- Sep
- 46
- 178
- مدالها
- 2
#پارت هشتم
واقعاً خوشحال شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم. نمیدونم چهطوری...
پرید وسطِ حرفم و گفت:
- پیاده شو با هم بریم. کجا گازش رو گرفتی داری میری؟! ولی از اونجایی که من همچین آدمِ بخشندهای نیستم و پول هم علفِ خرس نیست، شرط دارم. اگه قبول کنی؛ پول رو بهت میدم.
《 این پسر دیوونه است!》گفتم:
- چه شرطی؟
نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- باید واسهیِ من کار کنی. باید آدمِ من باشی.
با تعجب گفتم:
- کار! چه کاری؟
پوزخندی زد و گفت:
- هر کاری. هر چی من بگم.
من: این هر کاری شامل چه کارهایی میشه؟ من باید بدونم تا قبول کنم.
یه لحظه برگشت و خشن نگاهام کرد و گفت:
- اینها رو میگم تا برات سوءتفاهم نشه؛ بهتره دلت رو صابون نزنی. من این کار رو میکنم چون از دخالتهایِ مامانم خسته شدم و فهمیدم از تو خوشش نمیاد، برایِ همین تو بهترین گزینهای. از طرفِ دیگه من دنبالِ کسی هستم که کارهام رو انجام بده و آدمِ من باشه. عاشقِ چشم و اَبرویِ خانم هم نشدم. از تو خوشگلترهاش واسم ریخته.فکرهات رو بُکُن و بهم خبر بده.
بعد هم یه کارت سمتم گرفت و گفت:
- این هم شمارهیِ منه.
نیازی به فکر کردن نبود؛ من مجبور بودم قبول کنم. حالِ مامان خوب نبود. کارت رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه فکرهام رو کردم. مجبورم قبول کنم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلیِ خوب. قرارداد رو تنظیم میکنم و بهت خبر میدم.
من: ببخشید امّا چهطوری؟ شما که نه آدرسم رو دارید، نه شمارهام رو. اگه بیادبی نباشه میخواستم که زودتر این کار رو بکنید؛ چون مامانم باید زود عمل بشه.
خیلی جدّی گفت:
- بیادبی بود.
از رُک بودنش یه لحظه سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین. احساس کردم که خندید.《 مرض. رو آب بخندی. 》
ادامه داد:
- باشه. پس تو برو سفته بیار؛ من هم قرارداد رو تنظیم میکنم.
اطلاعاتی که برای قرارداد لازم داشت رو برایاش نوشتم و بعد من رو جلویِ یه بانک پیاده کرد. آدرس خونهاش رو هم بهم داد. کارم توی بانک کمی طول کشید ولی به محضِ تموم شدنِ کارم، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونهاش. وقتی پیاده شدم دوتا در جلویِ روم بود، به رنگِ سبزِ خیلی تیره. یکیاش بزرگ بود و اون یکی کوچک. زنگِ درِ کوچک رو زدم که در باز شد. رفتم تویِ حیاط. یه خونهیِ کوچک نزدیکِ درِ ورودی بود. بعدش تا یه مسیری سنگریزه بود و چندتا درخت این طرف و اون طرف بود. یه دونه آلاچیق و یه استخر هم تویِ حیاط بود. بعدش مسیر سنگفرش میشد تا پلهها. یه خونهیِ دو طبقهیِ مدرن با نمایِ سفید رنگ. ناخودآگاه گفتم:
- چه خوشگله!
در رو باز کردم و رفتم داخل. چیزی که توجهام رو خیلی جلب کرد؛ تمیزی بیش از اندازهیِ خونه بود. انتظار نداشتم انقدر تمیز باشه. دکوراسیون خونه رنگهای خنثی بود. سفید، سیاه و طوسی. همهچیز مدرن و امروزی بود. برخلافِ خونهیِ پدریش، اصلاً تجملی نبود؛ ولی واقعاً زیبا بود.
واقعاً خوشحال شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم. نمیدونم چهطوری...
پرید وسطِ حرفم و گفت:
- پیاده شو با هم بریم. کجا گازش رو گرفتی داری میری؟! ولی از اونجایی که من همچین آدمِ بخشندهای نیستم و پول هم علفِ خرس نیست، شرط دارم. اگه قبول کنی؛ پول رو بهت میدم.
《 این پسر دیوونه است!》گفتم:
- چه شرطی؟
نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- باید واسهیِ من کار کنی. باید آدمِ من باشی.
با تعجب گفتم:
- کار! چه کاری؟
پوزخندی زد و گفت:
- هر کاری. هر چی من بگم.
من: این هر کاری شامل چه کارهایی میشه؟ من باید بدونم تا قبول کنم.
یه لحظه برگشت و خشن نگاهام کرد و گفت:
- اینها رو میگم تا برات سوءتفاهم نشه؛ بهتره دلت رو صابون نزنی. من این کار رو میکنم چون از دخالتهایِ مامانم خسته شدم و فهمیدم از تو خوشش نمیاد، برایِ همین تو بهترین گزینهای. از طرفِ دیگه من دنبالِ کسی هستم که کارهام رو انجام بده و آدمِ من باشه. عاشقِ چشم و اَبرویِ خانم هم نشدم. از تو خوشگلترهاش واسم ریخته.فکرهات رو بُکُن و بهم خبر بده.
بعد هم یه کارت سمتم گرفت و گفت:
- این هم شمارهیِ منه.
نیازی به فکر کردن نبود؛ من مجبور بودم قبول کنم. حالِ مامان خوب نبود. کارت رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه فکرهام رو کردم. مجبورم قبول کنم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلیِ خوب. قرارداد رو تنظیم میکنم و بهت خبر میدم.
من: ببخشید امّا چهطوری؟ شما که نه آدرسم رو دارید، نه شمارهام رو. اگه بیادبی نباشه میخواستم که زودتر این کار رو بکنید؛ چون مامانم باید زود عمل بشه.
خیلی جدّی گفت:
- بیادبی بود.
از رُک بودنش یه لحظه سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین. احساس کردم که خندید.《 مرض. رو آب بخندی. 》
ادامه داد:
- باشه. پس تو برو سفته بیار؛ من هم قرارداد رو تنظیم میکنم.
اطلاعاتی که برای قرارداد لازم داشت رو برایاش نوشتم و بعد من رو جلویِ یه بانک پیاده کرد. آدرس خونهاش رو هم بهم داد. کارم توی بانک کمی طول کشید ولی به محضِ تموم شدنِ کارم، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونهاش. وقتی پیاده شدم دوتا در جلویِ روم بود، به رنگِ سبزِ خیلی تیره. یکیاش بزرگ بود و اون یکی کوچک. زنگِ درِ کوچک رو زدم که در باز شد. رفتم تویِ حیاط. یه خونهیِ کوچک نزدیکِ درِ ورودی بود. بعدش تا یه مسیری سنگریزه بود و چندتا درخت این طرف و اون طرف بود. یه دونه آلاچیق و یه استخر هم تویِ حیاط بود. بعدش مسیر سنگفرش میشد تا پلهها. یه خونهیِ دو طبقهیِ مدرن با نمایِ سفید رنگ. ناخودآگاه گفتم:
- چه خوشگله!
در رو باز کردم و رفتم داخل. چیزی که توجهام رو خیلی جلب کرد؛ تمیزی بیش از اندازهیِ خونه بود. انتظار نداشتم انقدر تمیز باشه. دکوراسیون خونه رنگهای خنثی بود. سفید، سیاه و طوسی. همهچیز مدرن و امروزی بود. برخلافِ خونهیِ پدریش، اصلاً تجملی نبود؛ ولی واقعاً زیبا بود.
آخرین ویرایش: