- Jan
- 2,703
- 6,449
- مدالها
- 3
***
- من نمیام!
- تو باید با ما بیای.
- نمیخوام! نمیام! تو نمیتونی من رو مجبور کنی!
- تو میای و این یه دستوره.
- از طرف کی؟ کی به غیر از خدام میتونه بهم دستور بده؟ ها؟ جوابم رو بده! من انسانم. اشرف مخلوقات. ولی تو... .
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- تو از بهشت رانده شدی. میفهمی؟
- کی باعث شد من رانده بشم؟ من محبوب ترین مخلوق برای خدام بودم!
سرم رو تکون دادم تا اون صدای زمخت و مزخرف از ذهنم بیرون بره. گفتم:
- غرور تو باعث شد تا از بهشت رانده بشی! متوجهی؟
صداش بلندتر شد. نمیخواستم ضعف نشون بدم اما...
- بسه! تو حق نداری به من بگی اشتباه از کی بوده! تو حتی اونجا حضور نداشتی!
با جملهی آخرش جرئت پیدا کردم و گفتم:
- پس چرا الان من رو اذیت میکنی؟
صداش آروم و رعبآورتر شد:
- چون تو از نسل آدم و حوا هستی. دیگه برو. ولی من هنوز هستم!
***
آخه نمیشه. من چطور تونستم؟ من با شیطان حرف زدم؟ نه! اشتباهِ. مطمئنم. ولی من والاترم. نباید من ازش بترسم. اما دستِ خودم نبود. با اینکه نمیدیدمش اما باز هم خیلی وحشتناک بود. اون گفت هستش... و این برای من میتونه بدترین چیزِ ممکن باشه. صدای قدمهایی که پشت سرم برداشته میشد من رو عصبی میکرد. حس کردم کسی بغلم کرد. دوباره مثل اون شب. ولی برعکس اون شب حسِ آرامش وجودم رو فرا گرفت. حس عشق و علاقه زیادی به اون آغوش داشتم. برام خیلی آشنا بود. با صدای زنعموم از اون آغوش پر از آرامش جدا شدم.
- جانم مرجونم؟
- برو آماده شو مادرت دمِ دره.
- باشه.
- من نمیام!
- تو باید با ما بیای.
- نمیخوام! نمیام! تو نمیتونی من رو مجبور کنی!
- تو میای و این یه دستوره.
- از طرف کی؟ کی به غیر از خدام میتونه بهم دستور بده؟ ها؟ جوابم رو بده! من انسانم. اشرف مخلوقات. ولی تو... .
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- تو از بهشت رانده شدی. میفهمی؟
- کی باعث شد من رانده بشم؟ من محبوب ترین مخلوق برای خدام بودم!
سرم رو تکون دادم تا اون صدای زمخت و مزخرف از ذهنم بیرون بره. گفتم:
- غرور تو باعث شد تا از بهشت رانده بشی! متوجهی؟
صداش بلندتر شد. نمیخواستم ضعف نشون بدم اما...
- بسه! تو حق نداری به من بگی اشتباه از کی بوده! تو حتی اونجا حضور نداشتی!
با جملهی آخرش جرئت پیدا کردم و گفتم:
- پس چرا الان من رو اذیت میکنی؟
صداش آروم و رعبآورتر شد:
- چون تو از نسل آدم و حوا هستی. دیگه برو. ولی من هنوز هستم!
***
آخه نمیشه. من چطور تونستم؟ من با شیطان حرف زدم؟ نه! اشتباهِ. مطمئنم. ولی من والاترم. نباید من ازش بترسم. اما دستِ خودم نبود. با اینکه نمیدیدمش اما باز هم خیلی وحشتناک بود. اون گفت هستش... و این برای من میتونه بدترین چیزِ ممکن باشه. صدای قدمهایی که پشت سرم برداشته میشد من رو عصبی میکرد. حس کردم کسی بغلم کرد. دوباره مثل اون شب. ولی برعکس اون شب حسِ آرامش وجودم رو فرا گرفت. حس عشق و علاقه زیادی به اون آغوش داشتم. برام خیلی آشنا بود. با صدای زنعموم از اون آغوش پر از آرامش جدا شدم.
- جانم مرجونم؟
- برو آماده شو مادرت دمِ دره.
- باشه.