جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,773 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
یعنی یه روزی راجع به من هم... وای نه! اگه بعد از این قضیه من هم دیگه جایی تو قلبش نداشته باشم چی؟ اصلاً معلوم نیست الان هم جایی داشته باشم!
آرش باز چته؟ این فکرها چیه می‌کنی؟ مگه مهمه اصلاً؟ تو فقط قراره با این‌کار دهنِ سینا و بقیه رو ببندی، همین! فکرهای اضافه ممنوع!
با صدای آرومش از جدال فکری من رو بیرون کشید:
- حالا اگه من اون سوال کلیشه‌ای رو ازتون بپرسم، شما جواب می‌دین؟
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و اون رو تکیه‌گاه سرم کردم. به نقطه نامعلومی خیره شدم و گفتم:
- من هم احساساتی مثل تو دارم، یعنی تا حالا عشق به جنس مخالف رو تجربه نکردم ولی می‌تونم بگم با تموم وجودم عاشق خواهر و برادر و خواهرزاده‌مم. حاضرم جونم رو بدم ولی یه تار مو از سرشون کم نشه.
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- باید بگم این منم که حسودیم شد.
تلخندی زدم و بی‌اراده آروم از دهنم پرید:
- نگران نباش انگار تو هم داری بهشون اضافه میشی... .
یهو فهمیدم چی گفتم، تو جام تکون محسوسی خوردم و نمی‌دونم چرا بهت‌زده به صورت اون خیره شدم. اون هم انگار یه‌کم پریشون شده بود از حالت چهره‌ش مشخص بود.
- امم چیزه... نظرتون چیه شروع کنیم؟
سرم رو به سرعت به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم ازم دور شن. این جمله از کجا اومد تو دهن من؟!
-آره‌آره فکر خوبیه، فقط یه چیزی... .
- چی؟
- می‌بینی که من الان خیلی راحت و صمیمی از فعل اول شخص مفرد استفاده می‌کنم و اسمت هم صدا می‌زنم، پس این جمع بستن من و با فامیلی صدا کردنم بی‌مورده. از این به بعد من آرشم همون‌طور که تو تینایی.
با درموندگی گفت:
- ولی آخه من سختمه جور دیگه‌ای صداتون کنم.
- فکر می‌کردم دیگه الان یجور دوست هم باشیم. تو دوست‌هات رو با فامیلی صدا می‌زنی؟!
معلوم بود یه‌کم از این حرفم جا خورده ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- نه ولی... .
پریدم وسط حرفش:
- ولی و اما نداره، بذار احساس صمیمیت بینمون بیشتر شه.
لُپاش به صورتی تغییر رنگ داد و با خجالت گفت:
- پس حداقل بذارین با پسوندِ آقا بگم.
اونقدر ساده‌ست که حتی معترض نشد که این صمیمیتِ بیشتر چه دلیلی داره؟!
- خب این قابل تحمل‌تره، یه بار بگو ببینم.
- چی بگم؟
کوتاه خندیدم و گفتم:
- میگم به شیوه‌ی جدید من رو صدا کن ببینم موردِ پسند واقع میشه یا نه.
- آها منظورتون آقا آرشه.
-آره، بگو یه بار.
- خب گفتم دیگه!
- نه یه بار تکی بگو.
- خب‌، آقا... آرش.
- یه بار دیگه.
- آقا آرش.
-آا... بد نبود، یه بار دیگه هم بگو که کاملاً مطمئن بشم.
طلبکارانه سرش رو بالا آورد و گفت:
- عه آقای راد... یعنی نه، آقا آرش دارین من رو دست میندازین؟
من که تا این لحظه با نیش باز بهش خیره بودم از این لحن عصبی و درگیری ذهنیش سرِ اسمم بلند زدم زیر خنده و به رو‌به‌روم خیره شدم و گفتم:
-آها حالا شد. چون تازه داری احساس راحتی می‌کنی اشکال نداره همین که اسمم رو با پسوند آقا هم بگی خوبه. به‌ خدا از فامیلیم خسته شده بودم دیگه‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
چشم از رو‌به‌رو گرفتم و به سمتش سر چرخوندم که داشت می‌گفت:
- خب آخه همین‌جوریش حرف پشت سر من زیاده دیگه نمی‌خوام بیشتر از این سوءتفاهم... وای آقا آرش خون!
با جیغ خفه‌ای که کشید به خودم اومدم و دستم رو زیر بینیم کشیدم. خیس شد. زیرلب غریدم:
- اَه بازم این خونِ لعنتی!
با دست لرزون سریع از تو کیفش بسته‌ی دستمال رو بیرون کشید و یه دونه بهم داد. زیر لب تشکر کردم و همین‌طور که در حالت نیمه نشسته قرار می‌گرفتم و دو طرف بینیم رو فشار می‌دادم، اون رو روی خون بیرون اومده گذاشتم و با خنده‌ی کوتاهی گفتم:
- چته خانوم دکتر؟ یه خون دماغه شما چه جوری می‌خوای جراحی انجام بدی بعداً؟
با نگرانی به دستمال خونی خیره شده بود و زمزمه‌هایی می‌کرد که فکر می‌کنم حواسش بهشون نبود.
- آخه خودت رو با بقیه مقایسه می‌کنی؟ چرا بند نمیاد؟... یعنی از چیه؟... .
با یه دستم دستمال رو نگه داشتم و با دست دیگه‌م بشکنی زدم تا از اون حالت هیپنوتیزمی دربیاد. حواسش که جمعِ صورتم شد با شیطنت گفتم:
- چیزی داشتی می‌گفتی؟ آروم گفتی نشنیدم.
یه‌کم فکر کرد و با هول گفت:
- عه نه‌نه! چیز خاصی نبود. داشتم می‌گفتم خب خودتون که می‌دونین یه سری از خون دماغ‌ها عادی نیستن، ولی فکر کنم شما زیاد تو آفتاب بودین... آره همینه... نمی‌دونم! زیاد این‌جوری می‌شین؟
به نگرانیش که باز هم مثل بچه‌ها بود لبخندی عمیق که کم شباهت به خنده نبود زدم و خواستم خیالش رو راحت کنم:
- آره خانوم دکتر آفتاب‌زده شدم نگران نباش.
این نگرانیِ بیش از حدش نشون میده که نقشه درست داره پیش میره. دستمال رو برداشتم و چک کردم که خون‌ریزی بند اومده بود. خداروشکر این دفعه طولانی نشد. سر جام نشستم و خواستم از تو کوله‌م لپ‌تاپ رو بیرون بیارم که از سبکیِ کیف متوجه شدم نیاوردمش.
- اَه لپ‌تاپ رو جا گذاشتم، چه کار کنیم؟ اطلاعاتی که امروز قرار بود روشون کار کنیم تو اونه.
- خب مثل این‌ که باید امروز رو بیخیال شیم چون هم لپ‌تاپ نیست هم شما آفتاب‌زده شدین بهتره برین خونه استراحت کنین.
- نه هر دفعه داریم به بهانه‌های مختلف کارمون رو تعطیل می‌کنیم‌‌. پاشو بریم خونه‌ی ما لپ‌تاپ رو برداریم.
- ولی آخه شما حالتون خوب نیست... .
- یه خون دماغ بود چرا اینقدر شلوغش می‌کنی؟بلندشو بریم.
بالاخره راضی شد و به سمت ماشین رفتیم. کوله‌م رو پرت کردم صندلیِ عقب و سوار شدم. اون هم نشست و کوله‌ش رو گذاشت روی پاش، از حجم زیادش اصلاً دیگه خودش از اون پشت مشخص نبود! با یه دست بلندش کردم و مثل مال خودم پرتش کردم صندلی عقب. چون بیخبر این‌ کار رو کردم ترسید و با دست‌های باز مونده‌ش بهم نگاه کرد.
- تو همین‌طوریش خانوم کوچولو هستی دیگه یه کوه هم گرفتی رو دلت نشستی تو ماشین؟ خب آدم دیگه نمی‌تونه صورتت رو ببینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
خندید و گفت:
- عادت دارم وقتی می‌شینم کیفم رو می‌گیرم تو بغلم. حوصله‌م نمیاد بذارمش یه جای دیگه هِی بخوام دست دراز کنم برش دارم. من آدم تنبلی‌ام، تازه اگه سایزش کوچیک باشه که اصلاً از کولم درش نمیارم همونجوری می‌شینم. امروز بخاطر حجم زیاد وسایلم مجبور شدم این کیفِ چمدون مانندم رو بردارم.
لبخندم عمیق‌تر شد و استارت زدم:
- باید به صفاتت تنبل هم اضافه کنم.
- فکر کنم تو اون لیستتون حتی یه صفت مثبت هم نباشه!
با شیطنت گفتم:
- چرا! هست... .
با شوق پنهانی گفت:
- عه واقعاً؟ چی مثلاً؟
- حالا!
- عه آقا آرش!
خندیدم و گفتم:
- به موقعش میگم.
کلافه به رو‌به‌رو خیره شد و گفت:
- همه چی رو یا می‌گین بعداً یا به موقعش، دوست دارین هی من رو بذارین تو خماری؟!
لب پایینی رو به دندون گرفتم و گفتم:
- آره واقعاً خیلی حال میده!
چشم غره‌ای رفت و روش رو اون‌وری کرد که باعث شد بی‌اختیار بخندم. چه‌قدر این حرکات بچه‌گونه در قالب یه دختر به این سن واسه‌م لذت بخشه!
نگاه خیره‌ش رو حس کردم. همین‌طور که نگاهم به جلوم بود نیم‌نگاهی بهش انداختم که حس کردم با بغض بهم خیره‌ست.
- چی‌ شدی یهو چرا بغض کردی؟
به خودش اومد و سرش رو به طرفین تکون داد، انگار می‌خواست از اون حال و هوا بیاد بیرون.
- هیچی.
- اِ نشد دیگه! باید بگی.
باز سرش رو انداخت پایین و با دکمه‌ی مانتوی سرمه‌ای رنگش درگیر شد.
- باز هم قضیه‌ی اون دوستت؟
سریع گفت:
- نه‌نه، دیگه به اون فکر نمی‌کنم... البته فعلاً.
- خب پس چی حالت رو گرفت الان؟
گوشیش رو از توی جیبش درآورد و روشن کرد.
بازهم عکس اون پسرِ چشم بادومی.
گوشی رو به سمتم گرفت و با صدایی که انگار از تهِ چاه درمیومد گفت:
- یادم رفت بگم، یکی از جواب‌های اون سوال کلیشه‌ای... ایشونه.
- میشه بپرسم ایشون کیه؟!
- یه بازیگر کره‌ای، اسمش لی‌مین‌هوعه و می‌تونم بگم عشقِ هشت نُه ساله‌ی منه.
چشم‌هام گرد شد! واقعاً فکرش رو نمی‌کردم.
- یعنی واقعاً نزدیکِ ده ساله عاشق یه بازیگری؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
لبخند مغمومی زد و همین‌طور که به عکسش خیره بود، گفت:
- آره، هیچ‌ک.س باورش نمی‌شه. ولی من هنوز هم دیوانه‌‌وار دوستش دارم! با این‌که می‌دونم ممکنه هیچ‌وقت حتی از نزدیک نتونم ببینمش ولی باز هم این عشق یک طرفه‌ی محال رو تو وجودم نگه داشتم.
- خب اگه یه روز یه عشقِ دیگه از جنس واقعیت بیاد سراغت چی؟
ابروهاش رفت توی هم و با لحن دلخوری گفت:
- کی گفته الان عشق من واقعی نیست؟ من این همه سال جوری عاشقش بودم که حتی حاضرم جونم هم واسه‌ش بدم! این‌ها نشونه‌های عشق واقعی نیست که شما اینطوری می‌گین؟
اوه‌اوه مشخصه خیلی رو این موضوع حساسه! سریع جوش آورد. سعی کردم جملاتی به کار ببرم که بهش برنخوره.
- نه من منظورم این نبود، خب تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت با عشق به یه بازیگر تو اون سر دنیا زندگی کنی! بالاخره که باید عشق حقیقی و دو طرفه زندگیت رو پیدا کنی.
- خب من نمی‌دونم، تاحالا کسی مثل اون نتونسته اینقدر احساسات من رو درگیر خودش بکنه. یعنی کسی رو شبیه‌ش ندیدم... به‌جز یه نفر.
کنجکاو بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی دوست دارم بدونم یه بازیگر با یه فرهنگ و دین و کشور متفاوت چه کار کرده یا بهتره بگم چجوری تونسته تا این حد احساسات تو رو درگیر کنه که هیچ‌ک.سِ دیگه‌ای نتونه به جاش بیاد؟!
- خودم هم نمی‌دونم.
پوفی کشیدم و متفکر به ماشین‌های روبه‌روم چشم دوختم. نمی‌دونم چرا عصبی شده بودم. همون صدای قلبم گفت:
- حسودیت شده؟
حسودی؟ من؟ به یه بازیگر چشم بادومی؟ هه عمراً! من فقط بخاطر این عصبیم که فهمیدم یه آدم حدود ده ساله داره کورکورانه زندگی می‌کنه. هرکسی بود همین حس رو پیدا می‌کردم، اصلاً ربطی به حسادت نداره‌.
به آرومی گفت:
- امیدوارم این حرفم باعث سوءتفاهم نشه ولی، شما خیلی شبیه‌شین، به طوری که بعضی وقت‌ها حس می‌کنم همزادتونه!
با تعجب تو آینه به خودم نگاه کردم. واقعاً من شبیه اونم؟! چرا پس خودم هیچ شباهتی حس نکردم؟ الان از این‌که من رو با یه بازیگر مقایسه کرد باید خوشحال باشم یا بهم بربخوره؟
- تو که راست میگی حسودی نکردی!
زیرلب "خفه‌شو"ای نثار قلبم کردم. با دیدن حرکتم کوتاه خندید و گفت:
- نه فقط تو ظاهر، خیلی از رفتارهاتون من رو یاد اون میندازه.
زمزمه‌وار ادامه داد:
- مخصوصاً شکل خنده‌هاتون... .
- واقعاً؟!
- اوهوم.
پس واسه‌ی همین وقتی من داشتم می‌خندیدم اون شکلی شد. ممنون جناب لی‌مین‌هو، کمک بزرگی به من کردی.
با روشن کردن سیستم خواست جَو حاکم رو عوض کنه، مثل همیشه صدای پیانو به گوش رسید. هرچی زد رفت جلو همه‌شون به همین شکل بود. کلافه گفت:
- وای چرا بجز پیانو هیچی نیست دیگه؟
- مگه پیانو چشه؟
- چیزیش نیست خیلی هم خوبه ولی آدم حوصله‌ش سر میره کل راه رو بخواد پیانو گوش کنه.
- مگه داریم می‌ریم جهانگردی؟! پنج دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم.
- یعنی شما واقعاً جز پیانو چیز دیگه‌ای گوش نمی‌دین؟
لحنم جدی شد:
- نه.
- وای باورم نمی‌شه! چرا اونوقت؟!
همون‌طور که چشمم به ماشین جلویی بود با جدیت گفتم:
- میشه نگم؟
از جوابم یه‌کم جا خورد. خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- البته! قصد فوضولی نداشتم.
- نه اصلاً همچین فکری نکن، مرور یه سری خاطرات اذیتم می‌کنه همین. حالا شاید این هم بعداً بهت گفتم.
- اَه یه «بعداً» دیگه!
لبخند محوی زدم که یهو مثل کسایی که کشف بزرگی کردن گفت:
- فلش خودم رو بزنم یه‌کم از آهنگ‌های من گوش کنیم؟
- آا... آره ولی این خیابون رو بپیچم می‌رسیم، وقت نمیشه.
یهو بادش خوابید، لب‌هاش آویزون شد و سر جاش نشست. تو یه تصمیم آنی اون پیچی که گفتم رو برعکس پیچیدم.
- خب این خیابون مثل آزادراهِ ده دقیقه‌ای باید بری تا به دوربرگردون برسی، بزن فلشت رو.
با خو‌شحالی برگشت سمتم و گفت:
- وای مرسی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
لبخندی روی صورتم نشست. چه‌قدر راحت میشد خوشحالش کرد! حالا اگه ساناز بود کل یه پاساژ رو واسه‌ش می‌خریدی باز هم ناراضی بود.
دست دراز کرد و از توی کوله‌ش فلشش رو بیرون کشید. به سیستم زد و مشغول تنظیم روی آلبوم مورد نظرش شد. بعد از کلی بررسی بالاخره آهنگی تو ماشین پخش شد و با رضایت خودش رو عقب کشید.

- تو که نباشی من غم دارم
اصلاً یه دنیا رو کم دارم!
خوشبختی یعنی تویِ قلبِ...
یارم یه جای محکم دارم.
عشقِ تو آتیشه، هرروزه...
قلبم تو آتیشت می‌سوزه
پایِ تو می‌ریزم دنیام‌ و
جای تو، تو قلبم محفوظه


نیم‌نگاهی بهش انداختم که دیدم زیر لب خیلی با احساس باهاش همخوانی می‌کنه. مشخصه این آهنگ کاملاً اون رو یاد جناب لی‌مین‌هو می‌اندازه.

- دیوونه‌تم! هیچکی نمی‌تونه جات توی قلبم بیاد
تو رو دوستت دارم، می‌دونی خیلی زیاد!
روز‌های شیرینم از شبِ چشم‌هات میاد.


- شما قضیه سونی رو از کجا فهمیدین؟!
- چند تا از دوست‌های من هم دعوت بودن، از اون‌ها شنیدم.
- آها... که اینطور.
- راستی مثل این‌که صبح هم قبل از اومدن شما پدرش اومده بوده کارهای انتقالیش رو انجام بده، فکر کنم می‌خواد بَرش گردونه.
با لحن دلگیری گفت:
- تعجبی نداره، اون از اولش هم مخالفِ اومدنِ سونیا به اینجا بود.
سرش رو به شیشه تکیه داد و در سکوت به آهنگ گوش داد.

- تو که نباشی آغوش بی‌روحم سرده،
حالم آشوبه...
تو رو که می‌بینم احساسم بر می‌گرده،
قلبم می‌کوبه...
چشم‌های تو خیلی وقته دیوونه‌م کرده،
از بس که خوبه!
چشم‌های تو یادم میندازن، بارون و بارون و بارون و ...
من خیلی چشم‌هات رو دوست دارم،
اون دو تا لیلای مجنون رو...
دیوونه‌تم! هیچکی نمی‌تونه جات توی قلبم بیاد
تو رو دوستت دارم، می‌دونی خیلی زیاد!
روز‌های شیرینم از شب چشم‌هات میاد.


آهنگ که تموم شد دست جلو برد و روی همون آلبوم‌های پیانوی من تنظیم کرد. قبل از این‌که
بپرسم خودش گفت:
- انگار بهتر بود همین پیانو‌ها رو گوش کنیم، آرامش‌بخش‌تره.

***


«تینا»


انگار تو صدای پیانو گم شده بودم و کم‌کم چشم‌هام داشت گرم میشد. خنکیِ شیشه بهم حس خوبی می‌داد و سردردم کمتر شده بود. یعنی دیگه هیچ‌وقت سونی رو نمی‌بینم؟ ناخودآگاه آهی کشیدم. چرا زد همه چیز رو خراب کرد؟ اگه به اون مهمونی کوفتی نرفته بود می‌تونست باز هم اینجا پیش ما بمونه، دلم براش تنگ میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
مثل همیشه هنوز یه روز از حرف‌هاش نگذشته به کل از ناراحتیم منصرف شده بودم! اصلاً انگار‌ نه‌ انگار با حرف‌هاش زده داغونم کرده. اگه الان ببینمش، به خودم باشه عین همیشه باهاش رفتار می‌کنم.
با ایستادن ماشین چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم. جلوی یه در وایستاده بودیم، به قدری بزرگ بود که یاد قصرهای دیزنی‌لند افتادم! مخصوصاً این‌که سفید بود و طرح‌های طلایی روش خودنمایی می‌کردن.
- میای تو یا برم زود بیام؟
- نه ممنون من همینجا منتظرتون می‌مونم.
- باشه، پس من سریع برمی‌گردم.
سری تکون دادم و پیاده شد. تو همین فاصله از پشتِ سر تا‌ می‌تونستم تیپش رو آنالیز کردم؛ تیشرت سفیدی تنش بود که دست‌های ظریف اما مردونه و پوست روشنش رو به نمایش گذاشته بود. بخاطر نشستن تو ماشین سوئیت‌شرت مشکی رنگش رو از آستین‌هاش دورِ شونه‌ش آویزون کرده بود که جذابیت بیشتری به تیپش داده بود. با یه شلوار کتان مشکی و کتونی‌های سفید رنگ، مثل همیشه شیک و عالی بود و باز هم میگم، درست شبیه اون بود، حتی از پشت سر!
با بسته شدن در چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشت‌گردنی تکیه دادم. دیشب اصلاً نتونسته بودم خوب بخوابم و الان مجموعه‌ای از دمای مطبوعِ داخل ماشین، صندلی راحتش، صدای پیانو و انتظار، شرایطی به‌وجود آورد که دلم بخواد چشم‌هام رو ببندم و ساعت‌ها بخوابم.

***


«آرش»


به سرعت وارد عمارت شدم و خواستم از پله‌ها بالا برم که یهو آنا از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن من متعجب گفت:
- سلام، تو الان خونه چه‌‌کار می‌کنی؟!
سری تکون دادم و همین‌طور که شروع به بالا رفتن از پله‌ها کردم گفتم:
- لپ‌تاپ رو جا گذاشتم اومدم ببرمش.
- آها... .
بعد مثل کسایی که یهو چیزی یادشون میاد گفت:
- خب یعنی الان تینا رو تو دانشگاه گذاشتی منتظر؟!
- نه تو ماشینه.
با هول پشت سرم راه افتاد و گفت:
- ای وای! خب چرا نگفتی بیاد تو؟
وارد اتاقم شدم و سر می‌چرخوندم تا پیداش کنم
- گفتم بهش خودش گفت تو ماشین منتظر می‌مونه.
رو طاقچه‌ی پشت پنجره دیدمش. خواستم برم برش دارم که یهو آنا دستم رو گرفت من رو چرخوند به سمت خودش و با چشم‌های ریز شده گفت:
- اونوقت میشه بپرسم چجوری بهش گفتی؟
وقتی اینجوری نگاهم می‌کرد یعنی حتماً یه اشتباهی کردم.
-آا... گفتم میای تو یا من برم زود بیام که گفت تو ماشین منتظر می‌مونم.
با دهن باز نگاهم کرد و سری از تأسف تکون داد. مگه چجوری باید می‌گفتم؟ طبق عادت بچگی لب پایینم رو به دندون گرفته بودم و از پایین بهش نگاه می‌کردم که خنده‌ش گرفت و گفت:
- برادر من! اون‌ شب اون‌همه من و امیر بهت آموزش‌های لازم رو دادیم، داری گند می‌زنی که! مثلاً قراره دلبری کنی اینجوری؟! یه‌کم جنتلمن بازی دربیار.
- آخه من نمی‌فهمم کجای کارم اشتباه بوده؟ گفتم میای گفت نه، دیگه من چه‌کار کنم خب؟
همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:
- ای وای از دست تو آرش! هیچوقت رفتار درست با یه خانوم رو نمی‌دونی، یه‌کم از امیر یاد بگیر. من برم دختر بیچاره رو از جلو در بیارمش تو‌. از تو که آبی گرم نمیشه، اتفاقاً خیلی دلم می‌خواست ببینمش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
از پله‌ها که پایین می‌رفت رفته‌رفته صداش کم میشد. کلافه دستی لای موهام کشیدم و نگاهی به لپ‌تاپ جامونده روی طاقچه انداختم. واقعاً نمی‌فهمم این دخترها چرا اینقدر پیچیده‌ان؟
از در اتاق که رفتم بیرون یهو یه چیزی با شتاب بهم برخورد کرد و دور کمرم حلقه شد.
- سلام دایی!
دست‌هاش رو از دور کمرم باز کردم و جلوش زانو زدم. با لبخند عمیقی به چشم‌های مشکیش خیره شدم و گفتم:
- سلام پادشاهِ دایی، چطوری مرد کوچک؟
- خوبم. دایی چرا اصلاً خونه نیستی؟ من دلم برات تنگ شده.
دستم رو لای موهای خوش‌حالتِ همرنگ چشم‌هاش بردم و کمی به هم ریخته‌شون کردم. می‌دونستم تنها کسی که اجازه‌ی همچین کاری داره منم.
- اخم نکن پادشاه بهت نمیاد. ببخش دایی من چند روزه خیلی سرم شلوغ شده ولی قول میدم جمعه بریم پیش عمو میلاد کلی بازی کنی، خوبه؟
گل از گلش شکفت:
- یعنی پس فردا؟
از ذوق بچگانه‌ش خندیدم و همین‌طور که نوک بینیش رو فشار می‌دادم گفتم:
- آره مرد کوچک.
با خوشحالی پرید بالا و گفت:
- آخجون! مرسی دایی عاشقتم!
تو آغوشم فرو رفت که محکم به خودم چسبوندمش و عطر تنش رو نفس کشیدم. خودم هم نمی‌دونم چه‌قدر عاشق این بچه‌ی شیش ساله‌ام!
ازم جدا شد و نگاهی به صورتم انداخت. با لبخند بهش خیره بودم که توجهش به بالای لبم جلب شد.
- وای دایی باز هم خون دماغ شدی.
لبخندم رو فرو خوردم و کلافه چشم‌هام رو بستم. سرم رو پایین گرفتم و گفتم:
- کیارش میری قطره‌ی من رو از روی میزم بیاری؟
- آره‌آره الان میرم.
بدو‌بدو رفت توی اتاق و از اونجا داد زد:
- دایی اینجا که نیست!
یادم افتاد که صبح گذاشتمش داخل یخچال. بلند شدم و تصمیم گرفتم که خودم برم پایین. دستم رو دو طرف بینیم نگه داشتم و سر به زیر از پله‌ها پایین اومدم. صدای آنا توجه‌م رو جلب کرد:
- عزیزم راحت باش، بشین اینجا تا من برات یه چیزی بیارم بخوری.
- زحمت نکشین، ممنون.
- این چه حرفیه؟ الان برمی‌گردم.
با شنیدن صدای آرومش تازه یادم افتاد که اینجاست، الان باز این خون رو ببینه نگران میشه. سریع قبل از این‌که آنا بیاد یا تینا من رو ببینه خودم رو توی آشپزخونه پرت کردم. خداروشکر ورودیِ آشپزخونه کنار راه‌پله‌ست و از سالن نشیمن دید نداره. آستین سوئیت‌شرتم رو جلوی بینیم گرفتم و خواستم قطره‌م رو از یخچال بردارم که با صدای کیارش دستم تو هوا موند.
- آنا‌ آنا! دایی باز خون‌دماغ شده.
کلافه چشم‌هام رو بستم و روی صندلی نشستم.
- ای وای چرا باز؟! آرش؟
داشت به سمت پله‌ها می‌رفت و صدام میزد که کوتاه گفتم:
- اینجام.
سریع این‌وری شد و به سمتم اومد. زیر چشمی بهش نگاه می‌کردم که یهو تینا تو آستانه‌ی در ظاهر شد.
- آقا آرش باز هم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باز که بیخودی نگران شدی، چیزی نیست الان بند میاد، راستی خوش اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
دستپاچه انگار تازه موقعیتش یادش اومده گفت:
- خیلی ممنون، ببخشید من نمی‌خواستم بیام داخل دیگه خواهرتون خیلی اصرار کرد نخواستم ناراحتشون کنم.
آنا همین‌طور که به سمت یخچال می‌رفت خیلی دوستانه و صمیمی گفت:
- جرئت داشتی نیای!
تینا کوتاه خندید و باز به دست من که آستین سوئیت‌شرتم رو روی بینیم گرفته بودم خیره شد.
- برو بشین سرجات من هم الان میام.
سری تکون داد و آروم از جلوی در کنار رفت. آنا چشم غره‌ای برام رفت و با یه دستمال جلو اومد تا قطره رو بندازه.
- چیه باز چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟!
- آخه این چه طرز برخورد با مهمونه؟ اون هم یه دختر!
قطره رو انداخت و اون رو توی جعبه‌ش برگردوند.با دستمال خون بیرون اومده رو پاک کردم و کلافه گفتم:
- اَه آنا ولم کن توروخدا! من تا بخوام این چیزها رو یاد بگیرم هفتاد سالم شده دیگه به‌ دردم نمی‌خوره. من این مدلیم دیگه هرکی من رو بشناسه ناراحت نمی‌شه، مخصوصاً اون.
- یعنی چی مخصوصاً اون؟
دستمال رو توی سطل انداختم و مفتخرانه گفتم:
- یعنی این‌که این دختر اهل این حرف‌ها نیست.
- می‌دونم خودم تو نگاه اول فهمیدم چجور دختریه، ولی باز هم تو هر چه‌قدر که می‌تونی رعایت کن.
- باشه بابا باشه! خانوم مدیر.
- چاپلوسی نکن آقای دکتر پاشو برو پیش مهمونت من هم از اون معجون خو‌ش‌مزه‌ها درست کردم بریزم تو لیوان میام پیشتون.
جلو رفتم و آروم گونه‌ش رو بوسیدم. برگشت و با اون چشم‌های دریاییش نگاه قشنگی بهم انداخت و گفت:
- این کار‌ها رو نگه دار واسه یکی دیگه، من زیادی لوس شدم با شما دو تا داداش.
- نه اتفاقاً ما خیلی لوس شدیم با خواهری که از مادر بهتر بود برامون.
فرصت جواب دادن بهش ندادم و از آشپزخونه بیرون زدم. به سمت سالن نشیمن راه گرفتم که با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شدم، صحنه‌ای که باعث شد بی‌حرکت بمونم! کیارش روی پای تینا نشسته بود و داشتن باهم به چیزی که توی گوشیِ تینا بود از ته دل می‌خندیدن. بدون این‌که متوجه باشم با لبخند عمیقی محوشون شده بودم. توجه کیارش به من جلب شد، از بغل تینا بیرون پرید و به سمتم اومد.
- دایی خوب شدی؟
- آره پادشاه.
دستم رو گرفت و به سمت کاناپه برد. رو‌به‌روی تینا نشستیم و گفت:
- دایی دوستت بهم کلی کلیپ خنده‌دار نشون داد.
- عه؟ خوشت اومد؟
سرش رو بالا پایین کرد که یعنی آره‌. اگه می تونست کلاً حرف نمی‌زد و با تکون دادن سرش زندگیش رو می‌گذروند. سرم رو به سمت تینا چرخوندم و گفتم:
- پس دست دوستم درد نکنه.
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم، واسه شروع آشنایی لازم بود.
در این لحظه آنا با یه سینی وارد شد و گفت:
- بفرمایین این هم از معجون مورد‌علاقه‌ی آقا‌ آرش.
جلوی تینا گرفت و اون هم با لبخند یه‌دونه برداشت و تشکر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
من هم برداشتم و سینی رو روی میز گذاشت.
- وای الان خیلی بهش احتیاج داشتم مرسی‌. راستی امیر کجاست؟
- نوش جان داداشی. امیر رفته بابا رو از فرودگاه بیاره، پروازشون ساعت هفت می‌شینه.
- عه چه زود یه هفته گذشت!
نی رو تو دهنم فرو بردم و با لذت مشغول خوردن شدم.
- بله واسه شمایی زود گذشت که این یه هفته اصلاً تو باغ نبودی.
با چشم و ابرو به تینا اشاره کرد که باعث شد معجون توی گلوم بپره. به سرفه افتادم و کیارش با دست‌های کوچیکش روی کتفم زد و گفت:
- چی‌شدی دایی؟
سرفه‌م رو جمع و جور کردم و گفتم:
- هیچی دایی خوبم ممنون.
چشم غره‌ای به آنا رفتم که دیدم ریز داره می‌خنده، باشه آنا خانوم بعداً تلافی می‌کنم!
- آنا جون اشکالی نداره بپرسم محتویات این معجون مورد علاقه آقا آرش چیه؟
- ای‌بابا انگار این معجون به اسم مورد علاقه‌ی من سند خورد دیگه!
خندید و گفت:
- آخه اسمش رو نمی‌دونم.
آنا: نه عزیزم چه اشکالی؟ انبه داره و موز و بستنی وانیلی و شیر و یه‌کم پسته. اسمش رو ماهم نمی‌دونیم فقط از بچگی بهش می‌گفتیم معجون.
خندید و گفت:
- چه جالب اون زمان که خونه‌مون بودم مامانم از این درست می‌کرد، من هم خیلی دوست دارم.
- آخی عزیزم چه خوب! پس متقاضی شد دو تا، دیگه از این به بعد زیاد بیا اینجا درست کنم واسه‌ت احساس کنی خونه خودتونی.
- دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم نوش جان.
من که تا این لحظه نگاهم بینشون در چرخش بود، کلافه از این‌همه عزیزم و جانم و تعارفات زنونه لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- خب پاشو بریم سراغ کارمون.
آنا: اِ آرش بذار حالا یه دقیقه بشینه بعد.
- نه خواهر من همین‌طور بشینیم شما تا صبح می‌خواین تعارف تیکه پاره کنین. همین‌طوریش بخاطر نبود اون ملکه‌ی انگلیس و کنسل شدن کارمون کلی از برنامه عقبیم بهتره بریم کارمون رو انجام بدیم، مهمونی بعداً.
به دنباله‌ی حرفم تینا بلند شد کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت و گفت:
- برمی‌گردیم دانشگاه؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
- نه دیگه تا بخوایم بریم اونجا و بعد برگردیم خیلی طول می‌کشه، خورشید هم که درحال غروبه، پس بهتره همینجا تو اتاقِ من به کارمون برسیم. اصلاً چه‌طوره کلاً این دو سه هفته‌ی باقی مونده رو بیایم خونه‌ی ما؟
- آخه اینجوری من باید هرروز مزاحم شما بشم.
آنا پرید بینمون و گفت:
- چه مزاحمتی؟ من خیلی هم خوشحال میشم هرروز ببینمت. فکر می‌کنم مانی هم همین نظر رو داره، مگه نه پسرِ مامان؟
کیارش بلند شد رفت پیش تینا دستش رو گرفت و به نشانه‌ی موافقت سر تکون داد.
تینا خم شد اون رو توی بغلش گرفت و گفت:
- من هم خیلی خوشحال میشم هرروز این آقای خوشتیپ رو ببینم.
بلند شد و ادامه داد:
- پس دیگه هرروز یه مزاحم دارین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
آنا: این چه حرفیه؟!
به سمت پله‌ها رفتم و گفتم:
- خب پس تصویب شد، دنبال من بیا که خیلی کار داریم.

***

«تینا»


لبخندی به مانی کوچولو زدم و بعد از تشکر دوباره از خواهر آرش به سمتی که رفته بود، رفتم. از پله‌های چوبی و مارپیچ بالا رفتیم و دیدم که به سمت راست پیچید. جلوی در اتاقی وایستاد و در رو باز کرد، با دست اشاره کرد اول من برم داخل. «ببخشید»ای زیرلب گفتم و سر به زیر وارد اتاق شدم. سر بلند کردم و از چیزی که می‌دیدم دهنم باز موند؛ اتاق دایره مانندی بود شاید به وسعت کل خونه دانشجویی ما! با دکوراسیونی کاملاً چوبی و تزئین شده با جذاب‌ترین رنگ دنیا، سرمه‌ای جانم رو میگم. بیخود نبود که اونقدر کنجکاو بودم ببینم اتاقش چه شکلیه.
- چطوره؟
به سرعت به سمتش برگشتم که دست به سی*ن*ه به در تکیه زده بود و بهم خیره بود. عین خنگ‌ها پرسیدم:
- چی؟!
با چشم و ابرو به دور و بر اشاره کرد و گفت:
- اتاقم.
-آهان بله، خیلی خوبه خیلی!
تکیه‌ش رو برداشت در رو بست و با دو قدمِ بلند خودش رو بهم رسوند. دست‌هاش رو داخل جیبش فرو برد، لبخندی زد و گفت:
- پس یعنی سلیقه‌م خوبه؟
- عالیه! همه چیز خیلی... .
همین‌طور که داشتم از سلیقه‌ش تعریف و تمجید می‌کردم نگاهم به پشت سرش افتاد که یه‌کم اون‌ورتر از در، یه جسم بزرگ با پارچه‌ای سفید پوشونده شده بود. بی‌اختیار جمله‌م رو نصفه‌نیمه ول کردم و با کنجکاوی به اون جسم نگاه می‌کردم. ردِ نگاهم رو دنبال کرد و به مرکز توجه‌م رسید. دیدم که گرهِ ریزی بین ابروهاش افتاد ولی زود بازشون کرد و رو به سمتم برگردوند.
- خب شروع کنیم؟
مشخص بود نمی‌خواد چیزی راجع به اون جسم بگه پس من هم سوالی نکردم. سر به تایید تکون دادم و با اشاره‌ی خودش از پله‌های کوتاهی که اتاق رو به دو بخش تقسیم کرده بود پایین رفتم.
کتابخونه‌ی بزرگ و میز تحریرش رو رد کردم و
روی تخت گِردش که خوشخواب مستطیل شکل باعث شده بود چوبِ اطرافش مثل یه صندلی در کنار تخت باشه؛ نشستم. قاب‌های بزرگ بالای تخت توجهم رو جلب کرد، سه تا عکس از نیمرخِ خودش زده بود. خدای من! چه‌قدر توی اون‌ها سنش بیشتر و چهره‌ش جا افتاده‌تر نشون می‌داد! و اضافه می‌کنم، جذاب‌تر.
صدای پاش روی پارکت‌های چوبی باعث شد سر برگردونم. به سمت پنجره‌ی بزرگ گنبدی شکلی رفت که طاقچه‌ی عریض و جالبی داشت. با برداشتن لپ‌تاپ از روی طاقچه متوجه شدم که به‌دنبال دلیل اینجا بودنم رفته. با دیدن تلسکوپ کنار پنجره به قول معروف چشم‌هام اکلیلی شد! من همیشه دلم می‌خواست یه بار امتحانش کنم. شاید تو همین چند روز باقی مونده از همکاریِ با آرش این فرصت رو پیدا کنم. همین‌طور که به سمت پله‌ها میومد از روی کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ یه سری برگه هم برداشت. رو‌به‌روی کاناپه‌ها تلویزیون بزرگی به دیوار متصل بود، وای جون میده تا صبح روی کاناپه لم بدی و با یه پاکت پف‌فیل فیلم ببینی!
به خودم اومدم که داشتم با لذت به اون طرف نگاه می‌کردم و سریع نگاه گرفتم. دمپایی‌هاش رو درآورد و جلوی من روی تخت چهارزانو نشست. از حالت نشستنش خنده‌م گرفت و نتونستم جلوش رو بگیرم. با تعجب نیم نگاهی کرد و گفت:
- به چی می‌خندی؟!
- هیچی فقط هیچوقت فکر نمی‌کردم تو این حالت ببینمتون!
همین‌طور که سرش تو لپ‌تاپ بود و با چشم دنبال چیزی می‌گشت جواب داد:
- مگه چجوریم؟!
- جور خاصی نیستین میگم که، من انتظار همچین شرایطی رو نداشتم.
به پشت سرش نگاه کردم و ادامه دادم:
- اینجا... توی اتاق شما... شما چهارزانو زده روی تخت... .
با دیدن بقیه‌ی اتاق حرفم یادم رفت، اون ته کمد و میز آینه بود و کنارشون یه در به چشم می‌خورد که مطمئناً سرویس بهداشتی و حمام بود. اینجا خودش یه خونه‌ست! واقعاً تا این حد فکرش رو نمی‌کردم.
- خب؟
به خودم اومدم و با همون تعجبی که از بزرگی اتاقش داشتم لب زدم:
- فقط یه زیرشلواریتون کمه!
یهو تغییر حالت دادم و خندیدم. ولی اون خیلی جدی نگاهی کرد و گفت:
- اگه وقت بود اون هم حتماً اضافه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین