- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
یهکم مکث کردم و ادامه دادم:
- خب حداقل شما هم باهام بخورین که هم به من بچسبه هم این که واقعاً اینها همهش زیاده، من بخوام هم نمیتونم بخورم.
همونطور بهم خیره بود و هیچی نمیگفت. سرم رو کج کردم و گفتم:
- لطفاً.
کلافه پوفی کشید و نیمخیز شد طرفِ من. شیرموز رو برداشت داد دستم و گفت:
- این رو کامل خودت میخوری، این آب پرتقال رو من نصفش رو میخورم با یه تیکه از این کیکه. دیگه بقیه رو نخوری من میدونم و تو!
خندیدم و گفتم:
- باشه من تسلیمم.
نیِ شیرموز رو داخل دهنم بردم و شروع به خوردن کردم. اون هم آب پرتقال رو برداشت و مشغول شد. یهکم که خورد انگار یه چیزی یادش اومد:
- باید جریان امروز رو کامل برام تعریف کنی.
سری به تایید تکون دادم. یهو من هم چیزی یادم اومد:
- راستی، شما از کجا فهمیدین من اونجام؟
- من دیدم دیر کردی زنگ زدم بهت. خانوم میرزایی برداشت با ترس و لرز از من سراغ تو رو میگرفت. گفتم چی شده که یهو اون دوستت گوشی رو ازش گرفت و گفت تو امروز نمیتونی بیای منتظرت نباشم. اصلاً فرصت نداد من حرف بزنم.
- ای وای یعنی الان هنوز هم نگران منن؟ من امروز گوشیم رو جا گذاشتم از شانس توی ترافیک هم گیر کرده بودم. گوشیِ راننده رو گرفتم و زنگ زدم خونه که به مبینا بگم اگه شما زنگ زدین بهتون خبر بده. در همون حین راننده داشت میپیچید از یه کوچهی یه طرفه خلافی بره زودتر برسیم که یهو با چند تا ماشین در جهات مختلف روبهرو شدیم و همه باهم برخورد کردیم. اون خانوم هم بنده خدا داشت از همون خیابون رد میشد که افتاد وسط تصادف و با یکی از ماشینها برخورد خفیفی داشت. یکیشون داشت با سرعت دقیقاً به سمت من میاومد، من هم از ترس جیغ زدم و بعد از برخورد ماشینها سرم محکم خورد به درِ ماشین و گوشی از دستم افتاد. اصلاً فکر نمیکردم مبینا فهمیده باشه آخه تقریباً داشتیم تماس رو قطع میکردیم.
- خوبه که به خیر گذشت.
- آره خداروشکر، اوم چیزه، میشه گوشیتون رو بدین زنگ بزنم بهش؟ حتماً دارن دنبالم میگردن.
بدون هیچ حرفی گوشیش رو از جیبش درآورد و به سمتم گرفت. لبخندی زدم و خواستم بگیرمش که دستش رو عقب کشید.
- نمیدین؟
- چرا ولی یه شرط داره.
- چی؟
برق شیطنت روی تیلههای سیاهش افتاده بود و با لبخند خبیثانهای گفت:
- این که بیای باهم یه شیطنت کوچولو بکنیم.
از نگاه گیجم فهمید که متوجه منظورش نمیشم برای همین خودش ادامه داد:
- اون دوستت حاتمی، خیلی من رو عصبی کرد. حتی نذاشت حرف بزنم! خب من هم آدمم تو اون وضعیت نگران شدم. ولی اون بدون هیچ توضیحی گوشی رو قطع کرد، که جالبه من خودم زودتر تونستم تو رو پیدا کنم.
متفکرانه لبهام رو جمع کردم و بعد از اینکه سری تکون دادم گفتم:
- حالا میخواین چهکار کنیم؟
- من زنگ میزنم به تو، دوستت که برداشت وانمود میکنم تو رو پیدا کردم و تصادف کردی. یهکم میترسونمشون و بعدش تو گوشی رو میگیری و از نگرانی درشون میاری.
سر کج کردم و مظلومانه گفتم:
- باشه ولی بهنظرتون گناه ندارن؟
با نگاه عجیبی خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- نگران نباش خیلی پیاز داغ زیاد نمیکنم.
ناچار قبول کردم. راستش خودم هم بدم نمیومد، ولی خب میترسیدم بچهها ناراحت بشن. اگه شدن هم یجوری از دلشون درمیارم. اصلاً میندازم گردن آرش!
- خب حداقل شما هم باهام بخورین که هم به من بچسبه هم این که واقعاً اینها همهش زیاده، من بخوام هم نمیتونم بخورم.
همونطور بهم خیره بود و هیچی نمیگفت. سرم رو کج کردم و گفتم:
- لطفاً.
کلافه پوفی کشید و نیمخیز شد طرفِ من. شیرموز رو برداشت داد دستم و گفت:
- این رو کامل خودت میخوری، این آب پرتقال رو من نصفش رو میخورم با یه تیکه از این کیکه. دیگه بقیه رو نخوری من میدونم و تو!
خندیدم و گفتم:
- باشه من تسلیمم.
نیِ شیرموز رو داخل دهنم بردم و شروع به خوردن کردم. اون هم آب پرتقال رو برداشت و مشغول شد. یهکم که خورد انگار یه چیزی یادش اومد:
- باید جریان امروز رو کامل برام تعریف کنی.
سری به تایید تکون دادم. یهو من هم چیزی یادم اومد:
- راستی، شما از کجا فهمیدین من اونجام؟
- من دیدم دیر کردی زنگ زدم بهت. خانوم میرزایی برداشت با ترس و لرز از من سراغ تو رو میگرفت. گفتم چی شده که یهو اون دوستت گوشی رو ازش گرفت و گفت تو امروز نمیتونی بیای منتظرت نباشم. اصلاً فرصت نداد من حرف بزنم.
- ای وای یعنی الان هنوز هم نگران منن؟ من امروز گوشیم رو جا گذاشتم از شانس توی ترافیک هم گیر کرده بودم. گوشیِ راننده رو گرفتم و زنگ زدم خونه که به مبینا بگم اگه شما زنگ زدین بهتون خبر بده. در همون حین راننده داشت میپیچید از یه کوچهی یه طرفه خلافی بره زودتر برسیم که یهو با چند تا ماشین در جهات مختلف روبهرو شدیم و همه باهم برخورد کردیم. اون خانوم هم بنده خدا داشت از همون خیابون رد میشد که افتاد وسط تصادف و با یکی از ماشینها برخورد خفیفی داشت. یکیشون داشت با سرعت دقیقاً به سمت من میاومد، من هم از ترس جیغ زدم و بعد از برخورد ماشینها سرم محکم خورد به درِ ماشین و گوشی از دستم افتاد. اصلاً فکر نمیکردم مبینا فهمیده باشه آخه تقریباً داشتیم تماس رو قطع میکردیم.
- خوبه که به خیر گذشت.
- آره خداروشکر، اوم چیزه، میشه گوشیتون رو بدین زنگ بزنم بهش؟ حتماً دارن دنبالم میگردن.
بدون هیچ حرفی گوشیش رو از جیبش درآورد و به سمتم گرفت. لبخندی زدم و خواستم بگیرمش که دستش رو عقب کشید.
- نمیدین؟
- چرا ولی یه شرط داره.
- چی؟
برق شیطنت روی تیلههای سیاهش افتاده بود و با لبخند خبیثانهای گفت:
- این که بیای باهم یه شیطنت کوچولو بکنیم.
از نگاه گیجم فهمید که متوجه منظورش نمیشم برای همین خودش ادامه داد:
- اون دوستت حاتمی، خیلی من رو عصبی کرد. حتی نذاشت حرف بزنم! خب من هم آدمم تو اون وضعیت نگران شدم. ولی اون بدون هیچ توضیحی گوشی رو قطع کرد، که جالبه من خودم زودتر تونستم تو رو پیدا کنم.
متفکرانه لبهام رو جمع کردم و بعد از اینکه سری تکون دادم گفتم:
- حالا میخواین چهکار کنیم؟
- من زنگ میزنم به تو، دوستت که برداشت وانمود میکنم تو رو پیدا کردم و تصادف کردی. یهکم میترسونمشون و بعدش تو گوشی رو میگیری و از نگرانی درشون میاری.
سر کج کردم و مظلومانه گفتم:
- باشه ولی بهنظرتون گناه ندارن؟
با نگاه عجیبی خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- نگران نباش خیلی پیاز داغ زیاد نمیکنم.
ناچار قبول کردم. راستش خودم هم بدم نمیومد، ولی خب میترسیدم بچهها ناراحت بشن. اگه شدن هم یجوری از دلشون درمیارم. اصلاً میندازم گردن آرش!
آخرین ویرایش: