جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط aoisora با نام [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,560 بازدید, 30 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت ۸

بالاخره روز جدایی فرا رسیده بود هر شش نفرشان وسایل خود را جمع کرده بودند و در دفتر مدیر منتظر رسیدن پدر و مادر جدیدشان بودند نینا دست آیریک را گرفت
- می‌ترسم
آیریک که فقط پنج سال داشت مثل یک مرد قابل اتکا دست نینا را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش من کنارتم، مراقبتم.

مدیر از در اتاق وارد شد و رو به آنها گفت:
- خب بچه ها پدر مادرتون رسیدن آماده‌اید؟!
همه یک صدا جواب دادند: بله خانوم مدیر
خانوم مدیر مثل یک دایه دلسوز و مهربان لباس‌های شان را مرتب کرد و یک‌یک‌شان را در آغوش گرفت و برای آخرین بار بوسید.

از اتاق بیرون رفتن و وارد حیاط شدند دو ماشین کادیلاک یکی مشکی و دیگری نقره‌ای در وسط حیاط پارک شده و بود و منتظر سوار شدن آنها بودن
زن از ماشین مشکی و مردی از ماشین نقره‌ای پیاده شدند
با همراهی مدیر نینا، آیریک و کارن سوار یک ماشین و دانیال و دیزی و تمیس هم سوار ماشین دیگر شدند، ناگهان سورا درحالی که با گونه های خیس به تندی می‌دویید به آن‌ها رسید و خودش را روی پای کارن انداخت و با صدایی که از هق‌هق گریه‌هایش بریده بود گفت:
- نه نه نرین بچه ها منو تنها نذارین. من بجز شماها هیچ دوستی ندارم اگه شما برید همه منو اذیت می‌کنن هیشکی باهام بازی نمی‌کنه من تنهایی می‌ترسم لطفا منم با خودتون ببرین خواهش می‌کنم. خانوم مدیر التماس‌تون می‌کنم بذارین منم برم...
حرف‌های سوزناک سورا باعث شد بقیه‌ بچه‌ها هم به گریه بی‌افتن
مرد قد بلند که پدر خانواده بود بدون توجه به اشک های سورا با جدیت به مدیر گفت:
- ما وقت کمی داریم باید بریم الان اگه میشه...
مدیر: بله بله حتما شما تشریف ببرید به سلامت...
مدیر سورا را بغل کرد و با خودش برد. راننده ماشین را روشن کرد و به سرعت از یتیم خانه خارج شدند.

***
آنها زندگی جدیدشان را شروع کردند و همه‌گی از کنار هم بودن شاد و خوشحال بودن یک ماه اول همه چیز عادی و عالی بود، اما از ماه دوم هرشب موقع خواب قرص‌هاییی کپسولی شکل به اسم قرص های ویتامین و مکمل به آن‌ها می‌دانند تا بخورند. آن‌ها کوچک‌تر از چیزی بودند که بفهمند دارد چه اتفاقی برای‌شان می‌افتد برای همین چشم و گوش بسته هرکاری که می‌گفتن را انجام می‌دانند از ماه سوم هفته ای چندبار از آن‌ها تست خون می.گرفتند و روی خون‌ آن بچه‌ها آزمایش می‌کردند

آن خانه یک خانه معمولی با خانواده‌ای گرم و دوست‌داشتنی نبود بلکه آن خانه یک آزمایشگاه پیشرفته و سری بود که بجای آزمایش روی حیوانات از نمونه‌های انسانی استفاده می‌کردند. در آنجا از بچه های یتیم و بی سرپرست به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت۹

آزمایشات دوازده فاز داشت و بعد از هرماه وارد فاز جدیدی میشد و بعد از یک‌سال نتیجه نهایی معلوم میشد فاز اول آزمایش مراقبت و رساندن مواد مغذی انتخاب شده برای بافت سازی ماهیچه‌ها بود فاز دوم ایمن سازی سلول‌ها، فاز سوم شروع تست، فاز چهارم تست باکتری، فاز پنجم تصفیه ، فاز ششم تست ویروسی، فاز هفتم نمونه برداری، فاز هشتم تست انگلی، فاز نهم تست سم، فاز دهم قرنطینه، فاز یازدهم پیوند و فاز دوازدهم محصول...
اما هیچ بچه‌ای تابه‌حال سالم به فاز هشتم نرسیده بود و اکثرشون به محض شروع تست جان خود را از دست می‌داند
و این بلایی بود که قرار بود برای آن شش نفر هم اتفاق بیفتد... .

****
رامونا چشمانش را گرد کرد و با تعجب پرسید
- کشتن شون؟! منظورت چیه؟

آیریک با نگاهی شکاکانه جواب داد:
- چرا باید بهت بگم؟ من اصلاً نمی‌دونم تو چی هستی و از کجا اومدی چه‌طور باید بهت اعتماد کنم!؟

- این‌که من کی هستم و از کجا اومدم و هر سوال دیگه‌ای که تو ذهنت هست رو بهت جواب میدم، اما اول تو باید به سوالای من جواب بدی! البته فعلاً می‌تونی من رو به عنوان یه فرشته مهربون ببینی که اگه باهاش همکاری کنی می‌تونه به هرچیزی که می‌خوای برسونتت ولی اگه بخوای بهش پشت کنی و دورش بزنی تبدیل میشه به فرشته عذابت!

آیریک از نگاه سرد و جدی رامونا کمی جا خورده بود و هاله‌ای از ترس و اضطراب قلبش را در تنگنا قرار داده بود دوست داشت فرار کند اما حسش می‌گفت فرار کردن از او غیر ممکن است. شايد هم او واقعاً همون فرشته نجاتی بود که همیشه دنبالش می‌گشت.

- باشه تعریف می‌کنم ولی دونستن گذشته من چه سودی برات داره؟!
- اون رو بعد از شنیدنش می‌فهمم!

- همون‌طور که گفتم ما شیش تا توی یتیم خونه بزرگ شدیم اما یه روز یه خانواده پیدا شد و هر شیش‌ تای ما رو باهم قبول کرد اون موقع من پنج سالم بود، کارن هفت سال، تمیس چهار سال، دیزی شش سال، دانیال هشت سال و نینا پنج سال. همه‌مون خیلی کوچیک و کم تجربه بودیم اولین بارمون بود پاهامون رو از یتیم خونه بیرون می‌گذاشتیم. اولش همه‌مون توی یه اتاق با پنج تا تخت بودیم اوضاع‌مون خیلی خوب بود؛ ولی کم‌کم از هم جدا‌مون کردن هرشب موقع خواب بهمون یه قرص‌هایی می‌دادن می‌گفتن ویتامینه و برای تقویت بدن‌تونه. روز به روز تعداد قرص‌ها بیشتر میشد و بهش شربت آمپول هم اضافه شده بود بعضی وقتا ازمون خون می‌گرفتن یا یه چیزای عجیبی تزریق می‌کردن گاهی اوقات دردناک می‌شد جای کلی سوزن روی دست و گردن و بدن مون و هر بار از جای همون زخم‌ها و کبودی‌ها، سوزن‌های جدید وارد پوست‌مون میشد اون‌ها می‌گفتن برای سلامتی خودتونه، اما باعث شده بود بعضیامون به‌شدت ضعیف و مریض بشیم وقتیم که بهشون می‌گفتیم حالمون بده و کمک می‌خواستیم توجه‌ای نمی‌کردن و کار هروزشون رو انجام می‌دادن تا این‌که تمیس دیگه طاقت نیاورد اون از همه‌مون کوچیک‌تر بود برای همین اون آزمایش‌ها به اون بیشتر از بقیه آسیب زد. روی پوستش زخم‌های عفونی سر باز کرد اولش خیلی کم و کوچیک بود ولی بعد یه مدت شدت گرفت و اون زخم‌ها توی تمام بدنش پخش شدن... اون زنده بود و نفس می‌کشید اما بدنش مثل جنازه‌ای که مدت‌هاست مرده درحال تجزیه و پوسیده شدن بود...
- رامونا: چه‌قدر وحشتناک! سعی نکردین فرار کنین یا از کسی کمک بخواین؟
- آیریک: هیچکس از وجود ما خبر نداشت کسی نمی‌دونست خانواده دامون پنج تا بچه توی خونش نگه داری می‌کنه اگه به کسی می‌گفتیم حرفمون رو باور نمی‌کردن اون‌ها صاحب بزرگ‌ترین آزمایشگاه بودن و زیر نظر خود دولت کار می‌کردن، هیچکس باور نمی‌کرد همچین خانواده اصیلی همچین جنایت‌کاری باشه، کسی نبود که بخواد ماها رو نجات بده ما گوشت قربونی بودیم که باید برای پیشرفت علم بشریت فدا می‌شدیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت ۱۰

رامونا اخم‌هایش را در هم کشید و میان حرفم پرید: منظورت چیه! می‌خوای بگی حتی سعی هم نکردید فرار کنید؟
آیریک: هعی... چرا یه بار سعی کردیم. از اون جایی که همه‌مون باهم نمی‌تونستیم فرار کنیم من و کارن یه نقشه ای کشیدیم تا دنی و کارن فرار کنن و برن برامون کمک بیارن، اما اونا فهمیدن!
کارن و دنی تا سرحد مرگ جلوی چشم‌هامون شکنجه شدن تا بقیه دیگه همچین فکری به سرشون نزنه! به حدی وحشتناک و دلخراش بود که هنوز صدای ضجه هاشون تو گوشم می‌پیچه...
ماها رسما شده بودیم موش‌های آزمایشگاهی، اونا هرکاری دلشون می‌خواست باهامون می‌کردن حتی آزار جنسی و دست درازی ولی یسری مون نتونستن زیاد دووم بیارن تک تک مون زیر اون آزمایشا و شکنجه‌ها جون دادن...
تا وقتی که فقط من موندم و نینا نمی‌خواستم نینا هم بمیره می‌خواستم اونو فراری بدم حتی شده به قیمت جون خودم اون عزیز ترین خواهرم بود اونو از همه بیشتر دوست داشتم!
یه روز یه راه فرار پیدا کردم و اونو قانع کردم که تنها فرار کنه اگه دوتایی می‌خواستیم بریم نمی‌شد اونا سریع متوجه می‌شدن و مثل دفعه قبل می‌شد، یه خرابکاری توی آزمایشگاه شون کردم
رامونا:چه‌کار کردی؟
- توی ساعت خاموشی یواشکی از اتاق فرار کردم و یسری اطلاعات کامپیوترهاشون رو پاک کردم، نمونه‌های آزمایشی که توی یخچال نگه داری می‌کردن رو ریختم دور، برق آزمایشگاه رو کشیدم و باعث شد یسری از دستگاهاشون خاموش شه و نمونه‌ها، داروها وآزمایشاشون خرابشه... البته اونام سریع متوجه شدن و از فیلم دوربینا متوجه شدن که کار منه من هم توی یه چاله زیر دیوار خونه که قبلاً محل زندگی یه سگ ولگرد بود مخفی شدم تا فکر کنن ما باهم فرار کردیم اما خیلی زود پیدام کردن.
تمام خونه بهم ریخته بود هیچ کارکنی سر پست خودش نبود و همه ریخته بودن توی آزمایشگاه و بهترین موقعیت بود برای فرار نینا. اون شب نینا تونست فرار کنه و من حسابی کتک خوردم جوری که فقط یه قدم تا مرگ فاصله داشتم تک تک انگشتامو شکستن بدنمو با میله داغ سوزوندن جوری که هنوز جاش هست
ولی با تمام اینا ازین خوشحال بودم که نینا تونست فرار کنه حاضر بودم تمام اینارو تحمل کنم تا اون بتونه فرار کنه!
اما دو روز بعد اونو برگردوندن با یه سر و وضع فجیع تمام صورت و لباس‌هاش خونی بودن....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت۱۱

- اونم کشته بودنش؟!

-نه هنوز زنده بود، بعد ازینکه ازخونه فرار میکنه توی خیابون تصادف میکنه و ادماشون اونو پیدا میکنن و برمیگردونن.

- چه آدمای کثیفی!

- برای یه لحظه با دیدنش توی اون وضعیت تمام دردها و سوزش زخمام چند صد برابر شد، تمام تلاش‌ها و تمام چیزایی که تحمل کردم تو یه لحظه ازبین رفت تمام امیدم، ناامید شد بعدها از زبون ادمایی که اونجا بودن شنیدم که گفتن یک دفعه تمام موهای سرم از ریشه شروع کردن به سفید شدن و ریختن توی لحظاتی که سراسرش نا امیدی و درد بود یه صدای ضعیف و آشنا شنیدم.
- چه صدایی؟
- صدای نینا بود.
- پس هنوز زنده بود؟!
- اره زنده بود و نفس می‌کشید اسمم رو صدا کرد
دوست داشتم با صدای بلند جوابش رو بدم اما نمی‌تونستم. دهنم قفل کرده بود، دندون‌هام به هم چسبیده بود، انگار اختیار بدن خودمو نداشتم.
نمی‌دونم از درد بود یا ترس اما بشدت می‌لرزیدم یکی از زیر دستای پدرم که مشاور سابقش بود اومد طرفم شروع کرد به وراجی کردن حس کردم داره تهدید می‌کنه و خط و نشون می‌کشه اما اصلاً صداشو نمی‌شنیدم چش‌هام روی نینا قفل شده بود.
می‌خواستم خودمو ازاد کنم، برم کنارش و بغلش کنم.
باید یه‌ کاری می‌کردم توی اون موقعیت
می‌دونستم اونا منو نمی‌کشن چون قبلا یواشکی شنیده بودم که می‌گفتن من سازگار ترین نمونه با آزمایشات هستم و همونی هستم که دنبالش بودن! باید همه جوره مراقب باشن که اتفاقی برام نیوفته...
می‌خواستم باهاشون معامله کنم منو برای همیشه پیش خودشون نگه دارن هرکاری خواستن باهاشون همکاری می‌کنم ولی بذارن نینا بره! اونو نجاتش بدن همه این حرف‌هارو تو چندثانیه هزاران بار تو ذهنم تکرار شد؛ اما حتی یک کلمه هم از دهنم بیرون نیومد تو سرم پر از صداهای گنگ بود هیچی رو درست نمی‌شنیدم اما یه صدای بلند همه چیزو غرق سکوت کرد یه گلوله از قلب نینا رو سوراخ کرد مات و مبهوت موندم نمی‌تونستم باور کنم...
اون عوضی سادیسمی سر کوچیکم رو توی دست‌های بزرگش گرفت فشار داد

-خوب نگاه کن اگه یه بار دیگه عصبانیم کنی مغز کوچولوتو له می‌کنم.
اسحله‌ی تو دستش که روی سرم گذاشته بود رو چرخوند و سمت نینا نشونه گرفت و شروع کرد به شلیک کردن به بدن بی جونش.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
قسمت۱۲

همه چیز اونقدر تند اتفاق افتاد که قدرت تحلیل نداشتم همه چیز گُنگ و تار بود دنیا دور سرم می‌پیچید بدنم از حرارت می‌سوخت.
خونم به جوش اومده بود؛ تا اون روز تنها احساسی که داشتم ترس و غم و درد بود ولی اون لحظه برای اولین بار احساس عصانیت داشتم خشم عمیقی بهم هجوم اورده بود تمام درد و غم و ترسی که داشتم همه یکجا تبدیل شدن به خشم! با بلند ترین صدای ممکن فریاد زدم جوری که حس می‌کردم تک‌تک سلولای بدنم دارن نعره می‌کشن
_بسسس کنننننن
همتون باید بمیرییییید تک به تک تون رو میکشمممم .آشغالای عوضی! از همتون انتقام مون رو می‌گیرم همتون برید بمیرییییید با دستای خودم می‌کنم‌تون زیر خاک کثافطاااااا ....

تا جایی که می‌تونستم عربده زدم و هرچی تونستم گفتم، وقتی حرفام تموم شد درحالی که داشتم از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم و دندونام روی هم می‌سابیدم همه‌شون بدون هیچ عکس العملی نگاه شون به من دوخته شده بود و خشک شده بودن. انگاری حتی نفس هم نمی‌کشیدن بدون هیچ حرف و حرکتی وایستاده بودن، ثانیه‌ای نگذشت که نقش بر زمین شدن، همشون افتادن زمین و دیگه بلند نشدن انگار که مرده باشن مغزم کارایی فهم و درک‌ش رو از دست داده بود تحلیل اتفاقی که داشت می‌افتاد در توانم نبود درد وحشتناکی تو سرم پیچیدو از حال رفتم

- یه دستوره غیر قابل سر پیچی...

- چی؟ متوجه نشدم
رامونا لبخند موزیانه‌ای زد و گفت: هیچی ادامه بده بعدش چیشد؟!

- چی می‌خواستی بشه؟! یه مدتی بی هوش بودم بعد ازینکه بهوش اومدم هیچی یادم نمی‌اومد و نمی‌دونستم کجام و کی هستم...هزارتا دکتر و محقق جور واجور می‌اومدن برای معاینه‌ام و می‌رفتن همشون می‌گفتن که نمونه نادرم و از این‌جور چیزا

رامونا: نادر؟! از چه نظر
- نمیدونم خیلی از حرفای عجیب غریب شون سردرنمی‌آوردم و هیچوقت جلوی من چیزی نمیگفتن همرو یواشکی می‌شنیدم. مثلاً می‌گفتن توی اون لحظه بخاطره فشار عصبی بالا همزمان سکته مغزی و سکته قلبی کرده بودم و یه‌جورایی زنده بودنم مخصوصاً توی اون سن کم و توی اون شرایط بد با اون وضع آسیب دیدگی مثل معجزه بود...
- رامونا: چه داستان جالبی! فک کنم چیزی که دنبالش بودم رو شنیدم... اوممم بگو ببینم مگه نگفتی فراموشی گرفتی؟ پس اینارو چطور یادته؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت۱۳

آیریک سعی کرد اشک های سردش را از رامونا مخفی کند آهی سوزناک کشید و صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- خب فراموشی موقت بود. ازون موقع به بعد رفتار خانواده دامون باهام عوض شد جوری برخورد می‌کردن که انگار بچه اونام خبری از آزار و اذیت‌ها، آزمایش‌ها و اون قرص‌ها نبود بعضی وقتا یواشکی می‌رفتم بیرون و با دختر بچه همسایه‌مون بازی می‌کردم اسمش دیزی بود اون جرقه برگشتن حافظمو زد هروقت می‌دیدمش یه حس نوستالژیک داشتم یجوری حضور نینا برام تداعی میشد اوایل یه‌چیزای خیلی محو بود مثل چیزایی که توی خواب دیدی و درست یادت نمونده ولی رفته‌رفته واضح‌تر شد تا این‌که یه روز یک‌ دفعه همه خاطرات کاملا روشن و واضح به مغزم هجوم اورد بشدت ترسیده بودم دستپاچه شده بودم احساس غم، عذاب وجدان، کینه، انتقام، پشیمونی، حسرت، دلتنگی و تنهایی و... همه باهم بهم هجوم اورده بود شبیه حس و حالی بود که اون موقع داشتم...
از درون داشتم تیکه‌تیکه می‌شدم شروع کردم به مشت زدن به دیوار ان‌قدر مشت‌های پی‌در‌پی به دیوار کوبیدم تا لکه های خون دیوار رو کثیف کرد... ولی حرفی به کسی نزدم وانمود کردم که همچنان چیزی نمی‌دونم دوست‌دارم یه روز از تک‌تک شون انتقام بگیرم همونجوری ماهارو زجر دادن زجرشون بدم ولی قدرتشو ندارم!
رامونا: این تمام داستانت بود؟فقط همین؟
- منظورت چیه؟ دنبال چیز بیشتری بودی؟!
رامونا: گفتی خدمت‌کارها که اون دختر بچه رو کشتن وقتی تو بهشون گفتی بمیرن اونا افتادن زمین و مردن! درسته؟ تا به حال بازم این اتفاق افتاده؟یعنی تو از یه نفر یه چیزی رو بخوای حتی اگه غیر ممکن باشه و اونا برات انجامش بدن
- آره بعضی وقتا، همیشه هم این‌جوری نیست.
رامونا: تاحالا روی اعضای خانوادت هم امتحانش کردی؟
- اوهوم ولی جواب نداده.
رامونا: دوست‌داری راهی رو بهت یاد بدم تا بتونی هرکسی رو کنترل کنی؟
- ها؟ واقعا شدنیه؟!معلومه که می‌خوام!
رامونا: من می‌تونم بهت قدرتی بدم که بتونی ازشون انتقام بگیری! اما یه شرطی داره...
آیریک فکر کرد او شوخی می‌کند اما نگاه و لحنش انقدر جدی بود که زبونش را بند آورد... ولی تصمیم‌ش را گرفته بود حاضر بود هر شرطی را قبول کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
#قسمت۱۴

رامونا: قبل هرچیزی اول بذار حال تو رو خوب کنیم.
جلو آمد و دستش را گذاشت رو پیشونی‌اش. یه چیز گرم و لطیف توی تمام بدنش جریان پیدا کرد، تنفس‌ش راحت‌تر شد و خستگی و سنگینی بدنش ازبین رفت.
رامونا لبخندی مهربون زد: خب تموم شد، حالا چه حسی داری؟
آیریک: خیلی بهترم چکار کردی؟
رامونا:این یکی از قدرتامه؛می‌تونم بیماری هارو ازبین ببرم و چیزای آسیب دیده رو ترمیم کنم البته وضعیت تو بیماری نبود بخاطر چیز دیگه‌ای بود
آیریک: قدرتای دیگم داری؟
رامونا: آره قدرت کنترل باد، البته خیلی هم حرفه ای نیستم فقط یه "شید" ساده‌ام با یسری قدرت‌های جزئی...
آیریک: شید؟! شید دیگه چیه؟
رامونا: ما شید ها موجوداتی هستیم که از نور خورشید به وجود اومدیم
آیریک: نور؟ولی تو که دقیقا شبیه آدم‌هایی!
راموناشانه ای بالا انداخت: خب شما آدما هم از خاک به وجود اومدین ولی از پوست و گوشت و استخون هستین.
آیریک: آها متوجه منظورت شدم خب ادامه بده
رامونا: ما شیدها به هفت تبار تقسیم می‌شیم هرتبار یک رنگ از رنگ‌های رنگین کمان رو داره و هر رنگ یک قدرت مختص به خودش
- چه قدرتی؟به منم ربطی داره؟
_تاحدودی آره...
رنگ قرمز به اسم "تبار سرخ" ، کنترل کننده حرارت و آتش
رنگ نارنجی به اسم "تبار صحرا"، کنترل سرعت و شتاب
رنگ سبز به اسم "تبار یشم" ، قدرت درمان، شفا دادن و ترمیم کردن هرچیزی
رنگ زرد به اسم "تبار طلا" ، کنترل جاذبه و جرم
رنگ آبی به اسم "تبار آسمان"، قدرت کنترل باد یا همون هوا، میتونن پرواز کنن و ناپدید بشن

رنگ ارغوانی به اسم "تبار نیل"، قدرت کنترل امواج الکترومغناطیسی،هیپنوتیزم نفوذ و کنترل ذهن اغواکردن، مثل کاری که تو اون آدما کردی.

رنگ بنفش به اسم "تبار کبود"، اونا عالم به هر علمی که توی جهان وجود داره هستن؛هوش درک و تحلیل بالایی دارن هیچ چیزی نیست که اونا دلیل و علتشو ندونن البته مرموز و ناشناختن اطلاعات زیادی درباره تبار کبود وجود نداره.
آیریک که با دقت به حرف‌های رامونا گوش می‌داد گفت:
-چقدر جالب! الان باتوجه به چیزایی که تو گفتی من باید قدرت تبار نیل رو داشته باشم درسته؟
- دقیقاً!
+و توام قدرت تبار آسمان و یشم رو داری؟! چه‌جوری دو رگه ای؟
رامونا با خنده‌ای مقطع جواب داد:
- هه هه هه، خب آره یه‌جورایی من یه نوع جهش یافتم از تبار آسمانم ولی کمی از قدرتای تبار یشم رو هم به ارث بردم
-یکم عجیبه شبیه فیلم‌های تخیلی...

- در اصل چیزی که عجیبه این‌که تو یه انسانی! چطور ممکنه قدرتی که مخصوص به تبار نیل هست رو داشته باشی؟! البته یه‌چیزایی شنیدم راجب این‌که یسری شیدهای خاص برای اینکه قدرت و دانسته هاشون به هدر نره می‌تونن تو لحظه مرگ شون هسته نور خودشون رو توی جانورا یا گیاهان قرار بدن
- هسته نور دیگه چیه؟
- اوممم یچی تومایه های چیزی که شما بهش می‌گین روح وجودما بهش وابسطه‌س مثل قلب‌مونه
- اها ولی من تا قبل از تو هیچ شید دیگه‌ای رو ندیدم چطور این اتفاق افتاده؟
_راستش سوالی که ذهن منو مشغول کرده اصلاً این نیست چون‌ که تمام شیدهای تبار نیل حدود دوهزار ساله پیش به کل نابود شدن پس در این صورت میشه نتیجه گرفت یا تو دوهزار سال عمر کردی یا هنوز یه شید نیل تابه‌حال زنده مونده بود
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
۱۵

آیریک انگار برق از سرش پریده باشد با تعجب گفت: چی؟؟؟؟دوهزار سال عمر کرده باشم؟!
نه‌نه امکان نداره من فقط شونزده، سالمه
رامونا چهره‌اش عوض شد به فکر فرو رفت و شروع کرد به زیر لب حرف زدن: یعنی واقعاً اون‌ها هنوز زندن؟چطور ممکنه!؟چطور نتونستم متوجه بشم نباید بذارم این پسر از دستم بپره باید نزدیک خودم نگهش دارم تا بتونم یه اطلاعاتی پیدا کنم

آیریک: چیشده چرا یهو ساکت شدی؟
- عام هیچی فقط یه‌خورده برام عجیبه.
- برای من بیشتر...
- تمام حرف‌هایی که بهت زدم همه واقعی بود طبیعیه که انسان‌ها ماهارو خیالی فرض کنن و انکار مون کنن ولی همچنان ما وجود داریم و درکنارشون زندگی می‌کنیم بدون این‌که مارو ببینن یا بشناسین و توی این چند صدسال عمری که داشتم تو اولین انسانی هستی که می‌تونی باهم حرف بزنی یا ببینیم
- درسته ولی خب، تا بخوام اینارو هضم کنم یکم زمان میبره... هی‌هی وایستا ببینم! چی گفتی!؟ چند صد سال؟ فکر کردم فقط چند سال ازم بزرگتری؟

- هخخخ نه ما شید‌ها عمر طولانی تری نسبت به شما موجودات زمینی داریم
- یعنی نامیرا هستین؟
- نه ولی حد متوسط طول عمر یک شید معمولی دو هزار ساله! هیچ چیزی توی این جهان ابدی نیست، بگذریم... بگو ببینم تاحالا پرواز کردی؟
- نه اصلاً ولی همیشه دوست‌داشتم بدونم چه حسی داره.
- باهام بیا بهت نشون میدم چه حسی داره. البته اول باید از این‌جا بریم بیرون!


از نگهبان‌ها یواشکی رد شدند و به بهونه سر زدن به گل‌ها خودشان را به باغچه غربی خونه رساندن به محض خارج شدن از دید دوربین های مداربسته، رامونا دستش رو دوکمر آیریک حلقه کرد و با سرعت خیلی زیادی به سمت بالا رفت وقتی چشم‌هایش را باز کرد با جذاب‌ترین منظره عمرش مواجه شد
آیریک: وای باورم نمیشه من تو هوام همه چیز ریزه ازین بالا حتی گرد بودن کره زمین رو هم میشه دید؛ انگار توی ابرهام باورم نمیشه، این منظره فوق العادس
- موافقم. الان می‌خوام ولت کنم آماده‌ای؟
- چییی؟نه‌نه مگه دیوونه شدی اگه ولم کنی می‌اوفتم می‌میرم!
رامونا لبخند دندان نمایی می‌زند: نه نمی‌میری نگران نباش یک، دو، سه...
رامونا دستش را بر می‌دارد و او را رها می‌کند آیریک تعادلش را از دست می‌دهد و شروع می‌کند به فریاد زدن: نههههه... آاااااااا... اع چیشد؟!
رامونا شانه‌هایش بخاطر خنده می‌لرزد دستش را جلوی دهانش می‌گذارد و می‌گوید: دیدی نمردی؟!

- یه لحظه حس کردم که پرت شدم ولی سقوط نکردم انگار بین زمین و آسمون وایستادم زیر پام یچیز محکمی رو حس می‌کنم که می‌تونم روش وایستم اما در اصل هیچی زیر پام نیست! این چطور ممکنه؟چه اتفاقی داره می‌افته؟
- همین چند دقه پیش بهت گفتم که قدرت تبار آسمان کنترل باد هست دراصل من یه جریان هوای فشرده زیر پات به وجود آوردم تا بتونی روش بایستی...
- این عالیه خیلی عالیه!خیلی حس خوبیه...ای کاش... آیریک سرش را به زیر انداخت و نا امیدانه ادامه داد:ای کاش به‌جای تبار نیل قدرت تبار آسمان رو داشتم اونوقت می‌تونستم از این‌جا فرار کنم....
- به کجا؟!
- نمی‌دونم جاش مهم نیست ولی قبلش انتقامم رو از تک تک شون می‌‌گیرم و بلایی که سرمون آوردن رو تلافی می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
۱۶

آیریک:من رو چرا آوردی این‌جا؟! نباید زیاد بیرون از خونه باشم وگرنه خدمتکارهای خونه متوجه میشن، برام دردسر میشه!! باید برگردم شاید تورو کسی نتونه ببینه ولی من این‌جوری نیستم!
- رامونا: یه دقیقه غر نزن.! این‌جا بلند ترین جای شهره درسته؟
آیریک پوفی کشید و با کلافگی گفت:
- اره پارک کوهستان مرتفع‌ترین جا هست.
رامونا نگاهش را در اطرافش چرخاند و گفت:
بذار یه‌جایی رو پیدا کنم که سایه نباشه. دنبالم بیا...
هر دو شانه به شانه راه افتادندو ایریک مدام استرس داشت و مدام در ذهنش دنبال راهی بود که غیبتش را توجیه کند
- خب رسیدیم این‌جا عالیه برو اون‌جا لباس‌هات رو دربیار و دراز بکش رو زمین.
آیریک:چیی؟ لباس‌هام رو دربیارم!؟جلوی تو!؟دیوونه شدی؟
- آره خو برای تو این روش بهترین راه ارتباط برقرار کردنه.
- ها؟ارتباط؟چه ارتباطی؟!
- ارتباط گرفتن باخورشید.
- آها خورشید! مگه میشه با خورشید ارتباط گرفت؟
رامونا ریشخندی زد و با شوخی گفت: اره. پس چی فکر کردی ها؟چه افکار پلیدی اومد تو ذهنت ها؟
آیریک بُق کرد و سرش را به جهت مخالف برگرداند
- من هیچ فکر پلیدی ندارم در هرصورت نمی‌تونم بازم جلوت لباسمو دربیارم...
- همه رو نمی‌خواد دربیای فعلاً فقط تیشرتت رو دربیار ... در دلش ادامه داد: شانس آوردیم دختر نیست.
آیریکدرحالی که لباسش را در می‌آورد پرسید:
- چرا باید این‌کار رو بکنم؟!
رامونا ژشت معلم هارا گرفت و دست به کمر شد و شروعوکرد به توضیح دادن:
- خب بذار از پایه برات توضیح بدم؛ تمام موجودات احتیاج دارن به غذا برای تامین انرژی‌شون، ما شیدها هم برای استفاده از قدرت‌هامون احتیاج به انرژی داریم و این انرژی رو از خورشید می‌گیریم
- چه عجیب
- نه عجیب نیست. بذار یسوال ازت بپرسم؛ این حالت برات پیش اومده که وقتی هوا بارونی و ابری احساس ضعف و ناتوانی داشته باشی؟
- آره همیشه این‌جوری بوده روزای بارونی حالم خیلی بهم می‌ریزه حتی دارو هم تاثیری نمی‌ذاره.

- دقیقا! چون هیچ ربطی به دارو نداره انرژی نوری توی بدنت کمه حتی میشه گفت هسته نوریت خالی از انرژیه، یکی از دلایلی که نمی‌تونی ذهن اطرافیانت رو بطور کامل کنترل کنی همینه قابلیت شو داری ولی قدرت استفاده ازش رو نداری مثل دونده ای که می‌تونه یه مسیر طولانی رو در عرض چند دقیقه طی کنه اما وقتی غذا نخورده فشارش میاد پایین و باعث سرگیجه و بیهوشیش میشه!

- خب خب خب کاملا منظورت رو فهمیدم حالا بگو چکار باید بکنم؟

- میگم عجله نکن. دیدی وقتی یه ذره بین رو جلوی نور خورشید می‌گیری چه اتفاقی می‌اوفته؟

- نور رو توی یک نقطه متمرکز می‌کنه!
- آفرین دقیقا! کاری که تو باید بکنی هم همینه
- متوجه نمی‌شم چطور باید نور رو متمرکز کنم؟
- اگه دقتت رو بالا ببری می‌تونی رشته‌های نور رو ببینی؛ توی اطراف تو میلیون ها رشته نور وجود داره که باعث میشه اطرافت روشن به‌نظر برسه کاری که باید بکنی اینه‌ که با قدرت ذهنیت تمام این رشته هارو جمع کنی و روی هسته نوریت متمرکز کنی
آیریک که سعی در درک کردنه حرف‌های او داشت سرش را تکان داد و گفت:
-باشه..
شروع کرد به تلاش کردن برای انجام کاری که رامونا گفت
-هومم.... اوممم...هممم
رامونا با حالت کلافه‌ای گفت:
- همیشه موقع تمرکز کردن انقدر از خودت صدا درمیاری؟! نگفتم زور بزن که گفتم روی رشته های نور تمرکز کن همون‌طور که به آدما دستور میدی و ذهن شونو کنترل می‌کنی سعی کن حرکت رشته های نور رو کنترل کنی.
با دست پشت سرش را خاراند و با حالت شرمنده ای گفتم هعهع، باشه‌باشه فهمیدم معذرت می‌خوام
رامونا: درضمن چشم‌هاتم احتیاجی نیست ببندی اگه بتونی ببینی شون راحت‌تره!
این دفعه با تمرکز و دقت بیشتری به دنبال پرتوهای نور که در اطرافش بودن گشت، ناگهان مردمک چشم‌هایش از تعجب گشاد شد. او بالاخره توانست آن رشته های درخشان را ببیند که در میسر صاف و مستقیم درحال حرکت بودند و همه‌ی آن‌ها به خورشید متصل بودند در ابتدا فقط چند رشته‌ی اصلی که حجم و و اندازه بزرگ‌تری داشتند از خورشید ساتع می‌شدند اما با برخورد و تماس‌شان به هرچیزی مثل ابر‌ها، درختان، ساختمان‌ها و هرچیز دیگری منشعب می‌شدند و رشته های باریک‌تری را تشکیل می‌دادند ایریک تازه متوجه شده بود که چرا رامونا دنبال جای مرتفع بود. برای این‌که هیچ مانعی نباشد که رشته‌های اصلی را منشعب کند زیرا هرچه رشته ها باریک تر باشد جمع کردن آن‌ها سخت تر‌ است و مقدار کمتری انرژی جمع می‌شود، آیریک طبق چیزی که رامونا گفته بود با ذهنش به آن پرتوهای درخشان القا کرد.
حرکت خیلی نامحسوسی داشتن ولی میشد فهمید که جهت حرکت شان دچار شکستگی شده و همه شان به سمت دیگر حرکت می‌کنند.
رامونا: آفرین‌آفرین داری خوب پیش میری بیشتر تلاش کن!
بعد از کلی تلاش و تقلا موفق شد تعدادی رشته نوری را روی هسته‌اش متمرکز کند و همزمان انرژی زیادی را در تمامی رگ‌های و سلول‌های بدن‌ش حس کرد.
رامونا لبخندی رضایت بخش زد و گفت:
-خب حالا بیا یه امتحانی بکنیم ببینیم چقدر جواب داده!
- چطوری؟
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
416
991
مدال‌ها
2
۱۷

رامونا از جایش بلند شد و چند قدمی دور شد و شروع کرد به زمزمه کردن یه ملودی خیلی لطیف و آرامش بخش خیلی از خوندنش نگذشته بود که تعداد زیادی گنجشک و پرنده به سمتش اومدن و کنارش روی زمین نشستن یکی‌شون رو روی انگشت اشاره‌اش گرفت و به سمت آیریک آمد و گفت:
- ازش یچیزی بخواه
آیریک ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟من‌ که نمی‌تونم با گنجشک‌ها حرف بزنم چی بخوام ازش؟!
- احتیاجی نیست حرف بزنی خواسته‌ات رو از طریق ذهنت بهش القا کن مثلا ازش بخواه که برات یه‌چیزی بیاره
- بذار امتحان کنم... .
پرنده از روی انگشت رامونا پرید و روی یک درخت نشست
رامونا با نگاهش مسیر پرواز پرنده را دنبال کرد و گفت:
- عع کجا رفت ازش چه درخواستی کردی؟!

آیریک: گفتم بره روی درخت سمت چپ مون بشینه و بعد از چند ثانیه آهنگی که زمزمه کردی رو بخونه
رامونا: هوم چقدر خوب...
در همین حین گنجشک شروع کرد به خوندن کمی تفاوت داشت ولی میشد گفت که داره همون ملودی رو می‌خونه
رامونا با هیجان رو به آیریک کرد و گفت:
- واای عالیه! تو موفق شدییی.
لبخند رضایت روی لب‌های آیریک نشست و رامونا ادامه داد:
- حالا بیا یکم سخت ترش کنیم به همه این پرنده های این‌جا دستور بده!
آیریک کمی مات و مبهوت به جلویش خیره شد و کاری که رامونا گفت رو انجام داد. همه پرنده ها از خواسته‌اش پیروی کردن، همه‌شان باهم شروع به خواندن آن ملودی کردن...
باورش نمیشد مثل یک رویا بود صدای آوازشان توی کوهستان پیچیده بود و دوستداشت برای همیشه به اون ملودی گوش بدهد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین