MAHYAS
سطح
10
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,829
- 39,137
- مدالها
- 25
من از محیط مترو بدم میومد؛ چون شلوغ بود...
چون آدمها همو هل میدادن و گاهی باید کل مسیر؛
طولانی رو سرپا می ایستادم...
اون برخلاف من با مترو خیلی ایاغ بود...
میگفت: حتی برای چند هزار تومن هم که شده؛
باید صبور بود و پس انداز کرد...
سال کنکور هفته ای یکبار بیشتر همو نمی دیدیم... پنج شنبه عصرها...
قرارمون اینطور بود که یک هفته اون بیاد؛
سمت من و یک هفته من برم سمت اون...
از اونجا که برای من هفته ای فقط یکبار؛
دیدنش خیلی کم بود؛ هروقت که میرسوندمش مترو؛ لحظه ی آخر دو تا بلیط تو دستام بود...
دلم نمیخواست تنها بره... دلم نمیخواست از؛
دست بدم اون دو سه ساعت اضافه؛ باهم بودنو...
من از محیط مترو متنفر بودم اما با اون انگار؛ هیچوقت مترو شلوغ نبود... از آدما صدایی نمیومد... از بس که صدای اون فقط تو گوشم بود! راه طولانی نبود... ایستگاه ها مثل برق میگذشتن...
اون چند ساعت از کرج تا مترو تجریش؛
با اون فقط نیم ساعت اندازش بود...
همیشه بعد از خداحافظی با اون بود که تو راه برگشت؛ میفهمیدم چقدر از خونه دور شدم... میتونستم با تاکسی برگردم اما برای اینکه از اون؛ حال و هوا خارج نشم؛ با همون مترو برمیگشتم کرج... ایستگاه به ایستگاه گذر زمان کندتر میشد و؛ شلوغی آدمها؛ دوباره همه اطرافمو احاطه میکرد...
‹ حالا بعد سالها وقتی به اون تجریش رفتن ها؛
فکر میکنم؛ به اون وقت ها که هربار دو تا بلیط؛
تو دستام میدید چقدر خوشحال میشد؛
بیشتر دلم براش تنگ میشه...
هم برای اون؛ هم برای منِ اون روزها... ›
چند روز پیش از کنار مترو تجریش گذشتم...
بارون میزد...
‹ دلم باز از اون دلبری های غیر منطقی؛ خواست...
از همون کارا که تو رفتارم نیست اما انجامش میدم برای اون.... با جون؛ با تمام جون...
بس که جاش خالیه این روزها... ›:)))!🖤'💭'🔓
چون آدمها همو هل میدادن و گاهی باید کل مسیر؛
طولانی رو سرپا می ایستادم...
اون برخلاف من با مترو خیلی ایاغ بود...
میگفت: حتی برای چند هزار تومن هم که شده؛
باید صبور بود و پس انداز کرد...
سال کنکور هفته ای یکبار بیشتر همو نمی دیدیم... پنج شنبه عصرها...
قرارمون اینطور بود که یک هفته اون بیاد؛
سمت من و یک هفته من برم سمت اون...
از اونجا که برای من هفته ای فقط یکبار؛
دیدنش خیلی کم بود؛ هروقت که میرسوندمش مترو؛ لحظه ی آخر دو تا بلیط تو دستام بود...
دلم نمیخواست تنها بره... دلم نمیخواست از؛
دست بدم اون دو سه ساعت اضافه؛ باهم بودنو...
من از محیط مترو متنفر بودم اما با اون انگار؛ هیچوقت مترو شلوغ نبود... از آدما صدایی نمیومد... از بس که صدای اون فقط تو گوشم بود! راه طولانی نبود... ایستگاه ها مثل برق میگذشتن...
اون چند ساعت از کرج تا مترو تجریش؛
با اون فقط نیم ساعت اندازش بود...
همیشه بعد از خداحافظی با اون بود که تو راه برگشت؛ میفهمیدم چقدر از خونه دور شدم... میتونستم با تاکسی برگردم اما برای اینکه از اون؛ حال و هوا خارج نشم؛ با همون مترو برمیگشتم کرج... ایستگاه به ایستگاه گذر زمان کندتر میشد و؛ شلوغی آدمها؛ دوباره همه اطرافمو احاطه میکرد...
‹ حالا بعد سالها وقتی به اون تجریش رفتن ها؛
فکر میکنم؛ به اون وقت ها که هربار دو تا بلیط؛
تو دستام میدید چقدر خوشحال میشد؛
بیشتر دلم براش تنگ میشه...
هم برای اون؛ هم برای منِ اون روزها... ›
چند روز پیش از کنار مترو تجریش گذشتم...
بارون میزد...
‹ دلم باز از اون دلبری های غیر منطقی؛ خواست...
از همون کارا که تو رفتارم نیست اما انجامش میدم برای اون.... با جون؛ با تمام جون...
بس که جاش خالیه این روزها... ›:)))!🖤'💭'🔓