جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

آموزشی متن نمایشنامه قرمز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایش‌نامه توسط DLNZ با نام متن نمایشنامه قرمز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 795 بازدید, 36 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایش‌نامه
نام موضوع متن نمایشنامه قرمز
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
فرهاد: خیلی کار احمقانه‌ای کردی. ( به ترکی ادامه می‌دهد. ) با این کارت فقط زندگی خودت رو خراب کردی.
مارال: آره، کار احمقانه‌ای کردم. اشتباه کردم. اما از کاری که کردم پشیمون نیستم. خب، من دیگه باید برم.
فرهاد: ببخشید.
مارال: خداحافظ.
فرهاد: بشین. چرا این‌قدر زود می‌خوای بری؟
مارال: باید برگردم خونه. ( به ترکی ادامه می‌دهد. ) الان دیگه بچه‌م بیدار شده.
فرهاد: بچه‌ هم داری؟
مارال: خداحافظ.
فرهاد: پس چرا تلفنی نگفتی که ازدواج کردی؟ چرا اومدی سر قرار؟
مارال: چون دل‌م می‌خواست ببینم‌ت. می‌خواستم ببینم چی می‌خوای بگی به‌م.
فرهاد: من هم تا یه جایی باهات می‌آم .
مارال: نه. لطفا با من نیا. دنبال من هم نیا. خداحافظ.

صحنه: امضا
صدای بلندگوی پارک: از عزیزان خواهشمندیم روی چمن‌های پارک ننشینید. در صورت مشاهده هرگونه خلاف لطفا به حراست پارک گزارش فرمایید.
قرمز: امضاش می‌کنید؟
افشین: با کمال میل. ( کتاب را می‌گیرد ) پس شماره تلفن‌م رو هم صفحه‌ی اول می‌نویسم اگه دوست داشتین من خیلی خوش‌حال می‌شم به‌م زنگ بزنید و نظرتون رو درباره‌ی شعرهام بگید.
قرمز: بله. حتما.

صحنه: دورانی داشتیم ما
ابراهیم ( به خروس ): من خرما خورده‌م سی شاهی. گوسفند خریده‌م بیست تومن. گاو خریده م صد و بیست تومن. قیمت ها خوب یادم مونده. خوب یادم ئه سال 1325 گشنه بودیم. نون پیدا نمی‌شد. با مرحوم ابوی رفتیم یونجه خریدیم. توی آب خیس کردیم با ماست خوردیم. از گشنه‌گی نمردیم. یه چیزی بود که بخوریم. اما حالا چی؟ ...ما که دیگه به آخر عمرمون رسیدیم اما خدا به داد شما جوون‌ها برسه. من از روزی می‌ترسم که مردم بیفتن به جون هم گوشت تن هم رو بخورن. مردم اصلا دیگه عاطفه ندارن. برای این‌که محبت از سیری شکم ئه. شکم که سیر نباشه محبتی در کار نیست. احترام از سیری شکم ئه. شکم ملت باید سیر باشه. نباشه، وضع همین ئه که داریم می‌بینیم. به خاطر یه تکه نان می‌افتن به جان هم، فحشا زیاد می‌شه، آدم می‌کشن. اون‌وقت‌ها این‌جوری نبود که. دل‌م واسه شما جوون‌ها خیلی می‌سوزه. دورانی داشتیم ما. درست ئه که الان به ما پیرها بد می‌گذره اما دل‌مون خوش ئه که جوونی خوبی داشتیم. شماها الان چیزی ندارین که من حسرت‌ش رو بخورم. جوونی‌تون که به درد نمی‌خوره. همه‌تون ماتم‌زده‌این. تقصیری هم ندارین.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
خروس: معلوم ئه جوونی‌هات خیلی خوش گذروندی.
ابراهیم: من هر چی در می‌آوردم خرج زن‌ها می‌کردم.

صحنه‌: مردی که می‌خندد
( قرمز دارد روزنامه می‌خواند. مردی حدود سی ساله می‌آید کنارش می‌نشیند. شروع می‌کند به خندیدن. قرمز نگاه‌ش می‌کند و لب‌خند می‌زند. )
علی باحال: من می‌خوام خودم رو بکشم.
قرمز: برای چی؟
علی باحال: برای این‌که روی نیمکت من نشستی.
قرمز: پا می‌شم. بفرمایید.
علی باحال: نه. بشین فعلا. بذار یه خورده با هم حال کنیم.
( قرمز می‌نشیند. مرد به قرمز نگاه می‌کند و می‌خندد. )
علی باحال: پرسپولیسی هستی؟
قرمز: نه.
علی باحال: پس واسه چی قرمز پوشیدی؟
قرمز: دلیل‌ش رو نمی‌تونم بگم. یه راز ئه.
علی باحال: بابا، خالی نبند واسه من. من خودم خدای رمز و رازم. بگو قرمز پوشیدم جلب توجه کنم. حالا چی می‌گی مثلا به اون‌هایی که می‌خوان خودشون رو بکشن؟ می‌گی برن خودشون رو بکشن؟
قرمز: نه.
علی باحال: پس چی می‌گی به‌شون؟
قرمز: باید موقعیت‌ش پیش بیاد تا حرف بزنم. با هر کی به زبان خودش حرف می‌زنم.
علی باحال: من اگه می‌خواستم راه‌نمایی‌شون کنم خودشون رو نکشن می‌گفتم دو تا بندازن بالا. فقط دو تا. اما عمرا اگه به‌شون بگم. بذار خودشون رو بکشن. برای چی می‌خوای جلوشون رو بگیری؟ این هم یه جور مرگ ئه دیگه. بذار یه تعدادی خودشون رو بکشن که یه خورده کم شیم. خیلی زیادیم به خدا.

صحنه: سمیرا
افشین ( به سمیرا ): سلام. ببخشید شما از شعر خوش‌تون می‌آد؟ من یه کتاب شعر چاپ کرده‌م که می‌خوام به‌تون هدیه کنم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
پرده‌ی دوم
روی نیمکت قرمز نشسته است. روی یک تکه مقوا با خط قرمز نوشته شده: اگر می‌دانید چرا زنده‌اید با من حرف بزنید. نور صحنه خاموش می‌شود.

صحنه: مرسی
[ سمیرا و افشین روی نیمکتی نشسته‌اند. سمیرا سرگرم خواندن نامه‌ای ست. لحظه‌ای بعد چشم از نامه بر می‌دارد و به افشین خیره می‌شود. ]
افشین: چرا این‌جوری نیگام می‌کنی؟
سمیرا: مرسی. خیلی قشنگ نوشتی.


افشین: دل‌م می‌خواد هر روز برات بنویسم.
[ خنده‌ی سمیرا ]
افشین: برای چی می‌خندی؟
سمیرا: همین‌جوری.
افشین: بگو به چی می‌خندی.
سمیرا: دلیل مشخصی نداره.
افشین: من می‌دونم به چی می‌خندی. کارم خیلی خنده‌دار ئه. با این‌که هر روز می‌بینم‌ت و باهات حرف می‌زنم باز هم برات نامه می‌نویسم، خنده‌دار ئه آره؟
سمیرا: نه.
افشین: راست‌ش رو بگو. واقعا به نظر تو خنده دار نیست؟
سمیرا: گفتم که نه.
افشین: اون حرف‌ها رو نمی‌تونم به‌ت بگم. فقط می‌تونم بنویسم‌شون.
سمیرا: خوش به حال‌ت که می‌تونی بنویسی. من خیلی دل‌م می‌خواست می‌تونستم بنویسم. اما نمی‌تونم.
افشین: من هم خیلی دل‌م می‌خواست بتونم حرف‌هام رو بگم. اما نمی‌تونم.
سمیرا: ( با لحنی که شوخی به نظر برسد ) پس ما یه جورایی هم‌دیگر رو تکمیل می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
صحنه: سربازها
( دو افسروظیفه‌ی شهرستانی روی چمن پارک دراز کشیده‌اند. یکی کرد و سرباز دیگر از استانی دیگر مثلا یزد، لرستان، اصفهان یا...باشد. )
بابک: تو از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: چی؟
بابک: می‌شه این کتاب رو بذاری کنار یه خورده با من حرف بزنی؟
ژوآن: چی بگم؟
بابک: اگه می‌خواستی کتاب بخونی برای چی به‌م گفتی باهات بیام بیرون؟ ترجیح می‌د‌ادم توی پادگان بمونم.
ژوآن: حرف بزن. می‌شنوم.
بابک: اگه الان جای من یه زن یا دختر این‌جا نشسته بود تو همین‌جور کتاب می‌خوندی؟
ژوآن: آره.
بابک: بدبخت. این‌قدر کافور می‌ریزن توی غذا که بخوای هم نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی.
ژوآن: چرا پا نمی‌شی بری دختربازی؟
بابک: دختربازی خرج داره.
ژوآن: خب دید بزن. دید زدن که خرج نداره.
بابک: تو از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: چه‌طور مگه؟
بابک: این‌جوری حال نمی‌کنم. یا کتاب بخون یا با من حرف بزن.
ژوآن: بنال.
بابک: از زندگی‌ت راضی هستی؟
ژوآن: نه.
بابک: خوب ئه. اگه می‌گفتی راضی هستی می‌زدم توی دهن‌ت. چرا راضی نیستی؟
ژوآن: خب، تا حالا اون‌طور که می‌خواستم زندگی نکردم. زندگی‌م رو همیشه با این فکر و انتظار گذروندم که دوره‌ای رو تموم کنم. وقتی می‌رفتم مدرسه، بی‌صبرانه منتظر روزی بودم که مدرسه تموم شه و دیپلم بگیرم. فقط برای این‌که از شر مدرسه راحت بشم. چه نقشه‌ها که برای بعد مدرسه توی سرم داشتم. اما بعد از مدرسه مثل خیلی‌‌های دیگه چپیدم توی دانش‌گاه و باز انتظار، این بار برای تموم کردن دانش‌گاه و باز نقشه‌ها برای بعد از دانش‌گاه و حالا بی‌صبرانه انتظار برای تموم شدن سربازی که از این مملکت گه بزنم برم.
بابک: کجا می‌خوای بری؟
ژوآن: سوئد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
بابک: برای چی می‌خوای بری؟
ژوآن: اون‌جا همین‌که آدم کار داشته باشه همه چیز حل ئه. هر چی آدم بیش‌تر کار کنه و بهتر کار کنه بیش‌تردرمی‌آره. اما این‌جا اگه آدم بخواد سالم زندگی کنه و از صفر شروع کنه امکان نداره به جایی برسه. پدرم جلوی چشم‌م ئه دیگه. مثلا مهندس این مملکت ئه. من مطمئن م توی سوئد یه مهندس که از صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر کار می‌کنه از لحاظ مالی دیگه تامین ئه.
بابک: پس وطن چی می‌شه؟
ژوآن: وطن جایی ئه که آدم احساس کنه داره توش راحت‌تر از جاهای دیگه زندگی می‌کنه. جایی که آدم احساس کنه داره توش از زندگی لذت می‌بره.
بابک: همین‌جا می‌شه از زندگی لذت برد. من فکر می‌کنم هر آدمی چهار چیز داشته باشه از زندگی‌ش لذت می‌بره. پول. زن. خونه. ماشین.
ژوآن: زن‌ها آدم نیستند دیگه؟
بابک: خب، هر مردی. تو می‌گی هر مردی چی لازم داره؟
ژوآن: ماشین. زن. یه اتاق خواب. حمام. توالت. سوئد.
بابک: بدون پول چه جوری می‌خوای زندگی کنی؟
ژوآن: آره. و پول. بدون شغل هم که نمی‌شه پول درآورد. البته این‌جا اگه شغل هم داشته باشی تضمینی نیست که پول هم داشته باشی.
بابک: دل‌ت برای پدر مادرت تنگ نمی‌شه.
ژوآن: یکی دو سال بعد برای اون‌ها هم اقامت می‌گیرم.
بابک: برای این‌که بتونی برای اون‌ها هم اقامت بگیری باید تابعیت اون‌جا رو به داشته باشی.
ژوآن: همین کار رو می‌کنم. با یه دختر سوئدی ازدواج می‌کنم. تو هم بیا اقدام کن. اگه با یه دختر سوئدی ازدواج کنی به‌ت خونه می‌دن. اگه بچه دار بشین به‌ت حقوق می‌دن.
بابک: از زن‌های سوئدی خوش‌م نمی‌آد.
ژوآن: زن های سوئدی همه بور هستند و چشم آبی. خوش‌ت نمی‌آد؟
بابک: نه. زن ایرانی یه چیز دیگه ست.
ژوآن: من همین که یه دختر بور سوئدی رو ماچ کنم دخترهای ایرانی از یادم می‌رن.
بابک: برای داشتن تابعیت سوئد یه راه دیگه هم وجود داره؟
ژوآن: چی؟
بابک: متولد شدن در سوئد. ( می‌خندد )
ژوآن: می‌رم اون جا یکی رو متولد می کنم.
( بابک می‌خندد. )
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
صحنه: نیمکت روبه‌رو
خروس: نیمکت روبه‌روی من خالی ئه. مال یکی بود که بدجوری معتاد بود. یه ماه پیش مرد. خدا بیامرزدش. بد شما نباشه آدم خیلی خوبی بود. خب هر کی یه ایرادی داره دیگه. ایراد اون اعتیاد بود. خیلی‌ها دل‌شون می‌خواست اون نیمکت رو صاحاب شن، من نمی‌ذاشتم. بیا اون‌جا. اون نیمکت مال تو. دنبال یکی می‌گشتم که از رفتارش خوش‌‌م بیاد. می‌آی؟
قرمز: آره.

صحنه: سربازها
ژوآن: می‌رم اون جا یکی رو متولد می کنم.
( بابک می‌خندد. )
ژوآن: تو هم بهتر ئه اقدام کنی.
بابک: من اگه یه ماه پدر مادرم رو نبینم دل‌م براشون تنگ می‌شه.




ژوآن: تو که این‌قدر پدرمادرت رو دوست داری به‌خاطر اون‌ها هم که شده باید بری که بتونی بعد برای اون‌ها هم اقامت بگیری. مگه نمی‌بینی این‌جا وضع پیرها چه‌طور ئه؟ من پیرها رو که می‌بینم بیش‌تر مصمم می‌شم که برم. نمی‌خوام پدر مادرم به همچین وضعی دچار بشن. این‌قدر بی‌توجهی به پیرها توی این مملکت واقعا توهین آمیز ئه. من اصلا از ترس پیری خودم از این مملکت فرار می‌کنم. تو هم به حرف‌م گوش کن. اقدام کن. دیر بجنبی دیگه پشیمونی سودی نداره.
بابک: اگه به حق علی مطمئن بشی یه سال دیگه می‌میری اولین کاری که می‌کنی چی ئه؟
ژوآن: می‌رم سوئد.
بابک: ازدواج نمی‌کنی؟ حتی اگه بدونی یه سال دیگه می‌میری؟
ژوآن: نه. حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه.
بابک: من فکر می‌کنم خیلی زود بمیرم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
ژوآن: هر ک.س همون قدر که از زندگی‌ش توقع داره به دست می‌آره. اگه این‌جوری فکر کنی حتما به حق علی زود می‌میری. اگه می‌خوای زنده بمونی باید به زنده بودن فکر کنی.
بابک: تا حالا فکر کردی اصلا چرا زنده‌ای؟ اصلا برای چی وجود داری؟
ژوآن: برای این‌که برم سوئد.
بابک: نه. واقعا.
ژوآن: یه زمانی می‌گشتم دلیلی برای وجود خودم اصلا وجود آدم‌ها پیدا کنم اما وقتی می‌بینم این همه موجودات وجود دارن: نهنگ، مارماهی، سنجاقک، سوسک و هیچ هم وجوشون برام مهم نبوده و پی دلیلی برای وجودشون نگشته‌م و به آسونی پذیرفتم دلیلی برای وجودشون نیست نتیجه می‌گیرم دلیلی هم برای وجود خودم نباید باشه. اگر هم هست من سردرنمی‌آرم چی ئه.
بابک: ولی حتما یه دلیلی وجود داره وگرنه خیلی احمقانه ست.



صحنه: منوچ
( افشین روی نیمکتی نشسته است. منوچ به او نزدیک می‌شود. بیست و سه چهار ساله است.)
منوچ: آتیش داری؟
افشین: نه.
منوچ: ( کنارش می‌نشیند. ) به من می‌گن منوچ بی‌کله.
افشین: حال‌تون چه‌طوره؟
منوچ: کله‌م خراب ئه. می‌فهمی؟
افشین: آره .
منوچ: درست شنیدی چی گفتم؟ به من می‌گن منوچ بی‌کله.
افشین: آره .
منوچ: خب به‌م چی می‌گن؟
افشین: منوچ بی‌کله.
منوچ: آره . چون کله‌م خراب ئه. فهمیدی؟
افشین: آره.
منوچ: الان منتظر اونی؟
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
افشین: کی؟
منوچ: اون دیگه.
افشین: نمی‌دونم شما کی رو می‌گین.
منوچ: خودت رو به اون راه نزن دیگه. خوش‌م نمی‌آد با اون دختر حرف بزنی.
افشین: به شما چه ربطی داره؟
منوچ: به من خیلی ربط داره. این جوری با من صحبت نکن، حال‌ت رو می‌گیرم‌ها!
افشین: شما چه کاره‌ اون خانومی؟
منوچ: دوست‌ش دارم.
افشین: باهاش دوست بودی؟
منوچ: تو دیگه نباید باهاش حرف بزنی.
افشین: اون اگه نخواد باهاش حرف نمی‌زنم.
منوچ: ببین نصفه! من کله‌م خراب ئه. می‌زنم شل و پل‌ت می‌کنم‌ها. پا شو خوش‌م نمی‌آد این‌جا منتظرشی. پا شو.
( افشین می‌رود روی یک نیمکت دیگر می‌نشیند. )
منوچ: این‌جا هم نباید بشینی. دیگه هم دو رو بر دخترهای این پارک پیدات نشه فهمیدی؟
افشین: همه‌شون دوست دخترهای شما هستن؟
منوچ: آره، فرمایشی بود؟
افشین: نه. فقط کنج‌کام بودم بدونم.
منوچ: خیلی خب، برو دیگه. چرا این‌جا وایسادی من رو نیگا می‌کنی؟ اگه یه بار دیگه ببینم دور و بر دخترهای این پارک می‌چرخی دهن‌ت رو سرویس می‌کنم. فهمیدی؟ اصلا هم دیگه نباید پات رو بذاری توی این پارک فهمیدی؟ همین الان هم باید از این پارک بری بیرون.
افشین: تو چه‌کاره‌ی این پارکی؟
منوچ: دست‌ت رو بنداز.
( صدای سوت نگهبان پارک که به طرف آنان می‌آید. )





صحنه: بهرام و فروغ
( هر دو حدود سی و پنج سال دارند. )
فروغ: چند روز اول که پیداتون نشد زنگ زدیم خونه‌تون کسی گوشی رو برنداشت، فکر کردیم شاید رفتین مسافرت. اما ده روز که گذشت و باز پیداتون نشد نگران شدیم. آدرس‌تون رو هم که نداشتیم.
بهرام: هومن کجا ست؟
فروغ: رفته شهرستان، پیش پدر و مادرش.
بهرام: به! من منتظرم بودم بیاد یه دست شطرنج بزنیم.
فروغ: آزیتا حال‌ش چه‌طور ئه؟
بهرام: خبر ندارم. ما از هم جدا شدیم.
فروغ: چی می‌گی!؟
بهرام: دو ماه ئه.
فروغ: من ...الان نمی‌دونم چی باید بگم. خیلی متاسف‌م.
بهرام: نه، متاسف نباش. من خوش‌حال‌م که از هم جدا شدیم. تازه حال‌م داره خوب می‌شه؟
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
صحنه: آرزو
( امید بی‌وجود آرایش غلیظی کرده و لاک زده است. صندل زنانه به پا دارد. حدود بیست و پنج سال دارد.)
خروس: کی عمل کردی؟
امید بی‌وجود: هفته‌ی پیش. تا دیروز بیمارستان بودم.
خروس: یعنی تو الان زنی؟
امید بی‌وجود: آره. واقعا تا وقتی که من عینک‌م رو برنداشتم من رو نشناختی؟
خروس: نه. اگه حرف نمی‌زدی شاید باز هم نمی‌شناختم‌ت.
امید بی‌وجود: خدا رو شکر. تو رو خدا نخند. برای چی می‌خندی؟
خروس: راست‌ش قیافه‌ی قدیم‌ت می‌آد جلوی چشم‌م.
امید بی‌وجود: بد آرایش‌م کرده‌م؟
خروس: نه.
امید بی‌وجود: تو رو خدا قیافه‌م خوب ئه؟ اگه آرایش‌م زیاد ئه کم‌ش کنم؟
خروس: آره. کم‌ش کن. بالاخره کار خودت رو کردی دیگه. حالا اوضاع چه‌طور ئه؟ راضی هستی؟
امید بی‌وجود: آره. خیلی خوب ئه. الان دیگه حس می‌کنم وجود دارم. سنگینی نگاه مردها رو که حس می‌کنم کلی لذت می‌برم زن‌م و این‌قدر مورد توجه‌ام.

خروس: یعنی از این بعد می‌خوای بیای این‌جا هی دل‌بری کنی دیگه؟
امید بی‌وجود: نه. می‌خوام ازدواج کنم.
خروس: مگه تو می‌تونی بچه‌دار هم بشی ؟
امید بی‌وجود: نه. با یکی ازدواج می‌کنم که ازم بچه نخواد.
خروس: با کی؟
امید بی‌وجود: پیداش می‌کنم. آدم خوب پیدا می‌شه. یه بچه هم از پرورش‌گاه می‌گیریم بزرگ می‌کنیم. اگه من می‌تونستم بچه‌دار هم بشم بچه به دنیا نمی‌آوردم. همیشه آرزوم این بود که یه بچه پرورش‌گاهی بگیرم بزرگ کنم. خیلی دل‌م براشون می‌سوزه.
خروس: خدا کنه به آرزوهات برسی. من برات دعا می‌کنم امید بی‌وجود.
امید بی‌وجود: می‌شه لطفا دیگه من رو امید صدا نکنی؟
خروس: چی صدات کنم عزیزم؟
امید بی‌وجود: آرزو.



صحنه: بهرام و فروغ
فروغ: می‌فهمم چی داری می‌گی. واقعیت این ئه که همه‌ی زن و مردهای دنیا دارن یه جورایی هم‌دیگر رو تحمل می‌کنن. چون هیچ‌ک.س سر جاش نیست. چه طور بگم هیچ سیستم درستی برای ازدواج وجود نداره. منظورم این ئه که ما در قرن کامپیوتر زندگی می‌کنیم، الان دیگه می‌شه آدم‌ها نیمه‌ی گم‌شده‌شون رو پیدا کنن. اگه آدم‌ها به هم دروغ نگن راه‌های زیادی می‌شه پیدا کرد که آدم‌ها بتونن نیمه‌ی گم شده‌ی خودشون رو پیدا کنن. فقط کاش آدم‌ها کم‌تر به هم دروغ بگن. مثلا همین شما که از هم جدا شدین در واقع نمی‌خواستین دیگه به هم دروغ بگین.
بهرام: نه. مشکل من نیمه‌ی گم‌شده و از این حرف‌ها نبود. موضوع این ئه که من اصلا نباید ازدواج می‌کردم. من هیچ وقت به درست بودن و انسانی بودن موقعیت دو تا آدم که می‌خوان با هم ازدواج بکنن و زیر یه سقف زندکی کنن اعتقاد نداشتم. همیشه فکر می‌کردم ازدواج خیلی چیز گندی ئه. کم کسانی رو دیده بودم که دل م بخواد جاشون باشم. خب من که همچین اعتقادی داشتم نباید ازدواج می‌کردم یا لااقل به این زودی‌ها نباید ازدواج می‌کردم. یه زمانی من حال‌م از دیدن هر زن و مردی که داشتند با هم ازدواج می‌کردند به هم می‌خورد. خب، من با همچین طرز فکری اصلا نباید ازدواج می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
فروغ: تو همه‌ی این‌ها رو به آزیتا گفتی؟
بهرام: آره. اون هم قبول کرد که بی‌معنا ست بخوایم به زندگی با هم ادامه بدیم.
فروغ: این خیلی قابل تحسین ئه. به نظرم شماها آدم‌های خیلی صادق و شجاع و ...رمانتیکی هستین. فرق تو و آزیتا با من و هومن این ئه که شما شهامت داشتین ما نداریم. راست‌ش اگه من هم شهامت داشتم کار من و هومن هم خیلی زود به جدایی می‌کشید.
بهرام: واقعا؟
فروغ: اگه الان می‌شد زمان رو عقب کشید و من عقل الان رو داشتم اصلا حالاحالاها ازدواج نمی‌کردم. اگر هم می‌خواستم ازدواج کنم مسلما با هومن ازدواج نمی‌کردم. خیلی مرد خوبی ئه اما نیمه‌ی گم‌شده‌ی من نیست اصلا هیچ شباهتی هم به نیمه‌ی گم‌شده‌ی من نداره. اصلا نمی‌دونم چی شد که به سرم زد واقعیت رو به‌ت بگم. شاید دلیل‌ش این ئه که تو صادقانه به من گفتی چرا از آزیتا جدا شدی.
بهرام: من یه مرد‌م و دارم به‌ت می‌گم اگه هومن بدونه تو درباره‌ش چی فکر می‌کنی دیگه یک روز هم حاضر نمی‌شه به زندگی با تو ادامه بده.
فروغ: اصلا قرار نیست هومن بدونه. مگه این که تو بخوای به‌ش بگی؟
بهرام: مطمئن باش من به‌ش نمی‌گم.
فروغ: مطمئن‌م.
بهرام: من منظورم این بود که بهتر ئه واقعیت رو به هومن بگی.
فروغ: من نمی‌تونم. آدم‌ها برای من دو دسته‌اند. یه عده‌ی کمی کسانی هستند که من دوست‌شون دارم. مثلا مادرم. اما یه عده‌ی زیادی هستند که من دوست‌شون ندارم ولی دل‌م هم نمی‌خواد بفهمن که دوست‌شون ندارم. من با این عده جوری رفتار می‌کنم که خیال کنن دوست‌‌شون دارم. هومن هم یکی از همین‌ها ست.
بهرام: این کارت خیلی غیراخلاقی ئه.
فروغ: اتفاقا به نظر من این یه کار صد در صد اخلاقی ئه. من با گفتن واقعیت به کسی که دوست‌ش ندارم فقط باعث اذیت و آزارش می‌شم.
بهرام: به نظر من تو باید به‌ هومن بگی.
فروغ: واقعا؟
بهرام: آره.
فروغ: من با خودم عهد کرده بودم اگه با مردی آشنا شدم که احساس کردم به نیمه‌ی گم شده‌ی من نزدیک ئه اون‌وقت به هومن بگم.
بهرام: واقعا به این چیزها اعتقاد داری؟
فروغ: آره. تو اعتقاد نداری؟
بهرام: نه. این یه طرز فکر زنانه ست.
فروغ: نه.
بهرام: آره. شما زن‌ها ذاتا زمینی هستید، اما در عمل تلاش می‌کنید آسمانی و غیرزمینی باشید. برای همین به این چیزها اعتقاد دارید. برای همین بیش‌تر از ما مردها اهل فال و دعا هستید.
فروغ: چرا فکر می‌کنی ما زن‌ها ذاتا زمینی هستیم؟
بهرام: برای این‌که بچه به دنیا می‌آرید. این یه خصلت زمینی ئه.
 
بالا پایین