- Jan
- 2,703
- 6,449
- مدالها
- 3
کی به نوهی اول یا بهتر بگم نتیجهی اول طایفه اهمیت میداد؟ او که بدون مشکلی به دنیا آمده بود و دختر بود؟ البته دختر پسری زیاد مهم نبود ها! ولی گاهی آریا گفتن های آقاجون و مامانجون بدجور دلم را میسوزاند. اولهای به دنیا آمدن حیدر میخواستند او را با اسم کاملش صدا کنند.« محمد حیدر»! با چشم خواندنش سادس. اما اگر بخواهی بگویی کلی طول میکشد. زنعمو مرجانم وارد شد.
زنعمو: سلام!
من و حیدر: سلام!
پدرم هم طبق معمول با زنعمو لج کرده بود. نمیشد فاز این دو نفر را فهمید. در خانه برق نداشتیم و با نور فانوس نفتی همدیگر را میدیدیم. آن هوای خنک هم به دلیل بادهایی بود که وارد میشد. عجیب دلم میسوخت. حتی نمیدانستم برای چی؟ فقط میدانستم اوضاع و احوالم جالب نیست. این را به خاطر سایههایی که میدیدم نبود. به دلیل توجه خانواده بود. شاید حسادت باشد اما... آه! باز هم باید بیخیال شوم. دنیا که به ساز ما نمیرقصد. نکته جالبش اینجاست که ما هم به ساز دنیا نمیرقصیم. بلکه به ساز کسانی میرقصیم که بزرگتر هستند. آری ما به ساز بزرگتر ها میرقصیم و بزرگترها به ساز پول. آنقدر این پول روی آنها نفوذ داشته که شبها به جای صحبت در مورد مشکلات زندگی، درباره پول صحبت میکنند. شنیدم کشوری هست که فقیر در آن وجود ندارد. خدمات درمانی و آموزشی برای آنها رایگان است. با لبخند با یکدیگر صحبت میکنند. جرم و جنایت در آن کشور یک درصد است. متوجهی چه میگویم؟ یک درصد! خیلی زیاد است ها! اینکه کشور! درصد جرم و جنایتهایش یک درصد باشد. ما که نمیتوانیم آنجا را ببینیم. آنجا برای از ما بهترون است. من را ببین. نشستهام گوشهای به درصد جرم و جنایت فکر میکنم. یکی نیست به من بگوید: تو جرم و جنایت را از زندگی خودت حذف کن! بعد با هم به آن مسائل رسیدگی میکنیم.
مرجان: آریانا!
من: جانم؟
مرجان: کجایی؟ یک ساعته دارم صدات میکنم.
مامانجون: در هپروت سیر میکنه.
همه با این حرف مامانجون خندیدند. نمیدانم کجایش خندهدار بود. شاید برای این بود که نمیخواستند ناراحتش کنند. ناراحت نشدنش برای همه میارزید به صد ناراحت شدن دیگران. حتی اگر این دیگران خودشان باشند. من که دیگر عددی نیستم. حتی پدرم هم با این موضوع موافق است. دلش نمیخواهد خم به ابروی مادرش بیاید. اما... این اما دل من را کباب میکند. دلِ کباب شدهی من هم که مهم نیست! شوق کور شدهی دیروز و امروز و فردایم مهم نیست! فقط خانوادهی بزرگ مهماند و بس. شاید از نظر دیگران مشکلات من کوچک بیایند. شاید بگویند: تو صبر کن درست میشود! اما خودشان که جای من باشند، دو روز نشده جا میزنند و میگویند: بیا این تو و زندگیات! ارزانی خودت. بعد من با حساب امسال، دو سال است که دارم این وضع را تحمل میکنم. سخت است گفتنش اما من هم دیگر کاسهی صبرم دارد لبریز میشود. فقط امیدوارم با آمدن مامان شهنازم همه چیز درست شود*.
*: این جمله رو به یاد داشته باشید برای پارتهای بعدی به دردتون میخوره.
***
« سی روز بعد »
- آریانا!
- بله؟
- بدو دیرمون شد.
- اومدم! زنعمو؟!
- ها؟
- ناخونام رو برداشتی؟
- آره بیا دیگه!
- اومدم!
از اتاق خارج شدم و به سمت 405 نقرهای مامانجون دویدم. سوارش که شدم سریع حرکت کردیم به سمت آرایشگاه.
به آرایشگاه که رسیدیم مامانجون را به اتاقکی کوچک بردند و اجازهی ورود به ما را ندادند. انگار که عروس است! من روی صندلی نشسته بودم و ولولهی آرایشگران را نگاه میکردم. یکی از کنار زنعمو به کنار مامانجون میدوید و آن یکی برعکس. سه ساعت بعد نوبت به من رسید. به روی صندلی نشستم و منتظر شدم. آرایشگر تند و فرز موهایم را به هم میپیچید و گیره و تورهای قهوهای رنگ به موهایم وصل میکرد. تمام که شد من را به پشت پرده فرستادند تا لباس عروس سفید رنگی که سیمِ دامنش خراب شده بود را بپوشم. لباس خودم بود ها! اما چون بار دوم بود که استفاده میکردم کمی زوارش دَر رفته بود.
زنعمو: سلام!
من و حیدر: سلام!
پدرم هم طبق معمول با زنعمو لج کرده بود. نمیشد فاز این دو نفر را فهمید. در خانه برق نداشتیم و با نور فانوس نفتی همدیگر را میدیدیم. آن هوای خنک هم به دلیل بادهایی بود که وارد میشد. عجیب دلم میسوخت. حتی نمیدانستم برای چی؟ فقط میدانستم اوضاع و احوالم جالب نیست. این را به خاطر سایههایی که میدیدم نبود. به دلیل توجه خانواده بود. شاید حسادت باشد اما... آه! باز هم باید بیخیال شوم. دنیا که به ساز ما نمیرقصد. نکته جالبش اینجاست که ما هم به ساز دنیا نمیرقصیم. بلکه به ساز کسانی میرقصیم که بزرگتر هستند. آری ما به ساز بزرگتر ها میرقصیم و بزرگترها به ساز پول. آنقدر این پول روی آنها نفوذ داشته که شبها به جای صحبت در مورد مشکلات زندگی، درباره پول صحبت میکنند. شنیدم کشوری هست که فقیر در آن وجود ندارد. خدمات درمانی و آموزشی برای آنها رایگان است. با لبخند با یکدیگر صحبت میکنند. جرم و جنایت در آن کشور یک درصد است. متوجهی چه میگویم؟ یک درصد! خیلی زیاد است ها! اینکه کشور! درصد جرم و جنایتهایش یک درصد باشد. ما که نمیتوانیم آنجا را ببینیم. آنجا برای از ما بهترون است. من را ببین. نشستهام گوشهای به درصد جرم و جنایت فکر میکنم. یکی نیست به من بگوید: تو جرم و جنایت را از زندگی خودت حذف کن! بعد با هم به آن مسائل رسیدگی میکنیم.
مرجان: آریانا!
من: جانم؟
مرجان: کجایی؟ یک ساعته دارم صدات میکنم.
مامانجون: در هپروت سیر میکنه.
همه با این حرف مامانجون خندیدند. نمیدانم کجایش خندهدار بود. شاید برای این بود که نمیخواستند ناراحتش کنند. ناراحت نشدنش برای همه میارزید به صد ناراحت شدن دیگران. حتی اگر این دیگران خودشان باشند. من که دیگر عددی نیستم. حتی پدرم هم با این موضوع موافق است. دلش نمیخواهد خم به ابروی مادرش بیاید. اما... این اما دل من را کباب میکند. دلِ کباب شدهی من هم که مهم نیست! شوق کور شدهی دیروز و امروز و فردایم مهم نیست! فقط خانوادهی بزرگ مهماند و بس. شاید از نظر دیگران مشکلات من کوچک بیایند. شاید بگویند: تو صبر کن درست میشود! اما خودشان که جای من باشند، دو روز نشده جا میزنند و میگویند: بیا این تو و زندگیات! ارزانی خودت. بعد من با حساب امسال، دو سال است که دارم این وضع را تحمل میکنم. سخت است گفتنش اما من هم دیگر کاسهی صبرم دارد لبریز میشود. فقط امیدوارم با آمدن مامان شهنازم همه چیز درست شود*.
*: این جمله رو به یاد داشته باشید برای پارتهای بعدی به دردتون میخوره.
***
« سی روز بعد »
- آریانا!
- بله؟
- بدو دیرمون شد.
- اومدم! زنعمو؟!
- ها؟
- ناخونام رو برداشتی؟
- آره بیا دیگه!
- اومدم!
از اتاق خارج شدم و به سمت 405 نقرهای مامانجون دویدم. سوارش که شدم سریع حرکت کردیم به سمت آرایشگاه.
به آرایشگاه که رسیدیم مامانجون را به اتاقکی کوچک بردند و اجازهی ورود به ما را ندادند. انگار که عروس است! من روی صندلی نشسته بودم و ولولهی آرایشگران را نگاه میکردم. یکی از کنار زنعمو به کنار مامانجون میدوید و آن یکی برعکس. سه ساعت بعد نوبت به من رسید. به روی صندلی نشستم و منتظر شدم. آرایشگر تند و فرز موهایم را به هم میپیچید و گیره و تورهای قهوهای رنگ به موهایم وصل میکرد. تمام که شد من را به پشت پرده فرستادند تا لباس عروس سفید رنگی که سیمِ دامنش خراب شده بود را بپوشم. لباس خودم بود ها! اما چون بار دوم بود که استفاده میکردم کمی زوارش دَر رفته بود.
آخرین ویرایش: