- May
- 205
- 1,657
- مدالها
- 2
با کمک مبینا و سونی به طرف خروجی حرکت میکردم که یهو کسی رو دیدم که قلبم با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت شروع به زدن کرد! چی دارم میگم این که واسه ماشينه، حالا هرچی به هرحال داشت از دهنم بیرون میزد. یه لحظه وایسا، چرا من اینجوری شدم؟ چرا من باید با دیدن کسی که چند هفتهست میشناسم اینطوری هول بشم؟!
ما رو که دید جلو اومد و سلام داد و ما هم با خوشرویی جوابش رو داديم. مشغول آنالیزش شدم؛ الان قشنگ جواب سوالم رو گرفتم. اون از هر کسی برام آشناتر بود! تمام این ده سال تو تکتک لحظاتم حضور داشته، شبی نبوده که عکسهاش رو نگاه نکنم و بخوابم! پس خیلی بیشتر از چند هفتهست که میشناسمش.
خدایا مگه میشه؟ تا این حد شباهت؟! قیافهش رو که نگم اصلاً! لباسش تا حدود زیادی شبیه لباسی بود که مینهو توی یه جشنواره پوشیده بود. یه سوییتشرت که آستینهاش سرمهای بود و بقیهش سفيد و يه تیشرت سفید با خطهای مشکی، عاشق این لباس مینهو بودم من. اونقدر شوکه شده بودم که حس میکردم توهّمه! همچین چیزی غیرممکنه ولی بههرحال، خداجونم شکرت به آرزوم رسیدم اگه خود مینهو رو نتونستم ببینم حداقل بدلش رو دیدم. با صدای آرش دست از آنالیز کردن برداشتم و بهش نگاه کردم که می گفت:
- خوبین شما؟
همینطور خیرهی صورتش بودم، دلم نمیخواست دست از نگاه کردن بهش بردارم. مبينا حالم رو فهمید و گفت:
- بله خوبه خداروشکر، پاش بود که اون هم رفت توی گچ... مرسی از احوال پرسیتون. تینا جان آقای رادفر با شما بودن ها!
من که مات و مبهوت نگاهش میکردم به خودم اومدم و گفتم:
- ها؟ اهم چیزه ببخشید... بله خوبم ممنون.
به وضوح حس کردم از هول شدن من خندهش گرفته ولی فرو خوردش. سری تکون داد و
بعد از یه سری تعارفات الکی و بیخود ما خداحافظی کردیم و به سمت پارکینگ رفتیم.
مبينا: اَه این فاطمه دیوونهم کرد اونقدر زنگ زد!
سونی: حق داره بدبخت تو ماشین علافش کردیم. الان زیر پاش نخل سبز شده!
مبينا ديد ساکتم یه نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی با خنده گفت:
- خوبی؟ رنگت یکم پریده.
با این حرفش سونی هم برگشت نگاهم کرد و گفت:
- این هم حق داره بیچاره! من هم داشتم غش میکردم دیدمش.
مبینا: شدى قاضی هی این حق داره اون حق داره؟ حالا تو دیگه چرا غش کنی؟
- آخه لباسش یکی از لباسهای مین هو بود.
چه جالب! با توجه به حافظهی خیلی ضعیف سونی که باعث شده بود ماهی قرمز من لقب بگیره اصلاً فکر نمیکردم این تیپ مینهو رو یادش بیاد. مبینا سرش رو که توی گوشی بود بالا آورد و با تعجب گفت:
- دروغ میگی! مگه میشه؟! وای تینا زندهای تو الان؟
منی که هنوز توی شوک بودم با تلخندی گفتم:
- نمیدونم شاید!
یکم نگاهم کردن و بعد ریزریز خندیدن، من هم به لبخندی اکتفا کردم.
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. فاطمه چشم غرهای برامون رفت و بعدش ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. بعد از چند دقيقه از توی آینه ماشين نگاهی به من که عقب بودم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- از چه نظر؟
چرا اینقدر این دوتا این سوال رو از من میپرسن؟ يعنی قیافهم در این حد داغون نشون میده؟
- هم جسمی هم قلبی.
- ای بدک نیستم، راستی اونموقع که رفتی بیرون سر و گوش آب بدی چیشد؟
- آها خوب شد یادم انداختی، رفتم بیرون چند تا از پسرهای کلاس اونجا بودن هرچی نگاه کردم آرش رو بينشون ندیدم. رفتم پیش دوستش فرهمند به بهانه کلاس و اینها پرسیدم ازش خبر داره یا نه، گفت بالا باهاشون بوده ساناز دوباره گیر سه پیچ داده بهش و اون هم چون حوصلهش رو نداشته به یه بهانهای از بیمارستان خارج شده.
سونی در حالی که داشت بین آهنگهای پرسروصدایی که توی فلشش بود دنبال آهنگ مورد علاقهش میگشت گفت:
- بیچاره عجب گیری افتاده از دست این دخترهی لوس و افادهای!
سرم درد میکرد و دلم نمیخواست دیگه بهش فکر کنم. چشمهام رو بستم و سرم رو روی شونهی مبینا گذاشتم و گفتم:
- سونی صدای اون رو بنداز.
بعد از چند ثانیه بیحرف صدای ضبط افتاد. میدونم تو ذوقش خورد ولی خب واقعاً نمیتونستم اون حجم از صدا رو تحمل کنم. خداروشکر کسی دیگه چیزی نگفت و تو سکوت به راهمون ادامه دادیم.
ما رو که دید جلو اومد و سلام داد و ما هم با خوشرویی جوابش رو داديم. مشغول آنالیزش شدم؛ الان قشنگ جواب سوالم رو گرفتم. اون از هر کسی برام آشناتر بود! تمام این ده سال تو تکتک لحظاتم حضور داشته، شبی نبوده که عکسهاش رو نگاه نکنم و بخوابم! پس خیلی بیشتر از چند هفتهست که میشناسمش.
خدایا مگه میشه؟ تا این حد شباهت؟! قیافهش رو که نگم اصلاً! لباسش تا حدود زیادی شبیه لباسی بود که مینهو توی یه جشنواره پوشیده بود. یه سوییتشرت که آستینهاش سرمهای بود و بقیهش سفيد و يه تیشرت سفید با خطهای مشکی، عاشق این لباس مینهو بودم من. اونقدر شوکه شده بودم که حس میکردم توهّمه! همچین چیزی غیرممکنه ولی بههرحال، خداجونم شکرت به آرزوم رسیدم اگه خود مینهو رو نتونستم ببینم حداقل بدلش رو دیدم. با صدای آرش دست از آنالیز کردن برداشتم و بهش نگاه کردم که می گفت:
- خوبین شما؟
همینطور خیرهی صورتش بودم، دلم نمیخواست دست از نگاه کردن بهش بردارم. مبينا حالم رو فهمید و گفت:
- بله خوبه خداروشکر، پاش بود که اون هم رفت توی گچ... مرسی از احوال پرسیتون. تینا جان آقای رادفر با شما بودن ها!
من که مات و مبهوت نگاهش میکردم به خودم اومدم و گفتم:
- ها؟ اهم چیزه ببخشید... بله خوبم ممنون.
به وضوح حس کردم از هول شدن من خندهش گرفته ولی فرو خوردش. سری تکون داد و
بعد از یه سری تعارفات الکی و بیخود ما خداحافظی کردیم و به سمت پارکینگ رفتیم.
مبينا: اَه این فاطمه دیوونهم کرد اونقدر زنگ زد!
سونی: حق داره بدبخت تو ماشین علافش کردیم. الان زیر پاش نخل سبز شده!
مبينا ديد ساکتم یه نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی با خنده گفت:
- خوبی؟ رنگت یکم پریده.
با این حرفش سونی هم برگشت نگاهم کرد و گفت:
- این هم حق داره بیچاره! من هم داشتم غش میکردم دیدمش.
مبینا: شدى قاضی هی این حق داره اون حق داره؟ حالا تو دیگه چرا غش کنی؟
- آخه لباسش یکی از لباسهای مین هو بود.
چه جالب! با توجه به حافظهی خیلی ضعیف سونی که باعث شده بود ماهی قرمز من لقب بگیره اصلاً فکر نمیکردم این تیپ مینهو رو یادش بیاد. مبینا سرش رو که توی گوشی بود بالا آورد و با تعجب گفت:
- دروغ میگی! مگه میشه؟! وای تینا زندهای تو الان؟
منی که هنوز توی شوک بودم با تلخندی گفتم:
- نمیدونم شاید!
یکم نگاهم کردن و بعد ریزریز خندیدن، من هم به لبخندی اکتفا کردم.
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. فاطمه چشم غرهای برامون رفت و بعدش ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. بعد از چند دقيقه از توی آینه ماشين نگاهی به من که عقب بودم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- از چه نظر؟
چرا اینقدر این دوتا این سوال رو از من میپرسن؟ يعنی قیافهم در این حد داغون نشون میده؟
- هم جسمی هم قلبی.
- ای بدک نیستم، راستی اونموقع که رفتی بیرون سر و گوش آب بدی چیشد؟
- آها خوب شد یادم انداختی، رفتم بیرون چند تا از پسرهای کلاس اونجا بودن هرچی نگاه کردم آرش رو بينشون ندیدم. رفتم پیش دوستش فرهمند به بهانه کلاس و اینها پرسیدم ازش خبر داره یا نه، گفت بالا باهاشون بوده ساناز دوباره گیر سه پیچ داده بهش و اون هم چون حوصلهش رو نداشته به یه بهانهای از بیمارستان خارج شده.
سونی در حالی که داشت بین آهنگهای پرسروصدایی که توی فلشش بود دنبال آهنگ مورد علاقهش میگشت گفت:
- بیچاره عجب گیری افتاده از دست این دخترهی لوس و افادهای!
سرم درد میکرد و دلم نمیخواست دیگه بهش فکر کنم. چشمهام رو بستم و سرم رو روی شونهی مبینا گذاشتم و گفتم:
- سونی صدای اون رو بنداز.
بعد از چند ثانیه بیحرف صدای ضبط افتاد. میدونم تو ذوقش خورد ولی خب واقعاً نمیتونستم اون حجم از صدا رو تحمل کنم. خداروشکر کسی دیگه چیزی نگفت و تو سکوت به راهمون ادامه دادیم.
آخرین ویرایش: