جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,229 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
امیر نگاه قشنگی به من انداخت و گفت:
- حسودیت میشه اینقدر راحت می‌تونم بچسبم بهش؟
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
- اگر مقاومت‌های من نبود الان اون جای امیر تو حلق من بود.
امیر با لحن شیطونش ادامه داد:
- راستی ساناز دوست داشتی آرش داداش تو بود؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته، الان هم همینه تقریباً. وقتی خاله پری جای مادر ماست، پس تو هم خواهر ما محسوب میشی دیگه، درست نمی‌گم داداش؟
نگاه معناداری به من انداخت و چشمک نامحسوسی زد. من هم با ته‌مایه‌های خنده بهش زل زده بودم. می‌دونستم نمی‌تونه آروم وایسه، ولی خوشم اومد قشنگ گفت.
با صدای ساناز چشم ازش گرفتم که با یه خنده‌ی مصنوعی می‌گفت:
- خب آره دیگه، تو داداشمی.
امیر: عه پس آرش چی؟ گناه داره ها!
قشنگ داشت حرص می‌خورد. خدا بگم چه‌کارت نکنه امیر! الانه که فوران کنه این کوه آتش‌فشان.
ساناز با حرص آشکاری گفت:
- امیر جان، تو دیگه چرا این حرف رو می‌زنی؟ تو که می‌دونی من و آرش از بچگی نشون کرده‌ی همیم.
خنده ی نامحسوسم رو فرو خوردم و اخم روی پیشونیم نشست، باز داره شروع می‌کنه.
امیر برخلاف اون با خنده گفت:
- ساناز جان اون‌ها یه مشت حرف بچه‌گانه بود. اصلاً تو وقتی بچه بودیم نمی‌تونستی من و از آرش حتی تشخیص بدی!
کارد می‌زدی، خونش در نمی‌اومد! لحن خونسرد امیر و حقیقتی که خودش هم قبول داشت بدجور عصبیش کرد. لب باز کرد چیزی بگه که با صدای آنا متوقف شد:
- بچه‌ها شام حاضره.
امیر سرخوش از زخمی که زده بود دست‌هاش رو به هم زد و گفت:
- خب بزنین بریم شام که خیلی گرسنه‌م شده.
ساناز با همون چشم‌های به خون نشسته رو به ما ولی آنا رو مخاطب قرار داد:
- آنا جون من دیگه باید برم.
آنا از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- عه چرا؟ خب حالا شام رو پیشمون می‌موندی.
همین‌طور که کیف و مانتوش رو بر می‌داشت گفت:
- ممنون عزیزم باید برم، مامان تنهاست.
آنا: باشه پس، به خاله سلام برسون.
به سمت آنا رفت و گونه‌ش رو بوسید. بعد از اون خداحافظیِ سر‌سری از ما کرد و رفت.
آنا با خنده رو به ما گفت:
- باز چه‌کارش کردین که عین جت رفت؟
امیر: ما که کاری نکردیم، تقصیر خودشه ظرفیت رو به رو شدن با حقیقت رو نداره.
-آره‌ آره، تو هم که اصلاً شیطنت نکردی!
- نه‌ نه اصلاً، خیالت راحت.
خندید و گفت:
- از دست تو امیر! خب دیگه بیاین بریم شام.
به سمت سالن غذاخوری رفت و امیر هم پشت سرش راه افتاد. وسط راه برگشت و گفت:
- آقای داماد اجباری، تشریف میارین یا بیام همراهیتون کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- برو بچه، برو دارم میام.
همین‌طور که می‌رفت شنیدم زیر لب غر می‌زد:
- باز گفت! حالا انگار خودش بابابزرگ منه.
کوتاه خندیدم و من هم پشت سرش رفتم. پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
جدا از صدای قاشق و چنگال، فضا در سکوت به سر می‌برد که یهو کمبودی رو حس کردم.
- آنا، کیارش کجاست؟ مگه شام نمی‌خوره؟
- گشنه‌ش بود تو که خواب بودی غذاش رو خورد و رفت خوابید.
- ای بابا، امروز اصلاً ندیدمش.
امیر زمزمه کنان گفت:
- ما رو صد روز نبینه کَکِش نمی‌گزه، اونوقت اون نیم متر بچه رو یه روز ندیده اینجوری افسوس می‌خوره!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- امیر چته امشب؟ عین این دخترها هی غر می‌زنی.
آنا تهدیدآمیز گفت:
- هوی‌هوی کی گفته دخترها غرغرواَن؟
- لازم نیست کسی بگه، یه چیز ذاتیه تو وجود همه‌ی شما جنس مونث‌ها‌. مثال بارزش هم همین ملکه‌ی انگلیس که چند دقیقه پیش رفت.
چشم غره‌ای رفت و گفت:
- قبول دارم یه سری‌هامون زیادی رو مخیم ولی همه رو به این دید نبین. بگذریم، آقا آرش تعریف کن ببینیم.
همین‌طور که مرغ رو تیکه می‌کردم گفتم:
- از چی؟
- خودت رو به اون راه نزن‌!
- منظورت چیه؟ چرا مبهم حرف می‌زنی؟
امیر: آخه نامرد ما باید از این ساناز کَنه بشنویم با یه دختر ریختی روهم؟
سرم رو چرخوندم و با لحن خونسردی گفتم:
- شما هنوز نمی‌دونین ساناز چرت زیاد میگه؟
- چرا می‌دونیم، ولی این یکی انگار چرت نبوده، بوده؟
اوف! از همین می‌ترسیدم، که خبر به گوش این دو تا برسه. نمی‌تونم واقعیت رو بهشون بگم، اگه بگم آره درسته هم که جدی می‌گیرن دیگه ولم نمی‌کنن. ولی باز فکر کنن من از یه دختری خوشم اومده خیلی بهتر از اینه که بفهمن من قراره... .
- اسمش چیه؟
سرم رو بالا آوردم و به دریای آبی چشم‌هاش خیره شدم، بیش از حد شبیه اون نگاهِ قدیمی بود. مثل خودش لبخند محوی زدم و گفتم:
- تینا.

***

«تینا»


بعد از این‌که بچه‌ها اومدن چند ساعتی توی صحن نشستیم و الان تو راه برگشتیم. حالم بهتر بود انگار سبک شده بودم. کلی با آقا درد و دل کردم و ازش کمک خواستم. خواستم صبر و تحملم رو زیاد کنه و بهم قدرت روبه رو شدن با مشکلات عجیب غریبی که هرروز بدتر از دیروز از آسمون نازل میشن رو بده.
به پیشنهاد مبینا وایستادیم یه جا بستنی بخوریم. روی صندلی کنار پیاده‌رو نشستیم و فاطمه رفت تا بستنی‌ها رو بگیره. اتفاقات امروز رو توی ذهنم مرور کردم. افتادن سینی، توهین‌های ساناز و بیتا، دفاع آرش، اون جمله‌‌های مشکوکی که گفت، دستم رو گرفت از دست ساناز در رفتیم، بازوم رو گرفت بلندم کرد، ماشینش،خنده‌هاش، تیله‌های شیطونش... .
چه‌خبره؟! خدایا نمی‌شد این‌ها رو قسط بندی کنی، در طول یک هفته حداقل؟ همین‌طور تو فکر بودم و زل زده بودم به پاهام که پاندول‌وار تکونشون می‌دادم که یهو یه بستنی قیفی جلوی صورتم ظاهر شد. اونقدر نزدیک بود که ناخودآگاه سرم رو عقب کشیدم. در همون حالت به صاحب دست که فاطمه بود، نگاه کردم و گفتم:
- نرفته بودم عقب الان صورتم با بستنی یکی شده بود ها! ترسیدم.
شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که از بستنیش می‌خورد مثل همیشه خونسرد گفت:
- من هم قصدم همین بود، می‌گیریش یا ولش کنم؟
- یعنی اگر من نگیرمش، تو ولش می‌کنی بیوفته روی زمین حیف و میل شه؟
- حالا که فکر می‌کنم نه، مگه مریضم؟ خب خودم می‌خورمش.
- آهان، که اینطور!
بستنی رو گرفتم و بعد از این‌که یه‌کم بهش خیره نگاه کردم شروع به خوردن کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
مبینا رو به من گفت:
- امروز چطور پیش رفت؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سالی که نکوست از بهارش پیداست، هیچی چطور می‌خواستی باشه؟ همون نیمچه آبرویی که ازم مونده بود رفت‌‌. اونقدر بهم خندید امروز که شاید تا حالا تو عمرش اینقدر نخندیده بود!
جفتشون زدن زیر خنده که باعث شد پوکر بهشون خیره شم.
- مرگ! کجاش خنده داشت؟ باید بشینین به حال دوستتون زار بزنین نه این‌که اینجا وسط خیابون با یه بستنی قیفی تو دستتون ریسه برین.
این رو که گفتم بیشتر خندیدن، گفته بودم این‌ها کلاً فقط بلدن به من بخندن؟
- ایش، آدم دوتا مثل شما داشته باشه دیگه ساناز و بیتا رو می‌خواد چه‌کار؟!
مبینا بین خنده‌هاش گفت:
- خب حالا تعریف کن ببینم باز چه دسته‌گلی به آب دادی؟
چشم غره‌ای براش رفتم و بلند شدم وایستادم. بِروبِر من رو نگاه می‌کردن که گفتم:
- چرا نشستین؟ پاشین بریم دیگه!
فاطمه: حالا نشسته بودیم دیگه، هم تو می‌خوای تعریف کنی هم بستنی‌هامون مونده.
- بلند شین بریم تو راه هم من تعریف می‌کنم هم بستنی می‌خوریم. خسته‌م، دلم می‌خواد زودتر برسیم خونه بیوفتم رو تختم.
ناچار موافقت کردن و به راه افتادیم. سعی کردم تا می‌تونم همه چیز رو با جزئیات واسه‌شون تعریف کنم، چون از بس راجع‌ بهشون فکر کردم مغزم هنگ کرده نمی‌تونه درست فکر کنه، باید کمکم کنن.
تا خونه فقط من حرف زدم و اون‌ها بی‌حرف فقط بستنی لیس زدن. جلوی در خونه نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- خسته نشین یوقت؟ فکتون سالمه الحمدلله؟
فاطمه: چی بگیم خب؟! مثل همیشه گند زدی.
با صورتی جمع شده از حرص نگاه گرفتم و خودم جلوتر رفتم کلید انداختم و همین‌طور که وارد می‌شدیم مبینا گفت:
- حالا اشکال نداره حرص نخور.
توجهی بهش نکردم، خسته لباس‌هام رو درآوردم انداختم یه گوشه. بدون هیچ کار اضافه‌ای پریدم روی تخت و یه‌جورهایی انگار تخت رو در آغوش گرفتم! خنکی ملحفه‌ی رو‌ی خوش‌خوابی باعث شد بیشتر دلم بخواد به خواب عمیقی فرو برم.
- تینا واسه شام صدات کنم یا نه؟
در همون حالت که چشم‌هام بسته بود زمزمه‌وار گفتم:
- نه گرسنه‌م نیست. فقط اون گوشیه من رو چک کنین تا آخر شب منتظر پیامشم قراره تایم قرار فردا رو بهم اطلاع بده... .
و چه‌قدر خواب آرامش‌بخشه بعد از همچین روزی.

***

با شنیدن اون صدای تکراری باز هم عین جت پاشدم نشستم، اَه چرا من این‌جوریم؟ سریع دست بردم و گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و آلارم رو قطع کردم. نگاهی به ساعت انداختم، هشت بود. هرچی فکر کردم یادم نیومد من کِی و برای چی خواستم این ساعت بیدار شم؟ امروز که دوشنبه‌ست ما صبح کلاس نداریم، من چه کار دیگه‌ای داشتم؟ آرش! وای به کل یادم رفته بود. ولی قرارمون چه ساعتی بود؟ اصلاً مگه گفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
یهو دیشب و سفارشم به مبینا که گوشیم رو چک کنه یادم افتاد، حتماً خودش آلارم رو واسه‌م تنظیم کرده. وارد اس‌ام‌اس‌هام شدم و آخرین پیام رو چک کردم. با دیدن اسم آقای مازراتی اولش تعجب کردم ولی بعدش زدم زیر خنده، از دست تو مبینا! پیام رو باز کردم:
- سلام خانوم کوچولو، اگه دیگه با این بنده‌ی حقیر قهر نیستی لطفاً فردا ساعت نُه بیا به پارکی که میگم. فعلاً شبت بخیر.
بسم الله، این همون آرشه؟! خانوم کوچولو؟ قهر؟پارک؟ خواب‌نما شده؟
خدایا امروز دیگه نه! خواهش می‌کنم. اینجوری پیش بره من دیگه چیزی ازم نمی‌مونه.
پیام بعدی رو خوندم که آدرس پارک رو داده بود و بعدی... بعدی جواب من بود! من که خواب بودم پس کی... اوه‌اوه بچه ها، الان فکر می‌کنن ما چه‌قدر داریم لاو می‌ترکونیم و اون‌ها بی‌خبرن! گوشی رو به خودم چسبوندم و چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- توروخدا فقط چیز بدی نگفته باشین آبروی نداشته‌م رفته باشه.
یواش‌یواش گوشی رو عقب بردم و یکی از چشم‌هام رو باز کردم. زیرچشمی پیام رو خوندم:
- سلام، ببخشید اما من ترجیح میدم همون دانشگاه باهم ملاقات داشته باشیم‌. پس من فردا ساعت نُه توی آلاچیق می‌بینمتون. شبتون‌بخیر.
عین ماست وا رفتم! آخه چرا اینقدر رسمی و خشک جواب بچه رو دادن؟ بیچاره حتماً کلی خورده تو ذوقش، آره بابا بعدش دیگه هیچی نگفته. حالا که این صمیمی شده من دوری کنم؟ مگه پارک چشه؟! خسته شدم از اون آلاچیق کوفتی، اه چرا خب؟
با لب‌های آویزون سر چرخوندم و به اون دو تا که غرق خواب بودن خیره شدم. حتما اینطوری بهتره که این‌کار رو کردن. به من هیچ اعتباری نیست، اگه خودم بودم با ذوق می‌گفتم باشه چشم هرچی تو بگی. اوف! چه‌قدر تفاوت هست بین من و اون‌ها!
نگاه دیگه‌ای به پیام‌ها انداختم که متوجه ساعت شدم، وای خدا هشت و ربعه! دیر شد، چهل و پنج دقیقه‌ی دیگه باید دانشگاه باشم. یکی زدم تو سر خودم با این وقت تلف کردنم. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. بدو‌بدو یه آبی به سرو صورتم زدم. مسواک زدم و مشغول پوشیدن لباس شدم. یه شلوار جین مشکی جذب با یه مانتوی ساده‌ی کرم رنگ که تنها زیباییش مدل جلوش بود که به‌ صورت کج روی پهلوم با یه بند از جنس خود مانتو بسته میشد، خیلی مدلش رو دوست دارم! بالاخره دست از سرِ گره‌ زدن بندش برداشتم و مشغول آرایش خفیف همیشگیم شدم. مقنعه مشکیم رو سرم کردم و بعد از مرتب کردن موهای ریخته روی پیشونیم، کوله‌ی چرم عسلی رنگم رو برداشتم و وسایل مورد نیاز رو شوت کردم داخلش.
رفتم سراغ مبینا و یه کوچولو تکونش دادم که مثل همیشه سریع چشم‌هاش رو باز کرد. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- سلام صبح بخیر، چیزه، من دارم میرم دیرم شده.
اون هم لبخندی زد و گفت:
- باشه برو، صبحونه هم که هیچ دیگه، نه؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- مثل همیشه.
سری از تأسف تکون داد که من هم لبخند دندون‌نمایی زدم و بعد از خداحافظی کتونی‌های همرنگ مانتوم رو پام کردم و سریع زدم بیرون‌‌.
و بازهم همون مشکل وسیله‌ی نقلیه، خواستم گوشیم رو دربیارم اسنپ بگیرم که با دیدن یه تاکسی سر کوچه بیخیالش شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با ذوق دویدم و به راننده‌ای که داشت شیشه‌های ماشین رو پاک می‌کرد مثل همیشه آروم و خجالتی گفتم:
- آقا، دربست می‌رین؟
- بله دخترم، سوار شو.
سریع سوار شدم و نگاهی به ساعت مچی بند چرمم انداختم که هشت و چهل و پنج دقیقه رو نشون می‌داد. فکر کنم به‌موقع برسم، یعنی بهتره بگم امیدوارم به موقع برسم!
راننده سوار شد و به راه افتاد. نور آفتاب مستقیم توی چشمم بود که مجبورم کرد عینک دودی شیشه گردم رو از کوله‌م دربیارم. خداروشکر همراهم بود، همیشه یادم میره برش دارم.

***

ساعت نُه و بیست دقیقه بود و من، کجا بودم؟ طبیعتاً باید دانشگاه کنار آرش مشغول کار می‌بودم، ولی خب در نهایت بدبختی و بد‌شانسی هنوز هم تو تاکسی توی ترافیک بودم. آخه من نمی‌دونم این وقت روز چرا باید اینقدر ترافیک سنگین باشه؟ از راننده پرسیدم دلیل این ترافیک سنگین چیه که گفت مثل این‌که یه روحانی فوت کرده و تشییع جنازه تا حرم این ترافیک رو به‌وجود آورده. از شدت حرص زده بودم تو کار بیخیالی! با لبخند به گره‌ی کور ماشین‌های جلومون خیره بودم و نفس‌های عمیقم نشون از حال درونم می‌داد.
کلافه سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم و تو دلم دعا کردم آرش هم یه گوشه از این شهر توی ترافیک گیر کرده باشه. خواستم گوشیم رو دربیارم ببینم زنگی پیامی چیزی نیست که هرچی گشتم پیداش نکردم. نه توی جیبم بود نه کوله‌م، ای وای یادم رفت از روی عسلی برش دارم! اَه تو این هیرو ویری همین رو کم داشتم. الان چجوری به آرش خبر بدم؟
دل رو زدم به دریا و از راننده که به‌نظر پیرمرد مهربونی می‌اومد خواستم گوشیش رو بهم بده، اون هم با لبخند قبول کرد و گوشی رو داد. تشکر کردم و داشتم شماره می‌گرفتم که هرچی فکر کردم دو رقم آخر شماره‌ش رو یادم نیومد، ای بابا من که همیشه حافظه‌م عالی بوده چرا الان که لازمه ضعیف شده؟ ناچار زنگ زدم خونه که مبینا برداشت:
- بله بفرمایید؟
- سلام مبین‌نت منم.
- عه تینا تویی؟! از بس هول بودی گوشیت رو جا گذاشتی که.
- آره می‌دونم، آخه دیر شده بود دیگه اصلاً حواسم نبود. وای مبینا فکر کن من هنوز هم نرسیدم توی ترافیک گیر کردم، دیگه دارم روانی میشم!
- نه بابا؟ تینا ساعت که نُه و نیمه، می‌خوای چه‌کار کنی حالا؟
- نمی‌دونم، کلافه شدم واقعاً. حالا گفتم به تو بگم اگه آرش زنگ زد بهش بگی که... .

***

«آرش»


فاصله‌ی یه متریِ بین آلاچیق و بید مجنونی که اونجا بود رو نزدیک صد دور رفتم و اومدم! هنوز هم نیومده، یعنی چی؟ ساعت نزدیک دهه. برای بار هزارم پیام‌های دیشب رو چک کردم، ایناها خودش گفت میام اینجا، رأس ساعت نُه، پس الان کجاست؟ نکنه اتفاقی واسه‌ش افتاده؟ نه‌بابا آرش چرت نگو، مگه آمازونه؟ وسط شهر چه اتفاقی می‌تونه واسه‌ش بیوفته آخه؟ خب شاید تصادف کرده، از فکرش یه لحظه ضربان قلبم تند شد، دستم رو گذاشتم روش و زمزمه کردم:
- چت شد یهو؟! مگه چیه خب؟ آدم ممکنه تو خیابون تصادف کنه، به تو چه که ترسیدی؟
ولی این حرف‌ها نتونست تپش قلبم رو کم کنه، تازه بدترش هم کرد! اوف، نمی‌فهمم چشه. کلافه دستی لای موهام کشیدم و تصمیم گرفتم زنگ بزنم بهش. دستم کلمه‌ی خانوم کوچولو رو لمس کرد و منتظر شدم. این اسم هم از دست امیر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
یه بوق... دو بوق... سه بوق... .
هرچی بیشتر بوق می‌خورد من بیشتر پریشون می‌شدم. روی نیمکت نشستم و کلافه با پام ضرب گرفتم. بوق شیشم هفتم بود که یهو صدای ترسیده‌ای گفت:
- الو؟
با این نوع "الو" گفتنش من هم ترسیدم، ناخودآگاه سریع از جام بلند شدم و هول‌زده گفتم:
- الو؟ تینا خودتی؟ حالت خوبه؟ کجایی پس ساعت... .
تو اوج نگرانی چه پسرخاله شدم! صدا نگران‌تر پرید وسط حرفم و گفت:
- وای آقای رادفر یعنی تینا پیش شما نیست؟!
حس کرده بودم که این صدا، صدای اون نیست ولی خب انگار قصد گول زدن خودم رو داشتم که باور کنم خودشه و حالش خوبه.
- خانوم میرزایی شمایین؟
- بله خودمم، شما نمی‌دونین تینا کجاست؟
چرا صداش اینقدر نگران بود؟ مگه اتفاقی افتاده؟
- نه، من دیدم دیر کرده گفتم ببینم کجاست که گوشیش رو شما جواب دادین، چیزی شده مگه؟ چرا اینقدر نگرانین؟
خواست حرفی بزنه که صدای دیگه‌ای گفت:
- سلام آقای رادفر، حاتمی هستم. خانوم مشهدی شاید امروز نتونه بیاد شما دیگه بیشتر از این منتظرش نمونین، روزخوش خدانگه‌دار.
دهن باز کردم چیزی بگم که صدای بوق تو گوشم پیچید. متعجب گوشی رو از روی گوشم برداشتم و بهش خیره شدم، یه‌کم که به خودم اومدم هیستریک خندیدم و گفتم:
- چرا من گیر یه مشت دختر بچه‌ی دیوونه افتادم؟!
لبم رو به دندون گرفتم و گوشی رو توی جیبم فرو دادم. با حرص کوله‌م رو چنگ زدم و به سمت پارکینگ رفتم. سوار ماشین شدم و خواستم برم خونه که... صدای ترسیده‌ی دوستش تو سرم تکرار شد، «شما نمی‌دونین تینا کجاست؟»
دستم رو از روی استارت برداشتم و کلافه سرم رو روی فرمون گذاشتم. یعنی چی شده؟ چرا از من سراغش رو می‌گرفت؟ به خودم نهیب زدم:
- بسه آرش، بیخیال شو توروخدا. به تو چه ربطی داره آخه؟ تو می‌خواستی آنا و امیر جدی نگیرن خودت که از همه بدتری!
یه چیزی انگار از ته قلبم گفت:
- اون دختر شاید واسه تو مهم نباشه، ولی واسه من هست. اگه می‌خوای آروم بگیرم برو پیداش کن.
خودم به عقل خودم شک کردم! این از کجا پیداش شد؟ این دختر آخرش روان من رو به باد میده. تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم چون واقعاً آروم و قرار نداشتم. اصلاً نمی‌تونم خودم و قلبم رو درک کنم.
گوشیم رو درآوردم و دوباره گرفتمش. ده تا بوق رو رد کرد ولی کسی جواب نداد. مونده بودم چه‌کار کنم، نه شماره دیگه‌ای ازش داشتم نه آدرسی. یهو به فکرم رسید محمد شماره‌ی همین دختره دوستش رو داره. ذوق‌زده محمد رو گرفتم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم. همین‌طور که منتظر بودم جواب بده دو نفر اومدن سوار ماشین کناری بشن که ناخواسته صحبت‌هاشون رو شنیدم:
-‌ میگن دو سه تا خیابون پایین‌تر از دانشگاه تصادف شده.
- آره من شنیدم یه دختره همین‌طور افتاده وسط خیابون نه می‌ذاره کسی بهش دست بزنه نه می‌تونه خودش بلند بشه راه رو بند آورده.
- دختره یه تخته‌ش کمه قطعاً، بیا بریم ببینیم چه‌خبره... یه‌کم فیلم بگیریم لایک خورش بالاست.
صدای خنده‌هاشون روی اعصابم خط کشید، یه حس عجیبی قاطعانه بهم می‌گفت خودشه. همون چیزی که فکرش رو می‌کردم، تصادف!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
گوشی رو کنار گذاشتم و ماشین رو روشن کردم. قبل از این‌ که راه بیوفتم شیشه رو دادم پایین و در حالی که به رو به رو خیره بودم گفتم:
- آقایون محض اطلاعتون، اون دختری که نمی‌ذاره دست هر ک.س و ناکسی بهش بخوره، از صد تا بچه دبیرستانی مثل شما که فقط سرتون رو کردین تو اون اینستاگرام کوفتی و دنبال سوژه می‌گردین عاقل‌تره! الان هم تا بیشتر از این عصبی نشدم محل دقیق تصادف رو بگین.
یکیشون پوزخندی زد و گفت:
- وای از ترس شلوارم رو خیس کردم! گیرم آدرس رو دادم، می‌خوای چه‌‌کار؟ واسه ما میری بالا منبر اونوقت خودت می‌خوای بری سوژه رو از دست ندی؟
به اندازه‌ی کافی امروز اعصابم به‌ هم ریخته بود دیگه گنجایش بیشتر نداشتم. پیاده شدم رفتم سراغش. قدش تا سر شونه‌م هم نمی‌رسید! حتی تینا که دختر بود از اون بلندتر بود. جدیداً بدون این‌ که خودم بفهمم، همه چیز و همه ک.س رو با اون مقایسه می‌کنم.
تو یه قدمیش وایستاده بودم، عینکم رو از روی چشم‌هام برداشتم و گفتم:
- ببین بچه، اصلاً حوصله‌ی سر و کله زدن با تو رو ندارم. بگو کجاست باید برم زود.
- من تا نفهمم تو خودت اونجا چه‌کار داری هیچی نمی‌گم.
دیگه واقعاً کلافه شده بودم. یهو آمپرم زد بالا یقه‌ش رو گرفتم چسبوندمش به ماشینِ پشت سرش و گفتم:
- نامزدمه! می‌خوام برم از دست یه مشت آدم زبون نفهم مثل تو خلاصش کنم. میگی یا نه؟
از بی‌اعصابیم ترسید که گفت:
- باشه داداش جوش نیار میگم، خب از اول می‌گفتی شرمنده من نمی‌دونستم نامزد... .
با داد پریدم وسط حرف‌های اضافه‌ش‌:
- آدرس!
- چشم میگم الان، ببین همین خیابون رو برو... .
سریع خودم رو به اونجا رسوندم . بین چند تا ماشین که در اثر تصادف هر کدوم یه طرفشون داغون شده بود یه مشت آدم که همه‌شون هم مرد بودن، دورش حلقه زده بودن. سریع پیاده شدم و با دو به سمتشون رفتم. مردها رو کنار زدم و چشمم افتاد به یه دختر چادری که روی زمین افتاده بود، تینا که چادری نبود! حالا شاید این دفعه چادر پوشیده. روی صورتش رو پوشونده بود و آه و ناله‌ی ضعیفش به گوش می‌رسید، پس به هوش بود.آروم صداش زدم:
- تینا؟
یکی از پشت سرم گفت:
- آقا می‌شناسیش؟
- آره، میشه یه‌کم دورش رو خلوت کنید؟
- آقا خواهشاً بگو پاشه از وسط خیابون یه ساعته همه رو علاف کرده.
عصبی برگشتم سمتش و گفتم:
- توقع داشتی بپره بغل یکی مثل تو که بتونه بلند بشه؟ چرا به اورژانس زنگ نزدین؟
- زنگ زدیم اون هم گیر کرده تو ترافیک، حالا مگه ما می‌خواستیم چه‌کارش کنیم؟ از روی برادری دستش رو می‌گرفتیم بلند می‌شد دیگه.
«برو بابا»ای نثارش کردم و دوباره صداش کردم:
- تینا؟ منم آرش، صدام رو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟
- آقای رادفر... .
با تعجب برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، تینا که اونجاست! پس اینی که اینجا افتاده کیه؟
سرش رو به درختی تکیه داده بود و بی‌حال به من چشم دوخته بود.
- من اینجام!
نفس راحتی کشیدم و لب زدم «الان میام».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
باید یه کاری می‌کردم، نمی‌شد تا اومدن آمبولانس صبر کرد. آروم گفتم:
- خانوم صدای من رو می‌شنوین؟ اگه می‌شنوین بگین می‌تونم چادر رو از روتون بردارم؟
دست بردم و گوشه چادرش رو گرفتم. منتظر اجازه‌ش بودم که با دست چادر رو نگه داشت و با صدای ناله مانندی گفت:
- نه، توروخدا دست به چادرم نزنین!
خواستم خیالش رو راحت کنم:
- خانوم من پزشک هستم بذارین کمکتون کنم.
هنوز هم چادر رو محکم نگه داشته بود و اجازه نمی‌داد کاری بکنم. مونده بودم چطوری راضیش کنم که صدایی گفت:
- بذارین من... یه نگاهی بکنم.
نگاه نگرانی بهش انداختم و گفتم:
- آخه تو خودت حالت خوب نیست بشین همونجا تکون نخور شاید ضربه... .
دستش رو بالا آورد و گفت:
-‌ خوبم.
روی زمین زانو زد. بریده‌‌بریده گفت:
- خانوم... بذارین من... کمکتون کنم.
انگار راضی شد که دستش رو شل‌تر کرد. تینا خواست چادر رو کنار بزنه که نگاهش به یه مشت مرد افتاد که زل زده بودن بهش. بلند شدم سرپا گفتم:
- آقایون میشه برید کنار؟ معرکه گرفتید اینجا؟ بفرمایید اون‌ور لطفاً.
کم‌کم پراکنده شدن. برگشتم و با لبخندش مواجه شدم. تا من رو دید سریع سرش رو دزدید و شروع کرد به معاینه‌ی اون خانوم. از این حرکتش خنده‌م گرفت. خوشحالم حالش خوبه.
چند دقیقه بعد، آمبولانس رسید و تینا وضعیت بیمار رو خلاصه واسه‌شون توضیح داد. خداروشکر فقط در حد شکستگی سر و پا بود. دوباره با قدم‌های سست رفت همونجایی که بود، نشست و سرش رو پردرد به درخت تکیه داد. چشم‌هاش رو بست. خودم رو بهش رسوندم و جلوش زانو زدم. از فرصت استفاده کردم و زل زدم به صورتش. تا حالا اینقدر راحت نتونسته بودم به صورتش خیره نگاه کنم. راستش می‌ترسم، می‌ترسم که دل و جرئتم رو ازم بگیره‌. هرچند که الان هم انگار اسیر این دو جفت چشم مشکی که نمی‌دونم بگم گرده یا کشیده‌ست، این ابروهای پرپشت و مشکی، لب‌‌های کوچیکش، یا شاید هم بینی گردش شدم!
چشم‌هاش رو آروم باز کرد و نگاهش به من افتاد. منی که اصلاً حواسم نبود با یه لبخند ژکوند زل زده بودم توی چشم‌هاش! معذب یه‌کم خودش رو جمع و جور کرد که من هم به خودم اومدم و سرفه‌ی الکی‌ای کردم. دنبال یه چیزی می‌گشتم تا جو رو عوض کنم که یهو نگاهم به رد خونی که روی پیشونیش بود، افتاد. چرا من این رو ندیدم؟
با نگرانی‌ای که خودم هم ازش تعجب کردم گفتم:
- سرت داره خون میاد!
متعجب دستش رو روی شقیقه‌ش گذاشت و بعد جلوی چشمش گرفت. کلافه گفت:
- هنوز هم؟
- یعنی چی هنوز هم؟! از کی خونریزی داشته و ندید گرفتیش؟
از عصبانیتم جا خورد، آروم و بی‌جون گفت:
- آخه چیز مهمی نبود.
- تو خیر سرت خودت داری پزشک میشی، عین رود از سرت خون میاد بعد کلاً بیخیالش شدی؟ بذار ببینم.
- خب اون خانوم واجب‌تر بود.
اونقدر مظلوم این جمله رو گفت که خنده‌م گرفت. باز من داد زدم و این عین موش شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دستم رو جلو بردم و مقنعه‌ش رو یه‌کم عقب دادم. موهاش رو کنار زدم و محل خونریزی رو پیدا کردم، یه خراش کوچیک. خداروشکر چیز مهمی نبود، حتی بخیه هم نمی‌خواست. ولی من باز شیطنتم گل کرده بود و خواستم یه‌کم اذیتش کنم. خنده‌م رو فرو خوردم و اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندم. بهش زل زدم تا نگاهم کنه. نگاه خیره‌م رو که حس کرد اولش دزدکی نگاهم کرد، بعد که دید بیخیال بشو نیستم در عین حالی که داشت از خجالت آب میشد، سعی می‌کرد به من نگاه کنه. بزور خنده‌م رو نگه داشته بودم. با همون اخم گفتم:
- همچین شکافی رو میگی مهم نیست؟
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- خیلی عمیقه؟
- بله، پاشو زود باید بریم بیمارستان بخیه بزنیم.
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- واقعنی؟!
- نه پس الکی!
کمی ترس توی چشم‌هاش نشست و لب‌هاش آویزون شد. داشتم مقاومتم رو از دست می‌دادم ولی همچنان موضع اخم خودم رو حفظ کردم و بلند شدم. اون هم بلند شد و اشاره کردم جلوتر راه بیوفته به سمت ماشین. نگاهی به پشت سرم انداختم، وقتی مطمئن شدم کارهای انتقال اون خانوم به بیمارستان انجام شده و آمبولانس می‌خواد حرکت کنه برگشتم و می‌خواستم پشت سرش راه بیوفتم که... نگاهم روی بافت مویی که بلندیش تا کمرش بود و به همین دلیل از مقنعه‌ش بیرون زده بود، ثابت شد. کشِ موی پاپیونی قرمزی پایینش بسته بود که با مشکیِ موهاش تضاد قشنگی ساخته بود. نمی‌دونم چرا همین‌طور مات اون تصویر مونده بودم، انگار خوشم اومده بود.

***

«تینا»


داشتم به سمت ماشین خوشگلش آروم‌آروم می‌رفتم که دوباره اون حس سرگیجه‌ی مزاحم به سراغم اومد. دستم رو به سرم گرفتم. حس کردم چشم‌هام داره سیاهی میره، انگار جاذبه‌ی زمین ده برابر شده بود کنترل بدنم دست خودم نبود. یهو سقوط کردم که دستی محکم بازوم رو گرفت و نذاشت پخش زمین بشم. سر چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. اون دوتا الماسِ سیاهِ براق، نگران به‌نظر می‌اومدن. بی‌حال بهش خیره بودم که دهن باز کرد و گفت:
- چی‌شدی؟ حالت خوبه؟
به خودم اومدم و درحالی که سعی می‌کردم روی پاهام وایسم گفتم:
-آ...آره خو...بم.
- ولی به‌نظر نیستی ها!
- نه فقط... یه خرده سرم گیج رفت.
به سمت ماشین هدایتم کرد و در رو برام باز کرد. نشستم لبه‌ی صندلی و اون هم رفت سراغ صندوق عقب. سر پر دردم رو به صندلی تکیه دادم و منتظر شدم ببینم چه‌کار می‌خواد بکنه. با یه جعبه کوچیک برگشت و جلوی من زانو زد. در جعبه رو که باز کرد از محتویاتش تازه فهمیدم جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ست. بتادین رو روی پنبه ریخت و بدون حتی نیم نگاهی به چشم‌های متعجب من روی زخمِ سرم گذاشت. از سوزشش صورتم جمع شد و «آی» بلندی از دهنم خارج شد. بعد از ضدعفونی باند رو درآورد. یعنی ممکنه الان بگه مقنعه‌ت رو دربیار این رو ببندم؟!
با این فکر هول شده گفتم:
- یه چسب هم کافیه ها!
نگاه متفکری به من انداخت و گفت:
- باشه هر طور راحتی.
باند رو داخل جعبه گذاشت و بجاش چسبی درآورد. پوسته‌ش رو کند و با دقت روی زخمم چسبوند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
متفکر گفتم:
- مگه نگفتین عمیقه بخیه می‌خواد؟ من رو سرِ کار گذاشتین؟
قشنگ دیدم که لب‌هاش به خنده کش اومد ولی سریع پسش زد.
- جریمه‌ی این بود که دیگه نسبت به صدماتی که می‌بینی بی‌تفاوت نباشی. خودت که می‌دونی یه‌وقت‌هایی، یه زخم‌هایی، چه‌قدر ممکنه خطرناک باشن.
- بله می‌دونم، ولی خب اصلاً فرصت نشد بخوام کاری برای خودم بکنم.
در جعبه رو بست و بلند شد. چشمم خورد به شلوار سفیدش که روی زانوهاش خاکی شده بود. ناخودآگاه دستم رو روش کشیدم تا یکم بتکونمش.
- واقعاً حیف بود شلوار به این سفیدی باهاش زانو بزنی کف خیابون کثیف شه، همه‌ی این‌ها تقصیر منه به جز دردسر هیچی ندارم.
- از این حرف‌ها نزن، کی گفته تقصیر تو بود؟ بعدش هم ول کن این رو مهم نیست، یه شلواره دیگه، فدا سرت.
ای وای من داشتم بلند‌بلند فکر می‌کردم! خاک بر سرم حالا خوب شد چیز خاصی نگفتم. عقب کشید تا دیگه دستم نرسه. جمله‌ی آخرش رو خیلی آروم گفت ولی من هم مثل خودش گوش‌هام تیزه. کلی با همین یه جمله خرذوق شده بودم و نیشم باز شده بود. شانس آوردم رفته بود جعبه رو بذاره سرِ جاش وگرنه فکر می‌کرد خل شدم بیخودی دارم می‌خندم.
اومد در سمت من رو بست و خودش هم سوار شد. نگاهی به من انداخت و گفت:
- مطمئنی خوبی؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟
- نه لازم نیست، خوبم.
- آخه بی‌حال بودی سرگیجه هم داشتی.
- اون هزاران دلیل داره، من هم ترسیده بودم هم سرم خونریزی داشت، چون چیزی نخورده بودم مطمئناً فشارم... .
با شتاب پرید وسط حرفم و گفت:
- هیچی نخوردی؟
با صدایی که بزور شنیده میشد، گفتم:
- نه.
نفسش رو کشیده بیرون فرستاد و استارت زد. من هم عین این بچه‌هایی که باباشون بهشون تشر می‌زنه ساکت فقط به رو‌به‌رو چشم دوخته بودم. حتی نمی‌پرسیدم کجا داریم می‌ریم؟
یه چندتا خیابون پایین‌تر کنار پیاده‌رو پارک کرد و بی‌ هیچ حرفی پیاده شد، همین‌طور با تعجب رفتنش و تماشا کردم، اصلاً انگار نه انگار من همراهشم! بعد از مدت کوتاهی با یه سینی پر برگشت. سینی رو به من داد و گفت:
- تا تهش باید بخوری.
باز هم بی‌توجه به چشم‌های از حدقه بیرون زده و دهن بازِ من سوار شد و دست به سی*ن*ه به من زل زد. با همون حالت نگاهی به سینی توی دستم انداختم. یه لیوان بزرگ شیرموز، یه لیوان بزرگ دیگه آب پرتقال، دو تا بُرش کیک و یه ظرف بستنی اسکوپی.
- دارین شوخی می‌کنین؟
- لحنم این رو میگه؟
- یعنی جدی‌جدی دارین می‌گین این همه رو من باید بخورم؟ تنهایی؟
- می‌خوای برم دست چند نفر رو بگیرم بیارم کمکت کنن؟ داره ظهر میشه تو هنوز هیچی نخوردی، ترسیدی خون هم ازت رفته بعد تازه میگی من؟ تو نخوری پس کی بخوره؟
- خب آخه این‌ها خیلین، یکیش کافی بوده چرا اینقدر زحمت کشیدین؟
- نخیر همه‌ش! تازه می‌خواستم شیر کاکائو هم بیارم شانس آوردی فقط داغش رو داشتن و چون خودم شیرِ داغ دوست ندارم بیخیالش شدم.
خنده‌م گرفته بود.
- من هم شیرِ داغ دوست ندارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین