جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ragazza della notte با نام [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,636 بازدید, 28 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
- من نمیام!
- تو باید با ما بیای.
- نمیخوام! نمیام! تو نمی‌تونی من رو مجبور کنی!
- تو میای و این یه دستوره.
- از طرف کی؟ کی به غیر از خدام می‌تونه بهم دستور بده؟ ها؟ جوابم رو بده! من انسانم. اشرف مخلوقات. ولی تو... .
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- تو از بهشت رانده شدی. می‌فهمی؟
- کی باعث شد من رانده بشم؟ من محبوب ترین مخلوق برای خدام بودم!
سرم رو تکون دادم تا اون صدای زمخت و مزخرف از ذهنم بیرون بره. گفتم:
- غرور تو باعث شد تا از بهشت رانده بشی! متوجهی؟
صداش بلندتر شد. نمی‌خواستم ضعف نشون بدم اما...
- بسه! تو حق نداری به من بگی اشتباه از کی بوده! تو حتی اونجا حضور نداشتی!
با جمله‌ی آخرش جرئت پیدا کردم و گفتم:
- پس چرا الان من رو اذیت می‌کنی؟
صداش آروم و رعب‌آور‌تر شد:
- چون تو از نسل آدم و حوا هستی. دیگه برو. ولی من هنوز هستم!
***

آخه نمیشه. من چطور تونستم؟ من با شیطان حرف زدم؟ نه! اشتباهِ. مطمئنم. ولی من والاترم. نباید من ازش بترسم. اما دستِ خودم نبود. با اینکه نمی‌دیدمش اما باز هم خیلی وحشتناک بود. اون گفت هستش... و این برای من میتونه بدترین چیزِ ممکن باشه. صدای قدم‌هایی که پشت سرم برداشته میشد من رو عصبی می‌کرد. حس کردم کسی بغلم کرد. دوباره مثل اون شب. ولی برعکس اون شب حسِ آرامش وجودم رو فرا گرفت. حس عشق و علاقه زیادی به اون آغوش داشتم. برام خیلی آشنا بود. با صدای زن‌عموم از اون آغوش پر از آرامش جدا شدم.
- جانم مرجونم؟
- برو آماده شو مادرت دمِ دره.
- باشه.
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
سریع به اتاق ساده و شلوغی که به من و حیدر اختصاص داده بودن رفتم. لباس‌هام رو بیرون آوردم. اما...
- زن‌عمو!
- جانم؟
- من کدوم لباس رو بپوشم؟
- اون زرده رو با ساپورت مشکیت.
- باشه.
به لباس زردی که بیشتر شبیه کت‌های کارآگاهی بود نگاه کردم. رنگش زرد خردلی بود اما یه‌کم تیره‌تر، آستین هم نداشت. سریع پوشیدمش و جوراب شلواری سیاه و کلفتم رو پام کردم. از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- خوبه؟
- بسی پِرفکت.
- ممنون. خداحافظ.
- گود بای.
از سالن خارج شدم و از حیاط نه چندان بزرگمون گذشتم. درِ صورتی رنگ حیاط باز بود. مادرم جلوی در منتظر بود. به سمت آغوشش پر کشیدم. عجیب این آغوش بهم آرامش می‌داد. با مامان سلام کردم به سمت پراید درب و داغونی که به روی سقفش مثلث زرد با نام تاکسی برق میزد، رفتم. درِ جلو رو باز کردم و آروم نشستم. سلام آرومی کردم که از پیرمرد راننده هم جواب شنیدم. مادرم هم سوار شد و گفت:
- ببخشید آقا می‌ریم پردیس.
- بله.
مامان رو به حیدر پرسید:
- پسر مامان چطوره؟
حیدر در حالی که سعی می‌کرد کلمات رو درست ادا کنه گفت:
- حوبم مامانی.
- قربون پسرم برم من!
من فقط به این محبتشون لب‌خند زدم. یادم نمیاد مامان حیدر رو کتک زده باشه. اما خودم رو تا دلت بخواد زده. اونم به روش‌های مختلف. اما از مادرم چیزی به دل ندارم چون دلیلش رو بهم گفته. سخت بود باورش اما با اتفاقات پیش اومده... دیگه سخت نیست. اصلاً سخت نیست. بابام خیلی از اون چیزی که فکر می‌کردم ترسناک‌تره. خیلی! حواسم رو با صدای مادرم جمع کردم.
- لطفا از سمت راست بپیچید... کاوه دوم... همین‌جا نگه دارید ممنون.
من از ماشین پیاده شدم و به مادرم که پول تاکسی رو حساب می‌کرد نگاهی انداختم. یک لحظه سایه‌ی سیاهی از گوشه چشمم عبور کرد. به پشت سرم چشم دوختم که پیرزنی رو دیدم که خم شده بود. اما کمرش خیلی دراز بود! یعنی اگر صاف می‌ایستاد خیلی قدش بلند میشد! خیلی زیاد! سرم رو به سمت مادرم برگردوندم که داشت به سمت درِ خونه حرکت می‌کرد. به سمت مامانم دویدم و از درِ آپارتمان وارد شدم. در رو پشت سرم بستم و از سی و دو تا پله بالا رفتم تا به خونه‌ی ننه رسیدم. از در عبور کردم و صدای ننه رو شنیدم:
- سلام به رو ماهت دخترم.
لبخندی از ته دلم روی لبم نشست. اول با من سلام کرد، بر خلاف بقیه. به آغوش پر مهرش رفتم. ولی یک لحظه خشکم زد. همون حسی رو دارم که قبل از اومدن داشتم! همون آغوش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
برای یک لحظه ترسیدم. اما یادم اومد این زن همونیه که زندگیش رو به پای من و داداشم و مادرم گذاشته. همونیه ک به خاطر مادرم و آیندش قید آینده و خوش‌بختی خودش رو زد. بیشتر به خودم فشردمش.
- قربونت برم دا*.
از آغوشش جدا شدم و گذاشتم تا جو مثبت و به دور از هر بدی خونه من رو در بر بگیره. عجیب این خونه به آدم آرامش می‌داد. به سمت راستم نگاه کردم که اپن با مرمر سیاه رنگ، آشپزخونه رو از هال جدا می‌کرد. دایی یاسینم پشت اپن منتظرم بود. با همون عینک مستطیل شکل و سیاه رنگش، با همون رکابی سفید و شلوارک راه‌راه آبی سفیدش.
- به‌به! آریانا خانوم! چطوری؟ تولد عید شوما مبارک!
به این احوال پرسی‌اش غش‌غش خندیدم. یک دایی یاسین بود و شوخی‌هایش. کنجکاو به ننه نگاه کردم و پرسیدم:
- ننه؟
- بله؟
- دایی یاسر کوش؟
- رفته بار بیاره.
- آها!
(زبان اول شخص ادبی)
به سمت چپم نگاهی انداختم. قفسه‌های ام دی اف و آهنی سفید رنگ انداختم. روی قفسه ها کیف‌های رنگارنگ و معروف. عجیب و غریب و مرسوم. از همه نوع کیف داشتند. به سمت اتاق رو‌به‌رویم رفتم کنار حمام و سرویس بهداشتی بود. وارد اتاق که شدم نگاهم به کمد دیواری‌های ام دی اف و سفید رنگ افتاد که دایی‌ام یاسر آن‌ها را درست کرده بود. لباس هایم را با ست تیشرت و شلوارک طوسی رنگ آدیداسم عوض کردم. از اتاق که خارج شدم دایی یاسین را دیدم که به اتاقش می‌رفت. پشت سرش رفتم و نگاهم را به وسایل زیبایش دوختم. دایی‌ام عاشق هنر بود و تمام اتاقش هنری!
- دایی.
- بلی؟
- واسم نقاشی چاپ می‌کنی؟ از همونایی که خیلی شلوغن.
- باشه. صبر کن الان.
- ممنون.
با شوق به خارج از اتاق رفتم. به سمت آشپزخانه پر کشیدم و با هیجان گفتم:
- نن جونم!
- جونم؟
- چه بوی خوبی!
- آره ناهار خورشت بادمجون داریم.
- آخ جون!
و دست‌هایم را به هم کوبیدم. از گوشه‌ی چشم سایه‌ی سیاهی را دیدم که به سمت ننه رفت. با ترس گفتم:
- نن... ننه! مراقب باش!
- چی شده؟
- سایه... سایه سیاه اومد سمتت.
- اون‌ها دوست‌های منن. نگران نباش عزیزم.
- اما این‌ها... .
حرفم رو خوردم و از آشپزخونه خارج شدم.

* دا به معنی مادر است در دیالوگ گفته شده : قربونت برم دا. به معنی قربونت برم مادر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
نمی‌شد به ننه درباره‌ی کارهای اون موجودات بگم. چون میگه اون‌ها دوست‌هاش هستن. سخته اما شدنیه. البته! شاید یک روز بهش گفتم. ولی...
- مسول( کشیده)بیا بیا... اوی اوی اوی اوی.
با صدای مَسول برگشتم و به او نگاه کردم. علاقه‌ی شدیدی به اون موجود داشتم. یه عروس پاریس ماده‌ی خاکستری. به سمتش رفتم و توی بغل گرفتمش. ناز می‌کرد و خودش رو به گردنم می‌مالید. مثل من که خیلی دوستش داشتم اون هم خیلی من رو دوست داشت.
- آریانا. کجایی مادر؟
- جونم نن جونم؟
- ناهار می‌خوری برات بکشم؟
- نه من می‌خوام برم کار دارم.
- گشنت شد بیا بخور.
- باشه ممنون.
مسول رو که به در و دیوار میزد تا از بغلم پایین بیاد، روی زمین گذاشتم. به سمت اتاق رفتم و تبلت دوست داشتنیم رو برداشتم. اما هر چی می‌گشتم پیداشون نمی‌کردم. بلند داد زدم:
- ننه؟
- بله؟
- نمی‌دونی هندزفری و مدادم کجان؟
- توی کشوعه.
- کدوم کشو؟ اینجا کلی کشو هست!
- همون پشتِ دره.
- باشه.
به سمت در رفتم و در رو بستم. تمام کشو های پشت در رو باز کردم. همه رو زیر و رو کردم تا بالاخره تونستم پیداشون کنم.
- پیدا کردی؟
- آره.
به سمت هال رفتم و روی مبلی که توی سه کنج گذاشته شده بود نشستم. یه گوشه دنج برای خودم. ننه می‌گفت هر هفته که من میرم جابه‌جاش می‌کنن. هندزفری رو وصل کردم و توی گوشم گذاشتم. پوشه مخصوص رو باز کردم و دکمه رو زدم. شروع شد. آهنگ‌های خواننده مورد علاقم شروع به پخش کردن. به برنامه نقاشی رفتم و شروع به خالی کردن احساساتم به همراه آهنگ، روی نقاشی‌ها شدم.
« دمش گرم، انقد اضافه کاری داشت که نمی‌شد جمش کرد»
سیاه همه جا پخش شده بود. حالا نوبت کم‌رنگ کردنش بود.
« رفت رابطه رو کمش کرد، ولی باز دمش گرم، وجودمو پر از تنش کرد»
سفیدی‌ای که توی چشم میزد مثل خنجری اون سیاهی‌ها رو شکافت و دو چشم رو تشکیل داد.
« گفت نمی‌خوامت من عشقم، اوایل سخت بود برام ولی بعد افتاد از چشمم، اولا خوب تهش بد»
شاخ های بلندی که تن رنگ قهوه‌ای داشت.
« هی منو سرزنش کرد، خدا می‌دونه که این روزا با کیا میشه اون سرش گرم»
دندون های ریز و سفید-خاکستری.
« واسه دعوا می‌کرد سرش درد، منو عاشق کرد بعدش رفت، نمی‌دونم چی‌کار کردم که فکر رفتن به سرش زد»
لبخندی که ترسناکیش زیاد بود اما برای من خیلی دل‌نشین بود.
« من بی تو خستم، نه نمی‌تونم اصلاً»
قد کوتاهی که داشت.
« رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم»
روز آخری که کنارم بود.
« من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً»
لحظه‌ای که بهش امیدواری می‌دادم که اتفاقی پیش نمیاد.
« نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من»
سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم و فقط به ادامه‌ی آهنگ که عجیب حس و حال منو توضیح می‌داد گوش دادم.
« من بی تو خستم
نه نمی‌تونم اصلاً
رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم
من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً
نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من
شدم یه آدم شر که به خاطرش با همه شهر
در افتادم و آخرشم همه جا نشست
گفت آدمشم
واسم سخته باورشم
مریدشم تا تهشم
آخه بهش قول داده بودم از زندگیش پا نکشم
چون منو دوستم داشت
قشنگ بود پوزخنداش
یه زمانی تک پر بود و
حالا کل تهران دوستن باش
بودم شب و روز همراش
چشم ازم زود برداشت
دل من غصه نخور گریه نکن خونسرد باش
من بی تو خستم
نه نمی‌تونم اصلاً
رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم
من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً
نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من
من بی تو خستم
نه نمی‌تونم اصلاً
رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم
من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً
نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من
سر بزار رو زانوهات
بازی کن با موهات
بگو منو چی فرض کردی
یه آدمِ ه*ا*ل*و ها؟
یه آدم خستم که نمی‌تونم وایسم رو زانوهام
انقده حرص خوردم که مو سفید پرِ لا موهام
بگو چرا فروختی آخه من و به اون یارو ها؟
کنارش خوش می‌گذرونی
ریلکس و آروم ها؟
ببین چی‌کار کردی با من که لنگِ این داروهام
قر‌ص‌های خواب آورم دیگه من و نمی‌کنه آروم ‌ها!
من بی تو خستم
نه نمی‌تونم اصلاً
رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم
من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً
نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من
من بی تو خستم
نه نمی‌تونم اصلاً
رسماً رو همه‌ی آدما چشامو بستم
من با تو هستم پس ترکم نکن اصلاً
نمی‌دونم چی‌شد که یهو دلخور شدی از من»*
توی ذهنم تیکه‌ی آخر کلیپش مرور شد. ماشینی که از دره‌ی بلندی به پایین سقوط کرد ولی ایستاد و زمان توی ساعت ده و سی و پنچ دقیقه متوقف شد.
چی‌ میشد منم همین‌طور بشه واسم؟

* دمش گرم از آرمین زارعی یا 2afm
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
- آریانا!
- بله؟
- یک ساعتِ دارم صدات می‌کنم! چرا جواب نمیدی؟
- هوم؟ آها! هیچی داشتم با صدای بلند آهنگ گوش می‌دادم.
- شنیدم تا اون‌جا صداش می‌اومد.
- مگه هندزفری نذاشتم؟
- چرا ولی این‌قدر بلندِ تا اون‌جا صداش میاد!
- هوم! چی‌کار داشتی؟
- خواستم بگم ساعت سه شده!
- خب؟
- غذا نمی‌خوای؟ ننه برای تو بیدار مونده!
- نه الان میرم به ننه میگم بخوابه.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. ننه گناه داشت نشسته بود و در حال دعا خواندن بود. عجیب این زن مهربان و دوست داشتنی بود!
- ننه؟
- جانِ ننه؟
- بگیر بخواب گرسنم شد غذا می‌خورم.
- باشه. نه ببینم غذا نخوردی ها!
- نه خیالت راحت.
- باشه.
به سمت چپم نگاهی انداختم. مثل همیشه در اتاق بسته بود و صدای چیک‌چیک دوربین عکاسی می‌آمد. به مبل خودم برگشتم. همین که نشستم صدای در و متعاقب آن صدای سلام دایی یاسر آمد. با آن ریش‌های بلند و کله‌ی نیمه بی‌مویش چهره دل‌نشین اما ترسناکی داشت. هم‌اکنون هیچ‌کدامشان قصد ازدواج ندارند ولی تا کی می‌توانند در برابر ننه‌ام مقاومت کنند؟ لج‌بازی‌ام به او رفته بود. به همین لج‌بازی‌ام معروف بودم. البته به چیز‌های زیادی معروف بودم ها! آریانا سه سوت، آریانا تیزی، بچه زرنگ، مردی برای خودش، خلاصه از این جور نام‌ها! دوستشان داشتم زیرا نشان می‌دادند که من خاصم. در خانواده تنها من چنین اسم‌هایی داشتم. در واقع هیچ‌ک.س به مانند من نبود. من در عین مظلومیت می‌توانم شیطان خالص باشم. می‌توانم راحت به خواسته‌ام برسم بدون این‌که خود را آزار بدهم. نمونه‌اش همین امروز که دایی‌ام برایم ماژیک های پنجاه رنگ مورد علاقه‌ام را آورده بود! قبلاً داشتم ها! دقیقاً همین مارک و مدل! اما امان از دست آن دخترک خودخواه که حتی به گوشواره‌های طلای درون گوش مادرم هم رحمی نداشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
بی‌خیال! او که رحمی در دلش نداشت، اگر داشت مرا... .
- آریانا.
کلافه از شنیدن دوباره‌ی اسمم گفتم:
- بله!
جوابی دریافت نکردم.
- بله؟
- چی شده؟
- صدام نکردید؟
- نه.
- پس صدای کی بود؟
- کسی حرفی نزد!
- هیچی حتماً اشتباه شنیدم.
با ترسی که در بند‌بند وجودم حس میشد دوباره به سراغ آهنگ‌هایم رفتم. این دفعه از آهنگ « صدامو داری » شروع کردم. از بچگی دوستش داشتم. من و مصطفی پسر خاله‌ی بابام که از من چند ماهی کوچک‌تر بود این آهنگ را می‌خواندیم و از حفظش بودیم. به سراغ برنامه‌ای که جدیداً به آن علاقه‌مند شده بودم رفتم. رمان‌های زیبایی داشت و برای منی که مجبور بودم برای نت به دیگران وصل شوم می‌توانستم فقط رمانی را دانلود و بعد وای‌فای تبلتم را خاموش کنم. در حال حاضر رمان « من ارباب توام» را می‌خواندم. برای منی که در رمان باز بودن تجربه‌ای نداشتم زیبا بود.
- آریانا!
با صدایی که اسمم را کشیده و خوف‌انگیز گفته بود دست از خواندن برداشتم. دیگر حتی از اسم خودم هم بدم می‌آمد. سرم را بلند کردم و سایه‌ای درشت هیبت را دیدم که روبه‌رویم ایستاده بود و دستش را به سمتم کشیده بود. دوباره آن صدا آمد:
- با من بیا!
هم‌زمان با این صدا دست آن سایه تکانی خورد و قلب من به همراه تکان آن دست به روی زمین سقوط کرد. سابقه نداشت که در خانه ننه‌ام مزاحمم بشوند. آهنگ هم‌چنان در حال پخش شدن بود. اما نه همان آهنگ!
« جهنم یخ زده تو دلم!
بی‌خودى درگیر من نشو اومدم که برم!
یه جهنم ضربه شو زد به من!
چیزى نموند ازم!
بذار هرچى که دلم می‌خواد بگم!
جهنم می‌ریزه تو تنم!
منم ، بذار دست و پامو بزنم!
بوى خون پیچیده تو سرم!
انگار ، دارم از بلندى می‌پرم! »
من که همچین آهنگی نداشتم! پس این آهنگ از کجا آمده؟ نه در تمام آهنگ‌ها، در پوشه مخصوصم! عجیب این‌جا بود که همین تیکه از آهنگ بارها تکرار شد! کم‌کم تنم یخ زد، چشمانم تار شد، تبلت به روی پایم سقوط کرد، سرم سنگین شد، دست راستم بلند شد، به سمت سایه کشیده شد! اما...
تنها دو انگشت! تنها دو انگشت مانده به رسیدن دستانمان به یکدیگر! صدایی مرا عقب راند. به دنیای خودم بازگشتم! دیگر آن سایه نبود! اما آهنگ هم‌چنان می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند. سرم را برگرداندم... برادرم بود! با همان صورت معصومش. عجیب آن لحظه دلم را آرام کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
با صدایی لرزان جوابش را دادم:
- بله؟
- می‌دونی چرا ایکش باکش کار نمی‌کنه؟
- احتمالاً خوب وصل نشده.
بلند شدم و به سمت تلویزیون سی و پنج اینچ ال جی رفتم. پشتش را که نگاه کردم، متوجه شدم حدسم درست است. کابل خوب وصل نشده بود. وقتی وصلش کردم دسته را گرفتم و دوباره دستگاه را روشن کردم. خوب شد. دسته را به حیدر دادم و به سمت آشپزخانه راه افتادم. به روی گاز نگاه کردم... هیچ چیز قابل خواستن برای دلم نبود. کمی فکر کردم، برنج با ماست خوب میشد. برنج سفید را که هنوز کمی گرم بود در کاسه‌ی ملامین بزرگ ریختم. ماست محبوبم را از یخچال بیرون آوردم و یک عالمه روی برنجم ریختم، به طوری که اگر پدرم می‌دید می‌گفت« این که دیگه برنج و ماست نیست، شله ربا* شده!» ظرف پلاستیکی‌ای که پونه درونش قرار داشت را از میان صدها ظرف پیدا کردم. مقدار قابل توجهی را به روی غذایم ریختم. به‌به! این را دلم می‌خواست که نوش جان کنم! ظرف را برداشتم و به همان جای قبلی‌ام برگشتم. قبل از گذاشتن هندزفری به سراغ آهنگ‌هایم رفتم. چشمانم از این گشاد تر نمی‌شد! آخر چگونه؟ در تک‌به‌تک آلبوم‌هایم آهنگ‌هایی بود که حتی از اسم خواننده‌اش هم فراری بودم! تتلو! خودبه‌خود آهنگ‌ها پخش می‌شدند. اما چیزی که از آن هم عجیب‌تر بود تصاویرشان بود. تمامشان تصویر تاریکی و دو چشم را داشتند. مضمون همه‌شان همین بود ها! ولی هر کدام به نوبه‌ی خود ترسناک و عجیب‌تر از آن یکی بودند. هر چه تلاش می‌کردم آهنگ‌ها قطع یا حذف نمی‌شدند! کم‌کم دیگر حتی لمس انگشتانم را هم نمی‌گرفت. خودش از برنامه موسیقی خارج شد و وای فای را روشن کرد. به برنامه گوگل پلی وارد شد و کلماتی را تایپ و جست‌وجو کرد که خاطرات نه چندان دوری را برایم تداعی می‌کرد...« آنابل، جن، خانه، کیمیا!» کم‌کم نفهمیدم چطور چشمانم به جای تصاویری که در تبلتم به سرعت جای می‌گرفت و عوض میشد، همان خانه کوچک و ترسناک را، همان دخترک کلاس ششمی‌ای که بدون هراس از خدایم مرا می‌ترساند، همان زنی که بدون هیچ خجالتی در هر زمانی در خانه‌مان رفت و آمد داشت را می‌دید.
***
« گذشته، دو سال و سه ماه قبل»
- پیشونیش بلند شده بود.
- چرا؟
- چون ماهواره نصب کرده بود و توی خونه‌ی اون زن و شوهر خوابیده بود!
- اما چه‌طوری؟
- چون اون‌ها تو خونشون جن داشتن!
و دست‌هایش را به طرز ترسناکی برایم بالا برد. با این‌که در دلم آن‌چنان ترسیده بودم که حتی تصورش هم عجیب بود اما در ظاهر خودم را هیجان زده نشان دادم.
- خب؟ اون‌ها کجا بودن؟
- روی سیم‌های برق!
- یعنی روی سیم‌های برق ما هم هستن؟
- آره! اون‌ها همه جا هستن... حتی... اون‌جا رو نگاه کن اوناهاش!
با ترس به سمتی که می‌گفت برگشتم... هیچی نبود!
- پخ!
با صدای پخ کشیده‌ای که از کنار گوشم آمد وحشت زده در جایم پریدم و به بیرون از اتاق فرار کردم. صدای خنده‌های بلندش آن لحظه عجیب دلم را سوزاند!... .

ربا: ماست به عربی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
«حال»
چشمانم را با درد بستم زمانی که چشمم را باز کردم تصویر صورت آنابل در حالی که با لبخند حرف میزد در صفحه‌ی تبلتم نمایان بود! وحشت زده در حال تلاش بودم که چشم‌هایم را از تصویر جدا کنم اما نمی‌توانستم... با بی‌چارگی مجبور به تماشای تصویر شدم. صدایش در سرم اکو میشد ولی نه هندزفری در گوشم بود نه صدایش آن‌قدر بلند که بشود شنید. لالایی می‌خواند... ولی این لالایی عجیب مرا یاد ترس‌ها و بدبختی‌هایم می‌انداخت... نمی‌شد جلویش را گرفت. در آن لحظه تنها چیزی که نجاتم داد خدا بود! ناگهان تبلتم اِرور داد و خاموش شد. فقط آن لحظه بود که توانستم نفسی راحت بکشم! در درون صفحه‌ی خاموش تبلت تصویر خودم را دیدم... اما نه تنها! بلکه صورتی که برایم بسیار آشنا بود کنارم بود! پوفی! دوست عزیزم! اما انگار تغییر کرده بود... صورتش دیگر آن برق دوستی را نداشت اما شیطنت تا دلت بخواهد... لب‌هایش تکان خورد و صدای آرام و بسیار ترسناکش را شنیدم:
- تو برای منی! دختر شب!
فقط توانستم یک کلمه را لب بزنم:
- چرا؟
صورتش جمع و تیره تر شد:
- چون تو من رو فروختی! تو من رو نخواستی! من رو به مرگ رسوندی! من تو رو می‌خواستم!
با هر من گفتنش صدایش بلندتر و رعب‌آورتر میشد. ترسیده چشمانم را بستم، ناگهان با چیزی که حس کردم چشمانم تا حد ممکن باز شدند... او کنار گوشم را بوسید! وحشت زده بلند شدم که تازه متوجه دست یخ زده‌ام شدم. ظرف را آن‌قدر نگه داشته بودم که دستم از سرمای ظرف یخ زده بود. به جایی که او را دیده بودم نگاه کردم... نبودش! ظرف غذا را در آشپزخانه گذاشتم، دیگر اشتهایی برای غذا نداشتم، حتی برای برنج و ماست محبوبم. به سمت اتاق دایی یاسینم رفتم. در اتاق باز بود وقتی وارد شدم گفت:
- به! بیا دایی! بیا که برات نقل و نبات چاپ کردم! فقط برو بده بزی نوشِ جان کنه!
نمی‌دانم کجای حرف‌هایش خنده دار بود اما من آن‌چنان از تهِ دل خندیدم که دل درد گرفتم. حتی دایی یاسین هم با تعجب نگاهم می‌کرد... اما نمی‌دانم چرا اشک‌هایم هم جاری بود؟ چرا این‌گونه می‌شدم؟ برگه را از دایی گرفتم و از او تشکری کوتاه کردم. به اتاقی که مادرم در آن اقامت داشت رفتم. ماژیک‌ها را برداشتم و شروع به رنگ‌آمیزی کردم. نقاشی درست مانند ذهنم شلوغ و غیرقابل تشخیص بود. تنها شاید تک‌وتوک میشد طرح‌هایش را تشخیص داد.
در حال رنگ کردن بودم اما ذهنم انگار در همان زمان سیر می‌کرد. همان زمانی که آن دختر قصد استفاده از سادگیِ من را داشت! وحشتناک بود. هم‌اکنون که به آن روزها فکر می‌کنم تازه متوجه احمق بودنِ خودم هم می‌شوم. چگونه به آن ابلیسِ مظلوم نما اعتماد داشتم؟ چرا هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ می‌شود؟ او بی‌لیاقت بود! پس چرا من هنوز هم این بی‌لیاقت را دوست می‌داشتم؟ مسخره بود! سیمای او را به خاطر آوردم... صورت کشیده و لاغر، پوستی بسیار سبزه، لب‌های باریک، بینی بلند، ابروهای کم‌پشت و نازک، چشم‌های متوسط و قهوه‌ای رنگ، تمام این‌ها مرا عذاب می‌داد، همین‌ها باعث شد که از رنگ چشم‌هایم متنفر شوم و تصمیم به تغییر رنگ آن‌ها بگیرم. آبی_طوسی رنگی که به من می‌آمد. پس سابش را گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
آن دخترک بارها و بارها من را اذیت کرد اما... باز هم... بی‌خیالش... او هم مانند دیگران است، همان دیگرانی که از آن‌ها زخم خورده‌ام. کاری به رابطه خونی‌اش با خودم ندارم. اما انتظارش را نداشتم. گویی او شیطانی در قالب فرشته بود. آه! پوفی عزیزم. باز به یادش افتادم. مگر میشد او را فراموش کرد. فقط در تعجبم چرا با صدا کردن اسمش دیگر به دیدارم نمی‌آید؟
- شاید همیشه می‌اومدم و تو نمی‌فهمیدی.
با صدای پوفی که از پشت سرم می‌آمد به سمتش چرخیدم. اما ندیدمش! بغضی که همیشه در گلویم بود بیشتر فشار آورد. نمی‌توانستم تحمل کنم. دوست عزیزم یک دفعه زنده شده و از من متنفر! چگونه باید این را تحمل کنم؟
- چه‌طور نداره. همون‌طور که منو به تله انداختی.
باز به سمت صدایش چرخیدم. هر چه چشم گرداندم ندیدمش. هیچ نمی‌فهمیدم که از کدام تله حرف می‌زند. مگر می‌توانستم برای کسی که رفیق کودکی تا به امروزم بوده تله‌ای بسازم؟
- چرت نگو! تو باعث شدی من بمیرم!
با چشم‌های اشک بار به روی زمین نشستم و دیگر به دنبال صدایش نگشتم. من نمی‌خواستم هرگز چنین شود! من دوستش داشتم. تازگی‌ها از مادرم هم شنیده بودم که قبل از دو سالگی‌ام هر بار خراب‌کاری‌ای میشد فقط صدای خنده‌ام می‌آمده و وقتی از من می‌پرسیدند چرا این کار را کرده‌ام، فقط می‌گفتم:« من نه! پوفی اَلاب کال!» و به گفته بزرگ‌ترها تقصیر را گردن دوست خیالی‌ام پوفی می‌انداختم.
- واقعاً کار من بود... .
- بسه! بیا خودت رو به من نشون بده! خسته شدم! چقدر باید از نبودت زجر بکشم؟ چرا نمیای؟ آها! همه چیز تقصیر منه! فهمیدم. ممنون از دوستی بلند مدتی که خرابش کردی!
با هر کلمه اشک‌هایم جاری میشد. آخر دوستم بود. دوستش داشتم! گمان می‌کردم حالا که اشک‌هایم جاری شده بغضم سبک‌تر می‌شود! اما انگار با هر قطره ‌از اشک‌هایم بیشتر جان می‌گرفت.
- آخه چرا با خودت این کار رو می‌کنی؟
حس دست‌هایی دورِ تنم جان گرفت. ترسیده بودم، بیشتر شد. خودم را تکان دادم و با بغض گفتم:
- ولم کن لعنتی!
ننه که فکر می‌کرد باز هم در حال بازیگر بازی هستم چیزی نگفت و فقط رد شد. اما لحظه آخر چرخید و به سمتم آمد. هنوز فشار دست‌ها را دورم حس می‌کردم. ننه دستی روی سرم گذاشت و آرام خواند:
- بسم‌الله شافی... بسم‌الله کافی... تو از درد معافی... .
و بعد بدون توجه انگار که چنین کاری را انجام نداده رفت و من مبهوت با حسِ آزادی‌ای که تازه گیرم آمده بود تنها ماندم.
- چرا؟
تنها همین یک کلمه بود. اما هزاران حرف درونش به غل‌غل افتاده بودند. نمی‌شد بی‌هوش بشوم و دیگر نفهمم! حتی اگر بی‌هوش هم بودم باز تصاویری می‌دیدم... تجربه این را ثابت کرده بود. این را ثابت کرده بود که حتی اگر نیم بندِ انگشت با مرگ هم فاصله داشته باشم هم تصاویر مبهم رهایم نمی‌کنند. نه که از روی هوا حرفی زده باشم ها! نه! من تا به حال بیش از سه بار از کنار جناب عزرائیل که منتظرم بود گذر کرده‌ام بدون هیچ مشکلی. یک بارش که نزدیک بود از دی اکسید کربن بمیرم... بارهای دیگرش نزدیک بود آب مرا به درون خودش بکشد و خفه شوم، البته شدم ها! اما باز برگشتم. آها! یک بارش نزدیک بود در خواب خفه‌ام کنند. ترس‌های شبانه‌ام را که مرا به نزدیک سکته می‌برند را فاکتور بگیریم بهتر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
- ننه بابا اومد ما رفتیم.
- برو به سلامت.
- مامان! خداحافظ بابا اومد!
مامان: برو به سلامت دخترم.
ننه گونه‌ی من و حیدر را بوسید. اما مادرم... مادرم باز به رسم همیشگی از اتاق بیرون نیامد چرا که اشک‌هایش را نبینیم. برای ما هم سخت بود دل کندن. گرچه فقط برای پنج روز بود. حس می‌کنم از وقتی آن ماجرا پیش آمد همه شکسته شدیم به جز برادرم. برادری که از حق نگذریم برایش از مادر بهتر بودم. نگذاشتم در کودکی بزرگ شود. دلم داشت می‌ترکید. اما دم نزدم تا وقتی برادرم آزرده خاطر نشود. از خوشی خودم زدم تا برادرم خوش باشد. بی‌چاره ما! آری بی‌چاره ما. مایی که تا به امروز چیزی از زندگی نفهمیدیم. و بی‌چاره‌تر مادرم! او که از کودکی نفهمید چه شد. و حالایش که... گفتنی ندارد، بی‌خیال. از 38 پله پایین رفتیم تا به در ورودی رسیدیم. دری آهنی و سفید رنگ که گوشه‌ای از شیشه‌هایش شکسته بود. از در گذر کردیم و ماشین پدرم را دیدیم. البته برای پدرم نبود. ماشین عمویم بود. 111ای سفید رنگ. سوار ماشین که شدیم با صدای شاد پدرم مجبور به تظاهر همیشگی‌ام شدم.
- به! سلام. چه خبر خوش گذشت؟
- سلام.
حیدر: سلام.
بابا: خوش گذشت؟
من: آره. الان می‌ریم خونه؟
بابا: نه. عمو و زن‌عمو باغن می‌ریم باغ.
حیدر: آخ جون! رئوف هم اومده؟
بابا: آره رئوف هم اومده.
من تنها به شوق برادرم لبخند زدم. وای از روزگار که چه می‌کند. آخر حق منِ نُه ساله این بود؟ که این‌گونه دل‌دل بزنم برای دو سه سالگی‌ام؟ حق من این بود؟
بابا: چرا ساکتی؟
من: هوم؟
بابا: میگم چرا ساکتی؟
من: چی بگم؟
و لبخندی به ظاهر شاد و با شیطنت زدم. وای بر او که باز هم درد دلم را نفهمید.
بابا: یه چیزی بگو.
من: خب چی؟
این بحث بی‌سروته تا رسیدن به باغ ادامه داشت. تابستان بود و درسی نداشتیم. مگرنه کیفم همواره روی دوشم به دنبالم کشیده میشد.
بابا: بپر در رو باز کن!
به قول بابا پریدم و درِ آهنی آبی رنگی که روی آن تابلویی کوچک و قرمز با نوشته‌ی« ورود ممنوع، ملک خصوصی» بود را باز کردم. جاده‌ی تازه آسفالت شده را رد کردیم. و به خانه‌ای که تازه ساخته بودیم رسیدیم. همه چیزش با خودمان بود. من هم گچ دیوارهایش را آماده کرده بودم. نقشه کشی‌اش با پدرم بود. نه که نقشه کش خانه باشد ها! نه! او کارگر ساده‌ای در صنایع شرکت نفت بود. که به تازگی استعفا داده بود و شغلی آزاد را راه اندازی کرده بود. شاید مسخره به نظر بیاید اما چون او اولین در خوزستان بود افتخار می‌کردم. آری اولین تشخیص رنگ خودرو در خوزستان بود که فامیلی‌اش را برای مغازه‌اش انتخاب کرده بود. گاراژ کوچکی که شاید به زور دو ماشین را در خود جای می‌داد را اجاره کرده بود و آن‌جا کار و بارش را راه اندازی کرده بود. اوایل مشتری زیادی نداشت. اما هم‌اکنون شکر خدا آن‌قدری مشتری دارد که بتواند خرج ما را بدهد. به نمای کاشی طرح آجرِ نگاهی انداختم. از روی سرامیک های کف عبور کردم و به درِ دوجداره‌ای که پدرم با بدبختی مامان‌جون و آقاجون را راضی کرده بود تا بخرند ، رسیدم. وارد خانه که شدم هوای خنک خانه پوست بسیار حساس و لطیفم را نوازش کرد.
من: سلام.
به سمت مامان‌جون رفتم و صورتش را بوسیدم. به چشم‌هایی که با چشم‌های پدرم مو نمی‌زد نگاهی انداختم و به سمت آقاجون که دورتر بود رفتم. او را هم بوسیدم و به روی مبل های سبز رنگ با طرح برگ‌های قهوه‌ای نشستم. حیدر با شور و شوق وارد شد و مامان‌جون و آقاجون شروع به قربون صدقه رفتن برای سوگلی طایفه شدند. آخر او با مشکل به دنیا آمد. و به همین خاطر برای همه عزیز شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین