جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,415 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
یک کنترل برای من که تنظیم کند احساساتم را؛
منویی پر از بایدها و نبایدها،
دکمه‌ای برای کم و زیاد کردن دوست داشتن
و یک ساعت هشدار که به وقت محبت
بی‌اندازه جیغ های بنفش بکشد...
یک دکمه برای خاموش کردن قطعی یک رابطه تمام شده،
یک دکمه برای روشن کردن منطق سر چهارراه احساس،
گزینه‌ای برای حذف یک‌باره خاطره‌ها و فایلی که پر از بی‌خیالی‌های عجیب و غریب باشد...
یک کنترل لازم دارم که داستان رفتن‌ها را
که حسرت نداشتن‌ها را و اصرار بیهوده‌ام را
منطقی حروف چینی کند،
و من رویاپرداز را تبدیل به شهروندی قانونمند
که بر هیچ‌جای خالی تخطی نمیکند،
اشک نمی‌ریزد، رویا نمی‌بافد و انتظار را با خود به لحظه‌های تنهايى‌اش نمی‌کشد...
یک کنترل لازم دارم...
و البته نرم‌افزاری که بازیابی کند همه
لحظه‌های از دست رفته را...🔐💭
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
- شب كه ميشه اين دل لامصب اتوماتيک خودش ميگيره! انگار ساعت گذاشته ناكِس! دوازده كه ميشه خبر دار ميشه يهو ميگيره...
چند شب پيشا نشستم باهاش حرف زدم! گفتم چته تو؟ دردت چيه بابا؟ چرا اينطوری ای...؟
گفت دردی ندارم كه!
فقط يه خورده دلم تنگ شده!
واسه خودم! واسه خودمون...
راستشو بخوای بِش حق ميدادم! ميفهميدمش...
دلِ خودمه ديگه! زبونِ همو ميفهميم...
اون شب نشستيم تا صبح غصه خورديم!
دوتايی! مثِ شبای ديگه...
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
برایِ به یاد آوردنِ یه نفر، ‌یه بهانه‌یِ کوچیک کافیه؛
اما کی می‌دونه برایِ فراموش کردن،
چند سال باید بگذره؟! از کجا معلوم که با مرگ، همه‌یِ خاطرات فراموش می‌شن؟!
کاش آدم آرزوهاش رو تویِ دنیا بذاره،
خاطراتش رو به گور ببره؛
تویِ قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه؛
یه روز همه‌یِ آدما، میرن سراغِ یه عکسِ قدیمی، کنارِ یه عشقِ قدیمی، زل می‌زنن به یه بغضِ قدیمی و میگن؛
«خیلی ممنون، که یه روز
با تمامِ وجود دوستم داشتی..»
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
دیشب چشمم افتاد به لکه قهوه ای روی فرش... یادت هست؟ مربوط می شود به اولین بار که آمدی خانه من. پایم خورد به میز و گیلاس شربت چپه شد روی فرش. چقدر خندیدیم. یک جعبه نمک خالی کردیم روی لکه و بی خیال لباس و آرایش و مهمانی بازی مان، افتادیم به جان فرش و تا جا داشت سابیدیم و سابیدیم. بعد در نور شمع دوباره همه چیز شاعرانه بود ولی هر دو می دانستیم آن لکه آنجا هست.
قانون طبیعت، قانون غیرمنصفانه و نامهربانی ست محبوب من! فکرش را بکن یک لکه پس از هزار سال هنوز همان لکه است، اتاق همان اتاق، من همان آدم، حتی قسم می خورم بعضی روزها عطر تو در فضا هست، فقط تویی که نیستی... عزیزم! تو فکر می کنی چیزی فرق نکرده، همه چیز فرق کرده... همه چیز!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
آدم از یک جایی به بعد، دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد، از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود، از آدم ها فاصله نمیگیرد،
از هیچ ک.س، دیگر متنفر نمیشود؛ دیگر گریه نمیکند، غصه نمی خورد، از حرف کسی نمی رنجد،
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد، به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند؛
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنی حواسش را پرت نمی کند؛
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند، دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود!

می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند...
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
اگه یه روز به پشت سرت نگاه کردی؛
و دیدی منو جا گذاشتی؛ خواهش میکنم برنگرد...
من واسه این رها شدن؛ تاوان های زیادی دادم... سختی های زیادی کشیدم...
سر این که من اهمیتی نداشتم... شاید هم داشتم؛ ولی نه به اندازه هدفات...
حالا که به هر چیزی که میخواستی رسیدی؛
بجز من...!
خوشحال باش... عادت کن به نبود من...
به نداشتن من...
مگه همینو نمیخواستی که سد راهت نشم...
که اجازه بدم بری...
من میخواستم کنار هم رشد کنیم... نه بدون هم!
ولی این جا گذاشتن من؛ انتخاب تو بود...
درک میکنم که بهم نیاز داری؛ تا به همه ی زندگیت؛ معنی بدم... نور بدم... خوشی بدم...
اما من وقتی جا گذاشته شدم؛ یاد گرفتم خودم؛ تنهایی به همه چی معنی بدم...
بدون تو... بدون داشتنت...
تو شاید اشتباه تلخی بودی... ولی تجربه ی شیرینی رو برام به جا گذاشتی!
اینکه آدما اون چیزی که نشون میدن؛ نیستن...
میدونم الان بهم احتیاج داری؛ تا بلند تر بخندی...
تا خوشحال تر باشی... تا محکم بغلت کنم...
اما ببخشید این بار خودمو ازت دریغ میکنم‌‌‌...
‹ تا بفهمی یه سری رفتنا تاوان داره...
تا بفهمی یه سری جا گذاشتنا غم داره...
تا یاد بگیری آدم ها رو رها نکنی... ›:)))!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
یادم نمیاد خیابونی رو باهات قدم زده باشم...
یادم نمیاد بغلت کرده باشم...
یادم نمیاد دستاتو لمس کرده باشم...
یادم نمیاد باهات از ته دل خندیده باشم...
یادم نمیاد باهات رقصیده باشم...
یادم نمیاد تو سر و کله ی هم زده باشیم...
یادم نمیاد باهم فیلم دیده باشیم...
یادم نمیاد باهات زیر بارون خیس شده باشم...
یادم نمیاد برام کتاب خونده باشی...
یادم نمیاد برام هات چاکلت خریده باشی...
یادم نمیاد برام بچه بازی در آورده باشی...
یادم نمیاد باهام سلفی داشته باشی...
یادم نمیاد اشکامو پاک کرده باشی...
یادم نمیاد بهم گفته باشی دوستت دارم...
دلم برات تنگ شده... خیلی خوشگلی...
‹ چرا هیچی ازت یادم نمیاد...
چرا هیچ جای خاطره هام پیدات نمیکنم...
اما همیشه تو خاطرمی؟!
چرا باهات زندگی نکردم؟!
چرا رفتی؟!
چرا نیستی؟!
چرا تنهام گذاشتی؟!
عادلانه نبود این بودنت و در نهایت رفتنت...
عزیز از دست رفته ام... ›:))))))!🖤'💭'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
‹ هر شب می‌نشینم پای حساب و کتابم... ›
چند بار گفته‌ای دوستم داری...
چند بار دوستم داشته ای...
چند بار بارونی شده‌ای برای من...
چند بار باریده ای...
چند بار عارف شدی... عاشق شدی... شاعر شدی...
چند بار برای نبودنم مردی و زنده شدی...
چند بار از آمدنم ناامید شدی...
چند بار از رفتنم شکستی...
چند بار از دیدنم دوباره بهاری شدی...

‹ هر جور حساب می‌کنم می بینم هنوز هم من؛ بیشتر دوستت دارم...
می بینم هنوز هم لحظه های بی‌ تو کشنده است...
می بینم صبورانه تحمل می‌کنم؛
بودن و نبودنهایت را...
می بینم هر شب خواب من از خیال تو؛
در بدر می‌‌شود...
هر شب دلم برای لیلی می سوزد...
هر شب خیسی پنجره‌ها؛
داغی‌ گونه‌هایم را به تن می‌‌کشد...

هر جوری حساب می‌کنم می بینم حساب و؛
کتابمان یکی‌ نمی‌شود... ›

من و کتابم اینجا منتظر...
بیا کمی‌ عاشقی کن...
عارفی کن...

‹ بیا و دلت رو با دل ما یکی‌ کن...
بیا حسابت را تسویه کن... ›:)))!🖤'🌓'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
‹ دلم برای چه خبر چه خبر هایمان تنگ شده... ›
همان چه خبرهایی که یعنی:
چه خوب تو پشت خطمی و صدایت می آید...
همان چه خبرهایی که:
مهم نیست چه می گویی... فقط حرف بزن...
همان چه خبرهایی که:
بوی دوستت دارم می داد...
همان چه خبرهایی که:
هر دفعه؛ یک طور دیگری می چسبید...
همان چه خبرهایی که:
رو به سقف می گفتیم...
دلمان برای آسمان هم پر می زد...
همان چه خبرهایی که:
صدبار گفته بودیم اما؛
ته هر حرف دوباره بر می گشتیم...
چه خبر؟!
همان چه خبرهایی که:
لعنتی دلم برایت تنگ شده... پس کی ببینمت...
همان چه خبرهایی که:
همین یکی دوساعت پیش؛
تا در خانه رساندمت ولی باز بگو...
بگو...
باز چه خبر...
همان چه خبر هایی که:
نه قبض تلفن می فهمید...
و نه می دانست خواب رفتن دست عشاق؛
از چیست...
همان چه خبرهایی که:
غذا یخ می شد...
کار بی کار...
همان چه خبرهایی که:
برق به چشم ها می انداخت...
همان چه خبرهایی که:
شب را به صبح می چرخاند...
همان چه خبرهایی که:
لبم را از این گوشواره؛
آهسته به آن گوشواره می بخشید...
یادش به خیر...
می نشستم یک گوشه از اتاق در بسته اما؛
خبر از تمام دنیا داشتم...
دلم برای هیچ هایی که می گفتی تنگ شده...
هیچ هایی که همه چیز با خود داشت...
دلم برای حال آن موقع ِ گوشی تنگ شده...
مثل بچه ها روی گهواره ی گوشم؛
خواب می رفت...
و دوباره فردا؛
با صدای چه خبر روز را می فهمید...
من هیچ این بیچاره گناه دارد...
برای او که با صدای تو عمری سر کرده...
سفارش تاکسی...
پیتزا...
الو سلام های بیهوده با این و آن...
‹ مثل این است که شاهی؛
بعد یک عمر درخشان؛
به گدایی بیفتد... ›:)))!🖤'📞'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,832
39,173
مدال‌ها
25
من از اولم میدونستم میری...
میدونستم دوسم نداری...
همه مسخره ام میکردن میگفتن تو که؛
میدونستی میره؛ چرا موندی.‌..
چرا نگهش داشتی...
چرا ازش نگذشتی !
راستش خودمم نمیدونم...
نمیدونم چرا موندم...
چرا ساختم...
چرا اذیت شدم...‌
ولی دست از دوست داشتنت نکشیدم...
تو حریم امن من بودی.‌‌..!
من و تو زمین تا اسمون باهم فرق داریم...
من عاشق شعرم... هرموقع میخواستی بری؛
با شعر ازت خداحافظی میکردم...
هرموقع می اومدی؛ با شعر ازت استقبال میکردم...
چیزی که تو هیچوقت خوشت نمی اومد!
من عاشق شعر بودم و تو....
نمیدونم دقیقا چی دوست داشتی...
نمیدونم چرا با اینکه میدونستم دوسم نداری؛
ولت نکردم برم...
ولی انگار یه چیزی توی وجودت بود که تورو؛
از بقیه متمایز میکرد... یه چیزی که.... نمیدونم!
شاید تو برام فرق داشتی چون خدا؛
گذاشته بود سر راهم...
آغوش من باز بود برات همیشه...
حتی وقتی منو بیشتر از همه خورد کردی...
حتی وقتی هیچوقت دوسم نداشتی...
تو هیچوقت تلاش نکردی چیزیو درست کنی...
ولی من تمام تلاشمو کردم تا تورو؛
کنار خودم نگهت دارم...
من ازت محافظت کردم مقابل همه...
من دوستت داشتم...
به جای تمام کسایی که دوستت نداشتن...
و نمیدونم تو چرا هیچوقت اینو ندیدی.‌..!
تو شبایی که تو اوج مستی هیچکس نمیتونست؛
تحملت کنه؛ من توی آغوشم گرفتمت...
من هنوزم دلم برای اون نقطه ی تاریکه؛
توی وجودت تنگ میشه... با تمام وجود..‌.!
از اینا بگذریم... راستش غم دفعه ی اخری که؛ میدونستم دفعه ی اخره؛ از دلم نمیره...
ایندفعه انگار شعری که موقع رفتنت خوندم؛
واقعا ذهنتو درگیر کرد...
انگار یه بارم که شده از خودت پرسیدی؛
شاید واقعا دوسم داشت...!!
حالا که انقدر دوسم داشت؛ چرا شکستمش...
من هنوزم اون شعرو با خودم زمزمه میکنم...
هنوزم:
‹ تو جان منی‌؛ وداع جان اسان نیست... ›:)))))!
🔓'💭'🖤
 
بالا پایین