- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
فاطمه: چتونه باز بُز شدین؟
- تو از این کارها نمیکردی.
- ناراحتى الان؟ دوست نداری؟
- من غلط بکنم، لطفاً همیشه اینجوری باش.
حالت موشکافانه به چهرهش داد و گفت:
- چجوری؟
سرم رو با حالت مظلومی کج کردم و گفتم:
- مهربون.
به اون حالتش چشمهای ریز شده هم اضافه کرد و گفت:
- مگه قبلاً نبودم؟
- اوم چیزه، حالا توش سم که نریختی؟
- چرا اتفاقاً، ریختم که بمیری یه ملتی از دستت راحت بشن.
یه قُلپ خوردم و گفتم:
- عه، پس چه بهتر!
مبینا با تأسف رو به من گفت:
- چهقدر تو مسخرهای!
ترانه: تینا میخواستی تعریف کنی.
- مگه این قاتل حواس میذاره واسه آدم؟ داشتم میگفتم از سلف که زدم بیرون رفتم روی اون صندلیه جلوی شمشادها نشستم. یهکم که گذشت صدای بحث کردن آرش با ساناز رو از پشت شمشادها شنیدم. اولش فکر کردم اشتباه میکنم ولی یهکم که بیشتر دقت کردم دیدم نه خودشونن.
فاطمه: تونستی بفهمی چی میگن؟
- آره، ساناز بهش گیر داده بود که کلاس رو بپیچونن باهم برن، همونجا بود که فهمیدم ساناز... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دختر خالشه.
مبینا: جدی؟!
در جوابش سرم رو تکون دادم. فاطمه با حالتی که انگار کشف مهمی کرده گفت:
- پس بگو چرا این دختر اینقدر راحت بهش میچسبه!
سونیا: مگه نمیدونستین؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگو که تو میدونستی؟
- آره خب، نگفته بودم؟
درمونده بهش خیره شدم و گفتم:
- نه ماهی قرمزِ من، اگه گفته بودی که من اونقدر بیخود تو خیالاتم غرق نمیشدم.
ترانه: خب باشه، مگه چیه حالا؟
- اینه که من هرکاری هم بکنم نمیشه اون تو چشم آرش نباشه.
- اوف خدایا، بیخود این رو نکن واسهی خودت دليل. از کجا میدونی؟ شاید آرش دوستش نداشته باشه.
- تران! طرف دخترخالشه. مطمئناً از بچگی باهم بزرگ شدن، تو فامیل کلاً باهمن. قطعاً اون رو ول نمیکنه من رو بچسبه.
- تینا باز جا زدی؟ اونموقعها هم واسهی امتحان مجازيها تا میدیدی وقتت کمه و مسئله یهکم سخته سریع بیخیالش میشدی، اصلاً عوض نمیشی تو!
بیحوصله گفتم:
- آره من همینم که هستم.
عصبیتر از قبل ادامه داد:
- یعنی چی؟ بابا یهکم بزرگ شو، شجاعت داشته باش پا پس نکش. تو مگه از این پسره خوشت نمیاد؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم، یعنی وقت اعترافه؟
تران تأکیدوار گفت:
- آره یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و در یه آن گفتم:
- آره.
- آها حالا شد، پس جا نزن و تمام سعیت رو بکن که نظرش رو جلب کنی.
مبینا: ولی من فکر میکنم آرش کسی نیست که به همین راحتی نظرش جلب بشه؛ همین ساناز، مگه چی کم داره؟ تازه دختر خالهش هم هست، ولی دیدین که چجوری از دستش فراریه.
ناامید حرفش رو تایید کردم که فاطمه گفت:
- بهنظر من تینا نباید هیچ کاری بکنه.
- تو از این کارها نمیکردی.
- ناراحتى الان؟ دوست نداری؟
- من غلط بکنم، لطفاً همیشه اینجوری باش.
حالت موشکافانه به چهرهش داد و گفت:
- چجوری؟
سرم رو با حالت مظلومی کج کردم و گفتم:
- مهربون.
به اون حالتش چشمهای ریز شده هم اضافه کرد و گفت:
- مگه قبلاً نبودم؟
- اوم چیزه، حالا توش سم که نریختی؟
- چرا اتفاقاً، ریختم که بمیری یه ملتی از دستت راحت بشن.
یه قُلپ خوردم و گفتم:
- عه، پس چه بهتر!
مبینا با تأسف رو به من گفت:
- چهقدر تو مسخرهای!
ترانه: تینا میخواستی تعریف کنی.
- مگه این قاتل حواس میذاره واسه آدم؟ داشتم میگفتم از سلف که زدم بیرون رفتم روی اون صندلیه جلوی شمشادها نشستم. یهکم که گذشت صدای بحث کردن آرش با ساناز رو از پشت شمشادها شنیدم. اولش فکر کردم اشتباه میکنم ولی یهکم که بیشتر دقت کردم دیدم نه خودشونن.
فاطمه: تونستی بفهمی چی میگن؟
- آره، ساناز بهش گیر داده بود که کلاس رو بپیچونن باهم برن، همونجا بود که فهمیدم ساناز... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دختر خالشه.
مبینا: جدی؟!
در جوابش سرم رو تکون دادم. فاطمه با حالتی که انگار کشف مهمی کرده گفت:
- پس بگو چرا این دختر اینقدر راحت بهش میچسبه!
سونیا: مگه نمیدونستین؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگو که تو میدونستی؟
- آره خب، نگفته بودم؟
درمونده بهش خیره شدم و گفتم:
- نه ماهی قرمزِ من، اگه گفته بودی که من اونقدر بیخود تو خیالاتم غرق نمیشدم.
ترانه: خب باشه، مگه چیه حالا؟
- اینه که من هرکاری هم بکنم نمیشه اون تو چشم آرش نباشه.
- اوف خدایا، بیخود این رو نکن واسهی خودت دليل. از کجا میدونی؟ شاید آرش دوستش نداشته باشه.
- تران! طرف دخترخالشه. مطمئناً از بچگی باهم بزرگ شدن، تو فامیل کلاً باهمن. قطعاً اون رو ول نمیکنه من رو بچسبه.
- تینا باز جا زدی؟ اونموقعها هم واسهی امتحان مجازيها تا میدیدی وقتت کمه و مسئله یهکم سخته سریع بیخیالش میشدی، اصلاً عوض نمیشی تو!
بیحوصله گفتم:
- آره من همینم که هستم.
عصبیتر از قبل ادامه داد:
- یعنی چی؟ بابا یهکم بزرگ شو، شجاعت داشته باش پا پس نکش. تو مگه از این پسره خوشت نمیاد؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم، یعنی وقت اعترافه؟
تران تأکیدوار گفت:
- آره یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و در یه آن گفتم:
- آره.
- آها حالا شد، پس جا نزن و تمام سعیت رو بکن که نظرش رو جلب کنی.
مبینا: ولی من فکر میکنم آرش کسی نیست که به همین راحتی نظرش جلب بشه؛ همین ساناز، مگه چی کم داره؟ تازه دختر خالهش هم هست، ولی دیدین که چجوری از دستش فراریه.
ناامید حرفش رو تایید کردم که فاطمه گفت:
- بهنظر من تینا نباید هیچ کاری بکنه.
آخرین ویرایش: