جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,498 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
نمیدانستم عاقبتم به اینجا ختم میشود...
جایی که تو با نهایت سنگدلی مرا رها میکنی میان؛
ازدحامی که رهگذرانی بیش نیستند...
میان کسانی که سر جدایی من و تو؛
شرط بسته بودند...
میان مردمانی که عمریست به؛
خنده هایمان حسادت میکردند‌...
میان ساکنان شهری که حتی برای؛
گیسوان در هم تنیده ام هم فلسفه می بافتند...
حالا که نیستی ؛ همه شهر را سکوت فرا گرفته... انگار همه منتطر جدایی ما بودند...
نگاه ها ازارم میدهد...
کنایه ها قلبم را خراش میندازد...
مجبورم که از این شهر بروم...
‹ چون تو را که نمیشود...! ›
میروم این نگاه ها... این مردمان... این شهرا را... فراموش کنم...
‹ که خودم را فراموش کنم... ›')))!🖤'💭'🚶🏻
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
تا حالا شده؛ یهو یادش بیفتی...
ندونی باید گریه کنی یا بخندی...
یهو بری تو فکرو؛ نشنوی صدای ادمای اطرافتو...
بعد که از فکرش اومدی بیرون؛
ببینی ای دل غافل...
چند ثانیه دیگه هم از عمرت رفتو دیگه برنمیگرده...
نه ثانیه ها؛ نه اون که یه روز تموم هستیت بودو؛
الان هست ولی با تو نیست...
نیست که نیست...!
تا حالا شده؛ به خودت بگی من که همه رو؛
میخندونم...
چرا اینقدر غم دارم...
چرا یکی پیدا نمیشه منو بخندونه...
از اون خنده های از ته دل...
که یه روز با یکی داشتمو الان ته دلم؛
فقط غمه از اون...
تا حالا شده؛ تو تنهاییات غرق بشیو؛
ندونی راه نجاتت چیه؟!
اصلا جلو آینه چند بار اومدی به خودت نگاه کنیو؛ چشت افتاده به دلت...
یهو بغض کردی…
اخه هیشکی نیست بهت بگه:
امروز زیبا تر شدی...
امروز جذاب تر شدی...
امروز مهربون تر شدی...
بعد به خودت میگی:
من دیگه ته همه ی تنهاییام...
‹ اره…. تا حالا هزار بار به خودت گفتی...
چرا این خاطره ها تموم نمیشه... ›:))))!🖤'💆🏻‍♂'
-حسین سلیمانی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
همیشه آخرین سطر برایش می‌‌نوشتم:
‹ روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد... ›
می‌ نوشتم:
‹ روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم...
که هنوز دوستم داشته باشی‌... ›
می‌ نوشتم:
‹ در نبودنت به تمام ذرات زندگی‌ کافر شده ام!
جز ایمانِ به بازگشتِ تو... ›
امروز برایِ شما می‌‌نویسم:
یقینا آمده است...
ولی‌ روزی که من از هراسِ دیوار ها؛
خانه را که نه؛
‹ خودم را ترک کرده بودم... ›'))!🖤'🗞'
-نيكى فيروزكوهی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
یادم رفت به اون روزی که سرما خورده بودی...
و نمی‌ذاشتی ببوسمت...
یادته؟!
از این ماسک یه بار مصرفا زده بودی...
و با فاصله ازم نشسته بودی که سرما نخورم...
تا بیام نزدیکت شم؛ می‌گفتی نکن!
می‌گفتی اگه مریض بشی؛ نمی‌بخشم خودمو! می‌گفتی اگه سرما بخورم ازت؛ می‌کشی خودتو!
من چیکار کردم؟!
وقتی که حواست نبود؛ ماسکو زدم کنار...
و بی هوا بوسیدمت؛ عمیق... طولانی... دلتنگ...
به خودت که اومدی؛ کنارم زدی...
گفتی اگه مریض بشم می‌‌‌میری...
گفتی با این کارام می‌کشمت آخر سر...
اون روز مثل خیلی روزای دیگه گذشت...
و نه من سرما خوردم و نه تو مُردی برام...!
یه روزی هم به جایی رسیدیم که دیگه با هم؛ نتونستیم... تو از من رفتی و من از تو گذشتم...
و گذشتیم از هم برای همیشه...!
اما بذار حالا که نیستی... یه چیزیو بهت بگم؛
‹ سرماخوردگی تا حالا کسیو نکشته...
سرطان هم یه وقتایی کشنده نیست...
حتی گلوله هم خیلی موقعا آدمو نمی‌کشه...
اما خاطره ها؛
این خاطره های لعنتی...
کشنده ترین بیماریِ بشریتن...!
باور کن... ›:))))!🖤'💭'🔓
-طاهره اباذری هریس
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
‹ منو › میبینی؟!
همین ‹ منی › که وایمیسه و رفتنِ هرکسی؛
که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه...
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره...
‹ منی › که واسه کسی دلتنگ نمیشه...
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه؛ زندگیش دور باشه؛ دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده...
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته؛
از آدمای بیرون...
‹ منی › که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی؛ نمیجنگه...
و فقط میشینه...
و فقط نگاه میکنه...
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن...
همین ‹ من ›؛
یه روزی تا جون داشته جنگیده...
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده... و دلتنگی مثل؛ سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده...
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها؛
دریا دریا اشک ریخته...
و این ‹ من ›؛
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده...
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش...
تا مبادا کسی... حسی... اتفاقی...
از راه برسه و؛
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش؛
رو زنده کنه...
‹ من › خیلی خسته است...
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این ‹ من › دیگه ‹ منِ گذشته › نیس...
‹ من › رو با ‹ خودش › تنها بذار...'))))!🖤'
-ویدا رئیسی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
می‌گفت: هر وقت تردید کردی که باید بمونی‌‌...
یا بری؛ تکلیف روشنه! ‹ باید بری... ›
آدمیزاد همیشه ته دلش می‌دونه باید بره یا بمونه...
فقط بعضی وقتا که می‌دونه باید بره؛
تردید می‌کنه بین موندن و رفتن...
شاید بخاطر؛ ‹ حرمت‌ها... خاطره‌ها...
حس‌های قدیمی... و خیلی چیزای دیگه... ›')!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
‹ عاشق نبودی... ›
تو عاشق نبودی جانِ من!
لااقل عاشق من یکی نبودی...
دوسم داشتیا... منکر نمیشم...
خیلیم شاید شدید بود حست بهم...
اما عاشق بودن... هه...
شرمنده میشه دلم از اسمش حتی!
روزامو... شبامو... تلخی و شیرینی هامو...
همرو باهات تقسیم کردم!
از عقل گذشتم و از دلم برات مایه گذاشتم! اما....
تو عاشق من نبودی!
دلت بود... اما نه با من!
حواست بود... اما نه پرت من!
تو فقط منو داشتی... دوست نه ها؛
داشتن! داشتنه واقعی... گذشتن واقعی...
داشتی و گذشتی...!
‹ امان از دوست داشتن های کم...
امان از دوست داشتن های اولویت دار...
امان از عشقُ...
امان از عاشق نماهای دوست داشتنی... ›:))!🖤'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
درسته...
بعضی آهنگا کار ماشین زمان رو انجام میدن...
و تورو میبرن به زمان و مکانی که؛
فراموشش کرده بودی...
اون موقع که این آهنگ اومد دبیرستانی بودم...
یه دوست کله شق و بامزه داشتم که؛
پایِ همه جور دیوونگی بود...
کله شق و پرحرف و شیطون بود تا روزی که؛
تویِ راه مدرسه چشمش افتاد به یه دختر دبیرستانیِ سر به زیر و آروم که هر روز تنها از؛
گوشه ی پیاده رو میرفت سمت مدرسه شون...
دیگه همه چی عوض شد...
اون آدم شلخته که باید ده بار زنگ میزدی از خواب بیدار شه؛ یک ساعت زودتر بیدار میشد...
و خوش تیپ میکرد که توجه دختررو جلب کنه!
اما اون دختر انقدر سر به زیر بود که حتی سرشو؛
بالا نمیاوارد...
کم حرف شده بود این رفیق ما...
حرفم میزد شروع میکرد از دختره گفتن...
از گودیِ زیرِ چشمش... از موهای فر خوردش...
از اینکه دست به سی*ن*ه راه میره...
از کوله پشتیِ بلندش...!
خیلی سماجت کرد...
انقدر سر راهش سبز شد...
انقدر نگاش کرد...
که دختره دیگه فهمید بود این ول کن نیست...
رفیق ما دیدنی بود وقتی دختره میومد...
قبل از اینکه بیاد دو ساعت جمله آماده میکرد؛
که بهش بگه اما همینکه سروکلش پیدا میشد؛
دست و پاهاش میلرزید... رنگش میپرید...
میگفت الان که سکته کنم...
خلاصه یه روز کلی با هم تمرین کردیم؛
و کلی حرف آماده کردیم که بهش بگه...
دنبالش راه افتادیم و دختره یدفه یه جا وایساد...
و نگاهش کرد!
هلش دادم جلو... از پشت نگاش میکردم...
با بدبختی راه میرفت...
وایساد جلو دختره... زل زد بهش...
هیچ کدوم از اون حرفارو نتونست بزنه...
فقط یکم نگاش کرد و با لرز گفت: دوسِت دارم...
دختره ام یکم نگاش کرد... لبخندشو قایم کرد...
خودکارشو از کیفش در آوارد و شمارشو نوشت؛
تو یه برگه و داد...
هر چند من تنها شدم و اون رفیقم دیگه کارش؛
شده بود دل ضعفه و قرار و اس ام اس بازی...
اما حالشو که میدیدم؛ حال میکردم...
چند ماه از دوستی شون گذشته بود که؛
دختره همراه خانوادش از ایران رفت...
این رفیق ما موند و....
بازم اومد سراغم...
اون موقع ها گوشی بردن مدرسه واقعا ممنوع بود!
میگرفتن حد اقل سه روز اخراج...
اما این رفیق ما همیشه گوشیشو میاوارد مدرسه؛
و زنگ تفریح مینشستیم اون گوشه ی حیاط؛
رویِ سکوهای سیمانی و این آهنگو پلی میکرد؛
و خیره میشد به آسفالت... هیچی ام نمیگفت....
دیگه نه کله شق بود نه پر حرف نه شیطون...
خیلی گذشت از ماجرای رفتنِ دختره...
‹ اما این رفیق ما دیگه اون آدم سابق نشد؛
که نشد... ›:)))!🖤'💭'🔓
-علی سلطانی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
- تا به حال شده دوست داشتنت را قورت بدهی؟!
لبخند بزنی...
بی تفاوت باشی...
شده دلتنگی بپیچد به دلت... راه نفست را ببندد...
خفه ات کند...
هی دستت برود سمت گوشی...
برش داری...
نگاهش کنی...
پرتش کنی...
شده یک آهنگ برایت شود روح یک لحظه...
بشود خاطره...
و هر چه تکرار شود دیوانه ترت کند؟!
شده قسم بخوری دیگر؛
کاری به کارش نداری...
اما یکهو یک لحظه؛
گوشی موبایل را برداری؛
پیغامی تایپ کنی...
انگشتت برود سمت کلمهsend...
منطقت بمیرد...
قلبت تند تند بزند و sendکنی؟!
شده تمام روز را؛
در انتظار یک جواب؛
بیقرار باشی...
نرسد این جواب...
آخر گوشی را برداری و اینطور بنویسی؛
‹ اشکالی نداره...
اگه نمی‌خوای جواب بدی؛ نده...
فقط میخواستم بدونم خوبی؟! همین...
مواظب خودت باش... ›
شده باز جوابی نیاید؟!
باز بشکنی...
هزار بار دیگر هم بشکنی...
اما باز با دست و دل شکسته؛
دوستش داشته باشی...
اصلا بگو ببینم ...
‹ شده این همه عاشق باشی؟؟!... ›:)))!🖤'✉️'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,184
مدال‌ها
25
- بعضی روزها؛ بالقوه جمعه هستن...
حتی اگر جمعه نباشن...
يعنی اصلا لازم نيست تقويم رو نگاه كنی...
يا از كسی بپرسی...
همينكه هوای يه موزيك نوستالژيك می زنه؛
به سرت...
همينكه يه تك بيت رو مثل ديوونه ها؛
صدبار تووی ذهنت می خونی...
همينكه تا چشمات رو می بندی؛
حس می كنی يك نفر داره نگات می كنه...
همينكه شب قبل؛ وقت خواب دلت می خواسته؛
همون يك نفر بغلت كنه...
همه ی اينا يعنی اون روز جُمعَس...

اينجور وقتها خودت يه جا هستی...
دلت يه جای ديگه...
اصلا همين موقع هاست كه می فهمی؛
بايد بزنی بيرون...
انگار كفشات جلوی پات جفت می شن...
راهی جلوت باز ميشه...
و يه چيزی تورو می كشه بيرون...
به يه خيابون خلوت...
يه كافه ی ساكت...
نصفه پاكت؛ كِنتِ پاوِر...

آقا ببخشيد؛ دو تا اسپرسو لطفا...
يكی برای خودت... يكی برای دلتنگيت...

بعد دستت رو بذاری زير چونت...
خيره بشی به تابلوی تهِ راهرو...
و حواست رو بندازی وسط يه خاطره ی قديمی...
و زير لب زمزمه كنی؛

‹ جمعه يعنی تو نيستی؛ اما...
خاطراتت به جانم افتاده...
گَرد مرده به شهر پاشیدند...
بختکی بر جهانم افتاده... ›

كی ميدونه چند نفر... چندتا شب...
تنهاييشون رو؛ روی تن خيابونا ريختن؟!
كی ميدونه خيابونا بغض چند نفر رو ديدن...
و به روی خودشون نياوردن؟!
كی ميدونه اين خيابونا چند نفر رو ديدن...
كه رفتن و هيچوقت نرسيدن؟!

من فكر می كنم هركسی توی زندگی؛
‹ بايد يك نفر رو برای نرسيدن داشته باشه...
يك نفر كه از حجم نبودنش به خيابون بزنی...
به جاش قهوه سفارش بدی و با هر پُك سيگار؛
از مازوخيسم دوست داشتنيت لذت ببری... ›:))))!🖤'🚬'🔓
 
بالا پایین