جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,753 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
شب قضیه اش فرق می کند؛
شب ها زیر سقف خانه های شهر،
نه اثری از تظاهر می ماند و نه ردی از خنده های دروغین!
شب ها
آدم ها می مانند و تلخی حقیقت،
آدم ها می مانند و تنهایی و اشک و تاریکی و سکوت،
و یک دلتنگی بی انتها...
برای همه ی آنهایی که باید باشند،
اما نیستند!🍂🌙
-طاهره اباذری هریس
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
تمام شدن واقعه، شکست خوردن. دوم شدن. دورتر ایستادن، و تماشا کردن. سهم نخواستن از زیباترین غنائم، و تماشای سردار فاتح، و زیر لب برای سلامتیش دعا خواندن. گریختن به دور دست‌های تاریک خانه و دنیا. فکر کردن به خانه دیگری در شهر. بلند کردن صدای موزیک، به نیت خفه شدن صداهای سرت. فکرها، که برف می‌شوند و می‌نشینند روی موهای سرت. دست‌ها، دست‌های تهی گناهکار. مرور هزار باره قصه. مرور شکست خوردن. مرور رخ دادن آزردگی. مرور درد. مرور تباهی.
انتظار صبح، بی‌خبر از این که خورشید برای همیشه رفته است.
موریانه‌های سمج اندوه، در حال جویدن ستون‌های پیکرت. درد، درد، دردهای تنت. نفس‌های تند، خفه شده در پشت قواعد دنیا. پرت کردن حواس، به فکری دور، مثلا جدا شدن دم قورباغه در هنگام بلوغ. دلفین شدن در سیرک، گورخر شدن زیر دندان تیز ببر، دلقک شدن در خیابان بی‌عابر. کاسته شدن، تکیدن، و نام تمام این‌ها را زندگی گذاشتن. گم شدن در شب، شب ابدی، با برش‌های کوچکی از روز.
بی‌خوابی، و دریغ خواب دیدن بوسه‌ای ناممکن. بی‌خوابی، و هجوم عطشی بی‌رحم برای نوازشی و آغوشی دور. بی‌خوابی، و دریده شدن توسط خیال.
گم شدن در شب، جهنم دست ساز افکار....🖤🌙
-حمید سلیمی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
من آدمی ام که تنهایی رو همیشه ترجیح میدم، جوری خودمو بار آوردم که؛ وقتی منو میبینی؛ حس میکنی به هیچکس جز خودم احتیاج ندارم!
راستش من برعکس همه افرادی ام که دوست دارن اِکیپ داشته باشن و با افراد مشخصی خوش بگذرونن، برعکس همه افرادی ام که دوست دارن جاهای شلوغ باشن و کُلی آدمو تجربه کنن، این اخلاقم به این معنی نیست که مغرور یا منزوی ام، بلکه به این معناعه که به این نتیجه رسیدم که تنهایی؛ تنها جاییه که منو پَس نمیزنه و بعد مدتی ازم خسته نمیشه ، برای خودمم خیلی عجیبه اما منی که به هیچ چیزی توی هیچ کجا عادت نمیکنم، به تنهایی عادت کردم، خیلی واسم لذت بخشه!
حس میکنم یک جورایی تنهایی از من لذت میبره..🌿🕊
-پوریا کدخدا
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
یه وقتایی حوصله هیچی رو نداری، هیچی حالت رو خوب نمی‌کنه، به قول اون عزیز؛ می‌خوای خودتو ور داری ببری بندازی دور،

میری یه چای می‌ریزی میای لم میدی و یادت می‌ره که اون استکان چای منتظرته...
حالا اصن منتظر بمونه چی می‌شه؟!
مگه من یه عمره منتظرت نیستم، مگه اومدی؛ نه بابا، دنیا باقالی به چند منه،
به قول آقا جون، صب آفتاب نزد هم نزد.
اصن آفتاب هم بزنه، تو که نمیای این‌جا یه سر بزنی، امروز دکتره می‌گفت اگه قرصاتو سروقت بخوری دیگه زیاد نگه نمی‌دارمت مرخصت می‌کنم بری. هه، کور خونده لب به قرصام نزدم همه رو ریختم توی چاه مستراح یه آبم روش.
مگه خولم که عاقل بشم.
تازه تختمو ندیدی ملافه ش سفیده. خانم پرستاره هم روپوشش سفیده امروز اومد قرصامو بده انقد باهام مهربون بود فک کنم عاشقم شده ولی رفت هیچی نگفت بهم، خب بره مهم نی، مگه تو نرفتی چی شد مگه، هیچ اتفاقی نیفتاد، آوردنم این‌جا خیلی هم باحاله.
دنیاییه واسه خودش، هر وقت دلت خواس بخند به هرچی دلت خواس بخند، خنده‌هاتم که تموم شد بزن زیر گریه، دماغت آویزون می‌شه هیشکی براش مهم نی،
کسی کاری به کارت نداره،
شما بگو پرستار روپوش سفیده از ما خوشش اومده؟! آخه واس چی هرروز صبح میاد سر می‌زنه، به ما می‌خنده، نگرانمون می‌شه.
شما یادته کی بود می‌گفت؛ یه دونه سیگار داریم و هزار معمای لاینحل؟!🍂🕊
-حمیدرضا داودی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
قبول کن، قبول کن این روزها از در و دیوار خاطره، غم می‌بارد. قبول کن سرنوشت باران در دست ابر نیست، که خودش زاییده‌ی رعد و برق گلوی قصه گوی پیر خاطره است.
بیا و قبول کن که دنیا آشفته بازاریست که بر آرزوهایت نعل وارونه می‌زند و تو را سروته بر خر مراد سوار می‌کند که نه رفتنت معلوم است و نه آمدنت.
بیا و قبول کن چماق و هویج افسانه نیست، و آنکه بر در می‌زند شباهنگام برای دزدیدن چراغ آمده است.
قبول کن خاطره دمار از روزگار آدم در
می‌آورد، خاطرت هست آسمان کودکی‌ات چقدر زیبا بود و کلی ستاره برای خودت به سقف آسمان چسبانده بودی و حالا که بیدار شده‌ای یا به تعبیری بزرگ شده‌ای می‌بینی که در هفت آسمان یک ستاره هم نداری تا روزهای تنهاییت را با کورسویی...
بگذریم
کاش می‌شد در یک روز سرد همه دلتنگی‌ام را در حاشیه یک روزنامه بنویسم و میوه فروش محله با آن، سبزی های آش رشته را بپیچد. قبول کن کار از این حرفا گذشته است.
خاطره آدم را می‌کشد بیا و قبول کن.
همین...🖤💭
-حمیدرضا داودی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
دلت که می‌گیره، انگار عالم و آدم هم باهات سر جنگ دارن، هیچ طعمی به مذاقت خوش نمیاد، به آسمون و زمین بد و بیراه میگی، می‌شینی قصه می‌بافی واسه خودت، هرکس از دور نگات کنه می‌گه این داره با کی حرف می‌زنه، من ایده داره با من واقعیت بحث می‌کنه، می‌خواد آرومش کنه، راهشو بلد نیس می‌زنه به نصیحت، من واقعی دلش کوچیکه، عشق می‌خواد، نوازش می‌خواد، دلش گرفته، حالش خوش نیست، من ایده آل نمی‌فهمه، فیلسوف می‌شه، منطقی حرف می‌زنه، من واقعی نمی‌فهمه.
دلت که می‌گیره، این دست درازی خفه ت می‌کنه،
وقتی خودت خودتو نمی‌فهمی، هیچ‌ک.س دیگه هم نمی‌تونه این کارو بکنه، رابطت با اطرافیانت هم کدر می‌شه چون احساس می‌کنی هیشکی درکت نمی‌کنه.
از خودت فرار می‌کنی از بقیه هم. می‌خوای ریخت خودتو نبینی، ریخت بقیه هم.
از هرچی منطق و فلسفه‌س بیزار می‌شی.
میری توی عالم رویا، یه اسم دیگه ش هم هپروته.
چنگ می‌زنی به خیالبافی، به اوهام، می‌شینی الکی حسرت می‌خوری که اگه چنین می‌شد چنان بود...
جان دل، مراقب این صندوق گوشه‌ی سی*ن*ه ت باش، نذار بگیره...
می‌دونم که نمی‌شه...🔐💭
-حمیدرضا داودی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
گوينده راديو درباره سفينه فضايی که برای شناسايی بيشتر سياره مشتری به فضا پرتاب شده بود، صحبت می کرد. خانم مسنی که کنارم نشسته بود، نگاهم کرد و گفت؛ «پنجشنبه ها يادداشت هاتون رو تو روزنامه می خونم.»
گفتم؛ «خيلی ممنون.»
خانم مسن گفت؛ «ميشه يه سوالی بکنم؟»
«حتماً.»
«داستانی که هفته قبل نوشته بوديد واقعی بود؟»
پرسيدم؛ «چی اش؟»
خانم مسن گفت؛ «اينکه نوشته بوديد درخت افتاد رو سقف تاکسی تون و مرديد.» فهميدم که شوخی می کند و خنديدم، ولی زن همچنان نگاهم می کرد و انگار منتظر جواب بود و دوباره پرسيد؛ «واقعی بود يا تخيلی؟»
گفتم؛ «اگه واقعی بود که من الان مرده بودم و ديگه خدمت شما نبودم.» زن مسن سری تکان داد و ديگر حرفی نزد.
چند ايستگاه بالاتر زن به راننده گفت؛ «آقا من پياده می شم.» تاکسی ايستاد. زن در را باز کرد اما قبل از اينکه پياده شود، سرش را نزديک گوشم آورد و گفت؛ «ولی من خيلی وقته که مردم.» بعد پياده شد و رفت.
تاکسی راه افتاد. برگشتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم اما زن لابه لای شلوغی ها گم شدهخ بود.
به راننده گفتم؛ «شنيدين اين خانم چی گفت؟»
راننده گفت؛ « بله.»
گفتم؛ «مثل اينکه ديوانه بود.»
راننده گفت؛ «نه. اتفاقاً من می شناسمش، خيلی هم عاقله.»
گفتم؛ «مگه نشنيدين، می گفت مرده.»
راننده گفت؛ «خب مگه چيه؟ همه می ميرن.»
گفتم؛ «می دونم همه می ميرن، ولی ايشون همين جا تو تاکسی نشسته بود، اونوقت می گفت مرده.»
راننده گفت؛ «مگه مرده ها حق ندارن تاکسی سوار شن؟ شما خودت هر جا بخوای بری پياده ميری؟» با تعجب به راننده نگاه کردم، راننده نگاهم کرد و چشمک زد.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
`آدم از یک جایی به بعد، دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد، از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود، از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ ک.س، دیگر متنفر نمیشود. دیگر گریه نمیکند، غصه نمی خورد، از حرف کسی نمی رنجد،
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد، به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنی حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند، دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود.

می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند...
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
آدم ها خسته که شدند؛
بی صدا تر از همیشه می روند!
احساسشان را بر می دارند و پاورچین پاورچین، دور می شوند!
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند؛ یک روز صبرشان لبریز می شود، کم می آورند، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند...
همان هایی که تا دیروز، دیوانه وار، برایِ ماندن می جنگیدند،
همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد؛
سکوت می کنند،
بی تفاوت می شوند،
و جوری می روند؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد...
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند؛
آدمِ دیگری می شوند!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
وقتایی که نمی‌دونی چته، درد می‌کشی و منشا درد رو پیدا نمی‌کنی، مث جیرجیرک که شب تا صبح جیغ می‌کشه و هیچ‌وقت نمی‌بینیش،
وقتایی که دلت عجیب یک نفری رو می‌خواد که اصلا نمی‌دونی طرف کی هست، انقدر می‌دونی که اون یه موجود خیالیه که همه‌ی چیزایی که تو دوست داری رو یکجا توی وجودش جمع کرده، وقتایی که مثل ساعت 12 ظهر تابستونه آدمه روزه دار دلت یه لیوان آب خنک می‌خواد،
وقتایی که دلت واسه بابابزرگ خدابیامرز تنگ می‌شه، که نگات کنه بگه چیه ببم، نبینم دلت گرفته باشه و بیاد بشینه کنارت و بی‌عجله و سر صبر باهات حرف بزنه.
وقتایی که یاد اولین عشق زندگیت میفتی که همیشه هم یکطرفه بوده و روزگارت رو سیاه کرده.
وقتایی که فکر می‌کنی آخرین باری که از ته دل خندیدی چه وقت بوده.
وقتایی که دلت رفیق می‌خواد که بیاد بگه نترس من باهاتم و «راست بگه» وقتایی که خواب آشفته می‌بینی و بیدار می‌شی میگی آخی خدا رو شکر خواب می‌دیدم.
وقتایی که منتظری تا اون زنگ خاص مخاطب خاص موبایلت رو بشنوی.
وقتایی که ابری می‌شه و نمی‌باره وقتایی که بی ابر و باد تا نصف شب می‌باری.
وقتایی که نمی‌دونی خوبه یا بد، درده یا عشق،
اون لحظه رو یه جایی یادداشت کن، زیرش بنویس الان خودم بودم، خود خودم
بی‌نقاب...🍁🌓
-حمیدرضا داودی
 
بالا پایین