- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
که همون اول کاری پس افتاده بودی.
شونه بالا انداختم. مشتی که رفت بشینه تو شکمش مهار شد. نفس زدم:
- میخواستی نکنی. چیه حسابی خوردی الان این رو میگی که جبران مافات کنی مثلاً؟
نفهمیدم چی شد که یهو من و چرخوند و تو بغلش حبس کرد. اومدم با دستهام راه فراری باز کنم که اونها رو هم مهار کرد و قفلشون کرد. ته ریششون رو که کشید رو گونم چشمهام رو با حرص بستم. فکر کنم فهمیده حساسم رو این کار. با یه حرصی که از عصبانیت نبود تو گوشم پچ زد:
- چی میخوای بچه تو آخه؟ چی میگی توی نیم وجبی؟ تموم کن این مبارزه رو، اصلاً نکنیم مبارزه بهتره، اخه زیادی دست و پاهات ظریفه میزنم میشکونم آسیب میبینی اونوقت هی غر میزنی به جون من، منم که وفادار و آدم منصف باید به جون بخرم این غرها رو چون خودم مقصرم.
جاان چی گفت این الان؟! به جون بخره غرهام رو؟! الانه که من غش کنم اما نه، نباید به رو خودم بیارم. تند تند زبونم رو چرخوندم:
- من کی غر زدم به جون تو؟ مثل اینکه یادت رفته جریان باشگاه اسبسواری رو. اون روزهم تو مقصر بودی اما نه من غر زدم به جونت نه تو به جون خریدی غرهام رو.
یس اینه قدرت تکلم ترنم.
چسبیده به گوشم غرید:
- میخوای چیکار کنی تو؟
چون فکر میکرد ادامه میدم مکالمه رو دستهاش شل شده بود، با یه حرکت سریع، ماهرانه پسش زدم و جلوش ایستادم.
ریلکس گفتم:
- فقط راحت باش همین.
تعلل و یکجا بودنش رو که دیدم گفتم:
- یالا شروع کنیم دیگه.
تک خندی زد و مثل من تو حالت آماده باش قرار گرفت.
ضربهای زدم که جاخالی داد. و گفت:
- چرا اینکار رو میکنیم اخه ما؟
- اووف فکر میکردم دعوتم به مبارزه رو کامل به جا میاری. کم اوردی اعتراف کن و خودت رو خلاص.
- پس میگی ضربههات کاری بوده؟
- نبوده؟
مشتی که زد تو شکمم دردر و تو کل وجودم دَووند اما خم به ابرو نیاوردم. این ضربه محکمتر از قبلیها بود. دید دارم برو برو نگاهش میکنم گفت:
- میگم بیا ول کنیم من پنجاه درصده قدرتمم نذاشتم هنوز اما با این ضربه دردر و کشیدی.
از این تیز بودنش خندم گرفت:
- زیادی حرف میزنی کارت رو بکن.
خندید و دوباره جنگ شروع شد اما ایندفعه ضربههای اون هم محکم بود. میدونم با تموم قوا نمیزنه اما درد داشت ولی من آدم کم اوردن نبودم. یه جا که دولا شد مشتم رو زدم تو دماغش ولی آروم صاف ایستاد و نگاه تنگ شدش رو دوخت بهم تند تند شروع کردم اول زدم تو سینش که جاخالی داد، رفتم سمت صورتش که عقب کشید، با دستش دستم رو کشید و قفلم کرد:
- اینها رو از کجا یاد گرفتی تو؟
مثل اینکه فهمید منم بلدم.
سکوتم رو که دید دستم رو پرت کرد که مقابلش چرخی زدم و عقب کشیدم. گفت:
- دسته چپت ضعیفه ظاهراً از اسب که افتادی مشکل پیدا کرده.
تو چشمهاش یاغی وار نگاه کردم و گفتم:
- ضعیف نیست، قایمش
شونه بالا انداختم. مشتی که رفت بشینه تو شکمش مهار شد. نفس زدم:
- میخواستی نکنی. چیه حسابی خوردی الان این رو میگی که جبران مافات کنی مثلاً؟
نفهمیدم چی شد که یهو من و چرخوند و تو بغلش حبس کرد. اومدم با دستهام راه فراری باز کنم که اونها رو هم مهار کرد و قفلشون کرد. ته ریششون رو که کشید رو گونم چشمهام رو با حرص بستم. فکر کنم فهمیده حساسم رو این کار. با یه حرصی که از عصبانیت نبود تو گوشم پچ زد:
- چی میخوای بچه تو آخه؟ چی میگی توی نیم وجبی؟ تموم کن این مبارزه رو، اصلاً نکنیم مبارزه بهتره، اخه زیادی دست و پاهات ظریفه میزنم میشکونم آسیب میبینی اونوقت هی غر میزنی به جون من، منم که وفادار و آدم منصف باید به جون بخرم این غرها رو چون خودم مقصرم.
جاان چی گفت این الان؟! به جون بخره غرهام رو؟! الانه که من غش کنم اما نه، نباید به رو خودم بیارم. تند تند زبونم رو چرخوندم:
- من کی غر زدم به جون تو؟ مثل اینکه یادت رفته جریان باشگاه اسبسواری رو. اون روزهم تو مقصر بودی اما نه من غر زدم به جونت نه تو به جون خریدی غرهام رو.
یس اینه قدرت تکلم ترنم.
چسبیده به گوشم غرید:
- میخوای چیکار کنی تو؟
چون فکر میکرد ادامه میدم مکالمه رو دستهاش شل شده بود، با یه حرکت سریع، ماهرانه پسش زدم و جلوش ایستادم.
ریلکس گفتم:
- فقط راحت باش همین.
تعلل و یکجا بودنش رو که دیدم گفتم:
- یالا شروع کنیم دیگه.
تک خندی زد و مثل من تو حالت آماده باش قرار گرفت.
ضربهای زدم که جاخالی داد. و گفت:
- چرا اینکار رو میکنیم اخه ما؟
- اووف فکر میکردم دعوتم به مبارزه رو کامل به جا میاری. کم اوردی اعتراف کن و خودت رو خلاص.
- پس میگی ضربههات کاری بوده؟
- نبوده؟
مشتی که زد تو شکمم دردر و تو کل وجودم دَووند اما خم به ابرو نیاوردم. این ضربه محکمتر از قبلیها بود. دید دارم برو برو نگاهش میکنم گفت:
- میگم بیا ول کنیم من پنجاه درصده قدرتمم نذاشتم هنوز اما با این ضربه دردر و کشیدی.
از این تیز بودنش خندم گرفت:
- زیادی حرف میزنی کارت رو بکن.
خندید و دوباره جنگ شروع شد اما ایندفعه ضربههای اون هم محکم بود. میدونم با تموم قوا نمیزنه اما درد داشت ولی من آدم کم اوردن نبودم. یه جا که دولا شد مشتم رو زدم تو دماغش ولی آروم صاف ایستاد و نگاه تنگ شدش رو دوخت بهم تند تند شروع کردم اول زدم تو سینش که جاخالی داد، رفتم سمت صورتش که عقب کشید، با دستش دستم رو کشید و قفلم کرد:
- اینها رو از کجا یاد گرفتی تو؟
مثل اینکه فهمید منم بلدم.
سکوتم رو که دید دستم رو پرت کرد که مقابلش چرخی زدم و عقب کشیدم. گفت:
- دسته چپت ضعیفه ظاهراً از اسب که افتادی مشکل پیدا کرده.
تو چشمهاش یاغی وار نگاه کردم و گفتم:
- ضعیف نیست، قایمش
آخرین ویرایش توسط مدیر: