جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BALLERINA با نام [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,921 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
آروم لب زدم:
- کمک نمی‌خوای... .؟
- حنا!
با تعجب به صورتش نگاه کردم انگار سوالم رو فهمید که گفت:
- اسمم حنائه، می‌تونی به اسم صدام بزنی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اسمت قشنگه، منم رویا هستم.
(خوش بختم) ای زیر لبش زمزمه کرد و دوباره به کارش ادامه.
من هم همین‌طوری داشتم به کارش نگاه می‌کردم، خون رو تازه پاک کرده بود و می‌خواست اول زخمش رو ضدعفونی کنه!
نگاهم به صورت مچاله شده‌ی ملیکا کشیده شد، طفلک از درد هی به خودش می‌پیچید و حنا آروم زمزمه می‌کرد:
- چیزی نیست دورت بگردم الان تموم میشه!
و دوباره به کارش ادامه می‌داد.
***
خسته و کوفته عرق روی پیشونیش رو تمیز کرد، خورشید رفته بود و کم‌کم هوا داشت تاریک مي‌شد، ساعت ۱۸:۰۰ عصر بود و هر کی درگیر یه کار بود.
ناهار رو هر کی غذایی که آورده بود رو خورد و یه جا نشست.
سهراب و دلا یه گوشه نشسته بودن و باهم پچ‌پچ می‌کردن با یادآوری صحبت‌های صبح شون جری شدم و از جام بلند شدم، حالا که ملیکا درمان شده بود و کمی حالش خوب بود؛ باید این دو نفر جواب پس می‌دادن که چرا اون‌کارو انجام دادن؟
با صدای قدم‌هام دلا و سهراب که باهم داشتن حرف میزدن، حرف‌شون رو قطع کردن و به من که مثل ببرزخمی ب دوتاشون نگاه می‌کردم، نگاه کردن.
دلا: چی‌شده؟
اخمی کردم و دو قدم دیگه نزدیک‌شون شدم و جوابش رو دادم:
- چی‌شده؟ دلا می‌پرسی چی‌شده؟ من هنوز کاری که کردی رو یادم نرفته... امروز نزدیک بود سکته کنم!
پوف کلافه‌ای کشید و بعد از دست کشیدن به موهای شکلاتیش لب زد:
- حالا که چیزی نشده، گفتیم که اون فقط یک شوخی بود چرا بیخیال نمیشی؟
و بعد با چشم‌های طوسی رنگش زل زد بهم!
اخم‌هام بیشتر در هم رفت.
- د نشد دیگه! من مگه بازیچه دست تو و چند نفر دیگه‌م که این‌طور شوخی‌ها رو با من می‌کنید؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
این‌بار به جای دلا سهراب جواب داد:
- بازی جرئت حقیقت بود، دلا جرئت رو انتخاب کرد و ما هم گفتیم تورو بترسونه البته به شرط این‌که خودمون هم کمکش کنیم، اول قبول نکرد اما بعد این‌که ما اصرار کردیم قبول کرد؛ خودش هم دلش نمی‌خواست پس این‌قدر سرزنشش نکن.
اخم‌هام یکم باز شده بود اما باز هم لب زدم:
- چرا باید من رو می‌ترسوند؟ آدم قحطه؟
- نه خب قرار شد رفیق صمیمیش رو بترسونه که فهمیدیم رفیقش تویی و این شد که اون اتفاق جلوی خونه‌تون و بعد تو جاده.
- فقط همین دوتا؟ مثل این‌که صدای شکستن شیشه و بعد حموم رو یادتون رفته!
با این حرفم یهو سهراب جدی شد و با اخم گفت:
- در این حد دیگه نیستیم که وارد حریم خصوصیت بشیم ما فقط همین دوتا کارو کردیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- من گوش‌هام درازه؟ چرا فکر می‌کنید خرم و این حرف‌هاتون رو باور می‌کنم؟
با صدای دلا نگاهم کشیده شد سمتش، با لحن غمگینی گفت:
- رویا سهراب راست میگه، به خدا اون کارایی که تو میگی رو ما انجام ندادیم.
خواستم جوابش رو بدم که با صدای فریاد آشنایی نگاهم رو ازشون گرفتم و اطرافم رو نگاه کردم، سهراب هم از سرجاش بلند شد و آهسته با خودش چیزی رو زمزمه کرد که من شنیدم:
- صدای متین بود؟
با رسیدن فردی که فریاد زده بود، تازه درست دیدم، سهراب درست متوجه شده بود؛ اون متین بود اما چرا این‌قدر ترسیده بود؟
رو به همه‌مون فریاد زد:
- چندتا... دیونه با چاقو افتادن دنبالم... بهتره هر چه... هر چه زودتر بریم تا کارمون رو یک‌سره نکردن!
با نفس‌نفس صحبت می‌کرد و من اصلاً متوجه منظورش نشده بود، نه تنها من بلکه بقیه هم نفهمیدن چی‌شده؟
با عربده‌ی بعدیش به خودم لرزیدم و به سمت کوله‌م دویدم.
- زود باشید!
 وسایلم رو ریختم تو کوله‌م، نگاهم به ملیکا افتاد که با صدای فریاد متین بیدار شده بود و با ترس به اطرافش نگاه می‌کرد.
زیپ کوله‌م رو کشیدم و حین بلند شدن که نگاهم به ملیکا بود بقیه رو مخاطبم قرار دادم:
- پس ملیکا چی؟ اون رو کی میاره؟
- شوخی می‌کنی؟ اون رو با خودمون ببریم که پیدامون میکنن.
صدای متین بود که با لحن مسخره‌ای جوابم رو داد، اما مهدی اون رو کنار زد و با لحن حرصی در جواب متین گفت:
- اون هم مثل خواهرت احمق، می‌خوای وسط این جنگل ولش کنیم و بریم؟
و بعد ملیکا رو بلند کرد که صدای آخ ملیکا در اومد.
سهراب: از همون طرفی که اومدیم برمی‌گردیم باید هر چه زودتر خودمون رو به ماشین‌ها برسونیم تا اتفاقي نیفتاده.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
هنوز هم نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده ولی پشت سر مهدی با حنا راه افتادیم، البته راه که نه میشه گفت پشت سرش در حال دویدن بودیم.
زمین سنگ ریزه زیاد داشت و همین باعث کند شدن‌مون می‌شد.
همین‌طوری که داشتیم می‌دویدیم یهو صدای سهراب باعث شد تا سرجامون متوقف بشیم.
- معلوم هست چرا می‌دوئیم؟ از چی داریم فرار می‌کنیم متین؟
متین با نفس‌نفس اخمی کرد و دو قدم به سمت سهراب ورداشت و حین قدم برداشتن گفت:
- از چندتا روانیِ قاتل.
اشاره‌ای به دستش که خون ازش چکه می‌کرد، کرد و ادامه داد:
- این هم شاهکارشون! دیگه چی بگم؟ نکنه می‌خوای همه‌تون رو این‌جا زنده‌زنده چال کنن؟
نگاه من سمت بازوش که زخمی شده بود کشیده شد، چرا ندیده بودم؟ اما وقت این حرف‌ها نبود برای این‌که بحثی نشه رو به همه گفتم:
- حالا هر چی که شده بهتره زودتر بریم تا اتفاق بدتری نیفتاده، ملیکا حالش خوب نیست!
بقیه هم به جز سهراب و م حرفم رو تایید کردن، هوا حالا کاملاً تاریک شده بود، اما باز هم می‌تونستیم جلوی پاهمون رو ببینیم، نزدیک ماشین‌ها بودیم، فقط چند متر فاصله داشتیم و همین باعث شده بود تا سرعت‌مون رو بیشتر کنیم.
اما یک چیزی عجیب بود، هیچ ماشینی اون‌جا نبود!
یعنی چی؟ مگه همون‌جا ماشین‌ها رو پارک نکردیم و اومدیم؟ ولی حالا چی؟ چرا نیستن؟
همه‌مون حالا رسیده بودیم به مقصد، ولی خبری از ماشین نبود!
صدای وای دلا و بدبخت شدیم متین باهم بلند شد.
گوشیم رو از توی جیب مانتوم در آوردم و سریع چراغش رو روشن کردم، روی زمین گرفتم تا مطمئن شم درست اومدیم یا نه، با این‌کارم نگاه بقیه هم به سمتم کشیده شد و با تعجب به کاری که می‌کردم نگاه می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
رد لاستیک‌های ماشین روی زمین بود و خود ماشین‌ها... صدای سهراب باعث پاره شدن افکارم شد، نفس کلافه‌ای کشیدم و به سمتش برگشتم.
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
نفس‌نفس می‌زد و معلوم بود که خسته شده، موهام که جلوی دیدم رو گرفته بود پشت گوشم زدم و بعد از مرتب کردن شالم در جوابش گفتم:
- می‌خواستم ببینم راه رو درست اومدیم یا نه؟ آخه رد ماشین هست ولی خود ماشین نیست... معلوم نیست کار کدوم مردم آزاریه!
- وقتی بهتون میگم چندتا روانی این‌جا هستن باور نمی‌کنید که!
نگاهم به سمتش کشیده شد، جلوی موهاش ریخته بود رو پیشونیش و خم شده بود و کف دوتا دست‌هاش رو، روی زانو‌هاش گذاشته بود و نگاهش بین من و تک‌تک بچه‌ها رد و بدل می‌شد.
چراغ گوشیم رو سمت ملیکا و مهدی گرفتم، تیشرتی که من برای خودم آورده بودم رو وقتی پانسمانش تموم شد تنش کردیم، ولی حالا خونی شده بود و معلوم بود دوباره خون ریزیش شروع شده!
- معلومه دوباره خون‌ ریزی داره، باید یه جایی پیدا کنیم.
با حرف حنا شکم به یقین پیوست و نگاهم کلافه اطراف رو گشت می‌زد.
- چیزی نیست، همه جا تاریکه و نمیشه چیزی پیدا کرد!
با این حرفم همه پوفی کشیدن و همون‌جا ولو شدن الی مهدی بیچاره که ملیکا دستش بود، به سمتش رفتم و شالم رو هم از روی موهام ورداشتم اون با تعجب به کارم نگاه می‌کرد اما من نگاهم فقط سمت ملیکا بود، شالم رو روی زمین مقابل پای مهدی پهن کردم و بهش اشاره زدم که ملیکا رو بزاره روش، تشکری زیر لب کرد و ملیکا رو روی زمین گذاشت!
من سمت چپش و اون سمت راستش نشست، هر کی تو یک فکری بود و صدایی از کسی در نمی‌اومد!
- کسی اینجاست؟ کمک؟
با صدای فریادی از جا پریدم که متین و سهراب سریع از سرجاشون بلند شدن و به اطراف نگاه کردن.
دلا: شما هم شنیدین؟ صدای کی بود؟
من هم با تعجب حرفش رو با تکان دادن سر تایید کردم و اطراف رو نگاه کردم اما چیزی جز تاریکی معلوم نشد!
- توروخدا هر کی هست کمکم کنه، صدام رو می‌شنوید؟
دوباره صداش اومد اما این‌بار یکم واضح‌تر، معلوم بود نزدیک‌مون شده!
این‌بار صدای سهراب اومد:
- بچه‌ها آروم سرجاتون وایستید، رویا چراغ گوشیت رو خاموش کن!
کاری که گفت رو سریع انجام دادم که همون نور کمی که اطرافمون بود ناپدید شد و حالا تاریکی جاش رو گرفت، از تاریکی می‌ترسیدم اون هم بد!
با گرفتن دستم خواستم جیغ بزنم که صدای دلا اومد:
- منم رویا نترس!
ازش ممنون بودم که اومده کنارم، می‌دونست از تاریکی می‌ترسم و همیشه و همه جا وقتی تاریکی بود کنارم بود؛ مثل الان، خواستم تشکر کنم اما کاری که کرده بود یادم اومد و سعی کردم خودم رو کمی ازش فاصله بدم با این‌که مثل سگ می‌ترسیدم اما اون من رو محکم نگهداشته بود.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
صدا متعلق به یک مرد بود، البته مرد که نمیشه گفت از صداش معلوم بود از اون پسر بچه‌های دبیرستانیه!
صدای دلا دوباره کنار گوشم بلند شد!
- من کم‌کم دارم می‌ترسم رویا، بیا همین که صبح شد از این‌جا فرار کنیم.
اخمی کردم، ترسو مثلاً اومده کنارم باشه تا من نترسم؛ ولی خودش از من بدتر ترسیده.
پوف کلافه‌ای کشیدم و صورتم رو سمتش برگردوندم، تو این تاریکی چشم‌هاش برق خاصی می‌زد که همین برق چشم‌هاش کمی از استرس و ترسم رو کم کرد و باعث شد با اطمینان بگم:
- نگران نباش، همه چی درست میشه صبح اول وقت هر دومون نه، همه‌مون از این‌جا میریم.
صدای خش‌خشی باعث شد تا به خودم بلرزم و با سرعت سرم رو دوباره دورم بچرخونم، اما چیزی جز صدای قدم‌های کسی به گوشم نخورد.
اطراف چون درخت داشت سایه‌ش باعث شده بود تا دورمون تاریک بشه اگه کمی اون‌ور‌تر بودیم حتماً نور کم ماه باعث یکم روشنایی می‌شد و به درستی می‌تونستیم اون شخصی که حالا نزدیک‌مون شده بود رو تشخیص بدیم.
با خوردن شخصی به دستم نفسم رفت و هینی کشیدم که صدای پسره بلند شد:
- توروخدا بهم رحم کن، من مامانم منتظرته کاریم نداشته باش، تورو جان عزیزترین کست کاری به کارم نداشته باش بزار برم.
تند‌تند پشت‌سر هم حرف می‌زد و من اصلاً منظورش رو متوجه نمی‌شدم.
گوشیم که دستم بود رو سریع چراغش رو روشن کردم و گرفتم رو همون پسر غریبه که رو زمین افتاده بود و دست‌هاش رو به صورت ضربدری رو به روش قرار داده بود تا فردی که فکر می‌کرد قاتله اون رو نزنه!
اخمی کردم و خودم رو از دست‌های دلا که من رو محکم گرفته بود کشیدم بیرون و آروم روی زمین خم شدم و روی زمین مقابل پسره نشستم و لب‌ زدم:
- هیش، آروم باش من کاریت ندارم.
- نه‌نه، دروغ میگی! اون هم گفت کاریم نداره و می‌خواست من رو بکشه.
نگاه کلافه‌م رو به جمع حاظر دورم انداختم و دوباره به پسره نگاه کردم.
- به خدا من کاریت ندارم، ما هم همه‌مون این‌جا گیر افتادیم.
با این حرفم کمی مکث کرد و بعد آروم دستش رو آورد پایین و بعد اول به من و بعد به بقیه نگاه کرد، آخرین شخصی که نگاه کرد ملیکا بود، از قیا‌فه‌ش معلوم بود که سن زیادی نداره و بین ۱۶ تا ۱۸ ساله!
نگاهم به دست‌هاش افتاد، خراش‌های ریز و درشتی روش داشت و می‌لرزید.
- دست‌هات چی‌شده؟ چه بلایی سرت اومده که این‌طوری ترسیدی؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
حرفی نزد و نگاهش میخ ملیکا بود، من هم نگاهم رو دوختم به ملیکا چشم‌هاش بسته بود، معلوم بود که خوابیده، اون همه خون از دست داده بود بدنش ضعیف شده بود!
آروم همین‌طور که نگاهم به ملیکا بود لب زدم:
- با این‌که امروز شناختمش، دختر خوبیه اما شانس بدش تو تله یکی از شکارچی‌های این‌جا افتاد و اون میله‌های لعنتی باعث زخمی شدنش، شد!
و بعد با یاد‌آوری چند ساعت پیش آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
- متاسفم.
صداش آروم بود، معلوم بود داره سعی میکنه تا لرزش صداش رو مخفی کنه، اما از کی؟ از ماهایی که چند ساعته داریم همین‌کار رو در مقابل هم‌دیگه انجام میدیم.
- چند سالته؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
این سوال رو متین ازش پرسیده بود و همین باعث شد تا نگاهم رو از ملیکا بگیرم و به صورت پریشونش بدوزم، معلوم بود همه خسته شدن و از صورت‌هاشون می‌شد فهمید که خوابشون میاد!
غریبه: ۱۷ سالمه، با رفیق‌هام اومده بودیم این‌جا چون یک تحقیق باید انجام می‌دادیم و در مورد همین اطراف بود.
نمی‌دونم چی‌شد اما با یک ضربه‌ای وقتی یکم بالاتر از این‌جا بودم بی‌هوش شدم، درست یادمه کنار یه چاله مستطيل شکل بود افتادم، اما داخلش رو ندیدم! وقتی هم که به هوش اومدم، داخل یه کلبه خوفناک مثل این فیلم ترسناک‌ها زندانی شدم.
سهراب مانع ادامه‌ی حرفش شد و گفت:
- چه‌طوری تا این‌جا اومدی درحالی‌که زندانی بودی؟ پس رفیق‌هات کو؟
- رفیق‌هام رو هر چی گشتم پیدا نکردم الی یک نفرشون که اون هم... اون هم سرش رو ب... بریده بودند و همون‌جا ولش کرده بودند.
با این حرفش من و حنا و دلا هینی کشیدیم و سهراب و مهدی با تن صدایی که سعی می‌کردن کنترلش کنن تا از اون بالاتر نره گفتن:
- چی؟ خدای من.
- خودم هم باور نکردم، فکر کردم یه خوابه تا این‌که یکی‌شون رو دیدم! به صورتش پارچه بسته بود و چیزی ازش معلوم نمی‌شد من که پشت اون کلبه بودم رو ندید و به سمت در کلبه حرکت کرد، من هم سعی کردم فرار کنم، که فرار کردم.
اما اون‌ها که فهمیده بودن فرار کردم دنبالم می‌گشن الان من از دیروز بعدازظهر در حال فرار تا این‌که بالاخره این‌جا شما رو پیدا کردم، نمی‌دونم شما هم با اونایید یا نه؟ اگه نیستید سعی کنید فرار کنید تا به دست اونا نیفتید آدمای بی‌رحمین.
آروم لب زدم:
- چرا به پلیس زنگ نزدی؟
چشم‌های به رنگ عسلی رو بست و بعد از کمی مکث باز کرد و گفت:
- چون گوشیم رو هر چی گشتم نتونستم پیدا کنم!
فکر کنم شکسته بودنش، چون یادمه تو جیب شلوارم بود ولی خب وقتی بیدار شدم نبود.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
رو به بچه‌ها گفتم:
- بهتره بخوابیم، چون فردا با این اوضاع... .
اشاره‌ای بهشون کردم و حرفم رو ادامه دادم:
- نمیشه ادامه داد!
صدای همون پسره بلند شد:
- مثل این‌که حالیتون نیست؛ من دارم میگم چندتا روانی اینجان!
کلافه برگشتم سمتش و انگشت اشاره‌ام رو آوردم بالا و مقابلش گرفتم و گفتم:
- ببین پسر، من نمی‌دونم اون روانی‌هایی که میگی کی هستن؟ اما هر کی هستن به این راحتی نمی‌تونن به ما آسیبی بزنند. تو ام اگه ناراحتی چند متر برو اون‌ورتر که اگه اومدن تورو نبینن.
پسره ناباور به منِ بیخیال زل زده بود و می‌خواست حرفی بزنه اما انگار از گفتنش پشیمون شد و همون‌جا بیحرف نشست و به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شد.
مهدی کنار ملیکا روی زمین دراز کشید و سهراب و دلا هم با فاصله‌ی نیم متری مثل این فیلم‌های عاشقانه روبه‌روی هم روی زمین خوابیدند، متین با فاصله دو متری از سمت چپم خوابید و تنها کسی که بیدار بود من و اون پسره بودیم.
***
یک ساعتی از خواب بچه‌ها گذشته بود و اون پسره پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود، هر یک دقیقه به سمت جلو متمایل می‌شد اما دوباره خودش رو می‌کشید بالا و بعد اطرافش رو نگاه می‌کرد، مثلاً می‌خواست بگه آره آقا من بیدارم نخوابیدم!
پوزخندی زدم و با تاسف سری تکان دادم و به سمتش حرکت کردم، چند قدم بیشتر از هم فاصله نداشتیم.
وقتی رسیدم بهش آروم زدم رو شونه‌ش و کنارش روی زمین نشستم که تکان خفیفی خورد و حالت تدافعی گرفت، تک‌خنده‌ی آرومی کردم بابت این رفتارش کردم و آروم لب زدم:
- چرا نمی‌خوابی؟
و بعد با تک‌سرفه‌ای جلوی خنده‌م رو گرفتم.
- خوابم نمیاد!
دوباره خنده‌م گرفت اما این‌بار جلوی خودم رو و با همون لحن قبلی گفتم:
- دروغ نگو! یک ساعته داری هر چند دقیقه چرت میزنی فکر کردی کورم و نمی‌بینم؟
- خب حالا، بخوام هم نمی‌تونم بخوابم، هر وقت بخوابم جنازه‌ی رفیقم به همراه اون قاتل‌ها میاد پشت پلک‌هام و باعث میشه از ترسش نخوابم.
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش، همه چی درست میشه!
پشتم رو به سنگی که کنارش بود کردم و بهش تکیه دادم و بعد بهش اشاره زدم تا سرش رو بزاره روی پاهام.
اخمی کرد و تخس جواب داد:
- نه، رو زمین هم می‌تونم بخوابم!
لبخندی زدم و گفتم:
- همین الانشم رو زمینی، سرت رو بزار بخواب؛ می‌دونم چند شبه نخوابیدی‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
با همون اخم جوابم رو داد:
- چند سالته؟
تعجب کردم اما جوابش رو دادم:
- ۲۲ ساله‌م دانشجو‌‌ام، رشته معماری می‌خونم!
- منم قرار بود بعد این تحقیقم، برم برای تست تو مدرسه تیزهوشان، ولی خب مثل این‌که شانس باهام یاری نکرد‌
و بعد از یک نفس عمیق اون رو آه مانند داد بیرون، دلم براش سوخت‌ ولی خب فعلاً یک راه حلی برای رفتن از این‌جا پیدا می‌کردم.
نگاهم رو اطراف چرخوندم همه خواب بودند الا این پسره؛ راستی اسمش چیه؟
- اسمت چیه؟
با این سوال یهویم مکثی کرد و در جوابم گفت:
- آرمان.
لبخندی زدم.
- قشنگه، بهت میاد!
با صدای آرومی تشکری کرد و بعد بلند‌تر ادامه داد:
- راستی... چرا شال نداری؟ تو جاده بهت گیر ندادن؟
- چرا شال داشتم، حتی اگه شال هم داشته باشم با خودم کلا کپه میبرم، شالم رو انداختم زیر پای ملیکا شاید کمکی نکنه ولی خب از خاکی شدنش بهتره.
- ملیکا؟ همون که از وقتی که اومدم خوابیده و شکمش... .
حرفش و ادامه نداد و انگار کنجکاوی رو از سر گرفته بود.
با لحن غمگینی در جوابش گفتم:
- ما اومده بودیم کوه‌نوردی و نمی‌دونم کی این‌جارو انتخاب کرده بود ولی خب جای خوبی نیست، بالاتر از این‌جا کنار یه چاله البته ما که راه نمی‌رفتیم و اون انگار حواسش نبوده که افتاده اون تو، توش چند تا میله مثل میخ روی زمین کوبیده شده بود و وقتی ملیکا افتاد توش خداروشکر فقط شکمش آسیب دیده، البته الان هم اگه اون رو زودتر نرسونیم بیمارستان زخمش عفونت میکنه، چون دیگه نه وسایل پزشکی داریم نه چیز دیگع‌ای که بتونیم باهاش برای چند ساعت هم که شده جلوی خون‌ریزیش رو بگیریم.
با چشم‌های خمار بهم زل زده بود که بعد از شنیدن این حرف‌هام گفت:
- چاله؟ فکر کنم من هم اون‌جا افتادم.
- آره، نمی‌دونم چیز مشکوکی اون اطراف ندیدم که بخوام فکر کنم کسی اون‌جا باشه.
حرفی نزد و این‌بار خمیازه‌ای کشید و دست راستش رو مقابل دهنش گرفت و چشم‌هاش رو بست.
خمیازه‌ش که تموم شد چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- انگار جدی‌جدی باید بخوابم، اجازه هست؟
و بعد به پاهام که دراز کرده بودم اشاره کرد، تک‌خنده‌ی آرومی کردم و لب‌ زدم:
- راحت باش، من که همون اول گفتم!
لبخندی روی‌ لب‌های درشتش نشست و سرش رو روی رون پام گذاشت.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
به ثانیه نکشید کم پلک‌هاش رو هم قرار گرفت و به خواب رفت.
گوشیم که تو دست راستم بود جلوی چشم‌هام گرفتم و صفحه‌ش رو روشن کردم، نگاهم به ساعت افتاد، 23:08 پوف هنوز که سر شبه من این موقع تازه می‌نشستم تو خونه فیلم می‌دیدم با يادآوري اسم خونه بی‌هوا یاد مامان افتادم، من بهش گفتم اگه شب نیام فردا میرم خونه ولی شانس گندم بیچاره الان خونه تنهاست.
تلخند زدم و آروم زمزمه کردم:
- خدایا خودت مراقبش باش.
دوباره نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دادم، ۵۷٪ شارژ داشت، امیدوارم تا فردا خاموش نشه.
کم‌کم انگار خواب آرمان هم به من سرایت کرد که پلک‌هام روی هم افتادن و به خواب رفتم، اما چه خوابی؟ کاش بیدار می‌موندم و نمی‌خوابیدم.
***
- دلا؟ کجایی
دورم تاریک بود و به درستی نمی‌تونستم جایی رو ببینم اما گه‌گاهی از نور کم ماه می‌تونستم اطرافم رو ببینم، درخت‌های بلند و خوفناک اطرافم رو احاطه کرده بود و سایه‌ش باعث تاریک شدن بیشتر محیط اطرافم شده بود، با این اوضاع معلوم بود که تو جنگلم، اما من که خوابیده بودم تو جنگل نبودم که... با صدای جیغ دوباره‌ی دلا از جا پریدم و سعی کردم منبع صدا رو پیدا کنم اما هر چی اطراف رو نگاه می‌کردم تا بتونم شخصی رو اون‌جاها ببینم نمی‌شد که نمی‌شد.
آب دهنم که بر اثر استرس و ترس خشک شده بود رو قورت دادم، دوباره نگاهم رو به اطراف دوختم که صدای کنار گوشم من رو از جا پروند، صدایی مثل آواز خوندن، اما این‌جا که کسی که کنارم نبود، هر چی دور خودم چرخ زدم تا بتونم کسی رو پیدا کنم اما پیدا نشد.
این‌بار موهام از پشت کشیده شد و باعث شد تا به پشت روی زمین پرت بشم و کمرم و سرم به درختی که پشت سرم بود برخورد کنه، کمرم و سرم هر دو باهم تیری کشیدن که سرم از این همه درد گیج رفت، جلوی دیدم تار شد.
دست چپم رو آوردم بالا و چشم‌هام رو با آستینم تمیز کردم که اون تاری از بین رفت و حالا بازهم چیزی جز تاریکی دورمون معلوم نمی‌شد.
خدای من این‌جا دیگه چه جهنم‌دره‌ایِ؟
کمرم بد تیر می‌کشید و همه‌ی این دردها باعث کند شدن نفس کشیدنم شده بود و نمیتونم به درستی نفس بکشم، دستم رو تکیه‌گاه بدنم کردم و خواستم ازجام بلند شدم که شیئی به دست‌هام برخورد کرد و باعث شد تا تعادلم رو از دست بدم و دوباره بیفتم رو زمین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
نفس‌هام دیگه در نمیومد، دستی سرد و زمخت روی بازوی سمت راستم نشست که با ترس سرم رو برگردوندنم سمت کسی که دستش رو گذاشته بود رو بازوم نگاه کردم، اما با دیدن صورت نصفه سوخته‌ی دلا از ته دل جیغ زدم
***
نفی‌نفس می‌زدم این دیگه چه خواب کوفتی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم کمی از اضطرابم رو کم کنم، سرم رو بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم، هوا دیگه کم‌کم گرگ و میش شده بود و الان بود که خورشید تو آسمون نمایان شه!
با حس سنگینی روی پام سرم رو به‌ سمت پام هدایت کردم و نگاهم رو به آرمانی که حالا به جز سرش دستش هم اومده بود روی زانوم، کم‌کم فکر کنم کلاً خودش مثل این بچه‌ها بیاد کامل رو پام بخوابه، از این فکرم ناخودآگاه لبخندی روی لب‌های باریکم جاخوش کرد.
- به چی می‌خندی؟
به سمت صدا برگشتم که با حنایی که تازه انگار بیدار شده بود مواجه شدم.
لبخندم رو حفظ کردم و زمزمه زدم:
- چیز خاصی نیست، فقط داشتم به آرمان نگاه می‌کردم.
و بعد اشاره‌ای به روی پام کردم، اون هم از دیدنش اون‌جا نمی‌دونم چرا اما تعجب کرد و پرسید:
- اسمش آرمانه؟ چرا روی پای تو خوابیده؟
دستی به موهای مشکی رنگم که تره‌ای ازش جلوی دیدم رو گرفته بود کشیدم و حین هدایت کردنش به پشت گوش سمت راستم حرفم رو گفتم:
- خوابش میومد دلم سوخت از این‌که روی زمین بخوابه و گفتم لااقل سرش رو بزاره روی پاهام؛ بچه‌ست نمی‌دونم چه‌طوری دوروزه با اون داستانی که تعریف کرد دووم آورده.
حنا ابرو‌های مداد کشیده‌ش رو داد بالا و گفت:
- اوهوم، خودت نخوابیدی؟
با یادآوری دوباره خوابم آهن از نهادم بلند شد و در جوابش فقط گفتم:
- چرا خوابیدم.
و بعد آروم‌تر زمزمه کردم:« که ای کاش نمی‌خوابیدم»
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین