جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,233 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
یه‌کم مکث کردم و ادامه دادم:
- خب حداقل شما هم باهام بخورین که هم به من بچسبه هم این‌ که واقعاً این‌ها همه‌ش زیاده، من بخوام هم نمی‌تونم بخورم.
همون‌طور بهم خیره بود و هیچی نمی‌گفت. سرم رو کج کردم و گفتم:
- لطفاً.
کلافه پوفی کشید و نیم‌خیز شد طرفِ من. شیرموز رو برداشت داد دستم و گفت:
- این رو کامل خودت می‌خوری، این آب پرتقال رو من نصفش رو می‌خورم با یه تیکه از این کیکه. دیگه بقیه رو نخوری من می‌دونم و تو!
خندیدم و گفتم:
- باشه من تسلیمم.
نیِ شیرموز رو داخل دهنم بردم و شروع به خوردن کردم. اون هم آب پرتقال رو برداشت و مشغول شد. یه‌کم که خورد انگار یه چیزی یادش اومد:
- باید جریان امروز رو کامل برام تعریف کنی.
سری به تایید تکون دادم. یهو من هم چیزی یادم اومد:
- راستی، شما از کجا فهمیدین من اونجام؟
- من دیدم دیر کردی زنگ زدم بهت. خانوم میرزایی برداشت با ترس و لرز از من سراغ تو رو می‌گرفت. گفتم چی شده که یهو اون دوستت گوشی رو ازش گرفت و گفت تو امروز نمی‌تونی بیای منتظرت نباشم. اصلاً فرصت نداد من حرف بزنم.
- ای وای یعنی الان هنوز هم نگران منن؟ من امروز گوشیم رو جا گذاشتم از شانس توی ترافیک هم گیر کرده بودم. گوشیِ راننده رو گرفتم و زنگ زدم خونه که به مبینا بگم اگه شما زنگ زدین بهتون خبر بده. در همون حین راننده داشت می‌پیچید از یه کوچه‌ی یه طرفه خلافی بره زودتر برسیم که یهو با چند تا ماشین در جهات مختلف روبه‌رو شدیم و همه باهم برخورد کردیم. اون خانوم هم بنده خدا داشت از همون خیابون رد میشد که افتاد وسط تصادف و با یکی از ماشین‌ها برخورد خفیفی داشت. یکیشون داشت با سرعت دقیقاً به سمت من می‌اومد، من هم از ترس جیغ زدم و بعد از برخورد ماشین‌ها سرم محکم خورد به درِ ماشین و گوشی از دستم افتاد. اصلاً فکر نمی‌کردم مبینا فهمیده باشه آخه تقریباً داشتیم تماس رو قطع می‌کردیم‌.
- خوبه که به‌ خیر گذشت.
- آره خداروشکر، اوم چیزه، میشه گوشیتون رو بدین زنگ بزنم بهش؟ حتماً دارن دنبالم می‌گردن.
بدون هیچ حرفی گوشیش رو از جیبش درآورد و به سمتم گرفت. لبخندی زدم و خواستم بگیرمش که دستش رو عقب کشید.
- نمی‌دین؟
- چرا ولی یه شرط داره.
- چی؟
برق شیطنت روی تیله‌های سیاهش افتاده بود و با لبخند خبیثانه‌ای گفت:
- این‌ که بیای باهم یه شیطنت کوچولو بکنیم.
از نگاه گیجم فهمید که متوجه منظورش نمی‌شم برای همین خودش ادامه داد:
- اون دوستت حاتمی، خیلی من رو عصبی کرد. حتی نذاشت حرف بزنم! خب من هم آدمم تو اون وضعیت نگران شدم. ولی اون بدون هیچ توضیحی گوشی رو قطع کرد، که جالبه من خودم زودتر تونستم تو رو پیدا کنم.
متفکرانه لب‌هام رو جمع کردم و بعد از اینکه سری تکون دادم گفتم:
- حالا می‌خواین چه‌کار کنیم؟
- من زنگ می‌زنم به تو، دوستت که برداشت وانمود می‌کنم تو رو پیدا کردم و تصادف کردی. یه‌کم می‌ترسونمشون و بعدش تو گوشی رو می‌گیری و از نگرانی درشون میاری.
سر کج کردم و مظلومانه گفتم:
- باشه ولی به‌نظرتون گناه ندارن؟
با نگاه عجیبی خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- نگران نباش خیلی پیاز داغ زیاد نمی‌کنم.
ناچار قبول کردم. راستش خودم هم بدم نمیومد، ولی خب می‌ترسیدم بچه‌ها ناراحت بشن. اگه شدن هم یجوری از دلشون درمیارم. اصلاً میندازم گردن آرش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
تماس رو برقرار کرد و روی اسپیکر گذاشت. همزمان به من اشاره کرد که ساکت باشم و شیرموزم رو تموم کنم، من هم که جدیداً بچه‌ی حرف گوش‌ کنی شده بودم! بعد از چند تا بوق فاطمه برداشت و گفت:
- آقای محترم، گفتم که امروز نمیاد. اصلاً نیستش معلوم نیست کجاست. میشه دیگه مزاحم نشی تا من بتونم پیداش کنم؟ دیدمش میگم خودش بهت زنگ بزنه، البته اگه سالم بذارمش!
خاک بر سرم چرا اینقدر بد باهاش حرف زد؟ وای ببینتم زنده‌م نمی‌ذاره!
آرش در کمال خونسردی گفت:
- یعنی هنوز هم نتونستین پیداش کنین؟ تو آخرین تماسش چیزی نگفت از این که کجاست؟
- نخیر، فقط گفته تو ترافیک مونده و بعدش هم صدای جیغ و قطع شده. هرچی هم زنگ می‌زنیم به اون شماره خاموشه.
- خب من می‌خوام یه خبری بهتون بدم، آا... نمی‌دونم چطور بگم.
- چیزی شده؟ شما می‌دونی کجاست؟ نکنه خودت بردی یه بلایی سرش آوردی؟ راستش رو بگو.
نگاهی به من انداخت و آروم گفت:
- این دوستت فیلم زیاد می‌بینه؟
دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای خنده‌م بلند نشه. من هم مثل خودش آروم گفتم:
- آره، اونم از نوع ترکی!
نگاهی به من انداخت که معنیش رو اینطور برداشت کردم« پس از همونه!»
فاطمه: چی‌شدی کجا رفتی؟ می‌دونی کجاست یا نه؟
- آره می‌دونم.
- خب بگو دیگه! زیرلفظی می‌خوای؟
- نه زیرلفظی نمی‌خوام، یه‌کم گفتنش سخته.
- چرا اذیت می‌کنی؟ میگم بگو کجاست؟ می‌فهمی نگرانیم؟
- خب، تینا... تصادف کرده.
- ای وای! اینجوری که این هرروز یه بلایی سرش میاد تا آخرِ ترم چیزی ازش نمی‌مونه! خب حالا چه‌قدر آسیب دیده؟ کجاست؟ بیمارستانه؟
- الان مثلاً خیلی نگرانی؟
- به شما مربوط نمی‌شه، لطفاً بگو کجاست تا من خودم رو برسونم.
- عه؟ خب پس نگرانی شما هم به من مربوط نمی‌شه. بگردین خودتون پیداش کنین، خدانگه‌دار.
و تماس رو قطع کرد. ای بابا این‌ که گفت پیاز داغ زیاد نمی‌کنم، کم مونده بود بگه بیاید سردخونه تحویلش بگیرید! اصلاً نمی‌تونم تصور کنم برم خونه فاطمه چجوری به حسابم برسه!
همون‌طور متعجب بهش خیره بودم که برگشت و اون هم بهم خیره شد.
- اونجوری نگاه نکن تقصیر خودش بود‌.
- خب حالا می‌خواین چه‌کار کنیم؟
گوشی رو جلوم گرفت و گفت:
- بیا بگیر زنگ بزن بهشون.
لبخندی به مهربونیش زدم و با تشکر گوشی رو گرفتم. از ماشین پیاده شد و من زنگ زدم، صدای مبینا توی گوشی پیچید:
- الو؟ آقای رادفر، لطفاً بگین تینا کجاست؟
فاطمه فکر کنم خیلی کلافه شده از دست آرش که گوشی رو به مبینا داده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سلام مبینا جان، خودمم.
- تینا! کجایی تو آخه؟ یه جیغ می‌زنی قطع می‌کنی و دیگه تموم؟ نمی‌گی نگران می‌شیم؟ تصادفت هم سرِکاری بود نه؟
- نه واقعاً تصادف کردم. اون‌موقع هم که جیغ زدم... .
کل قضیه رو براشون گفتم. مبینا زده بود رو اسپیکر و جفتشون می‌شنیدن. کلی هم معذرت خواهی کردم تا بخشیدن و بیخیال شدن. بعد از دو ساعت فک زدن قطع کردم و خواستم آرش رو صداش کنم برگرده که چشمم به اسمم افتاد، من رو توی گوشیش خانوم کوچولو سیو کرده، آخه اسم قحط بود؟ فوضولیم گل کرد و مخاطبینش رو یه نگاهی انداختم. آنا، امیر، استاد، بابا، سینا، خانوم کوچولو، خاله پری، محمد، ملکه انگلیس،...
ملکه انگلیس کیه یعنی؟ حالا انگار بقیه رو من تک‌تک می‌شناسم! حس بدی داشتم واسه‌ی همین سریع از مخاطبین بیرون اومدم و پیاده شدم تا صداش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
هرچی دور و بر رو نگاه کردم پیداش نکردم. چشمم به کافه‌ای که اونجا بود افتاد. حتماً اون سینی خوراکی رو از اینجا گرفته، پس شاید خودش هم داخل کافه‌ست. در چوبیش رو هُل دادم و وارد شدم. چه کافه‌ی قشنگی! دکورش ترکیب رنگ مورد علاقه‌ی من یعنی سرمه‌ای، سفید و قرمز، با دیزاین چوبی بود. حتماً صاحبش سلیقه‌‌ی مشترکی با من داره. همین‌طور که ذوق‌زده در و دیوار رو نگاه می‌کردم با شنیدن صدای آرومش برگشتم به سمتش.
- حرف‌هاتون تموم شد؟
- بله خیلی ممنون، ببخشید شما رو هم اذیت کردم.
- من که اصلاً اذیت نشدم، راستی اون‌ها رو خوردی؟
- اوم آره، ولی یکمشون موند. میرم می‌خورم الان، اومدم صداتون کنم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- ساعت یازده‌ و نیمه، نظرت چیه یه‌کم کار کنیم و بعدش بریم ناهار؟
- فکر خیلی خوبیه! صدقه سرِ من خیلی از گروه‌های دیگه عقبیم.
- کسی که باید خودش رو سرزنش کنه تو نیستی، اونیه که الان تو راهه.
مبهم بهش نگاه کردم که لبخند محوی زد. اونقدر میکروسکوپیه که بعضی وقت‌ها حس می‌کنم توهم زدم! در همین حین یهو یکی که داشت از کنارش رد میشد، محکم بهش تنه زد که نزدیک بود جفتشون با سر بیان زمین! ولی تو حالت نیم‌خیز خودشون رو نگه داشتن. مردی که باهاش برخورد کرده بود هم قد و قواره‌ی خودش بود و به‌ طور عجیبی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یه کلاه آفتابی و یه ماسک مشکی هم زده بود. عین این قاتل‌ها که نمی‌خوان شناسایی بشن! واسه‌ یه لحظه یاد سریال شکارچیِ شهرِ مین هو افتادم که دقیقاً همین‌طوری لباس می‌پوشید تا کسی نفهمه که اون کیه.
آرش متعجب بهش خیره بود. دهن باز کرد چیزی بگه که مرد مشکی‌پوش به نشانه‌ی سکوت انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هاش گذاشت. به حالت عادی برگشتن و داشتن لباس‌هاشون رو مرتب می‌کردن که چشمشون به قیافه‌ی مبهم شده‌ی من افتاد. مرد مشکی‌پوش یه نگاهی به من کرد، یه نگاه به آرش. بعد از مکث کوتاهی به راهش ادامه داد. چند قدمی از من دور شد ولی من همون‌طور با نگاهم دنبالش می‌کردم. برگشت و گفت:
- آا... چیزه، خوشحال شدم از دیدنتون.
باز داشت به راهش ادامه می‌داد، قبل این‌که از کافه خارج بشه گفتم:
- ببخشید آقا؟
همون‌طور پشت به من وایستاد.
- ما هم رو می‌شناسیم؟
با مکث سر برگردوند و گفت:
- من بله، ولی شما هنوز نه. به‌ زودی آشنا می‌شیم. به امید دیدار.
هنوز جمله‌ش تموم نشده سریع از در خارج شد. حرف‌هاش و رفتارش و لباس‌هاش واقعاً گیجم کرده بود. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و پر سوال به آرش خیره شدم که دست به سی*ن*ه با یکی از همون لبخندهای میکروسکوپیش به جای خالیِ مرد مشکی‌پوش خیره بود. نگاهش که به من افتاد خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خب بیا بریم بالا یه اتاق هست اونجا می‌تونیم به پروژه‌مون برسیم.
- باشه فقط ماشین رو همینجوری بیرون ول کردیم به امان خدا‌.
کسی به اسم کیوان رو صدا زد و بی‌حرف سوئیچ رو بهش داد. کیوان هم فقط سر تکون داد و رفت، انگار که عادت همیشه‌ش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
آرش پله‌های چوبی رو پیش گرفت و بالا رفت، من هم همین‌طور که دنبالش می‌رفتم گفتم:
- اینجا مال شماست؟
- نه.
- اِ؟ پس اون آقا کی بود؟
- بعداً می‌فهمی‌.
- خب نسبتی با شما داشت؟
- آره، ولی بعداً می‌فهمی.
به طبقه‌ی دوم که رسیدیم به سمت اتاقی که گوشه‌ی سالن بود رفت و خواست درش رو باز کنه که پا تند کردم و خودم رو جلوی در انداختم:
- خب حداقل بگین من رو از کجا می‌شناخت؟
- این هم بعداً می‌فهمی.
کلافه گفتم:
- اَه یعنی حتی یه اشاره‌ی کوچولو هم نمی‌تونین بکنین که اون آقا با اون ظاهر عجیب و حرف‌های عجیب‌تَرش کی بود؟
یه‌کم فکر کرد و گفت:
- خب فقط می‌تونم این رو بگم که صاحب اینجا بود.
با دهن باز نگاهش می‌کردم. همچین کافه‌ی قشنگی مال اونه؟ من رو باش گفتم حتماً صاحب اینجا سلیقه‌ی مشترکی با من داره، این که کلاً یجور دیگه بود! تو همین فکرها بودم که با صدای آرش به خودم اومدم:
- میشه بریم داخل؟
گیج نگاهی به وضعیت خودمون کردم و تازه یادم افتاد جلوی راه بدبخت رو گرفتم. با خجالت کنار رفتم و «ببخشید» آرومی گفتم. وارد اتاق شدیم. اتاق هم مثل کافه ترکیب اون سه رنگ فوق العاده رو داشت. بعداً که با صاحبش آشنا شدم یادم باشه حتماً ازش بپرسم دکور اینجا رو خودش انتخاب کرده یا ک.سِ دیگه‌ای. آرش روی کاناپه‌ی سفید رنگی که اونجا بود، نشست و خواست حرفی بزنه که یهو چیزی یادش اومد:
- ما رو باش می‌خوایم با دستِ خالی کار کنیم!
بلند شد و همین‌طور که از اتاق خارج میشد گفت:
- همینجا بمون من برم کوله‌ها رو از توی ماشین بیارم.
وای راست میگه هیچ‌کدوم کوله‌هامون رو نیاورده بودیم. «باشه»ی آرومی گفتم و رفتم روی کاناپه نشستم. داشتم در و دیوار رو دید می‌زدم که یهو گوشی توی دستم زنگ خورد. ای وای این که گوشیِ آرشه! یادم رفت بهش بدم. حالا چه‌کار کنم؟ نگاهی به اسم تماس گیرنده انداختم که دیدم همون شخص مشکوک، ملکه انگلیسه! کنجکاوی بدجور داشت اذیتم می‌کرد ولی واقعاً نمی‌تونستم جواب بدم خیلی زشت بود، آرش چی با خودش فکر می‌کرد؟
تو همین فکرها بودم و دورِ اتاق رژه می‌رفتم که قطع شد. نفس راحتی کشیدم و خواستم بشینم که دوباره زنگ خورد. سراسیمه بلند شدم و باز رژه رو از سر گرفتم. همین‌طور داشت زنگ می‌خورد که آرش وارد اتاق شد. با دیدن من توی اون حالت تعجب کرد و گفت:
- چی‌شده؟! خوبی؟
سریع به سمتش رفتم و گوشی رو گرفتم جلوش و تند‌تند پشت سر هم گفتم:
- این رو یادم رفت بدم بهتون بگیرینش دو بار تا حالا زنگ زده فکر کنم کار مهمی باهاتون داشته باشه.
مات از حرکت من خیلی ریلکس گوشی رو گرفت و بعد از نگاهی به شخص تماس گیرنده جواب داد. نفسم رو پر سر و صدا بیرون دادم و رفتم روی کاناپه نشستم. نمی‌دونم چرا این شکلی شدم، انگار یه بمب داده بودن دستم!
تو حال خودم بودم و اصلاً متوجه نشدم اون ملکه‌ی انگلیس کی بود و کِی تلفن آرش تموم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
اومد روبه‌روی من نشست و گفت:
- چرا اونقدر هُل شده بودی؟ گوشی داشت زنگ می‌خورد بمب ساعتی که دستت نبود!
از تشبیه مشابه‌ش خنده‌م گرفت.
- نه واقعاً فکر کنم باید بریم بیمارستان یه عکس از سرت بندازی انگار ضربه خورده.
با این حرفش خنده‌م شدید‌تر شد و بنا به عادت همیشگی بلند زدم زیرِ خنده. ناخودآگاه بین خنده‌هام از دهنم در رفت:
- آخه می‌ترسیدم نتونم جلوی خودم رو بگیرم و جواب بدم!
چشم‌هاش گِرد شده بود ولی از خنده‌‌ی من خنده‌ش گرفت.
- اشکالی هم نداشت اگه جواب می‌دادی.
با شنیدن این حرف یه چیزی توی دلم فرو ریخت. خودم رو زدم به اون راه و با ته‌مایه‌های خنده گفتم:
- میشه بپرسم این ملکه‌ی انگلیس کیه؟
- نه نمی‌شه.
دوباره خنده‌م گرفت، وای باز هم اون رگِ خُل‌‌بازیم گرفت. الان تا نیم ساعت به هر چیز بیخودی می‌خندم. اون هم فکر کنم داشت به دیوونگی من می‌خندید.
- الان میاد می‌فهمی خودت.
بزور سعی داشتم خنده‌م رو جمع کنم، دیگه خیلی آبروریزی شده بود. باز خوبه فقط آرش اینجاست.
در همین گیر و دار یهو در با شتاب باز شد و اجل معلق وارد شد!
تق‌تق کفش‌های پاشنه ده سانتیش روی پارکت چوبی اونقدر صدای رو مخی ایجاد کرد که حس کردم حتی آرش هم یه لحظه عصبی چشم‌هاش رو بست! صبر کن ببینم، پس ملکه‌ی انگلیس ایشونه، وای خدای من، چه‌قدر هم بهش می‌خوره! داشت نیشم باز می‌شد که سریع جلوش رو گرفتم. یه نگاهی به من کرد و رو به آرش گفت:
- سلام عزیزم!
آرش یجوری بی‌حس جوابش رو داد که من بجای ساناز خجالت کشیدم.
- سلام خانوم زند.
سر برگردوند و خیلی آروم جوابم رو داد. کنار آرش نشست و از توی کیفش یه سری برگه درآورد. روی میز گذاشت و با یه حسِ پیروزی گفت:
- این هم نکات به‌ درد بخور اون مقاله.
من پُخی زدم زیر خنده، آرش دلیل خنده‌م رو می‌دونست ولی ساناز با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- چیز خنده‌داری اینجا هست؟ بگو ماهم بخندیم.
خنده‌م رو تبدیل به سرفه کردم تا بتونم مهارش کنم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- نه سو‌‌ٔتفاهم نشه، یاد یه جوکی افتادم.
این دفعه آرش زد زیر خنده، و ما دوتا متعجب نگاهش کردیم!
خنده‌ش که تموم شد نگاهِ شیطونی به من انداخت و ساناز رو مخاطب قرار داد:
- چه‌قدر دادی؟
ساناز گیج گفت:
- چی؟
- سوال ساده‌ای پرسیدم، میگم چه‌قدر دادی به اون بدبختی که کار و زندگیش رو وِل کرده و به‌جای تو این‌ مطالب رو درآورده؟
به وضوح جا خورد! من هم تعجب کردم، اصلاً فکر نمی‌کردم اینقدر رُک جلوی من همچین حرفی بهش بزنه. ساناز خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- چی میگی عزیزم؟ من خودم این‌ کار رو کردم.
آرش خیلی خونسرد گفت:
- بگو دیگه! می‌خوام بدونم چه‌قدر پیاده شدی.
ساناز: آرش جان حواست هست چی داری میگی؟
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- الان وقتش نیست بعداً باهم حرف می‌زنیم.
آرش پوزخندی زد و بدون توجه بهش لپ‌تاپ رو از کوله‌ش بیرون آورد و مشغول حرف زدن با من شد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دو ساعتی گذشته بود که دوباره روز از نو، روزی از نو.
- آرش جان، من گرسنمه پاشو بریم یه‌ جا ناهار بخوریم.
اوف دوباره! ولی این بار بهش حق می‌دادم چون من هم خیلی گرسنه‌م بود. اَه کاش الان اون سینی رو به من می‌دادن، قول میدم تا تهش بخورم! تو همین فکرها بودم که یهو یه صدای قار و قور اومد، اونقدری بلند بود که آرش هم بشنوه و برگرده با ته‌مایه‌های خنده نگاهم کنه.
آرش: دیدی گفتم؟ باید همه‌ی اون‌ها رو می‌خوردی.
خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم ولی خنده‌ش رو حس می‌کردم. شروع کرد به جمع کردن وسایل و در همون حین گفت:
- بریم که یه وقت غش و ضعف نکنی!
خندیدم و همین‌طور که تو دلم هرچی فحش بلد بودم نثار شکم مبارکم می‌کردم کمکش وسایل رو جمع کردم. خوشم اومد اصلاً به این‌که ساناز گفت گرسنه‌شه توجهی نکرد و عجیب بود که اون هم اتاق رو روی سرمون خراب نکرد!
از کافه بیرون زدیم. خواستم به سمت ماشین برم که با صدای ساناز سرِ جام متوقف شدم:
- آرش بیا با ماشین من بریم، بعد میایم ماشین تو رو برمی‌داریم.
تو صحبت‌هاش حرفی از من نمی‌زد، اصلاً انگار نه انگار منی اونجا وجود دارم!
آرش: چی میگی ساناز ماشین خودم رو وِل کنم کنار خیابون با تو بیام؟ مگه مریضم؟ هرکس با ماشین خودش میاد دیگه!
اون‌ها بحث می‌کردن و من عین گوشت نذری مونده بودم اون وسط، انگار جایی کنارشون نداشتم. همین‌طور که تو فکر بودم سر به زیر دست‌هام رو به بندهای کوله‌م قلاب کرده بودم و داشتم با سنگ ریزه‌ای که جلوی پام بود بازی می‌کردم که یهو توسط یه نفر کشیده شدم! قسمتِ آویزون بند کوله‌م رو گرفته بود و به دنبال خودش به سمت ماشین می‌کشید. ناخودآگاه لبخندی زدم که مطمئناً از چشمش دور نموند. حس خوبی بود حواسش بهت باشه وقتی فکر می‌کنی کسی حواسش به بودنت نیست... .
در همون حالت غر هم میزد:
- کجاها سیر می‌کنی؟ بیا بریم دیگه!
بند رو رها کرد و به سمت مخالف ماشین رفت. خواستم سوار بشم که ساناز خودش رو به من رسوند. به عقب هُلم داد و گفت:
- پس عقب بشین من هم با شما میام.
یه لحظه جاخوردم! امان از این آدم‌های خودشیفته. ناچار عقب نشستم و نگاهم تو آینه به نگاه رنگِ شبش گره خورد. با ناراحتی نگاهم می‌کرد که لبخندی برای راحت شدن خیالش زدم.
کلافه رو به ساناز گفت:
- مگه تو خودت ماشین نداری؟
- چرا دارم، ولی دلم خواست با تو بیام. اشکالی داره عزیزم؟
- او‌نوقت ماشین خودت چی؟
- برمی‌گردیم برش می‌دارم.
- یک ساعت و نیمِ دیگه کلاس‌هامون شروع میشه و بنده وقت ندارم که سرکار اِلیه رو به ماشینش برسونم.
- مشکلی نیست، سوئیچ رو دادم کیوان اگه نیومدیم بیاره خونه واسه‌م.
در تمام مدتِ بحث، آرش داشت حرص می‌خورد و ساناز با خونسردیِ تمام برای هر حرفش جوابی می‌داد. آرش کلافه نفسش رو بیرون داد و بالاخره به راه افتاد. رفتیم به یه رستورانی تو همون دور و بر، رستوران شیک و قشنگی بود. یادم باشه به بچه‌ها بگم یه شب بیایم اینجا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
تقریباً غذامون تموم شده بود و فضا در سکوتِ مطلق به سر می‌برد که ساناز گفت:
- راستی آرش، این‌ها رو جا گذاشته بودی.
من و آرش جفتمون زل زدیم به دست‌ ساناز که ببینیم قراره چی رو از توی کیفش دربیاره که یهو برگه‌های تحقیق خودش رو درآورد و به سمت آرش گرفت. دوباره داشت این نیشِ لامصب من باز میشد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به رومیزی چشم دوختم. ترجیح می‌دادم به پروژه‌ی ضایع کردن ساناز فقط گوش بدم.
آرش: آها آره، بده من.
کنجکاوی مانع شد، سرم رو کمی بالا آوردم تا ببینم چه‌کار می‌خواد بکنه. برگه‌ها رو گرفت و بعد از این‌که یه نگاه کلی بهشون انداخت، در کمال خونسردی جلوی چشم ساناز گرفت جرواجرشون کرد! هم من، هم ساناز، جفتمون با چشم‌های گرد شده و دهن باز بهش خیره بودیم. اصلاً انتظار نداشتم همچین کاری کنه. به‌نظرم دیگه اونقدرها هم خشونت لازم نبود. از چشم‌های ساناز آتیش بیرون میزد، از طرز نفس کشیدنش معلوم بود چه‌قدر عصبیه! با حرص گفت:
- این چه‌کاری بود؟
آرش با همون خونسردی گفت:
- ما بهش می‌گیم از بین بردن کاغذهای باطله!
- آرش چی میگی؟ اصلاً نمی‌فهممت، کاغذ باطله کجا بود؟ این همه منّتِ اون پسره‌ی الاف رو کشیدم، اون همه پول... .
به اینجا که رسید یهو سکوت کرد، انگار تازه فهمید داره خودش رو لو میده. از گوشه‌ی چشم نگاهی به آرش انداخت که روی صندلیش تقریباً لم داده بود، دست‌هاش رو به بغل زده بود و با پوزخند غلیظی به میز خیره بود. اون از اول می‌دونست، اون این جونور رو می‌شناسه. فقط تنها سوالی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که این دختر تا الان چجوری و برای چی تو این رشته تا اینجا اومده؟
ساناز چند تا نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه. به صندلیش تکیه داد و دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- چرا میگی باطله؟ مگه خودت نگفتی این‌کار رو بکنم؟ من رو سرکار گذاشتی؟
آرش بدون این‌که نگاهش رو از میز بگیره یا تغییری در اون حالتش بده فقط دست‌هاش رو از هم باز کرد و با انگشت اشاره‌ش عدد یک رو نشون داد:
- اولاً قرار بود دیروز تحویل بدی، وقتی دیر بشه کار از کار بگذره خود به خود باطله میشه.
انگشت وسطی هم به اشاره اضافه کرد و گفت:
- دوماً، تو اصلاً می‌دونی ما روی چه موضوعی داریم کار می‌کنیم؟ اگه حداقل خودت این‌کار رو کرده بودی می‌فهمیدی این مقاله هیچ ربطی به موضوع پروژه‌ی ما نداره.
ساناز با شنیدن این حرف به وضوح جا خورد! تکیه‌ش رو از صندلی گرفت و با قیافه‌ی مبهوت به آرش نگاه می‌کرد. انگار حرفی تا توی دهنش میومد ولی زورش فقط به باز و بسته کردن لب‌هاش می‌رسید. من هم دست کمی نداشتم، چی داشت می‌گفت؟ مگه همون مقاله‌ای رو که خودمون با هزار زحمت بررسی و نکات مهمش رو درآورده بودیم رو نداده بود بهش؟
نگاهی به من انداخت و متوجه تعجبم شد. پلک‌هاش رو باز و بسته کرد که من اینطور برداشت کردم « بعداً برات تعریف می‌کنم».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
رو به ساناز ادامه داد:
- میگی من رو نمی‌فهمی، ولی باید بگم این منم که تو رو نمی‌فهمم. روزی که اومدی با ذوق گفتی من هم مثل تو پزشکی قبول شدم اصلاً فکر نمی‌کردم بعد از دو سال این بشه وضع درس و دانشگاهت. واسه چی اومدی تو این راه؟ واسه چی همچین رشته‌ی مقدسی رو به مسخره گرفتی؟ تو که به‌نظر می‌رسه هیچ علاقه‌ای بهش نداری. بحثِ جون یه عالمه آدمه! وقتی می‌خواستی اینجوری پیش بری چرا اومدی جای یه بدبخت دیگه رو گرفتی؟ مگه نمی‌دونی چند هزار نفر آرزو دارن جای تو باشن؟ اصلاً چرا اون روز اعلام نتایج اونقدر خوشحال شده بودی؟
صداش رفته‌رفته بلند‌تر می‌شد، دیگه جمله‌ی آخر رو تقریباً داشت داد میزد. خیلی برام عجیبه چرا اینقدر به این موضوع حساسیت نشون میده؟ اصلاً انگار نه انگار اینی که اینجاست دخترخالشه، هرچی دلش خواست بارش کرد اون هم جلوی من! درسته یه‌وقت‌هایی دلم می‌خواد سر به تنش نباشه ولی خب به‌هرحال اون هم یه دختره برام سخته جلوی منه غریبه اینجوری باهاش حرف بزنه، با این وجود که علاقه‌ی ساناز به آرش ان‌قدر تابلوعه! ولی خب یه‌جورهایی هم درکش می‌کنم. می‌فهمم اون هم مثل من روی این رشته و این کار خیلی حساسه. گفتم:
- آقای رادفر لطفاً آروم باشین، بقیه دارن نگاهمون می‌کنن.
نفس عمیقی کشید و بلند شد. آروم گفت:
- تو ماشین منتظرم.
به سمت صندوق رفت و بعد از حساب کردن با قدم‌های بلند از رستوران خارج شد. سرم رو به سمت ساناز گردوندم. اشکِ حلقه شده توی چشم‌هاش رو، شاید فقط منه دختر می‌تونستم ببینم و درک کنم. ناخودآگاه دستم رو جلو بردم و آروم روی دستش که روی میز بود گذاشتم. با این کار نگاهش به من افتاد و گفت:
- خیلی داری کیف می‌کنی؟ الان رو ابرایی نه؟
از حرفش جاخوردم! واقعاً فکر می‌کرد من از خُرد شدن غرورش خوشحالم؟ سوالی نگاهش می‌کردم که خیلی ناگهانی با خشونت دستش رو از زیر دستم بیرون کشید. بلند شد و با حرص گفت:
- ولی باز هم میگم کور خوندی! نمی‌ذارم ازم بگیریش.
دسته‌ی کیفش رو چنگ زد و با عجله به سمت خروجی رفت. حدود ده ثانیه بعد، از شوک در اومدم و دست خشک شده روی میزم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عین دیوونه‌ها بهش غر زدم!
- نمی‌تونی یه دقیقه آروم وایسی سرِ جات؟ همین رو می‌خواستی؟ بشکنی که نمک نداری و باز هم از این بی‌نمک بازی‌ها درمیاری!
- بیخودی دعواش نکن مشکل از اون نیست، هر کسی لیاقت دلسوزی رو نداره.
سریع بلند شدم و به سمت صدا چرخیدم. وای خدا این کِی برگشت؟ از این به بعد حواسم باشه کلاً حرف‌هام رو توی دلم بگم. با مِن‌مِن گفتم:
- ش... شما چرا برگشتین؟
به میز اشاره کرد و گفت:
- گوشیم جامونده بود.
جلو اومد و برش داشت. با حرکت دست اشاره کرد که به سمت خروجی برم. من هم سریع کوله‌م رو برداشتم و همراهیش کردم. خواستم سمت صندوق برم که گفت:
- من حساب کردم.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
- این چه کاریه؟ از صبح هرجا رفتیم به حساب شما بوده من اصلاً راحت نیستم اینجوری، لطفاً تمومش کنین.
ابروهاش رو بالا فرستاد و با لحنی که انگار داره با یه بچه پنج ساله حرف میزنه گفت:
- باشه خانوم کوچولو! دفعه بعد اصلاً من رو هم تو حساب کن.
با همون اخم‌هام بهش خیره بودم. کم‌کم خنده‌ش شدت گرفت و دندون‌های سفیدش مشخص شد. چه‌قدر وقتی اینجوری می‌خنده خوشگل میشه!
بی‌توجه به من طبق معمول دست‌هاش رو داخل جیبش فرو برد و همین‌طور که از کنارم رد میشد زیرلب گفت:
- خشمش هم بچه‌گونه‌ست.
دوتا نفس عمیق کشیدم تا حرصم رو خالی کنم و بعدش پشت سرش رفتم. از رستوران که خارج شدیم به سمت ماشین قشنگش که کنار پیاده‌رو پارک بود رفتم و در رو باز کردم که دیدم ساناز نیست. یعنی ا‌ینقدر بهش برخورد که حاضر نشد دیگه با ما بیاد؟ حس می‌کردم دیگه این برخوردهای آرش واسه‌ش عادی شده باشه، ولی باز هم حق داشت. من به جاش بودم سر به کوه می‌ذاشتم چه برسه به این‌که بیام کنارش تو ماشین بشینم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با صدای آرش به خودم اومدم و سوار شدم،
دیگه تا دانشگاه حرفی جز تشکر بینمون رد و بدل نشد. تا پامون رو داخل کلاس گذاشتیم سنگینیِ نگاهِ جمعیتی رو روی خودمون حس کردم. یه سری‌ها با تمسخر، یه سری‌ها با تعجب، یه سری‌ها با خوشحالی، که می‌تونم بگم این دسته‌ی سوم فقط دوست‌های من و آرش بودن.
یه سری‌ها حرص هم چاشنیِ نگاه تند و تیزشون کرده بودن، که باعث لبخند شیطونِ من شد. انگار همه اومده بودن و ما دوتا آخرین نفر بودیم. یه لحظه حس عروس دامادها که یهو وارد مجلس میشن و همه روشون زوم میشن بهم دست داد، خیلی حس مضخرفیه! همیشه از مرکز توجه بودن بیزارم. پا تند کردم و به سمت بچه‌ها رفتم، آرش هم همون ردیف اول پیش محمد نشست و مشغول صحبت شد. تا نشستم، فاطمه که کنار من بود اتودی که دستش بود رو فرو کرد توی دستم و بدون این‌که نگاهی بهم بکنه گفت:
- خوش گذشت؟
- آی استاد ببخشید خب این چه تنبیهیه دستم سوراخ شد،آخ!
بعضی وقت‌ها استاد صداش می‌کردم، وقت‌هایی مثل الان که دقیقاً شبیه استادها رفتار می‌کرد. بالاخره دست برداشت و با چشم‌های ریز شده بهم خیره شد.
- دفعه‌ی آخر باشه ها! وگرنه میرم اون آقای به ظاهر محترم رو... لا اله الا الله!
بین درد خنده‌م گرفته بود از جمله‌ای که کاملش نکرد. با نیش باز گفتم:
- چی‌کارش می‌کنی؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
- به خودم و اوشون مربوطه، لازم بود می‌گفتم.
چشم‌هام رو درشت کردم و همین‌طور که به بازوش مشت آرومی می‌زدم، با خنده گفتم:
- ای بدجنس!
- تینا حواست کجاست؟ استاد صدات کرد.
با تذکر مبینا سریع نیشم رو جمع کردم بلند شدم و همین‌طور که به رو‌به‌رو نگاه می‌کردم تا استاد رو ببینم سریع گفتم:
- ببخشید استاد!
ولی استاد کو؟ اصلاً مگه اومده بود؟!
با صدای خنده‌ی بچه‌ها به خودم اومدم. با خجالت نشستم و سرم رو تو یقه‌م فرو بردم. زیر‌زیرکی با حرص به مبینا که از خنده سرخ شده بود گفتم:
- خیلی نامردی! همینجوریش مضحکه عام و خاص بودم، این چجور تلافی‌ای بود؟
مبینا: اشکال نداره عزیزم، بزرگ میشی یادت میره.
هر‌هر‌هر! کاش خونه بودیم به حسابش می‌رسیدم. در همین حین واقعاً استاد وارد کلاس شد و دیگه جایی برای شوخی و خنده باقی نموند. فقط در لحظه‌ی آخری که نشستم، یه جفت الماسِ سیاهِ براق چشمم رو گرفت... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- گفتم که، نه!
- ای بابا تینی، این‌ همه فک زدم باز هم حرفِ خودت رو می‌زنی؟
- تا صبح هم واسه‌ی من دلیل برهان بیاری میگم نه، این جشن‌ها اصلاً جای مناسبی نیستن.
سونیا: مگه چی می‌خواد بشه آخه؟ چرا عین این مامان باباها ضدحال شدی؟ اه!
- سونی من رو خَر فرض کردی دیگه لطفاً خودت رو نزن ب خریت! خودت بهتر می‌دونی چه اتفاقاتی توی اینجور پارتی‌ها ممکنه بیوفته. آسمون به زمین بیاد، زمین به آسمون، من نمی‌ذارم تو امشب بری اون‌جا.
همین‌طور که داشتم آب‌جوش توی ماگ‌ها می‌ریختم با خودم فکر کردم که انگار ضرب المثل اول رو برعکس گفتم، شاید هم همینه، اصلاً بیخیال مگه فرق می‌کنه؟ دوباره سونی شروع کرد:
- بابا یه گودبای پارتیِ کوچولوعه، فرناز گفت بیا باهم بریم تنها نباشم. به جون تو نتونستم روش رو زمین بندازم. تازه سامان هم میاد، اون حواسش بهمون هست که مشکلی پیش نیاد.
- صد دفعه بهت گفتم با این دختره فرناز نچرخ، خیلی خلافی داره. یعنی چی که نتونستی روش رو زمین بندازی؟ یه کلمه می‌گفتی نه شرمنده من اهلِ اینجور مهمونی‌ها نیستم، تو که ماشاالله روت هم زیاده که بگیم نمی‌تونی بگی نه! بعدش هم، اون سامانی که میگی، داداشتونه؟ نامزدتونه؟ شوهرتونه؟ کی‌تونه که بخواد مواظب شما دو تا باشه؟ اون خودش یه پیک بزنه یکی از خطرات محسوب میشه.
کلافه پوفی کشید و همین‌طور که روی پشتیِ کاناپه نشسته بود برگشت و رو به بچه‌ها گفت:
- شما نمی‌خواین یه چیزی بگین؟ توروخدا بیاین راضیش کنین.
فاطمه: خب به ما ربطی نداره ولی نظر من رو بخوای، تینا درست میگه. واقعاً به صلاحت نیست بری.
مبینا هم با تکون سر حرفش رو تایید کرد. سینی نسکافه رو روی میز گذاشتم و روی همون کاناپه نشستم. همین‌طور که به دیوار رو‌به‌روم خیره بودم با اخم گفتم:
- من حرف‌هام رو زدم، عمراً بذارم بری.
سونیا: تینی اذیتم نکن دیگه! تو که می‌دونی تا راضی نشی من نمی‌رم.
- خیلی هم خوب دوست قشنگم! بیا بشین پیشِ ما مثل همیشه یجوری باهم خوش می‌گذرونیم
- آخه... .
صدای تلفنش حرفش رو قطع کرد. به صفحه‌ش نگاه کرد و گفت:
- بفرما فرنازه، الان چی بهش بگم؟ بگم تینا نمی‌ذاره بیام؟ نمی‌گه به اون چه؟
ماگ نسکافه‌م رو که بخاطر داغیش فعلاً از خوردنش منصرف شده بودم روی میز گذاشتم و بلند شدم رفتم سمتش. اون دختره‌ی کَنه هنوز هم پشت خط بود. بزور گوشی رو ازش گرفتم و جواب دادم:
- سلام فرنازجان تینام... نه سونی دستش بند بود من جواب دادم... اتفاقاً می‌خواست خودش الان بهت زنگ بزنه راجع به مهمونیِ امشب... .
در حالی که دست‌های سونی رو که قصد داشت قبل از گفتن چیزی گوشی رو ازم بگیره پس می‌زدم، ادامه دادم:
- ببین عزیزم، اینجور مهمونی‌ها اصلاً مناسبِ ما دخترهای کم سن و سال و مجرد نیست، هرچند که جای مُسن‌تر و متأهل هم نیست ولی خب حالا حداقل اون‌ها می‌تونن از پس خودشون بربیان یا کسی رو داشته باشن که مواظبشون باشه، اصل حرفم اینه که سونیا امشب نمیاد، یعنی لطفاً دیگه هیچ‌وقت به اینجور جاها دعوتش نکن... آره‌آره این منم که نمی‌ذارم بیاد تو مشکلی داری؟... این دیگه به تو ربطی نداره یه چیزیه بین من و خودش... عزیزم من دیگه باید برم فقط خواستم بگم منتظرش نباش، پیشنهاد می‌کنم خودت هم نری خطرناکه، خدانگهدار.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین