- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
امیر نگاه قشنگی به من انداخت و گفت:
- حسودیت میشه اینقدر راحت میتونم بچسبم بهش؟
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
- اگر مقاومتهای من نبود الان اون جای امیر تو حلق من بود.
امیر با لحن شیطونش ادامه داد:
- راستی ساناز دوست داشتی آرش داداش تو بود؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته، الان هم همینه تقریباً. وقتی خاله پری جای مادر ماست، پس تو هم خواهر ما محسوب میشی دیگه، درست نمیگم داداش؟
نگاه معناداری به من انداخت و چشمک نامحسوسی زد. من هم با تهمایههای خنده بهش زل زده بودم. میدونستم نمیتونه آروم وایسه، ولی خوشم اومد قشنگ گفت.
با صدای ساناز چشم ازش گرفتم که با یه خندهی مصنوعی میگفت:
- خب آره دیگه، تو داداشمی.
امیر: عه پس آرش چی؟ گناه داره ها!
قشنگ داشت حرص میخورد. خدا بگم چهکارت نکنه امیر! الانه که فوران کنه این کوه آتشفشان.
ساناز با حرص آشکاری گفت:
- امیر جان، تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ تو که میدونی من و آرش از بچگی نشون کردهی همیم.
خنده ی نامحسوسم رو فرو خوردم و اخم روی پیشونیم نشست، باز داره شروع میکنه.
امیر برخلاف اون با خنده گفت:
- ساناز جان اونها یه مشت حرف بچهگانه بود. اصلاً تو وقتی بچه بودیم نمیتونستی من و از آرش حتی تشخیص بدی!
کارد میزدی، خونش در نمیاومد! لحن خونسرد امیر و حقیقتی که خودش هم قبول داشت بدجور عصبیش کرد. لب باز کرد چیزی بگه که با صدای آنا متوقف شد:
- بچهها شام حاضره.
امیر سرخوش از زخمی که زده بود دستهاش رو به هم زد و گفت:
- خب بزنین بریم شام که خیلی گرسنهم شده.
ساناز با همون چشمهای به خون نشسته رو به ما ولی آنا رو مخاطب قرار داد:
- آنا جون من دیگه باید برم.
آنا از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- عه چرا؟ خب حالا شام رو پیشمون میموندی.
همینطور که کیف و مانتوش رو بر میداشت گفت:
- ممنون عزیزم باید برم، مامان تنهاست.
آنا: باشه پس، به خاله سلام برسون.
به سمت آنا رفت و گونهش رو بوسید. بعد از اون خداحافظیِ سرسری از ما کرد و رفت.
آنا با خنده رو به ما گفت:
- باز چهکارش کردین که عین جت رفت؟
امیر: ما که کاری نکردیم، تقصیر خودشه ظرفیت رو به رو شدن با حقیقت رو نداره.
-آره آره، تو هم که اصلاً شیطنت نکردی!
- نه نه اصلاً، خیالت راحت.
خندید و گفت:
- از دست تو امیر! خب دیگه بیاین بریم شام.
به سمت سالن غذاخوری رفت و امیر هم پشت سرش راه افتاد. وسط راه برگشت و گفت:
- آقای داماد اجباری، تشریف میارین یا بیام همراهیتون کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- برو بچه، برو دارم میام.
همینطور که میرفت شنیدم زیر لب غر میزد:
- باز گفت! حالا انگار خودش بابابزرگ منه.
کوتاه خندیدم و من هم پشت سرش رفتم. پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
- حسودیت میشه اینقدر راحت میتونم بچسبم بهش؟
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
- اگر مقاومتهای من نبود الان اون جای امیر تو حلق من بود.
امیر با لحن شیطونش ادامه داد:
- راستی ساناز دوست داشتی آرش داداش تو بود؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته، الان هم همینه تقریباً. وقتی خاله پری جای مادر ماست، پس تو هم خواهر ما محسوب میشی دیگه، درست نمیگم داداش؟
نگاه معناداری به من انداخت و چشمک نامحسوسی زد. من هم با تهمایههای خنده بهش زل زده بودم. میدونستم نمیتونه آروم وایسه، ولی خوشم اومد قشنگ گفت.
با صدای ساناز چشم ازش گرفتم که با یه خندهی مصنوعی میگفت:
- خب آره دیگه، تو داداشمی.
امیر: عه پس آرش چی؟ گناه داره ها!
قشنگ داشت حرص میخورد. خدا بگم چهکارت نکنه امیر! الانه که فوران کنه این کوه آتشفشان.
ساناز با حرص آشکاری گفت:
- امیر جان، تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ تو که میدونی من و آرش از بچگی نشون کردهی همیم.
خنده ی نامحسوسم رو فرو خوردم و اخم روی پیشونیم نشست، باز داره شروع میکنه.
امیر برخلاف اون با خنده گفت:
- ساناز جان اونها یه مشت حرف بچهگانه بود. اصلاً تو وقتی بچه بودیم نمیتونستی من و از آرش حتی تشخیص بدی!
کارد میزدی، خونش در نمیاومد! لحن خونسرد امیر و حقیقتی که خودش هم قبول داشت بدجور عصبیش کرد. لب باز کرد چیزی بگه که با صدای آنا متوقف شد:
- بچهها شام حاضره.
امیر سرخوش از زخمی که زده بود دستهاش رو به هم زد و گفت:
- خب بزنین بریم شام که خیلی گرسنهم شده.
ساناز با همون چشمهای به خون نشسته رو به ما ولی آنا رو مخاطب قرار داد:
- آنا جون من دیگه باید برم.
آنا از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- عه چرا؟ خب حالا شام رو پیشمون میموندی.
همینطور که کیف و مانتوش رو بر میداشت گفت:
- ممنون عزیزم باید برم، مامان تنهاست.
آنا: باشه پس، به خاله سلام برسون.
به سمت آنا رفت و گونهش رو بوسید. بعد از اون خداحافظیِ سرسری از ما کرد و رفت.
آنا با خنده رو به ما گفت:
- باز چهکارش کردین که عین جت رفت؟
امیر: ما که کاری نکردیم، تقصیر خودشه ظرفیت رو به رو شدن با حقیقت رو نداره.
-آره آره، تو هم که اصلاً شیطنت نکردی!
- نه نه اصلاً، خیالت راحت.
خندید و گفت:
- از دست تو امیر! خب دیگه بیاین بریم شام.
به سمت سالن غذاخوری رفت و امیر هم پشت سرش راه افتاد. وسط راه برگشت و گفت:
- آقای داماد اجباری، تشریف میارین یا بیام همراهیتون کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- برو بچه، برو دارم میام.
همینطور که میرفت شنیدم زیر لب غر میزد:
- باز گفت! حالا انگار خودش بابابزرگ منه.
کوتاه خندیدم و من هم پشت سرش رفتم. پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
آخرین ویرایش: