- May
 
- 242
 
- 2,087
 
- مدالها
 - 2
 
فاطمه: چتونه باز عین بُز شدین؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو از این کارها نمیکردی!
- ناراحتى الان؟ دوست نداری؟
- من غلط بکنم، لطفاً همیشه همینجوری باش.
حالت موشکافانه به چهرهش داد و گفت:
- چجوری؟
سرم رو با حالت مظلومی کج کردم و گفتم:
- مهربون!
به اون حالتش چشمهای ریز شده هم اضافه کرد و گفت:
- مگه قبلاً نبودم؟
نگاه ازش دزدیدم و خیره به آبمیوه گفتم:
- اوم چیزه، حالا توش سم که نریختی؟
با دندونهای به هم فشرده گفت:
- چرا اتفاقاً! ریختم که بمیری یه ملتی از دستت راحت بشن.
گوشههای لبم چین خورد، لیوان رو بالا آوردم یه قُلپ خوردم و گفتم:
- عه، پس چه بهتر!
مبینا: چهقدر تو مسخرهای!
ترانه با کلافگی از حرفهای ما گفت:
- تینا میخواستی تعریف کنی.
لیوان رو بین دستهام گرفتم و با چشم غرهای به فاطمه گفتم:
- مگه این قاتل حواس میذاره واسه آدم؟ داشتم میگفتم از سلف که زدم بیرون رفتم روی اون صندلیِ جلوی شمشادها نشستم. یکم که گذشت صدای بحث کردن آرش با ساناز رو از پشت شمشادها شنیدم. اولش فکر کردم اشتباه میکنم ولی بیشتر که دقت کردم دیدم نه خودشونن.
فاطمه: تونستی بفهمی چی میگن؟
- آره، ساناز بهش گیر داده بود که کلاس رو بپیچونن باهم برن، همونجا بود که فهمیدم ساناز... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دختر خالشه.
مبینا به سمتم چرخید و با هیجان گفت:
- جدی میگی؟!
در جوابش سرم رو تکون دادم. فاطمه با حالتی که انگار کشف مهمی کرده گفت:
- پس بگو چرا این دختره اینقدر راحت بهش میچسبه!
سونیا که از رفتار ما متعجب شده بود گفت:
- مگه نمیدونستین؟
نگاه تند و تیزی رو بهش انداختم و گفتم:
- نگو که تو میدونستی؟
خیلی ریلکس لب زد:
- آره خب، نگفته بودم؟
درمونده بهش خیره شدم و گفتم:
- نه ماهی قرمزِ من، اگه گفته بودی که من اونقدر بیخود تو خیالاتم غرق نمیشدم!
ترانه که از حرفهای من آنچنان حیرتزده نشده بود گفت:
- خب باشه، مگه چیه حالا؟
با ناامیدی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینه که من هرکاری هم بکنم نمیشه اون تو چشم آرش نباشه.
- اوف خدایا! بیخود این رو نکن واسهی خودت دليل. از کجا میدونی؟ شاید آرش دوستش نداشته باشه.
- تران! طرف دخترخالشه. مطمئناً از بچگی باهم بزرگ شدن، تو فامیل کلاً باهمن. قطعاً اون رو ول نمیکنه من رو بچسبه.
عصبی به سمت جلو نیمخیز شد و گفت:
- تینا باز جا زدی؟ اونموقعها هم واسهی امتحان مجازيها تا میدیدی وقتت کمه و مسئله یکم سخته سریع بیخیالش میشدی، اصلاً عوض نمیشی تو!
بیحوصله گفتم:
- آره من همینم که هستم.
عصبیتر از قبل ادامه داد:
- یعنی چی؟ بابا یهکم بزرگ شو! شجاعت داشته باش و پا پس نکش. تو مگه از این پسره خوشت نمیاد؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم، یعنی وقت اعترافه؟
ترانه تأکیدوار پرسید:
- آره یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و در یه آن گفتم:
- آره.
- آها حالا شد! پس جا نزن و تمام سعیت رو بکن که نظرش رو جلب کنی.
مبینا: ولی من فکر میکنم آرش کسی نیست که به همین راحتی نظرش جلب بشه؛ همین ساناز، مگه چی کم داره؟ تازه دختر خالهش هم هست، ولی دیدین که چجوری از دستش فراریه.
ناامید حرفش رو تایید کردم که فاطمه با چهرهای متفکر گفت:
- بهنظر من تینا نباید هیچ کاری بکنه.
	
		
			
		
		
	
			
			ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو از این کارها نمیکردی!
- ناراحتى الان؟ دوست نداری؟
- من غلط بکنم، لطفاً همیشه همینجوری باش.
حالت موشکافانه به چهرهش داد و گفت:
- چجوری؟
سرم رو با حالت مظلومی کج کردم و گفتم:
- مهربون!
به اون حالتش چشمهای ریز شده هم اضافه کرد و گفت:
- مگه قبلاً نبودم؟
نگاه ازش دزدیدم و خیره به آبمیوه گفتم:
- اوم چیزه، حالا توش سم که نریختی؟
با دندونهای به هم فشرده گفت:
- چرا اتفاقاً! ریختم که بمیری یه ملتی از دستت راحت بشن.
گوشههای لبم چین خورد، لیوان رو بالا آوردم یه قُلپ خوردم و گفتم:
- عه، پس چه بهتر!
مبینا: چهقدر تو مسخرهای!
ترانه با کلافگی از حرفهای ما گفت:
- تینا میخواستی تعریف کنی.
لیوان رو بین دستهام گرفتم و با چشم غرهای به فاطمه گفتم:
- مگه این قاتل حواس میذاره واسه آدم؟ داشتم میگفتم از سلف که زدم بیرون رفتم روی اون صندلیِ جلوی شمشادها نشستم. یکم که گذشت صدای بحث کردن آرش با ساناز رو از پشت شمشادها شنیدم. اولش فکر کردم اشتباه میکنم ولی بیشتر که دقت کردم دیدم نه خودشونن.
فاطمه: تونستی بفهمی چی میگن؟
- آره، ساناز بهش گیر داده بود که کلاس رو بپیچونن باهم برن، همونجا بود که فهمیدم ساناز... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دختر خالشه.
مبینا به سمتم چرخید و با هیجان گفت:
- جدی میگی؟!
در جوابش سرم رو تکون دادم. فاطمه با حالتی که انگار کشف مهمی کرده گفت:
- پس بگو چرا این دختره اینقدر راحت بهش میچسبه!
سونیا که از رفتار ما متعجب شده بود گفت:
- مگه نمیدونستین؟
نگاه تند و تیزی رو بهش انداختم و گفتم:
- نگو که تو میدونستی؟
خیلی ریلکس لب زد:
- آره خب، نگفته بودم؟
درمونده بهش خیره شدم و گفتم:
- نه ماهی قرمزِ من، اگه گفته بودی که من اونقدر بیخود تو خیالاتم غرق نمیشدم!
ترانه که از حرفهای من آنچنان حیرتزده نشده بود گفت:
- خب باشه، مگه چیه حالا؟
با ناامیدی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینه که من هرکاری هم بکنم نمیشه اون تو چشم آرش نباشه.
- اوف خدایا! بیخود این رو نکن واسهی خودت دليل. از کجا میدونی؟ شاید آرش دوستش نداشته باشه.
- تران! طرف دخترخالشه. مطمئناً از بچگی باهم بزرگ شدن، تو فامیل کلاً باهمن. قطعاً اون رو ول نمیکنه من رو بچسبه.
عصبی به سمت جلو نیمخیز شد و گفت:
- تینا باز جا زدی؟ اونموقعها هم واسهی امتحان مجازيها تا میدیدی وقتت کمه و مسئله یکم سخته سریع بیخیالش میشدی، اصلاً عوض نمیشی تو!
بیحوصله گفتم:
- آره من همینم که هستم.
عصبیتر از قبل ادامه داد:
- یعنی چی؟ بابا یهکم بزرگ شو! شجاعت داشته باش و پا پس نکش. تو مگه از این پسره خوشت نمیاد؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم، یعنی وقت اعترافه؟
ترانه تأکیدوار پرسید:
- آره یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و در یه آن گفتم:
- آره.
- آها حالا شد! پس جا نزن و تمام سعیت رو بکن که نظرش رو جلب کنی.
مبینا: ولی من فکر میکنم آرش کسی نیست که به همین راحتی نظرش جلب بشه؛ همین ساناز، مگه چی کم داره؟ تازه دختر خالهش هم هست، ولی دیدین که چجوری از دستش فراریه.
ناامید حرفش رو تایید کردم که فاطمه با چهرهای متفکر گفت:
- بهنظر من تینا نباید هیچ کاری بکنه.
			
				آخرین ویرایش: