جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,389 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
با کمک مبینا و سونی به طرف خروجی حرکت می‌کردم که یهو کسی رو دیدم که قلبم با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت شروع به زدن کرد! چی دارم میگم این که واسه ماشينه، حالا هرچی به هرحال داشت از دهنم بیرون می‌زد. یه لحظه وایسا، چرا من این‌جوری شدم؟ چرا من باید با دیدن کسی که چند هفته‌ست می‌شناسم این‌طوری هول بشم؟!
ما رو که دید جلو اومد و سلام داد و ما هم با خوش‌رویی جوابش رو داديم. مشغول آنالیزش شدم؛ الان قشنگ جواب سوالم رو گرفتم. اون از هر کسی برام آشناتر بود! تمام این ده سال تو تک‌تک لحظاتم حضور داشته، شبی نبوده که عکس‌هاش رو نگاه نکنم و بخوابم! پس خیلی بیشتر از چند هفته‌‌ست که می‌شناسمش.
خدایا مگه میشه؟ تا این حد شباهت؟! قیافه‌ش رو که نگم اصلاً! لباسش تا حدود زیادی شبیه لباسی بود که مین‌هو توی یه جشنواره پوشیده بود. یه سوییت‌شرت که آستین‌هاش سرمه‌ای بود و بقیه‌ش سفيد و يه تی‌شرت سفید با خط‌های مشکی، عاشق این لباس مین‌هو بودم من. اونقدر شوکه شده بودم که حس می‌کردم توهّمه! همچین چیزی غیرممکنه ولی به‌هرحال، خداجونم شکرت به آرزوم رسیدم اگه خود مین‌هو رو نتونستم ببینم حداقل بدلش رو دیدم. با صدای آرش دست از آنالیز کردن برداشتم و بهش نگاه کردم که می گفت:
- خوبین شما؟
همین‌طور خیره‌ی صورتش بودم، دلم نمی‌خواست دست از نگاه کردن بهش بردارم. مبينا حالم رو فهمید و گفت:
- بله خوبه خداروشکر، پاش بود که اون هم رفت توی گچ... مرسی از احوال پرسی‌تون. تینا جان آقای رادفر با شما بودن ها!
من که مات و مبهوت نگاهش می‌کردم به خودم اومدم و گفتم:
- ها؟ اهم چیزه ببخشید... بله خوبم ممنون.
به وضوح حس کردم از هول شدن من خنده‌ش گرفته ولی فرو خوردش. سری تکون داد و
بعد از یه سری تعارفات الکی و بیخود ما خداحافظی کردیم و به سمت پارکینگ رفتیم.
مبينا: اَه این فاطمه دیوونه‌م کرد اونقدر زنگ زد!
سونی: حق داره بدبخت تو ماشین علافش کردیم. الان زیر پاش نخل سبز شده!
مبينا ديد ساکتم یه نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی با خنده گفت:
- خوبی؟ رنگت یکم پریده.
با این حرفش سونی هم برگشت نگاهم کرد و گفت:
- این هم حق داره بیچاره! من هم داشتم غش می‌کردم دیدمش.
مبینا: شدى قاضی هی این حق داره اون حق داره؟ حالا تو دیگه چرا غش کنی؟
- آخه لباسش یکی از لباس‌های مین هو بود.
چه جالب! با توجه به حافظه‌ی خیلی ضعیف سونی که باعث شده بود ماهی قرمز من لقب بگیره اصلاً فکر نمی‌کردم این تیپ مین‌هو رو یادش بیاد. مبینا سرش رو که توی گوشی بود بالا آورد و با تعجب گفت:
- دروغ میگی! مگه میشه؟! وای تینا زنده‌ای تو الان؟
منی که هنوز توی شوک بودم با تلخندی گفتم:
- نمی‌دونم شاید!
یکم نگاهم کردن و بعد ریزریز خندیدن، من هم به لبخندی اکتفا کردم.
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. فاطمه چشم غره‌ای برامون رفت و بعدش ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. بعد از چند دقيقه از توی آینه ماشين نگاهی به من که عقب بودم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- از چه نظر؟
چرا اینقدر این دوتا این سوال رو از من می‌پرسن؟ يعنی قیافه‌م در این حد داغون نشون میده؟
- هم جسمی هم قلبی.
- ای بدک نیستم، راستی اون‌موقع که رفتی بیرون سر و گوش آب بدی چی‌شد؟
- آها خوب شد یادم انداختی، رفتم بیرون چند تا از پسرهای کلاس اون‌جا بودن هرچی نگاه کردم آرش رو بينشون ندیدم. رفتم پیش دوستش فرهمند به بهانه کلاس و این‌‌ها پرسیدم ازش خبر داره یا نه، گفت بالا باهاشون بوده ساناز دوباره گیر سه پیچ داده بهش و اون هم چون حوصله‌ش رو نداشته به یه بهانه‌ای از بیمارستان خارج شده.
سونی در حالی که داشت بین آهنگ‌های پرسروصدایی که توی فلشش بود دنبال آهنگ مورد علاقه‌ش می‌گشت گفت:
- بیچاره عجب گیری افتاده از دست این دختره‌ی لوس و افاده‌ای!
سرم درد می‌کرد و دلم نمی‌خواست دیگه بهش فکر کنم. چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی شونه‌ی مبینا گذاشتم و گفتم:
- سونی صدای اون رو بنداز.
بعد از چند ثانیه بی‌حرف صدای ضبط افتاد. می‌دونم تو ذوقش خورد ولی خب واقعاً نمی‌تونستم اون حجم از صدا رو تحمل کنم. خداروشکر کسی دیگه چیزی نگفت و تو سکوت به راهمون ادامه دادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
به خونه که رسیدیم هرچی به سونی اصرار کردیم بمونه قبول نکرد و گفت خونه کار داره. بعد از کلی سفارش به فاطمه و مبینا که مواظب من باشن به جای فاطمه پشت فرمون نشست و به سمت خونه‌ش رفت. رفتیم تو و بعد از عوض کردن لباس‌ روی مبل‌ها نشستیم. مبینا کنار من و فاطمه روبه رومون. حالا بماند که من به این پای شکسته‌م عادت نداشتم عین چلاق‌ها راه می‌رفتم و از در ورودی تا اتاق دو بار نزدیک بود بخورم زمین!
مبينا: میگم تینا، این سونیا خیلی دوستت داره‌ ها!
- آره می‌دونم، من هم خیلی دوستش دارم.
- فکر کنم روش نمی‌شه وگرنه اگه می‌تونست جواب سلام ما رو هم نمی‌داد.
- نه بابا این چه حرفيه؟ اون دیگه دوست شماها هم هست.
چیزی یادم اومد و با خنده ادامه دادم:
- حالا که این رو گفتی یاد یه چیزی افتادم؛ اون‌ اوایل یه بار توی چت بهم گفت دوست‌هات که منظورش شما دوتا بودین می‌دونن با من صمیمی هستی؟ گفتم آره چه‌طور مگه؟ گفت هیچی با خودم گفتم يوقت ندزدنت واسه‌ی خودشون. گفتم نه خیالت راحت اون دو تا اصلاً همچین قصدی پیدا نمی‌کنن.
مبینا چشم غره‌ای برام رفت و فاطمه چینی به بینیش داد و گفت:
- حالا انگار تحفه‌ای که بدزدیمت! چه لوس بودین! البته هنوز هم هستین.
دیگه به این حرف‌ها و لحن فاطمه عادت کرده بودم تو هر جمله‌ش ترور شخصیتی نباشه باید تعجب کرد! اصلاً محبتش رو اینجوری ابراز می‌کنه، مخصوصاً به من.
بدون هیچ تغییر حالتی بهش نگاه کردم و به شوخی گفتم:
- حالا که دارم فکر می‌کنم خیلی بیشتر از شما سونی رو دوست دارم.
مبينا: دستت درد نکنه دیگه، دوست ده پونزده ساله‌‌ت رو به یه دوست پنج ساله فروختی؟ همیشه همین کار رو کردی.
برگشتم بهش نگاه کردم. دستم رو روی شونه‌ش انداختم و سرم رو به سرش چسبوندم:
- دیوونه! تو همیشه در قلب من جای داری رفیق، منظورم با این افسرالملوک خانم بود.
فاطمه زد زیر خنده و گفت:
- ایول افسر الملوك رو خوب اومدی! یادته توی سریال بانوی عمارت همه‌ش فخری رو ترور شخصیتی می‌کرد و ما حرص می‌خوردیم؟
مبینا بی‌توجه به فاطمه در جواب من گفت:
- لازم نیست درستش کنی حرفت رو زدی.
چشم‌هام رو واسه‌ش ریز کردم که با این کارم فهمید دیگه نباید ادامه بده. پس اون هم دستش رو روی شونه‌م انداخت و در این صورت تقریباً تو بغل هم بودیم.
- وای مبین‌‌نت یادته توی مدرسه بهت می‌گفتم لباس‌هات یه بوی خاصی میدن مثل بوی مامانم؟ بعدش بهت می‌چسبیدم و تو هم می‌خندیدی؟ هنوز‌ هم اون بو رو میدن، دلم واسه مامانم تنگ شد.
- مبین‌‌نت! خیلی‌وقته با این اسم صدام نکرده بودی؛ آره مگه آلزایمر دارم که یادم بره؟ ولی فکر کنم به‌خاطر مایع شوینده باشه ها!
خنده‌م گرفت و از پشت یکی زدم توی سرش. تو بغل هم بودیم که یهو خانومِ پیام‌های بازرگانی کنترل تلویزیون رو برداشت به حالت میکروفون جلوی دهنش گرفت و شروع کرد:
- خب در این‌جا دو گور‌خر عاشق رو مشاهده می‌کنیم که یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند، یکی از آن‌ها به علت سر به هوایی یک پایش چلاق شده است، این دو گورخر از نوع گورخرهای ایرانی هستن، می‌پرسید چرا؟ چون خط ندارن. حال آن‌ها را در حالت عادی مشاهده می‌کنیم که مثل بُز به ما می‌نگرند، عه اشتباه شد این‌ها که بُزن گورخر نیستن! آقای کارگردان این چه وضعشه؟ من دیگه کار نمی‌کنم.
اخممون تبدیل به خنده شد و سه‌تایی قهقهه می‌زدیم.
- وای فاطی خدا نکشتت!
- فاطی؟
- خب بابا ببخشید سرکار خانم فاطمه حاتمی فراهانی اصل.
مبینا زد زیر خنده و فاطمه گفت:
- خیلی این فامیلی من کوتاهه تو هم هی بهش اضافه کن، اصل واسه مبینا بود.
- حرص نخور هممون داریمش.
بعد از یکم خندیدن گفتم:
- بسه دیگه هر‌هر‌هر! یکیتون اون گوشیِ من رو بده زنگ بزنم به مامانم.
مبینا همون‌طور که بلند می‌شد گفت:
- من که دارم میرم قهوه بریزم و یه فکری واسه ناهار بکنم، فاطمه تو برو.
فاطمه: نوکر بابات سال گرونی مرد.
- عه فاطمه اذیت نکن بدش.
- برو به همون سونیا جانت بگو بیاد بهت بده.
- الان که نیستش فاطمه جانم زحمتش رو می‌کشه.
با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:
- نُچ! بلندشو خودت بیار باید به راه رفتن با عصا عادت کنی.
با چشم‌های ریز شده بهش نگاه می‌کردم که یهو چشمم به میز افتاد. اون هم مسیر نگاهم رو دنبال کرد و به گوشی خودش رسید. عین فرفره برش داشتم و درست بالای فنجون قهوه که همون موقع مبینا واسه‌مون آورده بود گرفتم و گفتم:
- یا پسورد رو میگی یا گوشی عزیزتر از جانت رو فرو می‌کنم توی قهوه داغ!
خواست به سمتم هجوم بیاره که عصام رو به حالت دفاعی جلوش گرفتم. علاوه بر اون گوشی رو به فنجون نزدیک‌تر کردم. مبینا می‌خندید و فاطمه حرص می‌خورد. من هم کم‌کم داشتم ازش می‌ترسیدم! بزور توی دست خودم الگو رو کشید و قفل باز شد. بی‌توجه به نگاه خشمناک فاطمه توی مخاطبین رفتم و بعد از پیدا کردن مامانم بهش زنگ زدم.
- سلام فاطمه جان.
- اوما منم، سلام.
از زمانی که یکم کره‌ای یاد گرفتم "اوما" صداش می‌زدم و کاملاً عادت داشت.
- اِ تینا مامان تویی؟! چرا با گوشی فاطمه زنگ زدی؟
مبینا اشاره کرد بزنم رو اسپیکر.
- آخه سختم بود برم گوشیم رو از توی کیفم بیارم.
- وا یعنی چی؟! تنبلی تا چه حد؟ تینا تو دیگه بزرگ شدی داری تو یه شهر دیگه... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اوما دوباره شروع نکن توروخدا! تنبلی کجا بود من امروز پام شکست.
- چی؟!
بابام رو مخاطب قرار داد:
- محمد، میگه پام شکسته!
بابا سریع گوشی رو گرفت و گفت:
- تینا؟! چی‌شده پات؟
لب پایینی رو به دندون گرفتم و با مکث جواب دادم:
- سلام بابا خوبی؟ هیچی خوردم زمین.
- سلام، کجا آخه؟ الان خوبی؟ گچ گرفتی؟
- راه پله سُر بود نمی‌دونستم؛ رفتیم بیمارستان گچ گرفتیم تازه اومدیم خونه.
- از همون بچگیت سر به هوا بودی. آخرش هم کار دست خودت دادی‌. چه‌قدر من می‌گفتم مواظب باش!
مبینا و فاطمه بزور خنده‌شون رو کنترل کرده بودن. چشم غره‌ای براشون رفتم و گفتم:
- بابا من کجا سر به هوا بودم؟!
- اگه سر به هوا نبودی الان پات سالم بود. الان هم زیاد روش فشار نیار زودتر جوش بخوره. کاری با من نداری؟ برای بار هزارم بیشتر مواظب باش، گوشی با مامانت.
به‌جای بابام نگاه خشمناکم رو به اون دوتا خوش‌خنده انداختم و گفتم:
- باشه شما هم همین‌طور، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
- الو؟ تینا مامان؟
- بله مامان چطوری؟ خوبی؟ ترنم خوبه؟
- ما خوبیم تو خودت چطوری؟ پات درد می‌کنه؟
- نه دیگه اولش فقط درد داشت.
- این همه سال پیش خودم بودی هيچ‌جات نشکست الان من چه‌کار کنم اینقدر دوری؟ می‌خوای یه مدت بیام پیشت؟
- نه مادر من، کجا بیای؟ شما تازه اینجا بودین. من خوبم کارهام رو می‌تونم انجام بدم دستت درد نکنه. حالا ولش کن پای من رو، شما چه‌خبر؟ ترنم کجاست که صداش نمیاد؟
- سلامتی خبری نیست، ترنم بچه‌م اونقدر تو مدرسه خسته شده بود تا ناهارش رو خورد خوابش برد‌. تینا گوشی رو بده به یکی از دوست‌هات کارشون دارم.
یه‌کم تعجب کردم و گفتم:
- رو اسپیکره، چه‌کارشون داری؟!
مبینا به حرف اومد:
- سلام خاله.
فاطمه هم سلام داد و مامان کلی ازشون احوالپرسی کرد. بعد از یه سری تعارف کردن گفت:
- بچه‌ها شماها مثل خواهرین برای هم حالا که اینقدر از ما خونواده‌هاتون دورین باید بیشتر مراقب هم باشین، تینا رو که می‌شناسین بیشتر مواقع تنبلی می‌کنه حالا که دیگه پاش‌ هم شکسته، می‌خواستم ازتون بخوام جای من رو واسه‌ش پر کنین و یه‌کم بیشتر هواش رو داشته باشین.
فاطمه: بله چشم حتماً.
مبینا: نگران نباشین ما مواظبش هستیم.
بچه‌ها خيال مامان رو راحت کردن و بالاخره راضی شد که قطع کنه. امان از این نگرانی‌های بیش از حد مامان‌ها! مبینا با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفت:
- تینا فقط بابات!
من هم خندیدم و گفتم:
- بابای من همینجوریه، ابراز احساساتش با نصیحت و این چیزهاست، همیشه‌ی خدا شانس منِ بدبخت یه اتفاقی میوفته که گفته‌هاش ثابت میشن.
ولی اصلاً حواسم نبود بپرسم‌ ها! بابا این وقت روز خونه چه‌کار می‌کرد؟!

***

بعد از ناهار چون خیلی خسته بودیم سه‌تامون بی‌هوش شدیم! البته بهتره بگم اون دوتا چون من با این گچ سه کیلویی بزور تونستم بخوابم. یه‌کم چشم‌هام گرم شده بود که یه حس دیوونه‌کننده به سراغم اومد. چیزی که تو اون وضعیت درمونی نداشت. اَه خدایا همین رو کم داشتم! دیگه بالكل قيد خواب رو زدم چون عمراً بتونم با این وضعیت بخوابم. تو جای خودم نشستم که دیدم اون دو تا در آرامش کامل خوابیدن.
- ایش! کوفتتون بشه.
ناچار گوشیم رو برداشتم و باهاش مشغول شدم. یه دو ساعتی گذشت و من دیگه واقعاً داشتم کلافه می‌شدم.
- نه مثل این‌که خودم باید دست به کار بشم.
دلسوزی رو گذاشتم کنار و با همون پای چلاقم رفتم بالای سرشون و یه‌کم صدام رو بردم بالا:
- بیدار شین دیگه، بسه! من دارم دیوونه میشم.
یه تكون جزئی خوردن و بعدش هم دیگه انگار نه انگار! زدم به سیم آخر و رفتم یه لیوان آب برداشتم آوردم، نصفش رو روی فاطمه خالی کردم نصفش هم روی مبينا. عین جت بلندشدن نشستن و اول یه نگاه متعجب به هم بعدش هم یه نگاه خیلی خشمگین به من انداختن و با هم گفتن:
- تینا!
من هم خیلی خونسرد گفتم:
- آها حقتونه! تا شما باشین من رو جدی بگیرین، نگاهشون كن، عین اَنگری بِرد شدن!
خیلی دیگه داشتن بد نگاه می‌کردن. مثل همیشه ترس بَرم داشت و عین سگ پشیمون شدم! البته بیشتر از عکس‌العمل فاطمه می‌ترسیدم تا مبينا. می‌دونستم مبینا خیلی کاری نمی‌کنه مخصوصاً حالا که پام تو گچه ولی فاطمه عصبی میشد دیگه هیچی جلودارش نبود! تو این چند سال تجربه‌ش رو زیاد داشتم. چه آدمیم من که از رو نمی‌رم و هي اذیتش می‌کنم!
داشتن بلند می‌شدن بیان سراغم که یهو صدای در اومد و به همراهش سونی با کلی چیز توی دستش وارد شد. وقتی دیدمش به این فکر کردم که چه‌قدر خوبه سونی کلید خونه رو داره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
ذوق‌زده به سمتش پرواز کردم و پشت سرش پناه گرفتم. خودم هم نفهمیدم چه‌طوری با اون سرعت و پای تو گچ تونستم همچین کاری بکنم!با مظلوم‌نمایی گفتم:
- وای سونی عاشقتم چه‌قدر به‌موقع اومدی! بیا من رو از دست این‌ها نجات بده.
سونی که از حرکت ناگهانی من چشم‌هاش گرد شده بود با ته‌مایه‌های خنده گفت:
- چه‌کار کردی باز شیطون؟
با غرغر گفتم:
- عه خب این‌ها هرچی بهشون می‌گفتم بیدار شین نمي‌شدن خب من هم خسته شده بودم و آب رو روشون خالی کردم.
سونی لب پایینش رو به دندون گرفت، آروم زد روی لُپش و برگشت طرف بچه‌ها که به قول فاطمه داشتن عین میرغضب من رو نگاه می‌کردن.
- سلام خوبین شماها؟ تینا خدا بگم چی‌کارت نکنه ببین چه کردی باهاشون! ببخشینش بچگی کرده.
همزمان كف دستش رو از پشت جلوی من گرفت و زیرلب خیلی آروم گفت:
- ولی دمت گرم!
زدم قدش و مثل خودش آروم گفتم:
- چاکریم.
اون‌ها هم سلام دادن بهش و قضيه ختم به خیر شد، البته فعلاً! تازه متوجه دست‌های پُرِ سونی شدم.
- ای وای سونی هیچ حواسم نبود دم در نگه‌ت داشتم، راستی این‌ها چیَن؟
مبینا اومد کیسه‌هاش رو کمکش به آشپزخونه برد و همون‌طور که توشون رو نگاه می‌کرد یهو گفت:
- سونیا چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
من و فاطمه با تعجب به سونی نگاه کردیم و من گفتم:
- مگه چی آوردی؟!
- فاطمه بعداً بیا تو آشپزخونه بهت میگم. تینا خانوم تو هم واسه تنبیه کارت بمون تو خماری، وای خدا چه‌قدر کیف میده وقتی خواستیم بخوریم تینا با حسرت نگاهمون کنه! من که نمی‌ذارم دست بهشون بزنی می‌دونم هم که عاشقشی واسه همین بهترین تنبيهِ واسه‌ت.
با چشم‌هایی که بی‌شباهت به چشم‌های گربه‌ی چکمه‌پوش نبود بهش زل زدم. سه‌تاشون با بدجنسی داشتن می‌خندیدن. مثل همیشه یهو گفتم:
- باشه پس، شبتون خوش!
با ناراحتی شَلون‌شَلون راه اتاق رو پیش گرفتم و در همین حین صداشون رو می‌شنیدم.
فاطمه: شب شما هم خوش خانم!
سونیا: عه تینا لوس نشو داره شوخی می‌کنه. اصلاً من این‌ها رو بخاطر تو خریدم اونوقت تو نخوری؟!
مبینا: سونيا ولش کن گشنه‌ش بشه خودش میاد. من می‌شناسمش نمی‌تونه مقاومت کنه، بفهمه چیه که دیگه هیچی!
حرصم گرفته بود و تو دلم گفتم:
- واسه این حرف تو هم شده به گشنگی غلبه می‌کنم و از اتاق بیرون نمیام.
سونیا: اذیتش نکن مبینا می‌دونی که چه‌قدر فسنجون دوست داره.
دستم روی دستگیره‌ی در خشک شد، فسنجون؟ وای مبینا خیلی نامردی!
با صدای فاطمه به خودم اومدم:
- سونی دمت گرم عجیب هوس کرده بودم! هه تینا خانم چی‌شد چرا وایستادی؟
خودم رو نباختم و به دستگیره فشار آوردم و بعد از وارد شدن در رو بستم. بدون این‌که چراغ رو روشن کنم روی تختم پشت به در دراز کشیدم. من هم مثل فاطمه بدجور هوس کرده بودم. فکر کنم تنها وجه اشتراک من و فاطمه این بود که جفتمون عاشق فسنجونیم. ولی الان اونه که با لذت می‌خوره و من اینجا... . با شنیدن صدای قاروقور شکمم به خودم واسه اون کار بچه‌گانه لعنت فرستادم! الان که تازه آفتاب غروب کرده چه وقت خوابه آخه؟! ولی من کوتاه نمیام. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. ای خدا گشنگی کم بود دوباره اون حس عذاب‌آور هم واسه‌م نازل کردی؟ این دفعه دیگه نتونستم بیخیال خواب بشم پس بلند شدم خط‌کشم رو از توی کشو برداشتم. آروم‌آروم از لای گچ پام ردش کردم تا به نقطه‌ی مورد‌نظر رسیدم. یه‌کم خط‌کش رو روی اون نقطه بالا پایین کردم تا خارشش برطرف شد، آخیش! آخه من نمی‌دونم پایی که توی گچه برای چی باید بِخاره؟ هرچی می‌کشم از همین پای شکسته‌ست دیگه! وگرنه الان در حسرت فسنجون نمی‌موندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
خط کش رو توی کشو برگردوندم و دوباره به آغوش تخت برگشتم. دستم رو زیر بالش بردم و اون دستم هم روی بالش گذاشتم. آخ که چه‌قدر من عاشق رختخواب و فرو کردن دستم زیر بالشم! خداییش درست میگن که خدا دست رو آفریده که بذاری زیر بالش! داشتم تو خواب شیرین فرو می‌رفتم که صدای بازشدن در رو شنیدم. به احتمال زیاد سونیه چون اون دوتا به‌قول خودشون تنبيهم کردن. کاملاً خواب نبودم اما تظاهر به خواب کردم. خوشخوابِ تخت کمی پایین اومد. دستی روی شونه‌م نشست و کمی تکونم داد. هیچ عکس‌العملی نشون ندادم که گفت:
- تینا؟ خانوم قهر‌قهرو خوابی؟
عه این که مبین‌نته! می‌دونستم پشیمون میشه ولی من دیگه الان تقریباً خوابم اگه بلند شم سردرد می‌گیرم. چیزی نگفتم که پتوم رو یه‌کم بالاتر کشید و رفت. چون در رو باز گذاشت صداشون رو می‌شنیدم.
سونیا: خواب بود؟
- آره، فکر نمی‌کردم اینقدر زود پشیمون بشم، خیلی مظلوم خوابیده بود.
- آخی، گشنه‌ش بود حتماً. چه‌قدر هم که فسنجون دوست داره.
فاطمه: ناهار هم درست و حسابی نخورد. مامانش مثلاً سپردش به ما!
یاخدا چه هندی بازی درمیارن! چنان با آه و افسوس می‌گفتن که انگار من مُردم اومدن سر قبرم.
فاطمه: اشکال نداره فردا از دلش در میاریم.
سونیا: حتماً. غذاش هم فردا واسه‌ش گرم کنین بخوره من هم تو بیمارستان ازش معذرت‌ خواهی می‌کنم. راستی فردا میاد واسه كلاس؟
فاطمه: چیزی نگفت ولی فکر نکنم بشه تو خونه نگه‌ش داشت، میاد.
داشتم به حرف‌هاشون گوش می‌دادم که نفهمیدم کی خوابم برد.

***

با صدای مبینا که داشت تقریباً اسمم رو داد می‌زد چشم‌هام رو بازکردم. اولین چیزی که دیدم مبینا بود که دست به کمر با ابروهای درهم نگاهم می‌کرد.
- چیه آفتابه‌ی اخمو؟
- چیه و کوفت! خیرسرت دیشب زود خوابیدی دو ساعته دارم صدات می‌کنم چرا بیدار نمی‌شی؟ بیچاره مامانت چی کشیده از دست تو، بلندشو دیگه!
- مبین‌نت پنج دقیقه خواهش می‌کنم.
چشم‌هام رو بستم. انگار یهو یادش افتاد چی خطابش کردم که گفت:
- وایستا ببینم، اولش به من چی گفتی؟ آفتابه؟!
در همون حالت خواب‌آلود لب زدم:
- آره. آخه دست به کمر بودی عین آفتابه.
- بلند نمی‌شی نه؟
با پررویی تمام ابروهام رو بالا انداختم.
- خودت مجبورم کردی!
منتظر بودم بیاد رو سرم خراب شه ولی گفت:
- من آفتابه‌م یا اون مین‌هو با اون دماغ به‌قول فاطمه گوشت‌کوبی؟
چنان چشم‌هام رو باز کردم که حس کردم پلک‌هام دو دور دورِ چشم‌هام چرخیدن!
نیم‌خيز شدم برم سراغش که گفت:
- آها حالا شد! فقط با این روش میشه بلندت کرد.
در رفت. من هم که با پای شکسته‌م نمی‌تونستم بدواَم پس بیخیالش شدم و با یه اخم مصنوعی گفتم:
- مبین‌نت تا اطلاع ثانوی دوروبر من نباش که اصلاً به نفعت نیست!
- اوها، نگو از ترس خون دماغ شدم! مثلاً می‌خوای چه‌کار کنی خانوم پا شکسته؟
- من نمی‌تونم کاری کنم سونی که می‌تونه، بهش بگم به مین‌هو چی‌گفتی یکی از اون فن‌های تکواندو رو روت پیاده می‌کنه. در کل دیگه تکرار نشه همیشه هم گفتم اگه چیزی می‌خواین راجع بهش بگین جلوی من نَگین، نمی‌تونم تحمل کنم.
- واسه‌ی من شاخ و شونه نکش ها! خنگ خدا تو هنوز من رو نشناختی نمی‌دونی کاری به این چیزها ندارم؟ الان هم واسه این گفتم که بلند بشی، دیگه فوت و فنت دستم اومده از این به بعد با زبون خوش بلند نشی همین آش و همین کاسه‌ست.
خودم رو به کاناپه رسوندم و روش نشستم. یه‌کم که ویندوزم بالا اومد گفتم:
- راستی فاطی کو؟
مبینا همین‌طور که میز صبحونه رو می‌چید گفت:
- تو آدم بشو نیستی؟ چند بار باید بگه خوشش نمیاد بهش بگی فاطی؟
- باشه بابا، حالا کجاست؟ وای راستی من با شماها قهر بودم.
اخم‌هام رو تو هم کشیدم و دست به سی*ن*ه به تلویزیون خاموش زل زدم.
- دست پیش گرفتی ها! مثلاً ما بودیم که قصد تلافی کار تو رو داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
در همین موقع فاطمه از در اومد تو و گفت:
- والا به خدا طلبکار هم شدیم!
با همون اخم روی صورتم بهش نگاه کردم و گفتم:
- علیک سلام! شما خجالت نمی‌کشی فالگوش وایمیستی؟ حالا الان شانس آوردیم غیبتت رو نکردیم.
لبخند مسخره‌ای روی لب‌های برجسته‌ش اومد و گفت:
- سلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته. اولاً دوست دارم! اتفاقاً تا اسمم رو شنیدم وایستادم ببینم چی می‌گین، دوماً شما غلط می‌کنین غیبت من رو بکنین.
زیرلب پررویی نثارش کردم و گفتم:
- کجا بودی کله‌ی صبحي؟
- اولاً شنیدم چی گفتی، دوماً اونی که گفتی خودتی، سوماً به تو چه کجا بودم مگه تو قهر نبودی؟
با حالت خنده‌داری اداش رو در آوردم:
- اولاً دوماً سوماً!
چشم غره‌ای برام رفت و راهی آشپزخونه شد و تازه با مبينا سلام علیک کردن. از زیر چادر سیاهش پلاستیکی درآورد. در همون حالت سرکی کشیدم و دیدم توش دو تا قالب پنیره. رفت تو اتاق و بعد از درآوردن چادر و روسریش به آشپزخونه برگشت. از بین ما تنها کسی که کاملاً حجابش رو رعایت می‌کنه و چادریه، فاطمه‌ست. من و مبینا هم پای‌بند حجاب هستیم اما نه به اندازه‌ی اون. بعضی وقت‌ها به اراده‌ی کسایی که سختی چادر رو تحمل می‌کنن و دوستش دارن غبطه می‌خورم.
مبینا: تینا تو چه فکری؟ بلندشو بیا صبحونه، می‌خوای بیام کمکت؟
- مهربون شدی! خبریه؟ نه نمی‌خواد خودم میام.
شلون‌شلون خودم رو به میز رسوندم و جای همیشگیم نشستم. مبينا هم بعد از گذاشتن استکان چایی برای من نشست و گفت:
- تینا خانم دیگه قهر رو بذار کنار و آشتی باش، ببین من امروز زودتر بیدار شدم واسه‌ت صبحونه حاضر کنم بعد دیدم پنیر تموم شده و چون می‌دونستیم تو غیر از پنیر چیزی نمی‌خوری فاطمه رفت واسه‌ت خرید. این‌ها رو نگفتم که تشکر کنی گفتم که بدونی ما تلاش کردیم هوات رو داشته باشیم.
نگاهی بهشون کردم و لبخندی روی لب‌هام نشوندم:
- خدایی فاطمه از خواب نازش زده رفته واسه من پنیر گرفته؟
فاطمه سری از تأسف تکون داد و من با حالت لوسی ادامه دادم:
- وظيفه‌تون بوده ولی حالا که اصرار می کنین، باشه!
فاطمه: حیف اون جای گرم و نرم که بخاطر تو ازش دست کشیدم. کوفتت بشه این پنیر! تو گلوت گیره کنه به حق پنج‌تن!
با لحنی که سعی داشتم عین خود فاطمه بشه گفتم:
- به‌قول بعضی‌ها، با دعای گربه سیاه بارون نمی‌گیره.
فحشی زیر لب بهم داد که باعث شد صدای خنده‌مون بلند شه.
- حالا از فسنجون چیزی واسه‌ی من مونده؟ یا سه‌تایی ترتیبش رو دادین؟
فاطمه: چی فکر کردی؟ مگه این سونیا خانم شما گذاشت ما لب به فسنجون بزنیم؟ اونقدر که گفت تینا تینا! آخرش هم املت خوردیم و فسنجون همه‌ش موند واسه ناهار امروز.
مبينا: بدون تو از گلومون پایین نمی‌رفت.
فاطمه: اگه شما می‌دادین از گلوی من پایین می‌رفت.
با چشم‌هایی ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم:
- حقت بوده بهت ندادن. همون املت واسه‌ت خوب بوده.
اون هم با غیض رو گرفت. چشمکی بهش زدم و بعد از یه‌کم خنده میز رو جمع کردیم و آماده شدیم تا به کلاسمون برسیم.

***

یه هفته از شکستگیِ پای من می‌گذره اما اپنقدر واسه‌م سخت بوده انگار یه سال گذشته! امروز قراره همون کوییزی که به گفته‌ی بچه‌ها استاد صولتی بخاطر من به تعویق انداخته، که من بعید می‌دونم یه استاد برای یه دانشجو این‌کار رو بکنه و مطمئناً دلیل دیگه‌ای داره رو ازمون بگیره.
استاد صولتی: خب بچه‌ها من یه تغییراتی توی برنامه دادم که الان واسه‌تون توضیح میدم. به‌جای کوییز شما باید نتیجه‌گیری و تحقيقاتتون در مورد موضوعاتی که براتون مشخص می‌کنم رو به صورت یک مقاله به من تحويل بدین. برای انجام بهتر این پروژه لازم دونستم به گروه‌های سه‌ نفره دسته‌بندی بشین تا با همکاری همدیگه کار عملی بهتری رو ارائه بدین. لیست رو واسه‌تون می‌خونم و لطفاً بعد از اون اعضای گروه کنار هم قرار بگیرن. خانوم مهدوی، آقای فرهمند و خانوم حاتمی... خانوم میرزایی، خانوم امیری و خانوم احمدی... آقای بهزادی، خانوم ملکی و خانوم تولایی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
داشتم به اسم‌ها گوش می‌دادم و همزمان به بچه‌ها نگاه می‌کردم. بخاطر عصاهام جای خلوت‌تری وایساده بودم و یه‌کم باهاشون فاصله داشتم. فاطمه که از هم‌گروه شدن با آقای فرهمند یا همون محمد خودمون که دوست صمیمی آرشه حرص می‌خورد، قیافه‌ش بامزه شده بود و مبینا و سونی هم که هم‌گروه بودن و خیلی خوش به‌حالشون شده بود داشتن بهش با حالت مسخره‌ای دلداری می‌دادن و می‌خندیدن. من هم استرس داشتم که با چه کسایی میوفتم. با شنیدن اسمم از تفکراتم بیرون اومدم و یه لحظه به گوش‌هام شک کردم!
استاد صولتی: خانوم زند، خانوم مشهدی و آقای رادفر... .
نه! خدايا، این قرارمون نبود. آخه چرا؟! دلم می‌خواد برم يقه‌ی صولتی رو تو مشتم بگیرم و بگم آخه دانشمند، من و ساناز و آرش چی‌مون به‌ هم می‌خوره که مارو گذاشتی تو يه گروه؟! من همه‌ش دلم می‌خواد از آرش فاصله بگیرم چشم تو چشم نشم باهاش. ساناز هم که اصلاً نگم، اعصاب فولادین می‌خواد تحمل کردنش‌!
برگشتم طرف بچه‌ها که با دهن باز من رو نگاه می‌کردن. کم‌کم دهن‌هاشون بسته شد و بجاش یه لبخند شیطانی تحویل من دادن. اعلام گروه‌ها تموم شده بود و باید کنار هم‌گروهی‌هامون می‌رفتیم. سمت بچه‌ها رفتم و طوری که فقط اون‌ها بشنون گفتم:
- دعا کنین خدا یه صبری به من بده یه عقلی به صولتی.
مبینا: خدا به بعضی‌ها شانس داده بسه، به‌نظرم به‌جاش یه پولی به ما بده بهتره.
فاطمه: بابا این بیچاره همیشه بدشانس بوده حالا یه بار بذارین حال کنه.
چشم غره‌ای واسه‌شون رفتم و بی‌توجه به خنده‌هاشون نگاهی به اطراف انداختم تا از بین اون همهمه آرش رو پیدا کنم. دیدمش، یه گوشه دست به سی*ن*ه به میز پشت سرش تکیه داده بود. اخم‌هاش تو هم بود که طولی نکشید دلیلش رو فهمیدم. ساناز عین کوآلا قصد داشت از بازوش آویزون بشه ولی اون هی دستش رو عقب می‌کشید. خدایا از همین الان نمی‌تونم رفتار این دختره‌ی لوس و بیخود رو تحمل کنم. با گفتن «فعلاً» از بچه‌ها فاصله گرفتم و با عصاهام به سمت اون دوتا حرکت کردم. در همین حین تصمیم خودم رو گرفتم. من باید روی این دختره‌ی از خودراضی رو کم کنم، باید کاری کنم که تلاش‌هاش برای به چشم آرش اومدن بی فایده‌تر از الان بشه! این تصمیم من اصلاً بخاطر این نیست که خودم به چشم آرش بیام، من فقط می‌خوام روی ساناز کم شه. البته شاید هم دارم خودم رو گول می‌زنم!
بهشون رسیدم و سلام آرومی دادم. آرش مثل همیشه مؤدب جوابم رو داد ولی ساناز با قیافه‌ای جمع شده که انگار سگ خیابونی دیده بهم نگاه کرد و زیر لب سلامی داد. حالم ازش به‌هم می‌خوره، بیشعور فکر کرده چون پول باباش از پارو بالا میره می‌تونه هرجور که دلش می‌خواد رفتار کنه. یا نه به قیافه‌ی سر تا پا عملیش دل‌ خوش کرده فکر کرده کیه؟ به تصمیمم مصمم‌تر شدم. یادم باشه ظهر که رفتیم خونه به بچه‌ها موضوع رو بگم و ازشون کمک بگیرم.
بعد از ساکت شدن همهمه‌ای که به راه افتاده بود با دقت به حرف‌های استاد گوش می‌کردیم، اینطور که معلومه این پروژه‌ی گروهیِ ما، یه ماهی طول می‌کشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
بعد از دو ساعت فک زدنِ صولتی کلاس تموم شد و ما می‌خواستیم برنامه بچینیم که کِی و کجا کارهامون رو انجام بدیم. آرش بدون توجه به ساناز رو به من گفت:
- خانوم مشهدی شما مشکلی با کار تو فضای سبزِ محوطه‌ی دانشگاه ندارین؟
- نه مشکلی نیست فقط لطفاً زمانش رو بهم اطلاع بدین.
- حتماً، اگه میشه شماره‌تون رو داشته باشم تا راحت‌تر هماهنگ کنیم‌.
مثل همیشه قلبم تو دهنم می‌زد و می‌ترسیدم تو صدام لرزش ایجاد شه. یه‌کم تردید داشتم؛ من تا حالا با هیچ پسری ارتباطی نداشتم، خانواده‌م این‌طور می‌خواستن و من هم به همین دلیل یه‌کم از ارتباط با آقایون می‌ترسم چون اصلاً عادت به این کار ندارم. الان که دارم فکر می‌کنم من چه‌جوری نقشه کشیدم با این اخلاقیاتم؟ تردیدم رو که دید گفت:
- اون چیزی که توی فکرتونه رو درک می‌کنم اما مطمئن باشین هیچ مزاحمتی از طرف من به شما نمی‌شه.
از این که به کسی حس گناه بدم متنفرم برای همین کلمات بی‌اراده از دهنم خارج شدن:
- نه این چه حرفیه؟ من به شما اعتماد دارم. لطفاً یادداشت کنید 0918... .
اولش یه‌کم جا خورد که من دليلش رو نفهمیدم. شماره رو توی موبایلش سیو کرد و گفت:
- فکر می‌کردم مشهدی باشین.
- خب مشهدی هستم دیگه!
بعد مکث کوتاهی ادامه دادم:
- آها منظورتون این مشهده، نه من اراکی هستم. خیلی‌ها این اشتباه رو می‌کنن ولی این فامیلی من به‌خاطر اینه که ما یه مشهد کوچولو تو شهرمون داریم، آرامگاه یکی از برادرهای امام رضا اون‌جاست. ما یه‌جورهایی انگار با امام رضا فامیلیم!
- چه جالب! نمی‌دونستم.
در جوابش لبخندی زدم و نگاهم به ساناز افتاد که با حرص با یه‌کم فاصله از ما نگاهمون می‌کرد. لبخندم رو غلیظ‌تر کردم و تو دلم گفتم:
- نوش جونت تا می‌تونی حرص بخور، حقته. این تازه اولشه!
با آرش خداحافظی کردم و به سمت بچه‌ها که کارشون تموم شده بود، رفتم. فاطمه داشت توی گوشیش چیزی نشونشون می‌داد و اون‌ها هم ریز می‌خندیدن. یه‌کم بهشون نزدیک شدم و با حالت پرسشی نگاهشون می‌کردم؛ تا متوجه‌ی من شدن سریع خودشون رو جمع و جور کردن و بعد از کلی اهم و اهوم کردن فاطمه گفت:
- خب عروس خانوم هم که اومد و... دیگه بهتره بريم.
"عروس خانوم" رو خیلی آروم گفت طوری که فقط اون دوتا مارموزی که کنارش وایستاده بودن بشنون ولی من هم شنیدم. به روی خودم نیاوردم و بعد از خروج از بیمارستان سوار دویست و شیش آلبالویی سونی شدیم و به سمت خونه‌ی ما رفتیم. جلوی در ترمز کرد و بعد از خداحافظی رفت ولی تا وسط‌های کوچه که رسید دنده عقب گرفت. با تعجب نگاهش می‌کردیم که شیشه رو پایین داد و به من گفت:
- تینا گوشیت رو جا گذاشتی، بدو بگیرش داره زنگ می‌خوره.
سریع گوشی رو ازش گرفتم و دیدم که شماره ناشناسه، با تردید بهشون نگاه کردم و گفتم:
- به‌نظرتون جواب بدم؟
سونی: آره بذار رو اسپیکر مزاحم بود حسابش رو برسم.
خنده‌م گرفته بود که کنترلش کردم و انگشتم رو روی صفحه گوشی کشیدم و بعدش رو اسپیکر گذاشتم:
- بله؟
- سلام.
اصولاً صداها رو خیلی خوب تشخیص میدم برای همین هم شناختمش، ولی بچه‌ها نشناخته بودن و با تعجب نگاه می‌کردن.
- سلام آقای رادفر، بفرمایین؟
این‌ها که تازه دو هزاریشون افتاده بود فضولیشون گل کرد و با اشتیاق بیشتری گوش می‌دادن. حتی سونی هم ماشین رو خاموش کرد وایستاد گوش کنه! چه‌قدر پررو شدن ها!
آرش: ببخشید مزاحم شدم می‌خواستم شما هم شماره‌ی من رو داشته باشین.
- نه خواهش می‌کنم، ممنون پس شماره‌تون همینه دیگه؟
- بله، من بعداً ساعت کارمون رو واسه‌تون اس‌ام‌اس می‌کنم. باز هم عذرمی‌خوام بی‌موقع زنگ زدم، امر دیگه‌ای اگه نیست من خداحافظی کنم؟
- آها باشه ممنون، خواهش می‌کنم عرضی نیست، خدانگه‌د‌ارتون.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به اون سه‌ تا فضول که داشتن تو گوشیِ من غرق می‌شدن نگاهی انداختم. رو به سونی گوشی رو تکون دادم و گفتم:
- قطع کرد فضول خانم، اگه زحمتی نیست می‌خوای بری؟! چه خوب شد سریع گوشی رو دیدی هیچ حواسم نبود از کیفم بیرون آوردمش.
مبینا: بله دیگه! بعضی‌ها هوش و حواس نمی‌ذارن واسه‌ت.
- چرت و پرت نگو، بریم تو می‌خوام راجع به یه چیزی باهاتون مشورت کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
بعد از رفتن سونی وارد خونه شدیم. لباس‌ها رو عوض کردیم و یه آبی به دست و صورتمون زدیم. فاطمه برای پختن ناهار به آشپزخونه رفت و من و مبینا هم توی پذیرایی ولو شديم. چند دقیقه بعد فاطمه با یه ماهیتابه‌ی کوچیک و دوتا پیاز از آشپزخونه خارج شد. روبه‌روی من نشست و همین‌طور که پیازها رو خرد می‌کرد به من خیره شده بود. مبینا هم بلند شد خیلی جدی کنارش نشست و اون هم به من زل زد.
تو این فکر بودم که این‌ها چشون شده چرا این‌جوری می‌کنن که یهو یادم افتاد بیچاره‌ها رو گذاشتم تو خماری. با لبخند حرص دراری بهشون نگاه کردم و گفتم:
- آخى، دارین از فوضولی می‌میرین نه؟
فاطمه: مرگ! بنال ببینم.
- عه بی‌ادب، نمی‌گم ها!
- تینا میام همین چاقو رو... می‌کنم تو حلقت! پس حرف بزن.
- نچ‌نچ! اصلاً اعصاب نداری ها! یه گل گاو زبون باید واسه‌ت دم کنم.
با حرص نفس عمیقی کشید و گفت:
- اصلاً نمی‌خواد بگی دیگه، فقط خفه شو!
مبینا: اَه بچه‌ها لوس نشین، فاطمه ولش کن بگه ببینیم چیشد امروز.
خنده‌م‌ رو جمع و جور کردم و حق به جانب قیافه‌ سخنرانی به خودم گرفتم. سرفه الکی‌ای کردم و شروع کردم به گفتن:
- خب امروز بعد از این‌که از شماها جدا شدم... .
كل اتفاقات اون‌موقع و عکس‌العمل‌های ساناز وحرف‌های آرش و همچنین تصمیمم که مهم‌ترین قسمتش بود رو ریز به ریز واسه‌شون تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرف‌هام دیدم مبينا اشکش روی گونه‌ش افتاد.
- مبین‌نت چته چرا گریه می‌کنی؟
فاطمه با قیافه پوکر مانندی گفت:
- واسه بختِ بدِ آرش که قراره گیر تو بیوفته، خنگِ خدا دود پیازه!
چند لحظه همینطوری خیره موندم و بعدش از خنگیِ خودم زدم زیر خنده! هرکاری می‌کردم خنده‌م بند نمی‌اومد. بعضی‌ وقت‌ها اینجوری میشم که واسه یه چیزی که شاید خیلی هم خنده نداره خنده‌م بند نمیاد، دیوونه هم سانازه!
تو این مدت که من از خنده ولو شده بودم اون دوتا با ترحم بهم زل زده بودن و تو نگاهشون "اللهم الرزقنا الشفا" موج می‌زد. پیازها که خرد شد فاطمه بلند شد رفت تا پخت ماکارانی رو ادامه بده. مبینا یه زنگ به مامانش زد و من هم گوشیم رو برداشتم و غرق فضای مجازی شدم.
حدود یک ساعت بعد، غذا حاضر بود و ما سر میز نشستیم. با دیدن ماکارانیِ خوش‌مزه‌ی فاطمه شکمم به سرو صدا افتاد. خداییش ماکارانی‌هاش حرف نداشت حتی از مال مامانم هم بهتر بود! برام کشيد و من با اشتها مشغول خوردن شدم. واقعاً درسته که ایرانی‌ها از بزرگ تا کوچیکشون عاشق ته‌دیگن، مخصوصاً ته‌دیگ ماکارانی. منتظر بودم فاطمه ته‌دیگ رو از قابلمه در بیاره که یهو ذوقم کور شد. ته‌دیگش سیب زمینی بود؛ نه این‌که دوست نداشته باشم ولی خب، ته‌دیگِ نون یه چیز دیگه‌‌ست! فاطمه لبخند پیروزمندانه‌ای بهم زد و دو تا توی بشقابم گذاشت. بدجنس! می‌دونه من نون بیشتر دوست دارم ها ولی چون خودشون سیب‌زمینی دوست دارن سیب زمینی گذاشته. من هم اخم ریزی واسه‌ش کردم و با حرص مشغول خوردن شدم.
بعد از ناهار مشغول درس خوندن شدیم و عصر برای عصرونه تصمیم گرفتیم به کافه‌ی نزدیک خونه بریم. سر میز همیشگیمون نشستیم و سه‌تامون هات‌چاکلت و کیک سفارش دادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,657
مدال‌ها
2
مبينا سکوت رو شکست و گفت:
- تینا میگم، این تصمیمی که گرفتی واسه کسی مثل تو یه‌کم سخته ها! منظورم رو که می‌فهمی؟
- آره می‌دونم.
خوب می‌فهميدم مبینا چی میگه؛ خودم قبلاً بهش فکر کرده بودم. من یه دختر خیلی ساده و خجالتی‌ام که حتی بیشتر مواقع از گرفتن حق خودم ناتوان بودم. حالا می‌خوام واسه یکی که دست شیطون رو از پشت بسته زرنگ بازی دربیارم! تازه من چهره‌ی خیلی معمولی‌ای دارم، درسته ساناز هم با چندتا عمل جراحی و لنز و هفت قلم آرایش این شکلی شده ولی خب در هر صورت از من خیلی بهتره. با حس سوزش پوست صورتم از افکارم بیرون اومدم. به سرعت سرم رو بالا آوردم و با چشم‌هایی که بیش از اندازه گشاد شده بود به قیافه ریلکس فاطمه که داشت با آرامش کمی از هات‌چاکلتش رو سر می‌کشید چشم دوختم. با هین بلندی که مبینا کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت از شوک بیرون اومدم. فاطمه هات‌چاکلت خودم رو روی صورتم خالی کرده بود! با حرص چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- فاطمه؟
با لبخند حرص دراری گفت:
- جانم عزیزم چیزی شده؟
- من از دست تو چه‌کار کنم ها؟ خودت بگو.
- هیچی، شکرِ خدا!
مبينا اومده بود کنارم و سعی داشت با دستمال صورت سرخ شده‌م رو پاک کنه.
- فاطمه این چه کاری بود؟
- تلافی کار خودش، چیزی که عوض داره گله نداره.
آه می‌دونستم آروم بودن این مدتش آرامشِ قبل طوفانه و به محضی که بتونه به بدترین شکل یه بلایی سرم میاره. شانس آورده بودم سرد شده بود وگرنه الان سوختگی درجه یک داشتم.
با بدبختی سریع خودمون رو به خونه رسوندیم و من مستقیم رفتم تو حموم. از موهام شکلات می‌چکید!
همین‌طور که موهام رو با حوله خشک می‌کردم روی مبل نشستم و گفتم:
- راستی بچه‌ها، ظهر نگفتین نظرتون چیه؟
فاطمه: من که میگم خیلی خوبه، ولی تو از پسش برنمیای.
- ممنون از حمايت هميشگيت.
- خواهش می‌کنم عزيزم.
سرم رو به سمت مبینا چرخوندم.
- من دلم خنک میشه که ساناز روش کم شه ولی خب یه‌کم نگران تواَم.
- آره من خودم هم یکم دلهره دارم ولی تصور دیدن حرص خوردن ساناز بهم انرژی میده.
با تک خنده‌ای برام ابراز تأسف کرد و دیگه چیزی نگفت.
حدود‌های ساعت نُه بود که گوشیم زنگ خورد. برش داشتم و دوباره با دیدن شماره‌ی ناشناس یه‌کم تردید داشتم که جواب بدم یا نه، بچه‌ها رو صدا کردم و بهشون گفتم.
فاطمه: جواب بده خب شاید دوباره آرش باشه.
- نه اون رو مین‌هو سیو کردم.
تا اومدن چیزی بگن تماس رو وصل کردم و روی اسپیکر گذاشتم. صدای زنی گفت:
- سلام، ببخشید با خانوم مشهدی تماس گرفتم؟
- سلام بله خودم هستم بفرمایید، شما؟
- مسعودی هستم.
- آهان بله، خانم مسعودی مادر سها جان؛ خوب هستین؟ منتظر تماستون بودم. تصميمتون رو گرفتین؟
- ببخشید که یه‌کم طول کشید، بله خیلی فکر کردم آخرش هم بخاطر سها و خانواده‌م راضی به درمان شدم.
- خیلی خوش‌حال شدم، مطمئن باشین درست‌ترین تصمیم رو گرفتین. من براتون از یکی از استادهامون دکتر راد که فوق تخصص آنکولوژی هستن وقت می‌گیرم. ایشون خیلی پزشک با تجربه‌ای هستن مطمئن باشين نتیجه‌ی خوبی می‌گیرین.
- لطف می کنین، پس بی‌زحمت زمانش رو بهم اطلاع بدین.
- بله حتماً، من فردا با دکتر صحبت می‌کنم بهتون اطلاع میدم.
- خیلی ممنونم، نمی‌دونم چه‌طوری ازتون تشکر کنم که باعث شدین کمی به خودم بیام. مطمئنم شما و دوست‌هاتون در آینده یکی از بهترین و موفق‌ترین پزشکان کشور خواهین بود.
- شما لطف دارین، ما کاری نکردیم وظیفه‌مون بود.
بعداز کلی تعارف کردن خداحافظی کردیم. تماس رو قطع کردم و به اون دوتا نگاه کردم. اون‌ها هم مثل من خوشحال بودن. خداروشکر که دل سها کوچولو شاد میشه.
فاطمه: گفتی آرش رو چی سیو کردی؟
با نیش باز گفتم:
- مین‌هو.
پوکر نگاه کردن که من هم سعی کردم بحث رو عوض کنم.
- راستی مبینا ظهر زنگ زدی به مامانت چطور بودن؟
گند زدم با این بحت عوض کردنم! هیچ‌وقت تو این کار موفق نبودم‌. مبينا بدون هیچ تغییر حالتی گفت:
- خوب بودن سلام رسوندن.
فاطمه: تینا تو کِی می‌خوای بزرگ شی؟
با آب‌هایی جمع شده شونه بالا انداختم و گفتم:
- خودم هم نمی‌دونم!

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین