- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
با دختری هم میخوابه صرفا نه تنها خودش بلکه دختره هم رضایت داره از این موضوع. از اینها که بگذرییم میرسیم به شغلش، خب متین واقعاً شغلش و پولی که بدست میاره حلاله اما آراد چی؟ یه خلافکار که مواد مخدر رو تو کل کشور پخش میکنه و دسترسی اون رو واسه جوونهای کشورش راحتتر میکنه، آیا کاره درستی انجام میده؟ هرچند که اون اونها رو مجبور به خرید مواد نمیکنه ولی خب در هر صورت کارش نادرسته و پولش نادرستتر. بعضی موقعها حس میکنم آراد خودش هم به این کار راضی نیست و اصلاً دلش نمیخواد تن بده به اینکار ولی مجبوره، چون وقتی نزدیک میشیم به زمان بارگیری و حرف میزنیم درموردش با بیمیلی حرف میزنه. تاجایی که میتونه مکالمه رو کوتاه میکنه و بحث رو عوض میکنه در اخر، یا مثلاً اخمهاش که حتی تو حالت عادی هم سخت به هم گره میخورن، اما؛ بعد میگم قطعاً این یه حس مزخرف و بیپایه و اساسی بیش نیست و تموم میشه همهچیز توی ذهنم... .
نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون خسته از این افکاره درهم برهم اما با روی خوش از اتاقم زدم بیرون. فقط دعا میکردم زودتر از آراد نیومده باشم. با رسیدنم به سالن پذیرای و دیدن آراد توی راس میز ناهار خوری لبخندی زدم از اینکه خواستم برآورده شده... .
داشت سالاد میخورد، روبهروش نشستم و مثل این دوشب منتظر شدم تا طیبه خانوم واسمون غذا بکشه. طیبه خانوم یه زن شمالی گوگول مگول که هرچی از مهربونیش بگم کم گفتمه اما؛ از دخترش اصلاً و ابداً خوشم نمیاومد. نه نگاه اون به من دوستانه بود و نه نگاه من به اون. اولش خوب باهام رفتار کرد ولی وقتی آراد من رو نامزدش معرفی کرد اخمهاش به شدت رفت توهم، انگار که ارث پدرش رو خوردم. رفتارش به شدت با آراد صمیمی بود و بله چشم قربان گویان منتظر بود تا آراد امر کنه یه کاری کنه. یادم نمیره چهجوری به من با فخر نگاه کرد و گفت دانشگاه قبول شده. آراد هم که تحسین و تشویقش کرد دیگه خر بیار رو باقالی جمع کن. انگار ریئس جمهور ازش تقدیر کرده بود، چنان پشته چشمی واسم نازک کرد که حتی آراد هم فهمید. حدوداً نوزده یا بیست سالش بود. تازه وارد دانشگاه شده بود و مادرش از اینکه داروسازی دانشگاه بابل قبول شده خیلی خوشحال بود. کلاً یه حسی بهم میگفت این دختر عجیب چشمش دنبال آراده و به خاطره همین هم از حضور من چندان خوشحال نیست. البته این رو کشف میکنم توی همین چند ساعتی که اینجام وگرنه اسمم ترنم نیست. فقط امیدوارم علاقهای وجود داشته باشه تا بتونم یه برنامهای پیاده کنم روش. دور از انسانیته که دعا کنم دختری علاقهمند باشه به چنین آدمی ولی خب من الان همون ادمیم که زمونه اونقدر بهش زخم زده که شده از خودراضی، خودخواه و بعضا پلید. طیبه خانوم سه سالی میشد که شوهرش فوت کرده بود و اینجا با دخترش زندگی میکردن. کنار اشپزخونه دوتا اتاق بود که یکیش از دخترش؛ رویا و یکیش از طیبه بود... .
با صدای شاد و شنگول و لحجهی شیرینه شمالیش به خودم امدم:
- خانوم جان چیزی نیاز ندارین دیگه؟
نگاهی به بشقابم. انداختم پر کرده بود از برنج.
شاکی اما نه جدی نگاهش کردم و گفتم:
- باز که شما این بشقابه
نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون خسته از این افکاره درهم برهم اما با روی خوش از اتاقم زدم بیرون. فقط دعا میکردم زودتر از آراد نیومده باشم. با رسیدنم به سالن پذیرای و دیدن آراد توی راس میز ناهار خوری لبخندی زدم از اینکه خواستم برآورده شده... .
داشت سالاد میخورد، روبهروش نشستم و مثل این دوشب منتظر شدم تا طیبه خانوم واسمون غذا بکشه. طیبه خانوم یه زن شمالی گوگول مگول که هرچی از مهربونیش بگم کم گفتمه اما؛ از دخترش اصلاً و ابداً خوشم نمیاومد. نه نگاه اون به من دوستانه بود و نه نگاه من به اون. اولش خوب باهام رفتار کرد ولی وقتی آراد من رو نامزدش معرفی کرد اخمهاش به شدت رفت توهم، انگار که ارث پدرش رو خوردم. رفتارش به شدت با آراد صمیمی بود و بله چشم قربان گویان منتظر بود تا آراد امر کنه یه کاری کنه. یادم نمیره چهجوری به من با فخر نگاه کرد و گفت دانشگاه قبول شده. آراد هم که تحسین و تشویقش کرد دیگه خر بیار رو باقالی جمع کن. انگار ریئس جمهور ازش تقدیر کرده بود، چنان پشته چشمی واسم نازک کرد که حتی آراد هم فهمید. حدوداً نوزده یا بیست سالش بود. تازه وارد دانشگاه شده بود و مادرش از اینکه داروسازی دانشگاه بابل قبول شده خیلی خوشحال بود. کلاً یه حسی بهم میگفت این دختر عجیب چشمش دنبال آراده و به خاطره همین هم از حضور من چندان خوشحال نیست. البته این رو کشف میکنم توی همین چند ساعتی که اینجام وگرنه اسمم ترنم نیست. فقط امیدوارم علاقهای وجود داشته باشه تا بتونم یه برنامهای پیاده کنم روش. دور از انسانیته که دعا کنم دختری علاقهمند باشه به چنین آدمی ولی خب من الان همون ادمیم که زمونه اونقدر بهش زخم زده که شده از خودراضی، خودخواه و بعضا پلید. طیبه خانوم سه سالی میشد که شوهرش فوت کرده بود و اینجا با دخترش زندگی میکردن. کنار اشپزخونه دوتا اتاق بود که یکیش از دخترش؛ رویا و یکیش از طیبه بود... .
با صدای شاد و شنگول و لحجهی شیرینه شمالیش به خودم امدم:
- خانوم جان چیزی نیاز ندارین دیگه؟
نگاهی به بشقابم. انداختم پر کرده بود از برنج.
شاکی اما نه جدی نگاهش کردم و گفتم:
- باز که شما این بشقابه
آخرین ویرایش توسط مدیر: