- Apr
- 416
- 991
- مدالها
- 2
#قسمت ۸
بالاخره روز جدایی فرا رسیده بود هر شش نفرشان وسایل خود را جمع کرده بودند و در دفتر مدیر منتظر رسیدن پدر و مادر جدیدشان بودند نینا دست آیریک را گرفت
- میترسم
آیریک که فقط پنج سال داشت مثل یک مرد قابل اتکا دست نینا را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من کنارتم، مراقبتم.
مدیر از در اتاق وارد شد و رو به آنها گفت:
- خب بچه ها پدر مادرتون رسیدن آمادهاید؟!
همه یک صدا جواب دادند: بله خانوم مدیر
خانوم مدیر مثل یک دایه دلسوز و مهربان لباسهای شان را مرتب کرد و یکیکشان را در آغوش گرفت و برای آخرین بار بوسید.
از اتاق بیرون رفتن و وارد حیاط شدند دو ماشین کادیلاک یکی مشکی و دیگری نقرهای در وسط حیاط پارک شده و بود و منتظر سوار شدن آنها بودن
زن از ماشین مشکی و مردی از ماشین نقرهای پیاده شدند
با همراهی مدیر نینا، آیریک و کارن سوار یک ماشین و دانیال و دیزی و تمیس هم سوار ماشین دیگر شدند، ناگهان سورا درحالی که با گونه های خیس به تندی میدویید به آنها رسید و خودش را روی پای کارن انداخت و با صدایی که از هقهق گریههایش بریده بود گفت:
- نه نه نرین بچه ها منو تنها نذارین. من بجز شماها هیچ دوستی ندارم اگه شما برید همه منو اذیت میکنن هیشکی باهام بازی نمیکنه من تنهایی میترسم لطفا منم با خودتون ببرین خواهش میکنم. خانوم مدیر التماستون میکنم بذارین منم برم...
حرفهای سوزناک سورا باعث شد بقیه بچهها هم به گریه بیافتن
مرد قد بلند که پدر خانواده بود بدون توجه به اشک های سورا با جدیت به مدیر گفت:
- ما وقت کمی داریم باید بریم الان اگه میشه...
مدیر: بله بله حتما شما تشریف ببرید به سلامت...
مدیر سورا را بغل کرد و با خودش برد. راننده ماشین را روشن کرد و به سرعت از یتیم خانه خارج شدند.
***
آنها زندگی جدیدشان را شروع کردند و همهگی از کنار هم بودن شاد و خوشحال بودن یک ماه اول همه چیز عادی و عالی بود، اما از ماه دوم هرشب موقع خواب قرصهاییی کپسولی شکل به اسم قرص های ویتامین و مکمل به آنها میدانند تا بخورند. آنها کوچکتر از چیزی بودند که بفهمند دارد چه اتفاقی برایشان میافتد برای همین چشم و گوش بسته هرکاری که میگفتن را انجام میدانند از ماه سوم هفته ای چندبار از آنها تست خون می.گرفتند و روی خون آن بچهها آزمایش میکردند
آن خانه یک خانه معمولی با خانوادهای گرم و دوستداشتنی نبود بلکه آن خانه یک آزمایشگاه پیشرفته و سری بود که بجای آزمایش روی حیوانات از نمونههای انسانی استفاده میکردند. در آنجا از بچه های یتیم و بی سرپرست به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میشد!
بالاخره روز جدایی فرا رسیده بود هر شش نفرشان وسایل خود را جمع کرده بودند و در دفتر مدیر منتظر رسیدن پدر و مادر جدیدشان بودند نینا دست آیریک را گرفت
- میترسم
آیریک که فقط پنج سال داشت مثل یک مرد قابل اتکا دست نینا را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من کنارتم، مراقبتم.
مدیر از در اتاق وارد شد و رو به آنها گفت:
- خب بچه ها پدر مادرتون رسیدن آمادهاید؟!
همه یک صدا جواب دادند: بله خانوم مدیر
خانوم مدیر مثل یک دایه دلسوز و مهربان لباسهای شان را مرتب کرد و یکیکشان را در آغوش گرفت و برای آخرین بار بوسید.
از اتاق بیرون رفتن و وارد حیاط شدند دو ماشین کادیلاک یکی مشکی و دیگری نقرهای در وسط حیاط پارک شده و بود و منتظر سوار شدن آنها بودن
زن از ماشین مشکی و مردی از ماشین نقرهای پیاده شدند
با همراهی مدیر نینا، آیریک و کارن سوار یک ماشین و دانیال و دیزی و تمیس هم سوار ماشین دیگر شدند، ناگهان سورا درحالی که با گونه های خیس به تندی میدویید به آنها رسید و خودش را روی پای کارن انداخت و با صدایی که از هقهق گریههایش بریده بود گفت:
- نه نه نرین بچه ها منو تنها نذارین. من بجز شماها هیچ دوستی ندارم اگه شما برید همه منو اذیت میکنن هیشکی باهام بازی نمیکنه من تنهایی میترسم لطفا منم با خودتون ببرین خواهش میکنم. خانوم مدیر التماستون میکنم بذارین منم برم...
حرفهای سوزناک سورا باعث شد بقیه بچهها هم به گریه بیافتن
مرد قد بلند که پدر خانواده بود بدون توجه به اشک های سورا با جدیت به مدیر گفت:
- ما وقت کمی داریم باید بریم الان اگه میشه...
مدیر: بله بله حتما شما تشریف ببرید به سلامت...
مدیر سورا را بغل کرد و با خودش برد. راننده ماشین را روشن کرد و به سرعت از یتیم خانه خارج شدند.
***
آنها زندگی جدیدشان را شروع کردند و همهگی از کنار هم بودن شاد و خوشحال بودن یک ماه اول همه چیز عادی و عالی بود، اما از ماه دوم هرشب موقع خواب قرصهاییی کپسولی شکل به اسم قرص های ویتامین و مکمل به آنها میدانند تا بخورند. آنها کوچکتر از چیزی بودند که بفهمند دارد چه اتفاقی برایشان میافتد برای همین چشم و گوش بسته هرکاری که میگفتن را انجام میدانند از ماه سوم هفته ای چندبار از آنها تست خون می.گرفتند و روی خون آن بچهها آزمایش میکردند
آن خانه یک خانه معمولی با خانوادهای گرم و دوستداشتنی نبود بلکه آن خانه یک آزمایشگاه پیشرفته و سری بود که بجای آزمایش روی حیوانات از نمونههای انسانی استفاده میکردند. در آنجا از بچه های یتیم و بی سرپرست به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میشد!
آخرین ویرایش: