- Dec
- 6,898
- 15,664
- مدالها
- 11
آروم لب زدم:
- کمک نمیخوای... .؟
- حنا!
با تعجب به صورتش نگاه کردم انگار سوالم رو فهمید که گفت:
- اسمم حنائه، میتونی به اسم صدام بزنی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اسمت قشنگه، منم رویا هستم.
(خوش بختم) ای زیر لبش زمزمه کرد و دوباره به کارش ادامه.
من هم همینطوری داشتم به کارش نگاه میکردم، خون رو تازه پاک کرده بود و میخواست اول زخمش رو ضدعفونی کنه!
نگاهم به صورت مچاله شدهی ملیکا کشیده شد، طفلک از درد هی به خودش میپیچید و حنا آروم زمزمه میکرد:
- چیزی نیست دورت بگردم الان تموم میشه!
و دوباره به کارش ادامه میداد.
***
خسته و کوفته عرق روی پیشونیش رو تمیز کرد، خورشید رفته بود و کمکم هوا داشت تاریک ميشد، ساعت ۱۸:۰۰ عصر بود و هر کی درگیر یه کار بود.
ناهار رو هر کی غذایی که آورده بود رو خورد و یه جا نشست.
سهراب و دلا یه گوشه نشسته بودن و باهم پچپچ میکردن با یادآوری صحبتهای صبح شون جری شدم و از جام بلند شدم، حالا که ملیکا درمان شده بود و کمی حالش خوب بود؛ باید این دو نفر جواب پس میدادن که چرا اونکارو انجام دادن؟
با صدای قدمهام دلا و سهراب که باهم داشتن حرف میزدن، حرفشون رو قطع کردن و به من که مثل ببرزخمی ب دوتاشون نگاه میکردم، نگاه کردن.
دلا: چیشده؟
اخمی کردم و دو قدم دیگه نزدیکشون شدم و جوابش رو دادم:
- چیشده؟ دلا میپرسی چیشده؟ من هنوز کاری که کردی رو یادم نرفته... امروز نزدیک بود سکته کنم!
پوف کلافهای کشید و بعد از دست کشیدن به موهای شکلاتیش لب زد:
- حالا که چیزی نشده، گفتیم که اون فقط یک شوخی بود چرا بیخیال نمیشی؟
و بعد با چشمهای طوسی رنگش زل زد بهم!
اخمهام بیشتر در هم رفت.
- د نشد دیگه! من مگه بازیچه دست تو و چند نفر دیگهم که اینطور شوخیها رو با من میکنید؟
- کمک نمیخوای... .؟
- حنا!
با تعجب به صورتش نگاه کردم انگار سوالم رو فهمید که گفت:
- اسمم حنائه، میتونی به اسم صدام بزنی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اسمت قشنگه، منم رویا هستم.
(خوش بختم) ای زیر لبش زمزمه کرد و دوباره به کارش ادامه.
من هم همینطوری داشتم به کارش نگاه میکردم، خون رو تازه پاک کرده بود و میخواست اول زخمش رو ضدعفونی کنه!
نگاهم به صورت مچاله شدهی ملیکا کشیده شد، طفلک از درد هی به خودش میپیچید و حنا آروم زمزمه میکرد:
- چیزی نیست دورت بگردم الان تموم میشه!
و دوباره به کارش ادامه میداد.
***
خسته و کوفته عرق روی پیشونیش رو تمیز کرد، خورشید رفته بود و کمکم هوا داشت تاریک ميشد، ساعت ۱۸:۰۰ عصر بود و هر کی درگیر یه کار بود.
ناهار رو هر کی غذایی که آورده بود رو خورد و یه جا نشست.
سهراب و دلا یه گوشه نشسته بودن و باهم پچپچ میکردن با یادآوری صحبتهای صبح شون جری شدم و از جام بلند شدم، حالا که ملیکا درمان شده بود و کمی حالش خوب بود؛ باید این دو نفر جواب پس میدادن که چرا اونکارو انجام دادن؟
با صدای قدمهام دلا و سهراب که باهم داشتن حرف میزدن، حرفشون رو قطع کردن و به من که مثل ببرزخمی ب دوتاشون نگاه میکردم، نگاه کردن.
دلا: چیشده؟
اخمی کردم و دو قدم دیگه نزدیکشون شدم و جوابش رو دادم:
- چیشده؟ دلا میپرسی چیشده؟ من هنوز کاری که کردی رو یادم نرفته... امروز نزدیک بود سکته کنم!
پوف کلافهای کشید و بعد از دست کشیدن به موهای شکلاتیش لب زد:
- حالا که چیزی نشده، گفتیم که اون فقط یک شوخی بود چرا بیخیال نمیشی؟
و بعد با چشمهای طوسی رنگش زل زد بهم!
اخمهام بیشتر در هم رفت.
- د نشد دیگه! من مگه بازیچه دست تو و چند نفر دیگهم که اینطور شوخیها رو با من میکنید؟