی باز بود. از سی*ن*ه تا وسط‌های شکمم چاک داشت. بدتر از اون، چاک روی پام بود، که اون‌هم تا وسط‌های رونم می‌رسید. خب اینم از حسن سلیقه‌ی شاپور. معلوم بود بهتر از این نمیشه. پوفی کشیدم که درب باز شد، برگشتم و قامت آراد رو دیدم. فوری لباس‌ رو برگردونم تو کاور. چاره‌ای جز پوشیدنش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین