جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ashege mah با نام [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 588 بازدید, 17 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ashege mah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت هشتم

واقعاً خوش‌حال شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم. نمی‌دونم چه‌طوری...
پرید وسطِ حرفم و گفت:
- پیاده شو با هم بریم. کجا گازش رو گرفتی داری میری؟! ولی از اون‌جایی که من همچین آدمِ بخشنده‌ای نیستم و پول هم علفِ خرس نیست، شرط دارم. اگه قبول کنی؛ پول رو بهت میدم.
《 این پسر دیوونه است!》گفتم:
- چه شرطی؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باید واسه‌یِ من کار کنی. باید آدمِ من باشی.
با تعجب گفتم:
- کار! چه‌ کاری؟
پوزخندی زد و گفت:
- هر کاری. هر چی من بگم.
من: این هر کاری شامل چه کارهایی میشه؟ من باید بدونم تا قبول کنم.
یه لحظه برگشت و خشن نگاه‌ام کرد و گفت:
- این‌ها رو میگم تا برات سوءتفاهم نشه؛ بهتره دلت رو صابون نزنی. من این کار رو می‌کنم چون از دخالت‌هایِ مامانم خسته شدم و فهمیدم از تو خوشش نمیاد، برایِ همین تو بهترین گزینه‌ای. از طرفِ دیگه من دنبالِ کسی هستم که کار‌هام رو انجام بده و آدمِ من باشه. عاشقِ چشم و اَبرویِ خانم هم نشدم. از تو خوشگل‌تر‌هاش واسم ریخته.فکر‌هات رو بُکُن و بهم خبر بده.
بعد هم یه کارت سمتم گرفت و گفت:
- این هم شماره‌یِ منه.
نیازی به فکر کردن نبود؛ من مجبور بودم قبول کنم. حالِ مامان خوب نبود. کارت رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه فکر‌هام رو کردم. مجبورم قبول کنم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلیِ خوب. قرارداد رو تنظیم می‌کنم و بهت خبر میدم.
من: ببخشید امّا چه‌طوری؟ شما که نه آدرسم رو دارید، نه شماره‌ام رو. اگه بی‌ادبی نباشه می‌خواستم که زودتر این کار رو بکنید؛ چون مامانم باید زود عمل بشه.
خیلی جدّی گفت:
- بی‌ادبی بود.
از رُک بودنش یه لحظه سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین. احساس کردم که خندید.《 مرض. رو آب بخندی. 》
ادامه داد:
- باشه. پس تو برو سفته بیار؛ من هم قرارداد رو تنظیم می‌کنم.
اطلاعاتی که برای قرارداد لازم داشت رو برای‌اش نوشتم و بعد من رو جلویِ یه بانک پیاده کرد. آدرس خونه‌اش رو هم بهم داد. کارم توی بانک کمی طول کشید ولی به محضِ تموم شدنِ کارم، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه‌اش‌. وقتی پیاده شدم دوتا در جلویِ روم بود، به رنگِ سبزِ خیلی تیره. یکی‌اش بزرگ بود و اون یکی کوچک. زنگِ درِ کوچک رو زدم که در باز شد. رفتم تویِ حیاط. یه خونه‌یِ کوچک نزدیکِ درِ ورودی بود. بعدش تا یه مسیری سنگ‌ریزه بود و چندتا درخت این طرف و اون طرف بود‌. یه دونه آلاچیق و یه استخر هم تویِ حیاط بود. بعدش مسیر سنگ‌فرش می‌شد تا پله‌ها. یه خونه‌یِ دو طبقه‌یِ مدرن با نمایِ سفید رنگ. ناخودآگاه گفتم:
- چه خوشگله!
در رو باز کردم و رفتم داخل. چیزی که توجه‌ام رو خیلی جلب کرد؛ تمیزی بیش از اندازه‌یِ خونه بود. انتظار نداشتم ان‌قدر تمیز باشه. دکوراسیون خونه رنگ‌های خنثی بود. سفید، سیاه و طوسی. همه‌چیز مدرن و امروزی بود. برخلافِ خونه‌یِ پدریش، اصلاً تجملی نبود؛ ولی واقعاً زیبا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت نهم

همین‌طور سرِ پا وایساده بودم و به خونه نگاه می‌کردم که دیدمش داره از پله‌ها پایین میاد. لباسِ راحتی تنش بود. میشه گفت قیافه‌یِ جذابی داشت. یه قیافه‌یِ شرقی و خیلی جذاب. پوستش کمی تیره بود و چشم‌هاش قهوه‌ایِ خیلی تیره. موهاش سیاه رنگ بود. قدبلند و خوش‌هیکل هم بود. گفتم دیگه، جذاب بود. تیز نگاه‌ام کرد و گفت:
- پسندیدی؟
سریع خودم رو جمع و جور کردم و با خجالت سرم رو انداختم پایین. رفت رویِ مبل نشست و به من هم اشاره کرد که برم بشینم. رفتم و نشستم و گفتم:
- سلام. سفته‌ها رو آوردم.
سرش رو تکون داد.《 این یعنی مثلاً سلام؟!》گفت:
- سی‌صد تومن می‌خواستی دیگه؟
من: بله. 《 واسه‌یِ شما سی‌صد تومنه. واسه‌یِ ما سی‌صد میلیونه!》
عرفان: این هم قرارداد. بخون و امضاش کن.
قرارداد رو خوندم و امضاش کردم. به نظر که مشکلی نداشت. اون هم امضاش کرد و گفت:
- از این لحظه به بعد تو آدمِ منی. مراقبِ رفتارت، حرکاتت، حرف‌هات باش. فکرِ دور زدن و تور کردنِ من هم به سرت نزنه که بد می‌بینی. پول رو هم میگم به حسابت واریز کنند. شماره حسابت رو بده.
شماره حسابم رو نوشتم و دادم بهش، بعد هم گفتم:
- سفته‌ها بمونن این‌جا هروقت پول واریز شد میام امضا می‌کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- نه خوشم اومد، اون‌قدر‌ها هم هالو نیستی.فکر کردی زرنگی؟ پول رو بگیری و دِ برو که رفتیم. همین الان واریز می‌کنم تو هم امضاش می‌کنی.
《 بی‌شعور رو ببین ها!》 گفتم:
- اول این‌که، درست صحبت کنید آقا. دوم این‌که، من حَرفم حَرفه. اگه گفتم این کار رو می‌کنم؛ یعنی این کار رو می‌کنم. و آخر این‌که، اگه این کار رو بتونید بُکُنید که چه بهتر! کارِ من هم زودتر راه می‌اُفته.
دندون قُرچه‌ای کرد و گفت:
- واسه‌یِ من پُررو بازی درنیار. اگه قرار باشه واسه‌یِ من کار کنی، اول باید زبونت رو کوتاه کنی. من هر‌جور بخوام صحبت می‌کنم. نمی‌تونی تحمّل کنی،هِری.
بعد هم منتظر نگاه‌ام کرد. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- به خاطر حرفی که زدم معذرت می‌خوام.
با حالت پیروزمندانه‌ای نگاه‌ام کرد و یه پوزخندِ مسخره زد، بعد موبایلش رو درآورد و به یکی زنگ زد. صدایِ اون‌ورِ خط رو نمی‌شنیدم ولی عرفان گفت:
- سلام مرسی. ببین الان یه شماره کارت می‌فرستم برات سی‌صد تومن بزن بهش.
پشت خطی یه چیزی گفت که عرفان گفت:
- نه الان بهتره. مرسی.
بعد هم قطع کرد. 《 نه بابا این هم دیوونه است، هم بی ادب! انگار داشت با نوکرِ باباش حرف می‌زد. 》
رو به من گفت:
- تا نیم ساعت دیگه توی حسابت هست. تا اون موقع سفته‌ها رو امضا کن. بعدش هم قهوه دَم کن. هرچی نباشه دیگه قرارداد رو امضا کردی.
از حرص داشتم منفجر می‌شدم امّا چیزی نگفتم تا مجبور به معذرت خواهی نشم. فعلاً کارم پیشش گیر بود. سفته‌ها رو امضا کردم و بعدش رفتم آشپزخونه.《 حالا من چه‌طوری قهوه رو پیدا کنم؟ آهان پیدا کردم.》قهوه‌جوش همون‌جا جلویِ دید بود. قهوه رو درست کردم و گذاشتم دم بکشه. رفتم نشستم جایِ قبلی‌ام. چند دقیقه نگذشت که یه تک زنگ به موبایلش زدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت دهم

بعد از قطع‌شدن، به من گفت:
- پول رو ریختن به حسابت. حالا سفته‌ها رو بده به من.
سفته‌ها رو دادم بهش، اون هم با بی‌تفاوتی نگاه‌ام کرد و با لحن لج‌درآری گفت:
- فقط قبلِ رفتن قهوه‌یِ من رو بیار.
عملاً داشت بیرونم می‌کرد. از جام بلند شدم و براش قهوه آوردم. موقعِ رفتن گفتم:
- ببخشید ولی من تا زمانی که مادرم بیمارستان هست نمی‌تونم بیام این‌جا. اگه اشکالی نداره بعد از اون کارم رو شروع کنم.
اصلاً نگاه‌ام نکرد؛ فقط سرش رو تکون داد.
من: پس با اجازه. خداحافظ.
باز هم فقط سرش رو تکون داد.《 بی‌ادبِ ازخودراضی 》از اون خونه اومدم بیرون و سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم. اول حسابم رو چِک کردم، بعد رفتم و پولِ عمل رو واریز کردم. بالاخره قرار شد مامان رو عمل کنند. خاله هم اومد و یه سر به مامان زد. اون که پیشِ بچه‌ها باشه خیالم راحته.

***
امروز استرس و دل‌شوره‌یِ بدی دارم. از دیشب هم هیچی نذاشتن بخورم‌، گرسنه‌ام. با هزار زور و التماس گذاشتن که بچه‌ها قبلِ عمل مامان رو ببینن. مامانم اشک همه‌‌مون رو درآورده بود. دستم رو گرفت و تویِ چشم‌هام زل زد و گفت:
- بچه‌ها رو دستِ تو، تو رو دستِ خدا می‌سپُرم. می‌دونم از پسِ این هم برمیای.
با گریه صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- مامان! جانِ من این‌طوری حرف نزن. سالم میری، سلامت هم برمی‌گردی.
لحظه‌یِ آخر حسی که تویِ چشم‌هاش بود دلم رو خالی کرد. یه حسِ دل‌آشوبه‌یِ بدی بهم داد. بعد از این‌که مامان رو بردن اتاقِ عمل، من هم رفتم اتاقِ عمل. اتاق عمل واقعاً سرد بود. چندتا دکتر و پرستارِ سبز پوش و دَم و دستگاه‌هایِ مختلف تویِ اتاق بود. یه دکتر با من حرف زد. اسم و سِن‌ام رو پرسید و بعدش یه ماسک گذاشت رویِ دهنم و بعدش چیزی نفهمیدم.

***
آروم لایهِ چشم‌هام رو باز کردم امّا نور چشم‌هام رو زد. بستم و دوباره بازشون کردم. این‌بار بهتر شد. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود ولی هوایِ بیرون تاریک بود. به این‌طرف و اون‌‌طرف نگاه کردم تا بالاخره خاله‌ام رو دیدم. رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشسته بود و دست‌هاش رویِ تخت بود و سرش هم رویِ دست‌هاش بود. آروم صداش کردم:
- خاله؟
مثل این‌که خواب بود. آروم با دستم تکونش دادم و گفتم:
- خاله؟
این‌بار سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش پُف کرده و قرمز بود. خستگی و غم از چشم‌هاش می‌بارید. با دیدنِ قیافه‌اش دلم هُری ریخت. قیافه‌اش داد می‌زد یه‌ چیزی شده. با صدایِ آرومی گفتم:
- خاله، مامان کجاست؟ حالش چه‌طوره؟
جوابی نداد. گفتم:
- خوبه نه؟
باز هم چیزی نگفت. گفتم:
- خاله چی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ اتفاقی افتاده؟!
با این حرفم بغضش شکست. کاملاً احساس کردم که رنگم پرید. یهو از جام بلند شدم که باعث شد کمرم، جایِ بخیه‌هام، تیر بکشه. از درد رنگم کبود شد. خاله زود به خودش اومد من رو خوابوند و گفت:
- دراز بکش دردت به جونم. تازه از اتاقِ عمل اومدی.
 
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت یازدهم

گفتم:
- خاله طَفره نرو. بگو چی شده؟ واسه‌ی مامانم اتفاقی افتاده نه؟ کلیه رو قبول نکرده؟ نکنه رفته تو کُما؟!
هر چه‌قدر به آخر حرف‌هام نزدیک‌تر می‌شدم ناخودآگاه صدام بلندتر می‌شد. خاله گفت:
- خیلیِ خوب یه‌کم آروم باش میگم. یه‌کم بعد از این‌که شما رفتین اتاقِ عمل، دیدم که یهو چندتا دکتر و پرستار ریختن تویِ اتاقِ عملی که مادرت رفته بود توش. چند دقیقه بعد اومدن بیرون. جلویِ یکی از اون‌ها رو گرفتم و گفتم:
- تو رو خدا بگید مریض ما چِش شده؟
دکتر: متاسفانه مریض حینِ عمل دچار ایست قلبی شدن و فوت کردن.
بعد هم به اتاقِ عملی که تو اون‌جا بودی اطلاع دادن که عمل رو متوقف کنن. به خاطر همین بدون این‌که کلیه‌ات رو دربیارن دوباره بخیه زدن.
خاله همین‌طور که حرف می‌زد عینِ ابرِ بهار گریه می‌کرد. با صدایِ تحلیل رفته‌ای گفتم:
- مامانم چی شد؟ الان کجاست؟
با گریه گفت:
- تویِ سردخونه. فردا باید کارهای کفن و دفن و این‌ها رو انجام بدیم.
《 بَه! آمد به سرم از آن‌چه می‌ترسیدم! دلت بسوزه فَلک که بد دلم رو سوزوندی!بد!》 با صدایِ بلندی داد زدم:
- خدایا عدالتت رو شکر! من رو می‌بینی و کاری نمی‌کنی؟ آخه این چه زندگی‌ای هست که من دارم؟ این همه بدبختی داشتیم اخه دیگه چرا مادرم رو ازم گرفتی؟
با صدایِ داد و گریه‌یِ من دوتا پرستار اومدن تویِ اتاق و سعی داشتن من رو آروم کنن. آخرش مجبور شدن از آرام‌بخش استفاده کنن. لحظه‌یِ آخر صداشون رو شنیدم که گفتن بی‌چاره!

***
صبح که دکتر برای سرکشی اومد، به خاطر التماس‌هایِ من و شرایطِ خاصِ من، مجبور شد که ترخیصم کنه. قرار شد کارهای پانسمان و این‌ها رو تویِ خونه انجام بدیم و دو هفته یا ده روزِ دیگه برم برایِ کشیدنِ بخیه‌هام.
با کمکِ خاله لباس‌هام رو پوشیدم و رفتیم که کارهایِ ترخیصِ من و بعدش کفن و دفنِ مامان رو انجام بدیم. کارها یه‌کم طولانی شد برایِ همین قرار شد فردا جنازه رو تحویل بدن. ما هم که کاری نداشتیم رفتیم خونه. همسایه‌ها پارچه‌یِ سیاه و اعلامیه نصب کرده بودند. واقعاً دستشون درد نکنه! فامیل‌های نزدیکمون تک و توک اومده بودند. وقتی رفتم تویِ خونه، با دیدنِ قیافه‌یِ محمد و فاطمه دلم آتیش گرفت. مظلوم یه گوشه کِز کرده بودن و نشسته بودن. رفتم سمتشون و اشاره کردم بیان بغلم. سریع اومدن بغلم و شروع کردن به گریه کردن. اون‌ها رو محکم به خودم فشار دادم و گفتم:
- چیزی نیست عزیزهای دلِ من! من این‌جام. آبجی تا ته‌اش پیشتونه. شما من رو دارین، من هم شماها رو.
همین‌طور که حرف می‌زدم آروم‌آروم اشک می‌ریختم. بچه‌ها رو بردم حموم و بعدش با این‌که دلم نمی‌اومد ولی مجبور شدم یه لباسِ تیره تنشون کنم. همیشه دوست داشتم بچه‌ها لباس‌هایِ رنگِ شاد بپوشن مخصوصاً فاطمه. از رنگ‌هایِ تیره بیزار بودم. خودم هم به زحمت رفتم حموم و یه دست لباسِ مشکی پوشیدم. با کمک خاله و عمه‌هام و البتّه همسایه‌ها گردو گذاشتیم لایهِ خرماها و حلوا پختیم. برای ناهار هم قرار بود تویِ مسجد محل ناهار بدیم. دلم می‌خواست مراسمِ مامان آبرومندانه برگزار بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت دوازدهم

شب محمد و فاطمه پیشِ من خوابیده بودن و محکم بغلم کرده بودن. با این‌که بخیه‌هام درد می‌کردن امّا اهمیتی ندادم.صورت‌هاشون رو بوسیدم و من‌ هم خوابیدم. البتّه مثلاً خوابیدم وگرنه تا خود صبح فکر‌ می‌کردم به زندگی‌مون، آینده‌مون، به قرضی که گرفته بودم. نمی‌دونم کِی خوابم بُرد ولی با صدایِ خاله که داشت صدام می‌کرد از خواب بیدار شدم و گفتم:
- بیدارم خاله. شما برو من هم حاضر میشم و الان میام.
آماده شدم و رفتم بیرون. محمد و فاطمه رو هم بیدار کردم و گفتم بیان بیرون. اول یه سلام به همه کردم؛ بعد هم حاضر شدم تا بریم بیمارستان برایِ گرفتن جنازه. دایی‌هام و عمو‌م هم اومده بودن. فامیلِ چندانی نداشتیم؛ اون‌هایی که لازم بودن، اومده بودن. من و دایی و شوهر خاله‌ام برایِ گرفتن جنازه رفتیم و جنازه‌ی مامان رو از همون‌جا بردیم بهشت زهرا. بقیه هم از اون‌طرف خودشون اومده بودن.سرِ خاک و تویِ تمامیِ مراحلِ خاک‌سپاری همه گریه می‌کردن امّا من سِر شده بودم و نمی‌تونستم گریه کنم. بغض داشتم امّا گریه نه. اصلاً باورم نمی‌شد باید از این به بعد به مامانم بگم خدابیامرز! بعدِ مراسم همه رو به مسجدِ محل دعوت کردیم و ناهار رو اون‌جا دادیم‌. دردِ خودم کم بود این نگاه‌هایِ ریحانه و مهین خانم و شوهرش و پسرش رضا هم شده بود قوزِ بالا قوز. تا قبل از فوتِ مامان صحبت از ازدواجِ من و رضا بود البتّه من مخالف بودم؛ چون شرایط درست نبود. امّا قرار بود اگه عملِ مامان خوب پیش بره ما ازدواج کنیم امّا با شرایط فعلی اون قضیه منتفیه.این نگاه‌ها هم حتماً به خاطرِ اونه. رضا چندبار خواست باهام صحبت کنه ولی خودم رو زدم به اون راه. اون نباید همراهِ ما بدبخت بشه. رضا لیاقتِ خوش‌بختی رو داره. این حرف رو به مادرش و ریحانه هم گفتم. تا هفتمِ مامان خونه تقریباً شلوغ بود امّا بعدش کم‌کم خلوت شد و من هم تونستم برم و بخیه‌هام رو بِکِشم. الان وضعیتم بهتره.

***
امروز چهلمِ مامان بود. با اجازه‌یِ مامان لباسِ سیاه‌ام رو درآوردم و به همه هم اجازه‌یِ این کار رو دادم. مالِ بچه‌ها رو همون هفته‌ی‌ِ‌ اول درآوردم. دلم می‌گرفت اون‌طوری می‌دیدمشون. بعدِ چندوقت تازه فهمیدم که چی‌کار کردم! یعنی چی که به اون پسر قول دادم که هرکاری بگه بکنم؟ مگه همچین چیزی ممکنه؟! باید هرجور شده پولش رو پَس بدم و سفته‌هام رو بگیرم. انگار تازه مغزم کار می‌کرد؛ به خاطر همین خونه رو گذاشتم واسه‌یِ فروش امّا پول کم دارم حتّی اگه خونه رو بفروشم. واسه‌ی همین کلیه‌ام رو هم گذاشتم بفروشم. این‌طوری شاید بشه پولِ کاملش رو بدم. بعدِ این‌که پولش رو دادم، دستِ بچه‌ها رو می‌گیرم و می‌ریم شهرستان. اون‌جا هم خونه ارزون‌تره، هم پیشِ فامیل‌هامون راحت‌ترم، هم‌ این‌که شاید بتونم یه کاری دست و پا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت سیزدهم

امروز واسه‌ی کلیه‌ام زنگ زدن و قرار شو صد و پنجاه میلیون بدن به علاوه‌ی مخارج عمل و دوا و درمونم. کلیه‌یِ O منفی به این سادگی‌ها گیر نمیاد که! الان هم داریم می‌ریم برای دادن آزمایشات. آزمایشگاه زیادی شلوغ بود و یه‌کم طول کشید تا نوبتِ ما شد. واقعاً این پولدارها هرچی بخوان به دست میارن ها! قرار شد فردا جوابِ آزمایش‌هامون رو بدن. از آزمایشگاه اومدم بیرون و به زور خودم رو تا خونه رسوندم. ناهار ماکارونی درست کردم و خوردیم. بعدِ ناهار یه‌کم استراحت کردم. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. وای! نمازم قضا شد. بلند شدم و اول نمازم رو خوندم بعدش چایی دم کردم و ماکارونی رو گرم کردم. محمد داشت با فاطمه کارتون نگاه می‌کرد. صداشون کردم تا شام بخوریم. بعدِ شام و شستنِ طرف‌ها نشستم پایِ چرخِ خیاطی و مشغول آماده کردن سفارشات شدم. خیاطی رو از مامان یاد گرفته‌ بودم. ان‌قدر مشغول‌ِ کار بودم که زمان از دستم در رفته‌بود. ساعت رو نگاه کردم. دوِ نصفه‌شب بود‌. از جام بلند شدم و لیوانِ چای‌ام رو بُردم و گذاشتم آشپزخونه. بعد هم جایِ خودم و بچه‌ها رو تویِ پذیرایی انداختم و صداشون کردم تا بیان و سرِ جاشون بخوابن. آخه جلویِ تلویزیون خوابشون بُرده بود. خودم هم چراغ رو خاموش کردم و سرِ جام، وسطِ محمد و فاطمه، خوابیدم.

***
چند روزِ پیش زنگ زدن و گفتن که جوابِ آزمایش‌ها خوبه و می‌تونم اهدا کنم. من هم دیروز بچه‌ها رو دستِ ریحانه سپردم و قرار شد چند روز مراقبشون باشه تا من کارهام رو راست و ریست کنم. کم و بیش در جریانِ کارهام بود. بعد هم اومدم و خودم رو بستری کردم‌. امروز هم روزِ عملم بود. نصفِ پول رو قبلِ عمل گرفته بودم و نصفِ دیگه‌اش می‌موند برایِ بعدِ عمل. من رو بُردن اتاقِ عمل. یه‌لحظه از غربت و تنهایی خودم دلم گفت.
《 خدایا! ببین ما رو به چه روزی انداختی.》
بغضم رو قورت دادم و حواسم رو جمعِ حرف‌هایِ دکتر کردم. داشتن بی‌هوشم می‌کردن که یهو صدایِ داد و بی‌داد از بیرون اومد. انگار یه نفر می‌خواست بیاد تو ولی نمی‌ذاشتن بیاد تو. یه مرد اومد داخل و گفت:
- آقایِ دکتر، یه آقایی این‌جا داد و قال راه انداخته که اجازه ندارین زنِ من رو جراحی کنین.
《 جانم! چی شد؟ زنِ من؟! نکنه منظورش به منه؟! نه بابا حتماً اشتباه شده من گورم کجا بود که کفنم کجا باشه. من که شوهر ندارم.》
دکتر گفت:
- بیارش جلویِ در ببینم چی میگه؟
همه تویِ اتاقِ عمل داشتن با تعجب به دکتر و اون مردِ پشتِ در نگاه می‌کردن. دکتر گفت:
- آقایِ محترم چه خبرتونه؟ این‌جا بیمارستانه. در ضمن این خانم مجرد هستن و ازدواج نکردن. حتماً اشتباهی شده.
مرد یه چیزی به دکتر گفت که واضح نبود.
دکتر از جلویِ در کنار رفت و گفت:
- اصلاً بیاین خودتون ببینین.
با کنار رفتنِ دکتر من صورتِ عرفان رو دیدم. 《این این‌جا چی‌کار می‌کرد؟》
عرفان اومد سمتِ من و گفت:
- بفرمایید آقایِ دکتر این‌ هم زنِ من.
بعد هم آروم به من گفت:
- بی‌سر و صدا بلند شو و دنبالم بیا.
《 جان؟ الان چی شد؟ زنم؟ دوستم نه، خواهرم نه، دوست دخترم نه، نامزدم نه، زنم؟! این پسر رد داده!》 بعد هم میانِ تعجب همه من رو از اتاقِ عمل کشید بیرون. اصلاً هم به کسی توجهی نکرد. در جوابِ کجا می‌بریدش اون‌ها هم یه دادِ بلند زد و گفت:
- لباس‌هاش رو براش بیارید.
 
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت چهاردهم

خانواده‌ی کسی که قرار بود من کلیه‌ام رو بهش بِدم، اعتراض کردن. عرفان دستِ یکی از اون‌ مرد‌ها رو گرفت و بُرد یه طرف دیگه و نمی‌دونم چی بهشون گفت که راضی شدن. من هم با ترس و گیجی یه‌جا پیدا کردم و لباس‌هام رو پوشیدم.
《 اصلاً این از کجا پیداش شد؟! این از کجا فهمید؟ یعنی الان چی میشه؟ 》
من که از در اومدم بیرون، عرفان دستِ من رو گرفت و محکم دنبالِ خودش کشید. از ترس حرفی نمی‌زدم چون قیافه‌اش داد می‌زد که عصبانیه حالا از چی نمی‌دونم.
درِ ماشین رو باز کرد و من رو تقریباً پرت کرد تو ماشین و بعد هم خودش نشست تویِ ماشین. به ثانیه نکشید که منفجر شد:
- تو احمقی چیزی هستی؟ اون‌جا داشتی چه غلطی می‌کردی؟ آخه شُل‌مغز مثلِ آدم می‌اومدی و کارت رو می‌کردی، دیگه واسه‌ی چی می‌خواستی خودت رو ناقص کنی؟ اصلاً به اون‌ بچه‌ها فکر کردی؟ اصلاً فکر کردی فردا می‌خوای ازدواج کنی بچه بِزایی؟ خیلی احمقی!خیلی!
با ترس و لرز گفتم:
- می... خواستم... پولتون ... رو بدم. باید دار و ندارم رو بفروشم تا بتونم سی‌صد میلیون شما رو بِدم.
با حرص گفت:
- سی‌صد نه و چهارصد میلیون.
با تعجب بهش زُل زدم که گفت:
- صد تومن هم همین الان برایِ بستن دهنشون دادم.
آه از نهادم بلند شد. گفتم:
- چرا این‌ کار رو کردین؟ حالا من چه‌طوری باید پولتون رو پس بِدم؟
جدی گفت:
- مثلِ این‌که قرارداد بَستیم ها!
با ناراحتی گفتم:
- امّا شرایطِ من فرق کرده. الان مامانم فوت کرده و من نمی‌تونم خواهر و برادرم رو تنها بذارم؛ پس صلاح اینه که من همه چیز رو بفروشم و پولتون رو بِدم و برم شهرستان.
با حالتِ لج‌‌درآری گفت:
- صلاحِ کار رو تو تعیین نمی‌کنی. در ضمن به نظرم تویِ قرارداد همچین شرایطی ذکر نشده بود. تو هم باید بیای سرِ کارت. تا الان هم به خاطرِ فوتِ مادرت صبر کردم می‌خواستم ببینم چی‌کار می‌کنی که دیدم نه‌خیر زدی جاده‌خاکی. از فردا هم میای سرِ کارت. راسِ ساعت هفتِ صبح اون‌جا باش.
با حالتِ مظلومانه‌ای گفتم:
- امّا خواهرم و برادرم رو چی‌کار کنم؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اون دیگه مشکلِ خودته.
《 اَه روانی!》آروم گفتم:
- امّا من خونه رو فروختم. قرار بود پولِ کلیه‌ام رو هم بذارم روش و پولِ شما رو بِدم و بریم شهرستان که این‌طوری شد.
صورتش از عصبانیت سرخ شد و با داد گفت:
- هی بریم بریم نکن واسه‌ی من. تا پولم رو ندی هیچ‌جا نمی‌ری. من خوب بلدم حقم رو بگیرم.
از ترس قالب تهی کردم. زل‌زل نگاه‌اش می‌کردم که پوزخندی زد و راه افتاد. از ترسم حرفی نمی‌زدم امّا تویِ دلم آشوب بود. یه ربع بعد جلویِ درِ خونه‌مون نگه داشت.
《 این واقعاً آدم ترس‌ناکیه! آدرسِ این‌جا رو از کجا می‌دونست؟! 》
می‌خواستم پیاده بشم که گفت:
- مراقبِ رفتارت باش. من حواسم به آدم‌هام هست. فردا ساعتِ هفت منتظرم.
آروم گفتم:
- ممنونم. خداحافظ.
پیاده شدم و در رو بستم. دوباره صداش اومد که گفت:
- وسایل‌هاتون رو جمع کنین و فردا بیاین. قرارِ خونه‌ی پشتی زندگی کنین.
《 چه مهربون! ولی با حرفِ بعدیش پشیمون شدم.》
پوزخندی زد و گفت:
- نوکر پیشِ اربابش باشه بهتره!
《 بی‌شعورِ دیگه. روانی!》 بعد هم گازش رو گرفت و رفت. من هم رفتم خونه.
 
آخرین ویرایش:

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین