جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط aoisora با نام [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 574 بازدید, 14 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
دو نفر با چهره‌های پوشیده شده، در حالی که کیسه زیپ داری را کف زمین می‌کشیدند وارد اتاق شدند.
- بازش کنین.
آشر که اندکی اضطراب در نگاهش احساس می‌شد به مرد روبه‌رویش خیره شد و گفت:
- می‌خوام از نزدیک ببینمش!
مرد پوزخندی زد و جواب داد:
- باشه... .
و خطاب به آن دو نفر ادامه داد:
- دست و پای این رو هم باز کنید.
دو شخصی که جنازه را حمل می‌کردند، سمتش رفتند و دست و پاهایش که به صندلی بسته شده‌بود را باز کردند. آشر در کسری از ثانیه خودش را به بالاسر جنازه رساند به چهره زرد و بی‌رنگ آدرین زل زد چیزی ته قلبش فرو ریخت روی نقاط حیاطی بدنش دنبال زخم و جای بریدگی گشت اما چیزی پیدا نکرد! رو به مرد ناشناس کرد و گفت:
- چه‌جوری؟ چه‌جوری کشتنش؟!
- یکی از آدم‌هات توی غذاش سم ریخت، هه! جالب نیست؟ سرسخت‌ترین آدما هم ان‌قدر راحت و بی‌دردسر ناپدید میشن.
حالت چهره آشر تغییر کرد؛ انگار که شوکه شد یا چیزی را به‌خاطر آورد. مو شکافانه‌تر از قبل به چهره جنازه‌ای که جلویش بود خیره شد موهایی طلایی رنگ فکی زاویه دار با گونه‌های برجسته و ابروهایی کشیده، آن چهره‌ی آدرین بود. آشر بدون هیچ حرفی به فکر فرو رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
سم؟ امکان نداشت او با سم بمیرد! بدنش به سم مقاوم بود. زمانی‌که توی ارتش بودند و به مأموریت می‌رفتند، چندین بار مسموم شدنش را دید اما هیچ‌وقت باعث مرگش نشد! با خودش فکر کرد:«بذار ببینم اون اصلاً آدرین نیست! جای زخم کنار پیشونیش که همیشه با موهاش می‌پوشوندش نیست! درضمن رنگ موهاش، یجورایی عجیبه انگار که رنگ‌شده‌ست همچنین موهای آدرین کمی پرپشت‌تر بود. در حالت عادی باهم مو نمی‌زنن و تفاوت‌های ظاهریش در حدی نیست که کسی متوجه بشه دقیقاً مثل سیبی که از وسط نصف شده باشه اما برای آدم ریز بینی مثل من که از بچگی با آدرین بزرگ شدم تشخیصش چندان سخت نیست!
این چه معنی میده؟ یعنی می‌خوان من رو گول بزنن یا ناامیدم کنن؟ ولی من چرا باید از مرگ آدرین ناامید بشم!؟ این چیزیه که بیشتر عصبانیم می‌کنه! حتی ممکنه تشکیلات شورش کنه! همچین کاری و این فیلم بازی کردن‌ها احمقانه‌ست نکنه من رو دست کم گرفتن؟ ولی اگه دست کم گرفته‌بودن هیچوقت نمی‌تونستن گیرم بندازن. مطمئنم دامی که برام پهن کردن بزرگ‌تر از چیزیه که فکرشو بکنم. پس چجوری این گاف بزرگ رو دادن؟! فقط یه احتمال می‌مونه، این‌که آدرین خودش مرگش رو صحنه سازی کرده! اما چرا؟ يعنی از قبل می‌دونسته قراره چه اتفاقی بیفته؟ حالا که فکر می‌کنم چندین بار قبلاً غیرمستقیم بهم هشدار داده‌بود حتی این آواخر هم می‌گفت باید ببینتم تا چیزی رو بگه ولی من سر باز می‌زدم. درسته خواست با این جنازه بهم علامت بده که هنوز زنده‌ست و از همه چیز خبر داره. معلومه که اونا هنوز خبر ندارن که این قلابیه و آدرین هنوز زنده‌ست! فقط من باید هرچی زودتر از این‌جا برم بیرون بدون شک اون برای کمکم میاد!
یه پنجره کوچیک رو به رومه؛ فضای این‌جا به‌ نظر متروکه و قدیمی میاد پس نباید شیشه‌ها نشکن باشه!»
مرد رشته افکارش را پاره کرد و گفت: حالا باورت شد؟ این بار دیگه هیچ‌ک.س نیست بیاد که نجاتت بده. شاید فکر کرده باشی که همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاده اما در اصل از خیلی وقت پیش برات تله‌های زیادی پهن کرده بودیم... این‌جا یه دامگاه مخصوص توئه که هرکسی هم بخواد واردش بشه جونش رو از دست میده! پس بهتره پسر خوبی باشی هرچی که ازت می‌خوایم رو بهمون بدی... ببندینش دوباره!
همون‌طور که فکر می‌کرد آدرین متوجه نقشه‌شون شده‌بود... از فضای بیرون پنجره معلوم بود که طبقه دوم یا سوم هستند، نباید زیاد ارتفاع داشت! می‌توانست بپرد ولی فعلاً نباید مقاومت می‌کرد تا نفهمند متوجه چیزی شده‌بود باید فکر می‌کردند، از مرگ آدرین مطمئن شده و در شوک رفته بعد وزنش را روی این دونفر می‌نداخت تا وانمود کند بخاطر پایش که تیر خورده نمی‌تواند راه برود. نگاه‌های حق به جانب و پوزخند چندش‌آور او بدجوری روی مخش راه می‌رفت... ‌.
آن دونفر او را تا نزدیک صندلی حمل کردند حالا دیگر وقت عملی کردن نقشه‌اش بود. از حالت خمیده و ناتوان بیرون آمد و با جفت آرنج‌هایش به زیر چونه دونفری که از دو طرف زیر بغلش را گرفته‌بودند ضربه محکمی زد و بر روی زمین افتادند. زمان را از دست نداد و خیلی سریع صندلی را بلند کرد و سمت پنجره پرت کرد. صدای شکستن شیشه توجه همه را جلب کرد با پا ضربه‌ای به میز آهنی که مرد پشت آن ایستاده‌بود زد و او را نقش بر زمین کرد. به سمت پنجره هجوم برد و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. بدنش با تیکه‌های شیشه بریده شد. صدای فریادها به گوش می‌رسید:
- بگیریدش.
- نذارین فرار کنه!
- برید دنبالش، همه برن دنبالش... ‌.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
خون‌ریزی پایش شدت گرفت. تیکه شیشه‌ای را از روی زمین برداشت و درد در بدنش جریان پیدا کرد اما به زحمت خودش را بلند کرد و با سریع‌ترین حالت ممکن دوید تا از آن مکان دور شود... ‌.
***
- باید هرچی سریع‌تر از این‌جا فاصله بگیرم، اصلاً معلوم نیست این‌جا کدوم جهنم دره‌ایه؟! تا چشم کار می‌کنه درختای تنومند و سر به فلک کشیده جلوم می‌بینم! به علاوه زمین ناهموار و سنگی که دویدن رو مشکل می‌کنه! تا جایی که می‌دونم اطراف شهر هیچ جنگل و کوهستانی نیست پس این‌جا کجاست کدوم طرف باید برم... ؟
انگار عرق کرده‌بود ولی گرمش هم نیست، حتماً به‌خاطر هوا بود! رطوبت دارشت. پس باید نزدیک دریا باشه! باید خودم رو به ساحل برسونم شاید اون‌جا کسی رو بتونم پیدا کنم... !
صدای تیراندازی را پشت سرش می‌توانست بشنود، اگه پایش آسیب ندیده‌بود و می‌توانست سریع بدود قطعاً به گرد پایش هم نمی‌رسیدند این درخت‌ها جلوی دیدش را می‌گیرفتند و جهت یابی‌‌اش را ضعیف می‌کردند. دیگر دارشت به آخر جنگل می‌رسید، بوی دریا را می‌توانست واضح حس کند. بالاخره به آخر جنگل رسید فکر می‌کرد نجات پیدا کرده اما از منظره‌ای که روبه‌رویش دید شوکه شد! جنگل تمام شده‌بود اما ساحلی در کار نبود دریا از سطح زمین ده‌ها متر فاصله داشت پریدن از همچین ارتفاعی برایش مثل خودکشی بود. گیج و منگ به موج‌های پریشان که صدای برخوردشان با صخره‌ها فضا را پر کرده‌بود خیره شد که ناگهان صدای شلیک از پشت سرش آمد! گلوله‌ای از کنار گوشش به افق رفت.
مرد مو مشکی و افرادش در پشت سرش صف کشیده‌بودند و اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفته‌بودند او با لحنی تهدیدآمیز فریاد زد:
- از سرجات تکون نخور !
آشر به عقب برگشت و لجوجانه گفت:
- اگه بخورم چی میشه؟!
- ساکت شو! مرگ و زندگی‌ تو دست منه تا اجازه‌ش رو ندادم حتی حق مردنم نداری!
- ولی من چند دقیقه پیش رگم رو زدم تا بخواین برم گردونید احتمالاً از خون ریزی مردم.
- هرچند مردت هم ارزش بالایی داره ولی تا وقتی که چیزهایی که ازت می‌خوام رو بهم ندادی نمی‌ذارم با مرگ از دستم فرار کنی!
- که این‌طور، پس جنازه‌ام هم برات ارزش داره؟ هیچ‌ک.س تا به حال نتونسته برام تعیین تکلیف کنه، حتی توام نمی‌تونی! حالا که این‌جوریه کاری می‌کنم که دستت به جنازه‌ام هم نرسه... .
آشر حرف آخرش را گفت چند قدمی به سمت پرتگاه رفت و خودش را پرت کرد.
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
مرد از خشم دندان‌هایش را روی هم سابید درحالی که رگ‌های گردنش متورم شده‌بود فریاد زد:
- پیداش کنید، اون عوضی رو پیداش کنید... اگه زنده برام نیاریدش تک‌تکتونو می‌کشم تا وقتی پیداش نکردید حق ندارین زنده برگردید... چرا وایستادین؟! دِ برید دیگه!
افرادش بله قربانی گفتند و از اطرافش پراکنده شدند.

***
یک قایق موتوری کوچک از دور نزدیک می‌شد،
مردی از داخل قایق به درون آب پرید و چندی بعد بدن نیمه جان آشر را از آب بیرون کشید. چند سرفه کرد و آب درون ریه‌ها و معده‌اش خارج شد؛ چشمانش را نیمه باز کرد پلک‌های خیس دیدش را تار کرده‌بود. به چهره خوشحال آدرین چشم دوخت به زحمت چند کلمه‌ای به زبان آورد:
- می‌... دونستم... که میای... منتظرت بودم... .
این را گفت و درحالی که نگاهش به درخشش زرد رنگ نگاه آدرین گره خورده‌بود از حال رفت.
آدرین دستی به سر و صورتش کشید و آب موهایش را چلاند، نگاهی موشکافانه به اطرافش انداخت و همزمان موتور قایق را روشن کرد تا از آن‌جا دور شوند. با نگاه زرد رنگش به چهره تکیده و پر از زخم و کبودی آشر خیره شد و گفت:
- هیچ‌وقت بهم گوش نمیدی! فکر می‌کنی تنهایی از پس همه‌چیز برمیای! هوف... مطمئنم نگران کلارا بودی، اما خیالت راحت، اونا جاشون امنه حواسم بهشون بود. من می‌دونستم که دیر یا زود اون‌ها گیرت می‌ندازن آخر عاقبت رابین هود بازی همینه! تو می‌خواستی هم طرفدار عدالت باشی هم بی‌عدالتی اما همچین چیزی توی دنیای ما غیرممکنه! ما فقط یه انتخاب داریم، مرگ یا زندگی... اما دیگه اجازه نمیدم اتفاقی که برای آیرن افتاد تکرار بشه! دیگه از دستتون نمیدم هرجایی هم باشین برای نجات دادنتون میام! حتی اگه به قیمت جون خودم باشه... .
آن دو به سرعت از آن جزیره دور شدند و قایق در راستای خط افق محو شد و اثری از آن باقی نماند.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
بالا پایین