جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,475 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
من یه چیزی، یه کسی یادم رفته. یه چیزی رو گم کردم. دو شبه باز تو سرم صدا میاد، یه صدای قشنگ که نمیدونم کیه، میگه میام دنبالت. نمیاد. به دکتر نمیگم تو سرم صدا میاد، دوباره میده سرمو برق بذارن. نمیخوام صدا بره. صدا که میره، میترسم، انگار که تاریک باشه همه جا. عرق سرد می‌کنم. نمیدونم صدای کیه، ولی آرومم میکنه. یه بار صدا گفت میای بریم شمال؟ ترسیدم برم. اگه دوباره بپرسه باهاش میرم. دلم شمال می‌خواد. دلم دریا می‌خواد. دریا خوبه، هرچقدر توش گریه کنی هیشکی نمی‌فهمه. یعنی می‌پرسه دوباره؟ ‎صدای کیه توی سر من؟ چرا اینقدر آشناست؟ چرا اینقدر مهربونه؟ چرا
چرا میگه میام دنبالت ولی نمیاد؟ کاش بیاد منو ببره شمال. ‎بیرون آفتاب داغه، اما تو دل من برف میاد. دلم سرده. یخ زده. یه چیزی یادم رفته، یه چیزی که دلم رو گرم می‌کرد..💭🌙
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
میدونم نبودم حس میشه تو دنیات...
تو خوابات...
تو رویاهات...
میدونی هیچی نمیگم...
نه که نخواما...
ولی یه وقتایی سکوت از همه چی بهتره...
میدونم زبونت نمیگه...
ولی اون چشمای قرمزت خیلی چیزا رو میگه...
میدونی!
که اشکام میاد ولی تندی پاکشون میکنم که نبینی...
که نبینی و مجبور نشم یه چیزایی رو بگم...
یه حرفایی که بچینیشون کنار هم میشن ‹ نرو ›...
میدونم دوست داری اون حرفا چیده بشه کنار هم...
اون حرفا از دهن من بیاد بیرون...
که ساکت از دستت بیفته...
و برگردی از همون راهی که رفتی...
میدونی!
یه سری چیزارو نباید گفت...
باید دید یه سریا اگه یه سری چیزارو نگی بهشون؛
از چشمات میخونن و راه رفترو برمیگردن یا نه...
میدونی!
‹ از چشام بخونی یا نه...
برگردی یا نه...
من مجبورم به این سکوت...
به این ادامه دادن راه تا تهش...
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
متعهد بودن همیشه هم خوب نیست...
گاهی وقتا باید بزنی زیر همه عهد و وفایی؛
که باخودت بستی...
مگه میشه موند سر عهدی که حضوری؛
از تو نباشه؟؟!
مگه میشه دست کشید از دوست داشتنی که؛
باهاش زندگی کردی؟؟!
نه نمیشه!!!
من عهد کردم دیگه نشناسمت...
دیگه نخوامت...
دیگه بغض نشی تو گلوم...
اشک نشی رو گونم...
حرف نشی تو قلمم... ولی نشد!
اینو وقتی فهمیدم که بین هرج و مرج؛
دردای نبودنت؛ دیدمت...
وسط خیابون؛ بین رهگذرایی که غرق خودم بودنم؛
براشون غیرعادی بود...
همونجا که نگاهم قفل شد تو نگاهت...
عهدم شکسته شد!
عاشق تر از قبل شدم و تشنه تر از همیشه؛
‹ به عطر آغوشت...
به شنیدن اسمم از صدات...
به گرفتن دستام تو دستات...
من هربار که میبینمت؛ عهدمو میشکنمو...
و دوباره میخوامت...
دوباره عاشقت میشم... ›:)
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
‹ من تورو سخت به دست نیاورده بودم؛ ›
تو یه روز اومدی از دوست داشتن به من گفتی...
و منم دیدم حیفه دوستت نداشته باشم....
من برایِ داشتنت نذر نکرده بودم که وقتی؛
به دستت آوردم بیشتر قدرتو بدونم...
من هزار بار به از دور دیدنت قانع نشده بودم...
که وقتی کنارم بودی رو زمین بند نشم...
‹ من تورو سخت به دست نیاورده بودم؛ ›
من از دستایِ یکی که تورو سفت چسبیده بود؛
نکشیدمت بیرون...
من تورو که سهمم از کلِ دنیا بودی رو؛
به زور از زندگی نگرفتم...
واسه همینم بود که وقتی دیدم داری از دستم میری؛
دستامو شل تر کردم که بری...
واسه همینم بود که وقتی خداحافظی کردی؛
بغض نکردم...
من هیچوقت برایِ ما شدنمون؛
خودمو به آب و آتیش نزدم...
زمین و زمانو بهم ندوختم...
برایِ همینم بود که وقت رفتنت هیچکاری نکردم...
برایِ همینم بود که خط نکشیدم رو چیزایی که؛
ازم دورت میکرد...
خط نکشیدم دورِ کارا و آدمایی که اخماتو؛
گره میکرد و چشماتو پر غم...
‹ من تو رو سخت بدست نياورده بودم؛ ›
وگرنه تورم؛
مثل اون عروسك بچگيام كه پشت ويترين؛
دیده بودمش؛
و دلم برایِ موهایِ فر خورده و دامن چین دارش؛
رفته بود و تا جایی که جون داشتم برایِ داشتنش؛
پا کوبیدم و اشک ریختم...
‹ قایمت میکردم یه جا؛
که دست هیچکس بهت نرسه...
که هیچکس نتونه ازم بگیرتت...
و سهمم از تو؛
بشه تا ابد نداشتنت.... ›:)
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
خوابم میاد...
دلم چرتِ نیم ساعته رو صندلی نرمِ ماشینِ؛
تورو می‌خواد...
چرتِ نیم ساعته‌ای که دلیل بیدار شدنم؛
خیسی دستم از عرق بود!!
انقدر که دستمو ول نکرده بودی...
انقدر که دستمو ول نمی‌کردی هیچ‌وقت!
چرتِ نیم ساعته‌ روی صندلی ماشین...
و گزگز کردنِ پشت دستم وقتی هی زبریِ ریشاتو؛
روش می‌کشیدی و می‌گفتی: آره دیگه خل و چلم!
اومدم خانمو ببینم؛ خوابشو برام آورده...
خدایا حکمتتو شکر!
چرتِ نیم ساعته‌ای که از همه‌ی قیلوله‌ها...
و خوابای دنیا امن‌تر و شیرین‌تر بود...
چون می‌دونستم دو تا چشمِ خوش رنگ؛
همیشه محکم دارن نگاهم می‌کنن...
و پنج‌ تا انگشتِ بلند با انگشتام قاطی شدن...
و دارن بهم می‌گن: تو بخواب...
ما مراقب همه چی هستیم!

الان بخوابم کی منتظر نگاهم می‌کنه تا پلکام بلرزه؛
و سیاهی چشمام توی چشماش فرو بره؟!
کی دستمو محکم نگه می‌داره و هر از گاهی؛
داغی لباشو روش بوسه می‌کنه؟!
خوابم میاد...
اما نمی‌خوابم؛ چون وقتی توی پلکام زلزله بیاد...
و شکاف چشمام باز بشه... ‹ تو نیستی تا سیاهی؛ چشمامو غرق کنم توو نامعلومیِ مردمکات...!
تو نیستی و زلزله از چشمام می‌رسه به کلِ دنیام...
و دستِ آخر زیر سنگ و کلوخ خاطره‌هات؛
نفسام ته می‌کشه... ›:)
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
قضیه ما اینطوری بود ؛
یه طناب دست من یه طناب دست اون ...
من رو به دره بودم ؛ داشتم تمام تلاشمو میکردم ؛
تا بیام نزدیکت تا نیوفتم ...
فریاد میزدم میگفتم : توروخدا ولم نکن ...
نزار بیوفتم ... اینجا کسی نیست ...
اینجا جز من و تو کسی نیست ... منو رها نکن ...
نه اینکه بگم همونجا ولم کردی ...
نه اینکه بگم گریه هامو نادیده گرفتی ... نه ....
انگاری یه جاهایی واقعا دلت میسوخت واسه ؛
تلاش کردنم ... برا زار زدنم ...
انگار یه جاهایی واقعا با خودت میگفتی ؛
بزار یکم دیگه نگهش دارم ...
بزار یکم دیگه امیدوارش کنم ... ولی ....
ولی خسته شدی ... خسته شدیو طنابو ول کردی !
داشتم فریاد میزدم میگفتم : چرا ولم میکنی ...
من جز تو اینجا کسیو نداشتم ...
چطوری دلت اومد ولم کنی بری ...
هیچکس اندازه ی من دوستت نداشت ...
تو نگام کردی ؛ نگاهت غمگین بود ...
نه که بگم دلت چچپپچچپ باشه ...
نه که بگم دلت سنگه ...
ته دلت داشتی فکر میکردی ؛
ولی هیچکس اندازه ی تو دوسم نداشت ...!
من در حالی که داشتم سقوط میکردم ؛
به این فکر میکردم که کاش همون اول ؛
طنابو ول میکردی ... که زخمی نشه دستت !
کاش همون اول امیدوارم نمیکردی ...
فرقی نداشت ... درد رها شدن از دره یکی بود ...
‹ ولی درد اینکه عزیزم منو رها کرد ؛
یه بار‌ دیگه توی راه سقوط منو کشت ..‌. ›:)!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
این روز‌ها بهانه بیشتر می‌‌گیرم‌‌‌‌...
قرص زیاد میخورم... ‹ مسکن... چه تسکینی؟! ›
قهوه‌هایم را تلخ تر میخورم...
بد و بیراه میگویم...
به همه... به زمین و زمان... به تو...
به جای خالی‌ِ تو... به مادرم... ‹ که با تردید؛ می‌‌ایستد و میگذارد چهار چوبِ در قابش کند... ›
به عکس‌هایی‌ که خودم با دست‌های خودم؛ گرفتم... و حالا نگاهشان می‌کنم...
به عکس‌هایی‌ که دیگری از تو خواهد گرفت...
و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم...

این روز‌ها در حسرتم...
در حسرتِ نامه‌هایی‌ که باید بنویسم...
‹ و نمی‌‌نویسم... ›
در حسرت نامه‌هایی‌ که باید بنویسی‌...
‹ و نمی‌‌نویسی... ›
در حسرت شعر‌هایی‌ که هر واژه‌اش میشد برای تو؛
باشد و دیگر...
‹ هست... هست... هنوز هم هست... ›

این روز‌ها بهت زده ام...
چطور میشود همه ک.سِ یک نفر باشی‌؛
و از لحظه‌ای تا لحظه ی دیگر؛
دیگر هیچ چیزی؛ برایش نباشی‌؟!
چطور می‌‌شود یک نفر همه ک.س زندگیت باشد؛
حتی اگر خودش دیگر نباشد؟!

‹ این روز‌ها در جوابِ ساده‌ترین سوال‌ها مانده ام...
بی‌خود نیست که بهانه میگیرم...
و قرص میخورم...
و بد و بیراه... و بهت... و حسرت...
... و هزار دردِ بی‌درمانِ دیگر.... ›:)
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
- ترك کردن خیلی سخته ...
ترك کردن سیگار ...
ترك کردن اون خونه ای ك توش بزرگ شدی ...
ترك کردن فرودگاه ...
ترك کردن قلبی ك توش خونه ساختی ...
‹ همون خونه ای ك آجر به آجر ساختمش ...
خودم براش سقف گذاشتم ...
سندشو امضا کردم ...
خودمو حبس کردم کلیدشو انداختم پشت در ...
همون خونه ای ك مطمئن بودیم هیچوقت ؛
خراب نمیشه ...
همونی ك بخاطرش خون دل خوردیم ...
همونی ك بهم قول دادی تا آخر نبض بزنه ؛
ك زنده بمونیم ...
زدی زیر قولت ...
تو همیشه بدقول بودی ...
همیشه منو مجبور میکردی ترك کنم ...
سیگارمو ... خونمو ... قلبتو ... ›
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
دیروز که صندوقچه ی قدیمی مادر بزرگ را کنکاش میکردم؛ به چیزی بر خوردم که انگار تقدیر؛
برایم رقم زده بود...
عکس مادر بزرگم کنار جوان رعنا و زیبایی که؛ دست های مادر بزرگم را محکم در هم فشرده بود !
نمیدانم چه قدر طول کشید که مات و مبهوت؛
به عکس خیره مانده بودم...
ولی پشت عکس نوشته ای بود با این مضمون؛
‹ برای معشوقی که بهار زندگیم شد...
جان تو سهراب؛ ›
ولی چرا ان عکس برایم نااشنا بود...
اصلا چنین فردی را به چنین اسمی نمی شناختم...
اما نه...
اسم دایی کوچکم سهراب بود ولی خب هیچ شباهتی به آن عکس نداشت...
عکس را در جیبم گذاشتم و با خودم به خانه بردم؛
تا شاید کسی جوابی به من بدهد...
خاله ی بزرگترم صدایم زد و گفت: مادر بزرگ قبل از مرگش برایت نامه ای نوشته بیا و بخوانش..‌.
خدا خدا میکردم که جواب سوالم؛
در نامه ی مادربزرگ باشد!
‹ بهار من حالا که این نامه را میخوانی؛ حتما عکسی را که در صندوق بود را هم پیدا کرده ای...
راستش آن جوان رعنا که سهراب بود؛ دلباخته ی من شده بود پسر همسایه ی کناری بود...
میگفت خیلی دوستم دارد و من بهار زندگی او؛ هستم...
بماند که بعد ها شدم زمستان پر از سوز سرمای زندگیش...
بماند که او پای حرف هایش نماند و من هم؛
با ازدواج با پسری که سهراب از او نفرت داشت؛
کارش را تلافی کردم!
ولی قلبم پیش چشم های سهراب جا ماند...
که بعد ها همان چشم ها را در دایی سهراب پیدا کردم...
مراقب چشم های دایی سهراب باش...
بعد من زیاد بی تابی میکند... تو بهارش باش؛
بهاری که به زمستان ختم نمیشود...
دست هایش را محکم بگیر و به جای من؛
در آغوش بگیرش سهرابم را...
دوستت دارم بهار من؛ ›
شاید مادر بزرگ کار آقا سهراب را تلافی کرد...
ولی داغی روی دلش ماند که حتی بعد از مرگش هم؛ نگران سهرابش بود‌...:)))!🖤'💭'🔓
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,831
39,183
مدال‌ها
25
تو هر جا بری...
پیش هر کسی...
باز برمیگردی پیش منی که بلدم تورو...
که میدونم وقتی نصفه شب از خواب میپری...
و دیگه خوابت نمیبره...
باید برات حرف بزنم؛
از روزای روشنی که تو راهه...
از خاطرات خوبی که قراره داشته باشیم...
منی که وقتی مریضی رو به روت یا با فاصله؛
ازت نمیشینم...
یا به حرفای تو که اصرار داری سمتت نیام...
که یه وقت مریض نشم؛ گوش نمیدم...
و میام تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازت میشینم...
و محکم تر از همیشه سهم بوسه هامو ازت میگیرم...
تو کنارِ هر کسی که نفس بکشی...
باز برمیگردی پیش منی که از طرز نفس کشیدنت؛
میفهمم چطوره حالت الان...
که چی اذیتت کرده...
که از هیجان چیه که اینطور تند نفس میکشی...
یا چی بغض تو گلوت آورده...
و پشت پلکاتو خم کرده...
تو برمیگردی...
پیشِ منی که میدونستم وقتی ازم دور میشی...
وقتی فاصله میگیری ازم و رو بر میگردونی...
بیشتر از همیشه دلت منو میخواد...
و دوست داری تو چشمای من عشقو ببینی...
دوست داری به عقلت ثابت کنی همونقدر که؛
تو منو میخوای...
منم دلم پر میکشه برات...
میدونی...
عشق مهمه؛
همون دلیلیه که آدما رو بی رحم میکنه...
که پشت میکنن به یه نفر...
برایِ داشتنِ یه آدم دیگه...
ولی بلد بودن؛
همون دلیلیه که باعث میشه؛
‹ کنارِ کسی که عاشقشن دلشون تنگ میشه برایِ؛
اونی بهتر از هر کسی بلد بوده اونارو.... ›:)))!🖤'🌱'🔓
-فاطمه جوادی
 
بالا پایین