جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,317 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHYAS

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
من از محیط مترو بدم میومد؛ چون شلوغ بود...
چون آدمها همو هل میدادن و گاهی باید کل مسیر؛
طولانی رو سرپا می ایستادم...
اون برخلاف من با مترو خیلی ایاغ بود...
میگفت: حتی برای چند هزار تومن هم که شده؛
باید صبور بود و پس انداز کرد...
سال کنکور هفته ای یکبار بیشتر همو نمی دیدیم... پنج شنبه عصرها...
قرارمون اینطور بود که یک هفته اون بیاد؛
سمت من و یک هفته من برم سمت اون...
از اونجا که برای من هفته ای فقط یکبار؛
دیدنش خیلی کم بود؛ هروقت که میرسوندمش مترو؛ لحظه ی آخر دو تا بلیط تو دستام بود...
دلم نمیخواست تنها بره... دلم نمیخواست از؛
دست بدم اون دو سه ساعت اضافه؛ باهم بودنو...
من از محیط مترو متنفر بودم اما با اون انگار؛ هیچوقت مترو شلوغ نبود... از آدما صدایی نمیومد... از بس که صدای اون فقط تو گوشم بود! راه طولانی نبود... ایستگاه ها مثل برق میگذشتن...
اون چند ساعت از کرج تا مترو تجریش؛
با اون فقط نیم ساعت اندازش بود.‌‌..
همیشه بعد از خداحافظی با اون بود که تو راه برگشت؛ میفهمیدم چقدر از خونه دور شدم... میتونستم با تاکسی برگردم اما برای اینکه از اون؛ حال و هوا خارج نشم؛ با همون مترو برمیگشتم کرج... ایستگاه به ایستگاه گذر زمان کندتر میشد و؛ شلوغی آدمها؛ دوباره همه اطرافمو احاطه میکرد...
‹ حالا بعد سالها وقتی به اون تجریش رفتن ها؛
فکر میکنم؛ به اون وقت ها که هربار دو تا بلیط؛
تو دستام میدید چقدر خوشحال میشد؛
بیشتر دلم براش تنگ میشه...
هم برای اون؛ هم برای منِ اون روزها... ›
چند روز پیش از کنار مترو تجریش گذشتم...
بارون میزد...
‹ دلم باز از اون دلبری های غیر منطقی؛ خواست...
از همون کارا که تو رفتارم نیست اما انجامش میدم برای اون.... با جون؛ با تمام‌ جون...
بس که جاش خالیه این روزها..‌. ›:)))!🖤'💭'🔓
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
سعاد الصباح جایی نوشته بود :
‹ دلم می‌خواهد...
وقتی اندوه در من ساکن می‌شود؛
و بی‌تابی به گریه‌ام می‌اندازد؛
صدایت را از تلفن بشنوم... ›
آخ عزیزِ قلبم نمیدانی این شب‌ها؛
تا خِرخِره اندوه در من ساکن شده...
به حدی که نفس را حرام کرده از سی*ن*ه‌م...
آنقدر بی‌تابیِ تلنبار شده در دل و جانم دارم که؛ سخت است بتوانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.‌..
در راهِ آزمایشگاه و کلاس و درس و کار؛
بسیار بسیار سخت است عزیزِ قلبم...
صدایت را ندارم... خطی که به ملکوت؛
و جنّتی که هستی؛ وصل بشود را ندارم...
از تو فقط برایم یک تلِّ خاکیِ مملو از؛
عطر رازقی و کهربا مانده...
آخ جانِ دلم نمیدانی من به چه درد و رنج و غمی؛
این صبح‌ها را شب و این شب‌ها را صبح میکنم...
نمیدانی چقدرها دست به دامنِ عزرائیلِ عظیم؛ شده‌ام...
که بیاید و مرا از حبس این تن رها کند.‌‌..
عزیزم کاش می‌توانستم تو را فقط؛
برای چند لحظه در آغوش بکشم...
کاش این ماتمِ تنهایی‌م تمام شود...
عزیزِدلم من تو را همچو طفلی مادر مرده؛
از دست داده‌ام... خوب نبوییده و نبوسیده؛
و لمس نکرده بودم که از دست دادم...
تو را نداشتم و از دست دادم...
از دست دادم در حالی که تو را به سانِ همان طفل؛
برای ادامه ی حیات و مماتم نیاز داشتم...
‹ حال من مانده‌ام و سردیِ سنگ مزارت...
من و بی‌تابی‌های تلنبار شده...
من و چشمه اشک‌های خشکیده...
من و اندوهِ ساکنِ ابد شده...
من مانده‌ام و دلی که عجیب می‌سوزد...
آری عزیزم می‌سوزد...
همانند هیزمی در آتش...
میسوزد... ›:))!🖤'💭'🔓
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
‹ میگم اصلا بیا همه چیو فراموش کنیم...
دوباره از اول شروع کنیم‌‌‌...
بیا برگردیم به اولین باری که همو دیدیم...
تو نگام کن من غرق چشمات بشم...
برگردیم به همون شبی که؛
برای اولین بار پیام دادی‌‌‌...
و تا صبح با هم حرف زدیم...
نزار قصمون اینجوری تموم بشه‌‌‌...
بیا از اول شروع کنیم...
شاید اینبار داستانمون قشنگ شد...
شاید اینبار ته این قصه به هم رسیدیم...
اصلا شاید بهم نرسیم‌‌‌‌‌...
فقط بیا؛ تا جایی که میشه کنار هم باشیم...
فقط بیا؛ تا حسرت داشتنتو با خودم به گور نبرم.‌..
بیا؛ تو هنوز کلی خاطره به من بدهکاری‌‌‌.‌‌..
من هنوز همه شعرامو برات نخوندما...
من هنوز زل نزدم تو چشات بگم دوست دارم...
من هنوز اونقدر نبوسیدمت که نفست بند بیاد‌‌...
من هنوز باهات عاشقی نکردم...
من هنوز نفهمیدم زندگی با تو یعنی چی...
زود بود برای رفتنت...
رفتی و حسرت کلی کار نکرده موند تو دلم‌...
حیف که بهم فرصت زندگی ندادی...
بیا؛ بزار همه اینارو باهم تجربه کنیم...
بعد برو...
بیا؛ نزار حسرت همه ی اینا به دلم بمونه...
اصلا فقط یه روز بیا...
یه روز مال من باش...
یه روز تظاهر کن عاشقمی...
بزار یه روز خوشحال باشم...
بیا برای آخرین بار بغلت کنم؛ بعد برو...
دیگه چجوری بگم؟!
بیا... بیا... بیا...
حتی اگه بعدش رفتی ام مهم نیست...
فقط بیا... ›:)))))))!🖤'💭'🔓
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
اومد دستش شیرینی بود، گفتم مناسبت؟ گفت فراموشش کردم .گفتم عه؟ مبارکه چندوقته حالا؟ گفت ازهمون موقع کِ رفت فراموشش کردم دکتر .دقیقا دوسال‌و یک ماه‌‌‌و پونزده روزه فراموشش کردم .لبخند از لبم افتاد .شیرینیو برداشتم گفتم بسلامتی .دلم براش هری ریخت پایین .یکی دوساعت بعد داشت سازشو کوک میکرد تو خودش بود .خودش یدونه شیرینی‌ام نخورده بود .رفتم نشستم کنارش ساعتو نگا کردم، گفتم الان دقیقا دوساعت و سی دقیقه‌س یادش افتادی باز .تیونِر و سازو گذاشت کنار گفت دکتر چرا ما بلد نیستیم؟ چرا ما هرچی میسازیم کِ یادمون بره با یِ تلنگر دیوار دفاعیِ فراموشیمونو خراب میکنن؟ چرا هرچی میخایم بریم رها شیم بدتر دست و پامونو زنجیر میکنن بِ این خاطرات؟ چرا هرچی چشامونو بستیم هیچی نبینیم دردا بیشتر دیده شدن؟ دکتر چیه این داستان دلبر اصن .چیکار میکنه با آدم تو میدونی؟ هی قرار میذارم باخودم کِ دگ ایندفعه فراموشش میکنم برگرده ام محلش نمیدم ،ولی تا این وامونده زنگ میزنه پی‌ام میاد هی میگم کاش دلبر باشه .دکتر آدم چجوری بِ دلش حالی کنه اشتباه شده؟ دستمو گذاشتم رو شونش گفتم دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور .گفت شر میگیا دکتر .چپ نگا کرد سازو گرفت دستش زیر لب گفت تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود..
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
شاید اون کسی که دوربین رو اختراع کرد هیچوقت نمی دونست عکس ها می تونن چه قدرتی داشته باشن ... نمی دونست آدما می تونن با دیدن یه عکس برگردن به یه روز خاص و ثانیه به ثانیه ش رو مرور کنن و همراه با آدم های توی عکس متوقف بشن...نمی دونست یه روزی آدما می شینن پای آلبوم عکس هاشون و تازه می فهمن زمان سریع تر از چیزی که فکر می کردن گذشته...
نمی دونست با یه عکس میشه خونه هایی رو دید که سال ها پیش خراب شدن ، به آدم هایی نگاه کرد که مدت هاست کنارمون نیستن... مکان هایی رو دید که هیچوقت اونجا نرفتی ... نمی دونست گاهی نگاه کردن به یه عکس می تونه احساسات قدیمی _همون احساساتی که سال هاست از دست دادی_ رو زنده کنه ،می تونه همزمان باعث خنده و اشکت بشه، می تونه رفع دلتنگی کنه یا حتی بیشتر دلتنگت کنه ...
آدم هایی که از عکس‌ گرفتن فرار می کنن همونایی هستن که بهتر از هر کسی از قدرت عکس ها با خبرن...اونا می دونن عکسی که تو یه لحظه ثبت میشه برای یه عمر خاطره می سازه ..:)
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
اولین شبی که دلتنگ میشی پیش خودت میگی میگذره، تموم میشه همیشه که اینجوری دلتنگ نمیمونم؛ شب دوم دوباره همونی اما بیشتر دلتنگی و شب سوم هم همین!
حرفم اینه وقتی برای اولین بار بو و مزه دلتنگی رو چِشیدی دیگه برات تمومی نداره اون بو و مزه تا ابد همراهته و تنهات نمیزاره!
انقد دلتنگ میمونی تا پیش خودت میگی من بعدِ این میتونم ادامه بدم یا نه!؟ و حتی بعضی وقتا انقدر دلتنگش میشی که میتونی از قلب و مغزت بِکشی بیرون و محکم بغلش کنی جوری که دیگه دلتنگی رو حس نکنی برای چند ثانیه، و این حقیقت خیلی تلخه کسی که دلتنگه رو هیچکی نمیتونه آرومش کنه جز اون شخصی که دلتنگش کرده و دیگه نیست ..🖤🌙
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
دلم میخواد یه چند ساعتی خودمو قرض بگیرم از این زندگی، زیاد نه ها...فقط اندازه ی چند ساعت!
بزنم به دل جاده و برم جایی که هیشکی نباشه...هیشکی!
بایستم لبه ی یه پرتگاه و داد بزنم...
داد بزنم
داد بزنم
داد بزنم
هیچی نگم، گله نکنم، شکایت نکنم، فقط داد بزنم...
اونقدری داد بزنم که دیگه صدام در نیاد
که گلوم زخم شه
که طعم خونو حس کنم توی دهنم
اونقدری که هرچی درد دارمو بالا بیارم
اونقدری که خودمو بالا بیارم
اونقدری که به زانو بیفتم
اونقدری که خالی بشم
خالیِ خالی...
بعد پاشم و خودمو بتکونم از این همه فریاد،
آروم و بی سر و صدا...
دوباره بگردم سر همون سکوت و درد و روزمرگیِ همیشگی!🌿🕊
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
یه وقتائیم هست
آدم دلش می‌خواد فرار کنه...
نه از بقیه،
از خودش و هرچی که مربوط به خودشه!
می‌دونی؟
نمیشه!
واسه همینم هست که بعضیا دیوونه می‌شن؛ اینجوری دیگه میتونن خودشون نباشن...
هیچ‌کسم به خنده ها و گریه های بی دلیلشون گیر نمیده دیگه!
دیوونگی یه وقتا خیلی قشنگه...
مثل نارنجی موقع پائیز
مثل بارون وسط بیابون
مثل بخار چایی توی برف
مثل خنده لابلای گریه؛
می‌دونی؟!
یه وقتایی دیوونگی خیلی خوبه...
خیلی می‌چسبه!
اصلا یه وقتا عقل و منطق جواب نمیده دیگه...
اون موقعا دیوونگی قشنگ ترین راه فرار دنیاست!🔐🕊
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
شب که می شود ، من هم مانند ماه که در گوشه ای از چادر شب چمباتمه می زند ، در گوشه ی اتاقم و در قعر سکوت شب فرو می روم .
گاهی اوقات فکر و خیال آنقدر دورم را احاطه می کنند که احساس می کنم
در چاهی عمیق افتاده ام و
هیچ ک.س نیست که فریادم را بشنود ...

چشمانم را می بندم و دیگر میلی به باز کردن پلک های سنگینم ندارم.
ولی من با این همه ناراحتی ای که شب ها حس می کنم ،
باز هم عاشق شبم .
شب که می شود ، انگار تمام شهر سکوت می کنند تا تو فکر کنی ،
با خودت حرف بزنی ،
گله کنی ، گریه کنی و ...
حال اگر این شب ، یکی از شب های پاییز باشد ، دیگر خواب از چشمانت فرار می کند .
مادرم همیشه می گوید : پاییز دلگیر است ؛...
ولی نمی داند برای کسی که شب هایش را بیدار می ماند ،
تنها بوی خاک نم خورده و
صدای زوزهُ باد و
خش خش آن برگ ها
می توانند به گذشت زمان کمک کنند...!💭🍂🌙
 

MAHYAS

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,829
39,137
مدال‌ها
25
كاش يه قرصى بسازن واسه فراموشى!
خودت براى خودت تجويز كنى
صبح، ظهر، شب؛
يا نه
هروقت يادش افتادم،
هروقت دل بى صاحبم گرفت،
هر وقت وقتى براى خودم نداشتم،
اگه بوی عطر اشنا خورد به مشامم،
اگه رنگ لباس مورد علاقم رو يه روز تن يه كس ديگه اى ديدمو يادش افتادم،
اگه بارون زد و با اين روزاى تلخ بارونى خاطره داشتم ...🌿☁️
 
بالا پایین