جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ragazza della notte با نام [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,636 بازدید, 28 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
کی به نوه‌ی اول یا بهتر بگم نتیجه‌ی اول طایفه اهمیت می‌داد؟ او که بدون مشکلی به دنیا آمده بود و دختر بود؟ البته دختر پسری زیاد مهم نبود ها! ولی گاهی آریا گفتن های آقاجون و مامان‌جون بدجور دلم را می‌سوزاند. اول‌های به دنیا آمدن حیدر می‌خواستند او را با اسم کاملش صدا کنند.« محمد حیدر»! با چشم خواندنش سادس. اما اگر بخواهی بگویی کلی طول می‌کشد. زن‌عمو مرجانم وارد شد.
زن‌عمو: سلام!
من و حیدر: سلام!
پدرم هم طبق معمول با زن‌عمو لج کرده بود. نمی‌شد فاز این دو نفر را فهمید. در خانه برق نداشتیم و با نور فانوس نفتی هم‌دیگر را می‌دیدیم. آن هوای خنک هم به دلیل بادهایی بود که وارد میشد. عجیب دلم می‌سوخت. حتی نمی‌دانستم برای چی؟ فقط می‌دانستم اوضاع و احوالم جالب نیست. این را به خاطر سایه‌هایی که می‌دیدم نبود. به دلیل توجه خانواده بود. شاید حسادت باشد اما... آه! باز هم باید بی‌خیال شوم. دنیا که به ساز ما نمی‌رقصد. نکته جالبش این‌جاست که ما هم به ساز دنیا نمی‌رقصیم. بلکه به ساز کسانی می‌رقصیم که بزرگ‌تر هستند. آری ما به ساز بزرگ‌تر ها می‌رقصیم و بزرگ‌ترها به ساز پول. آن‌قدر این پول روی آن‌ها نفوذ داشته که شب‌ها به جای صحبت در مورد مشکلات زندگی، درباره پول صحبت می‌کنند. شنیدم کشوری هست که فقیر در آن وجود ندارد. خدمات درمانی و آموزشی برای آن‌ها رایگان است. با لبخند با یک‌دیگر صحبت می‌کنند. جرم و جنایت در آن کشور یک درصد است. متوجهی چه می‌گویم؟ یک درصد! خیلی زیاد است ها! این‌که کشور! درصد جرم و جنایت‌هایش یک درصد باشد. ما که نمی‌توانیم آن‌جا را ببینیم. آن‌جا برای از ما بهترون است. من را ببین. نشسته‌ام گوشه‌ای به درصد جرم و جنایت فکر می‌کنم. یکی نیست به من بگوید: تو جرم و جنایت را از زندگی خودت حذف کن! بعد با هم به آن مسائل رسیدگی می‌کنیم.
مرجان: آریانا!
من: جانم؟
مرجان: کجایی؟ یک ساعته دارم صدات می‌کنم.
مامان‌جون: در هپروت سیر می‌کنه.
همه با این حرف مامان‌جون خندیدند. نمی‌دانم کجایش خنده‌دار بود. شاید برای این بود که نمی‌خواستند ناراحتش کنند. ناراحت نشدنش برای همه می‌ارزید به صد ناراحت شدن دیگران. حتی اگر این دیگران خودشان باشند. من که دیگر عددی نیستم. حتی پدرم هم با این موضوع موافق است. دلش نمی‌خواهد خم به ابروی مادرش بیاید. اما... این اما دل من را کباب می‌کند. دلِ کباب شده‌ی من هم که مهم نیست! شوق کور شده‌ی دیروز و امروز و فردایم مهم نیست! فقط خانواده‌ی بزرگ مهم‌اند و بس. شاید از نظر دیگران مشکلات من کوچک بیایند. شاید بگویند: تو صبر کن درست می‌شود! اما خودشان که جای من باشند، دو روز نشده جا می‌زنند و می‌گویند: بیا این تو و زندگی‌ات! ارزانی خودت. بعد من با حساب امسال، دو سال است که دارم این وضع را تحمل می‌کنم. سخت است گفتنش اما من هم دیگر کاسه‌ی صبرم دارد لبریز می‌شود. فقط امیدوارم با آمدن مامان شهنازم همه چیز درست شود*.
*: این جمله رو به یاد داشته باشید برای پارت‌های بعدی به دردتون می‌خوره.
***
« سی روز بعد »
- آریانا!
- بله؟
- بدو دیرمون شد.
- اومدم! زن‌عمو؟!
- ها؟
- ناخونام رو برداشتی؟
- آره بیا دیگه!
- اومدم!
از اتاق خارج شدم و به سمت 405 نقره‌ای مامان‌جون دویدم. سوارش که شدم سریع حرکت کردیم به سمت آرایشگاه.
به آرایشگاه که رسیدیم مامان‌جون را به اتاقکی کوچک بردند و اجازه‌ی ورود به ما را ندادند. انگار که عروس است! من روی صندلی نشسته بودم و ولوله‌ی آرایشگران را نگاه می‌کردم. یکی از کنار زن‌عمو به کنار مامان‌جون می‌دوید و آن یکی برعکس. سه ساعت بعد نوبت به من رسید. به روی صندلی نشستم و منتظر شدم. آرایشگر تند و فرز موهایم را به هم می‌پیچید و گیره و تورهای قهوه‌ای رنگ به موهایم وصل می‌کرد. تمام که شد من را به پشت پرده فرستادند تا لباس عروس سفید رنگی که سیمِ دامنش خراب شده بود را بپوشم. لباس خودم بود ها! اما چون بار دوم بود که استفاده می‌کردم کمی زوارش دَر رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
بعد از پوشیدن لباسم به روی صندلی های شرکتی سفید رنگ نشستم و مشغول بازی با بسته‌ی ناخن‌هایم شدم. ناخن‌هایی صورتی و کودکانه با طرح‌های مختلف از قلب و خرگوش. وقتی زن‌عمو لباسش را پوشید و من دیدمش تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد: اون برعکسِ منِ. او لباسش دقیقاً شبیه من بود با این تفاوت که سیاه بود. سیاهِ سیاه. به زن‌عمو گفتم:
- مرجونم. ناخن‌هام رو کِی می‌ذاریم؟
- صبر کن می‌ذاریم.
همان موقع دخترکی به همراه مادرش وارد شدند و کنار من روی صندلی نشستند. خانومی که بالای سرِ مامان‌جون بود بیرون آمد و گفت:
- کار این خانوم تموم شد.
و با خستگی یک گوشه نشست. کنجکاو از کنار وسایل بلند شدم و به اتاقی که مامان‌جون آن‌جا بود رفتم. با ذوقی کاملاً مصنوعی گفتم:
- وای! مامان‌جون! چقدر خوشگل شدی!
و دست‌هایم را به هم کوبیدم. مامان‌جون آن خنده‌ی مخصوصش را رفت و گفت:
- جدی میگی؟
- آره.
وقتی از اتاقک بیرون آمدیم آن زن و دخترش نبودند و زن‌عمو مرجان تندتند در حال جمع کردن وسیله‌ها بود. گفتم:
- چی‌شده؟
- به عموت زنگ زدم داره میاد باید جمع کنیم.
با غصه گفتم:
- پس ناخن‌های من چی؟
سرش رو سریع بلند کرد انگار که یادش رفته باشد:
- بیارشون برات بذارم.
- باشه.
به جایی که ناخن‌ها را گذاشته بودم رفتم... نبودند! گفتم:
- زن‌عمو ناخن‌ها رو تو برداشتی؟
- نه!
- نیستن که!
- ولشون کن باید بریم عموت اومد.
با غصه باشه ای گفتم و شالِ لباس عروسم را روی موهایم انداختم. سوار ماشین که شدیم عمو میثم گفت:
- به! چه خانوم‌های ترگل ورگلی! می‌ذاشتین یک ساعت دیگه می‌اومدین!
و چشم غره‌ای به زن‌عمو رفت. زن‌عمو کم نیاورد و گفت:
- تا جمع کنیم طول کشید.
عمو میثم خواست بحث را ادامه دهد که مامان‌جون با« بریم دیگه» بحث را خاتمه داد. عجیب از دعواهای این دو نفر می‌ترسیدم. قبلاً هم گفتم که عمو چه بلاهایی بر سرِ زن‌عمو آورد*. یک بار هم نزدیک بود من را به کشتن بدهند. نه فقط من. هر سه نفرمان را. زن‌عمو می‌گفت فقط به خاطر من نجات پیدا کردیم. عجیب این دعاها دست از سرِ ما بر نمی‌داشتند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
به تالار که رسیدیم جمعیت زیادی آن‌جا نبود. مامان‌جون نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوبه باز زیاد نیومدن.
به سمت یکی از میزها رفتیم و دور آن جمع شدیم. کمی که نشستم آیات آمد. او دخترِ پسر خاله‌ی پدرم بود و باز هم می‌گویم، من بزرگ‌تر بودم. با شوق به سمتش رفتم و هم‌دیگر را در آغوش کشیدیم. با آن لباس پف‌دار نباتی رنگش بسیار زیبا شده بود. موهای سیاهِ کوتاهش که تا شانه‌اش می‌رسید را همان‌طور رها کرده بود. با هم کمی صحبت کردیم. این دخترک عجیب بر دلم حاکم بود. خیلی دوستش داشتم. با این‌که زیاد یک‌دیگر را نمی‌دیدیم، که البته آن هم گردن بزرگ‌ترها بود. ما یک‌دیگر را دوست داشتیم. حین صحبت کردن چشم چرخاندم و مِهدی را دیدم. پسرداییِ جدیدم. به سمتم آمد و سلامی کرد. تقریباً هم سن بودیم. البته او چند ماهی بزرگ‌تر بود. او فروردینی بود و من مرداد ماهی. چند لحظه‌ای سکوت کرد و دستش را درون جیبش برد. دو شیشه‌ی عطر کوچک که سیاه و سفید بودند را به من داد. اندازه‌شان به زور به یک انگشت می‌رسید. پرسیدم:
- این‌ها برای چیه؟
- بدشون عمه شهناز و بابات.
- سیاهِ برای بابامه؟
- آره.
و پشتش را کرد و دور شد. کمی به آیات نگاه کردم و با هم به سمت صدای بلند علیرضا نگاه کردیم. علیرضا پسرِ پسر عموی پدرم بود. اما این دفعه او بزرگ‌تر بود. نمی‌دانم چند سال. اما می‌دانم وقتی به کلاس نهم بروم او به سربازی می‌رود. ورود عروس داماد را اعلام کرد و من و حیدر با ذوق به آن سمت دویدیم. آخر به ما گفته بودند که وقتی ما می‌آییم شما دست ما را بگیرید. کنارشان که رسیدیم با شوق به سمت مامان شهناز رفتم. دستش را گرفته و با هم به سالن وارد شدیم. آن‌ها می‌خواستند از فرشی کوچک و قرمز رنگ رد شوند و ما همراهشان بودیم. ناگهان دست من به شدت کشیده شد و نگاهم به فیلم‌بردار زنی افتاد که دستم را کشید و گفت:
- کجا دختر؟ بیا این‌ور بزار خودشون برن.
از این رفتارش بغضم گرفت. دست حیدر را آرام کشیدم و به سمت میزمان رفتیم. کمی که نشستیم اشاره‌ی پدرم را دیدم که می‌گفت به سمتشان برویم. با حیدر آرام بلند شدیم و به آن سمت رفتیم. حین راه رفتن به گوشه‌گوشه‌ی سالن چشم چرخاندم تا ببینم کسی متوجه این اشاره شده یا نه. دیدم که هر کسی سرش به کار خودش بود و اصلا متوجه ما نشدند. نگاهم به مصطفی‌ای افتاد که با لباس طرح لیش گوشه‌ای ایستاده بود. جلوتر رفتیم. کنار پدر و مادرم همان فیلم‌بردار ایستاده بود. پدرم به ما اشاره کرد و گفت:
- دخترم و پسرم هستند. می‌خوام اون‌ها هم تو فیلم باشن.
فیلم‌بردار با اکراه نگاهی به من و حیدر انداخت و با اکراهِ بیشتر گفت:
- حالا ببینم چی میشه.
به مادرم نگاهی انداختم و نگاهِ متفاوتش را دیدم. نتوانستم برای خودم معنی کنم نگاهش را. تا به حال این نگاه را در چشمان دو نفر دیده بودم. یکی آن دخترک خیره سر و آن یکی یگانه کسی که باعث اخراج سه‌روزه‌ام از مدرسه شد. کمی ترسیدم. به روی خودم نیاوردم و به سمتی دیگر رفتم. در حال رفتن به این سمت و آن سمت بودم که لیدا را دیدم. خواهرِ علیرضا. از من کوچک‌تر بود. چند ماه. دستم را کشید و من با حسرت به ناخن‌هایش نگاه کردم. ناخن‌های من گم شده بود. مگرنه از این ناخن‌ها زیباتر بود. بدون شوخی و تعصب زیباتر بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
پس از پایان مراسم عروسی و عروس کشان به خانه که رسیدیم، زن‌عمو مرجان من و حیدر را به باغ برد. همه خسته فقط لباس‌هایمان را عوض کردیم و موهایمان را باز. رخت‌خواب‌هایمان را پهن کردیم و سرمان را روی بالشت نگذاشته بی‌هوش شدیم.

*هشدار! این قسمت دارای محتوای دلخراش می‌باشد و مناسب سنین زیر 15 سال نمی‌باشد!*

- بدویید! برید تو خونه... اینم کلید یادتون نره قفلش کنید! بدو آریانا بدو!
با فریاد آخرش دست ثمر را که از ترس ساکت شده بود را محکم گرفتم و شروع به دویدن در حیاط سیمانی و خاکی کردم. پیچ را رد کردم و به در شیشه‌ای فلزی رسیدم. سریع در را باز کردم و وارد شدیم. ثمر می‌خواست که بهانه بگیرد اما او هم فهمید. دو کلید را روی هم قرار دادم و تیکه مربع شکل بزرگ و قطورش را وارد جا کلیدی کردم. پیچاندم و در قفل شد. ناگهان سایه عمویم میثم را دیدم که در را باز و بسته می‌کرد. در را سریع باز کردم، او وارد شد و من در را قفل کردم.
چرخیدم و پیکر وحشتناکش را که سرش از پنجره بیرون بود را دیدم. ثمر را بغل زدم و سریع وارد یکی از کلاس‌ها شدم. پشت دیوار کنار در قایم شدم و ثمر را در آغوشم پنهان کردم. عمویم به همراه چند تن از افراد در اتاق کناری بودند. کناری که نبود روبه‌رو بود اما کمی دورتر از ما. چشم‌هایم را بسته بودم و دستم روی دهانم بود و دست دیگرم سر ثمر را در آغوشم پنهان کرده بود.
دیدمش! از طریق آن چشمم او را از پس دیوار دیدمش. کله‌ی تخم‌مرغی و سیاه و قرمز براقش* با آن دهان کشیده‌اش به سمت ما چرخید. دیگر نفس نکشیدم... .
ثمر را بیشتر درون خودم پنهان کردم و دست‌هایم را دورش پیچاندم. با دست‌های بسیار بلندش خودش را روی موزائیک‌های طوسی رنگ می‌کشید. از اتاق اول که عمویم در آن بود رد شد و به سمت ما آمد. شدیداً می‌لرزیدم و ثمر را در آغوشم می‌فشردم. ناگهان صدایی از اتاق اول آمد و سرش 360 درجه چرخید. یک دستش را بند چهارچوب اتاق کرد و خودش را به آن سمت کشید.
صدایی جیغ و فریادهای دلخراش بلند شد. خود را بی‌خیال شدم و هر دو دستم را روی گوش و دهان ثمر فشردم تا نه صدایی بشنود و نه صدایی در بیاورد. دیدم که پیکر بی‌پا و خونی‌ای که دست‌هایش به روی زمین کشیده می‌شود و تکان‌تکان می‌خورد را محکم می‌کشید. کمی صدای خش‌خش آمد و به سراغ نفر بعد رفت. وقتی که به بیرون آمد سر بی تن عمویم را به رویی دستانش دیدم. دیگر تحمل نکردم و قطره‌ای از اشک‌های زندانی شده در چشمانم آزاد شد و لرزان به پایین چکید. سرش به سمت اتاق ما چرخید و... .
نفسم را بیشتر حبس کردم. انگار که متوجه ما نشد که سر عمویم را به سمت دهانش برد و گازی از گونه‌اش گرفت و گوشت و پوستش را با هم جوید. نمی‌خواستم ببینم اما انگار محکوم به دیدن بودم. دوباره حرکت کرد و سر عمویم را به روی آن نیم‌تنه‌ای که تکان تکان می‌خورد انداخت. دوباره به اتاق برگشت. این‌بار من پیکر دخترکی را دیدم که مانند خودم نفسش را حبس کرده بود و با ترس به آن صحنه‌ها نگاه می‌کرد. لحظه‌ای نفسی از دهانش رها شد و آن موجود به صدم ثانیه نکشید که دختر را پیدا کرد. لب‌هایش از هم باز شد و جمله‌ای را به انگلیسی لب زد:
- you for me.(تو برای منی.)
یکی از دست‌های بلندش را به سمت سی*ن*ه‌ی دخترک برد و قلبش را با صدای قرچ و قروچی که با جیغ دخترک قاطی شده بود بیرون کشید. دستش را به سمت فک دختر برد و دهانش را چنان با سرعت و قوی باز کرد که فک دخترک از دو طرف پاره و آویزان شد. بدن بی‌جان دخترک را بلند کرد و دست در دهانش برد. لحظه‌ای صبر کرد و بعد با تیکه گوشتی دستش را به بیرون کشید. ثمر بیشتر طاقت نیاورد و نامم را بی‌صدا لب زد. اما همان بود که آن موجود را به کنار ما کشید. دهانش کش آمد و گفت:
- !Oh! What a coincidence! Girl of the night.(اوه! چه تصادفی! دخترِ شب!)
و به سمتم حجوم آورد. ثمر را در پشتم پنهان کردم و او دست‌هایش دهانم را شکافت. فکم با درد غیرقابل تصوری پاره شد و... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
هیـع!
هنوز دردش را در کنار لب‌هایم حس می‌کنم! نفس‌هایم پرشتاب و تنداند. بی‌گمان باز هم ماجرایی ناجور در پیش داریم. زیرا هر موقع این موجودات به سراغم آمدند اتفاقات ناگواری پس از دیدارشان پیش آمد. اما این که دیگر یک خواب بود! پس چرا هنوز هم درد پاره شدن فکم را حس می‌کنم؟ بی‌خیالش. بهتر است بخوابم. آخر تازه ساعت سه و نیم صبح بود.
*پایان بخش ترسناک و دلخراش*
- امروز هم نمی‌ریم خونه؟
- نه.
- چرا؟
- اونا الان مهمون دارن شلوغه اون‌جا.
- باش.
به حمام کوچک باغ وارد شدم. به قفسه فلزی و زنگ زده‌ی شامپوها نگاهی انداختم. باز هم شامپویی جز شامپوی سیر پرژک به چشم نمی‌خورد. بقیه‌اش صابون و لیف‌های دست‌بافت و توری و کیسه و... بودند. حتی مسواک هم پیدا میشد! موهای نسبتا قارچی شکلم را شامپو زدم. هر چقدر بعدش می‌شستم پاک نمی‌شد. هی سابیدم، هی سابیدم اما انگار نه انگار! دیگر زیادی به طول انجامیده بود. از زیر دوش زپرتی کنار رفتم و کمی آب به صورتم پاشیدم. دستی بر روی چشمانم کشیدم تا اگر هنوز هم چیزی مانده باشد پاک کنم. چشم‌هایم را باز کردم و به آیینه نگاهی انداختم. ناگهان از وحشت دو قدم به عقب رفتم. در لابه‌لای تار موهای پرپشتم چیز هایی لزج و کرم مانند بودند که از خود ماده‌ای سبز رنگ منتشر می‌کردند. راستش را بخواهید بیشتر چندشم شد تا وحشت و ترس. منظره‌ای بس چندشناک و منزجر کننده بود. دوباره به زیر دوش برگشتم و مقدار قابل توجهی شامپو را به روی سرم ریختم. هر چقدر می‌شستم و می‌سابیدم حس می‌کردم هنوز هم کافی نیست.
بالاخره بیرون آمدم. با هزار بدبختی موهایم را تمیز کرده بودم. لباس‌هایم را هم در همان حمام پوشیدم زیرا اجازه نداشتیم با حوله به درون حال برویم. از در که خارج شدم هنوز نفس اول را نکشیده بودم که مامانجون مرا با هول و ولا به حیاط که نه! به بیابانمان فرستاد. تا چشم کار می‌کرد زمین خاکی و درخت های نخل و مورت بود. کمی در آفتاب بودم تا موهایم خشک شد. بدبختی این‌جا بود که موهای پرپشتم دیر خشک می‌شوند. مامانجون با کمترین نمی ما را باز به بیرون باز می‌گرداند. تا صبح روز بعد خبر جالبی نبود. و اما روز بعد به خانه برگشتیم.
همه چیز خوب بود تا اینکه آخر هفته رسید. ما به خانه ننه رفتیم و خوش بودیم. ننه برایم خودکار 36 رنگ اکلیلی گرفت و من کلی ذوق داشتم. با فکر به اینکه ممکن است بابا الان اجازه ندهد در بسته‌ای گذاشتم تا وقتی به راه افتادیم به او بگویم تا در عمل انجام شده قرار گرفته باشد.
وسایل را در پلاستیک گذاشتیم و منتظر شدیم تا بابا برسد. وقتی رسید با ننه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. این‌قدر که با یکدیگر حرف زدیم که من یادم رفت تا به پدرم در مورد خودکارهایم بگویم.
***
به خانه که رسیدیم برخلاف همیشه این بار پدرم تمام وسایلمان را نگاه کرد. خودکارها را دید و با جدیت گفت:
- این چیه؟
- خودکار رنگی.
- برای چی به من نگفتی؟
- می‌خواستم بهت بگم اما اینقدر حرف زدیم یادم رفت.
با خودکارها بر سرم کوبید و با چشمان قرمز گفت:
- دروغ‌گو! تو هم مثل مادرتی!
و کلی حرف دیگر بارم کرد که آخرینش آتش به جانم کشید.
- الان میرم با چکش همشون رو خورد می‌کنم تا بفهمی که دیگه دروغ نگی!
- بابا به خدا یادم رفت! بابا نکن! بابا! تو رو خدا!
هر چه زجه زدم توجهی نکرد و به حیاط رفت. از عمویم چکش گرفت و خوردشان کرد. با هر ضربه چکش تکه‌ای از قلب من می‌شکست نه خودکارها. می‌دانی؟ مسئله خودکار نبود! مسئله مهر پدری بود که با بی‌رحمی تمام بی‌مهری می‌کرد. برگشت و خودکارهای خرد شده و جعبه پلاستیکی خوش‌جنسش را به روی تختم جلوی پاهایی که جمعشان کرده بودم انداخت. گفت:
- تا تو باشی دروغ نگی.
- به خدا دروغ نگفتم!
و هق‌هق‌هایم امانم را بُرید. نفسم بالا نمی‌آمد. پدرم به من پشت کرد و رفت اما او وارد شد. در چشم‌هایش شادی و ترحم را با هم می‌دیدم. خورده‌های خودکارانم را زیر و رو کردم به امید اینکه شاید جای جوهرشان سالم مانده باشد. اما او انگار سنگ‌دل تر از آن بود که حداقل یکی‌شان را سالم گذاشته باشد. همه را جمع کردم و در پلاستیک گذاشتم. کمی در آغوشم فشردم و بی‌صدا لب زدم:
- می‌ذارمتون بالای سرم تا این کار بابا... نه تا این کار پدرم یادم باشه.
و پلاستیک حاوی خرده‌های قلبم را به میله تختم آویزان کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
می‌دانی برای چه بابا نه و پدر؟
برای اینکه یک‌جا خوانده بودم:« هر مردی می‌تواند پدر باشد. اما هر پدر نمی‌تواند بابا باشد.» آن‌موقع نفهمیدم منظورش چه بود. اما امروز با تمام وجود درک کردم. شاید با خودتان بگویید این که فقط یک مسئله کوچک بود! اما دلم می‌خواهد برای شما بگویم. ای دفتر خاطرات عزیزم نمی‌دانم به دست چه کسانی خواهی افتاد اما حالا می‌نویسم.
یکی بود یکی نبود. یه دختر کوچولویی بود که دو سال بیشتر نداشت. در یکی از روزها چشم‌های کوچولوش رو باز کرد و همه چیز رو به خاطرش سپرد. اما یه مشکلی داشت. اون خاطراتی داشت که مطمئن بود از قبل بوده. خاطراتی که محدود به خونه نبودند و اتفاقاتی داشتند که هنوز اتفاق نیافتاده بودند. اما هیچ ک.س حرفش را باور نداشت جز پوفی. آه که چه هم‌بازی خوبی بود. پوفی را هیچ ک.س نمی‌دید او فقط در توان دید دختر کوچولو بود. او کودک جنی بود که می‌گفتند همزادش است. البته مطمئن نبودند ها! اما خب جز این چه می‌توانند باشند؟ روزی پدر دختر از مسافرت کاری‌اش برگشت. دختر کوچولو با ذوق به آغوش پدرش رفت. اما مدتی بیشتر شادی‌اش طول نکشید، زیرا پدرش او را بلند کرد و به سمت کمد پرتاب کرد. شاید بگویید چرا؟ برایتان می‌گویم. در کنار در ورودی خانه کیسه برنجی بود که پر از وسایل آهنی و ابزارآلات بود. پدر به دختر کوچولو گفت« برو اون کیسه رو بیار» دختر کوچولو بدو رفت اما نتونست بلندش کنه. به پدرش گفت اما پدر گفت دوباره انجامش بده. دوباره تلاش کرد اما باز هم نتوانست. به پدرش گفت« نمی‌تونم! سنگینه.» اما پدر بلند شد و به سمت کیسه آمد و کیسه را با یک حرکت بلند کرد. بعد نگاهی ترسناک به دختر کوچولو انداخت. رفت داخل و بر روی یک صندلی نشست. به دختر کوچولو گفت:
- بیا اینجا ببینم.
- بله.
دختر با لبخند به سمت پدرش پرواز کرد اما پدر به جای اینکه دست محبت بر سرش بکشد از یقه‌اش گرفت و او را به سمت کمد دیواری طرح دار پرتاب کرد. دختر با کمر به طرح‌ها برخورد کرد و به شکم روی زمین افتاد. در بین فریادهای پدرش بلند شد و با کمر درد شدیدی که داشت با اتاق دیگری رفت و میان دراور های پلاستیکی بزرگ پنهان شد. با درد اشک می‌ریخت و مادرش تنها نگاهی پر غم برایش به جا می‌گذاشت.
***
فلش بک
« سال یک هزار و سیصد و نود، بیست و نه آذر ماه »
- بابا؟
- بله بابا؟
- داداشم کی به دنیا میاد؟
- یه کم دیگه. من برم پیش مامانی؟
- نه! من تنها می‌مونم.
- پس من اینجا چی‌ام؟
- آقاجون!
به سمت آقاجون دویدم. آقاجون رو به بابا کرد و گفت:
- برو باباجان زنت اونجاس گناه داره.
- پیش آریانا هستی؟
- آره برو.
- بابا! نرو.
- من انجا چراغ قرمز می‌زنم خب؟ تا وقتی داداشت به دنیا بیاد باشه؟
- باشه.
بابا بلند شد و سمت بیمارستانی تازه تاسیس با نام آبی رنگ مهر رفت. بعد از چند دقیقه از پنجره ی طبقه سوم سایه مردی به همراه نور کوچک قرمزی مشخص شد.
- آقاجون آقاجون! نگاه! اون باباعه!
- آره عزیزم.
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
- آقاجون؟!
- بله؟
- چقدر دیگه طول می‌کشه؟
- یه کم دیگه بابا.
- عه! آقاجون بابا رفت!
- بذار زنگ بزنم.
آقاجون گوشیش رو در آورد و به پدرم زنگ زد. بعد از قطع کردن گوشی رو به من کرد و گفت:
- دارن جعبه ابزار رو می‌برن اتاق عمل.
- چرا؟
- داداشت داره به دنیا میاد.
- با آچار؟
تک خندی زد و گفت:
- نه بابا الان میادش.
ساعتی گذشت. مامان‌جون از بیمارستان خارج شد و به طرف ما آمد.
- رحیم؟
- ها؟
- بریم خونه آریانا رو هم ببریم.
- باشه.
دست من رو گرفتن و به سمت 405 نقره‌ای رنگشان رفتیم. سوار شدیم و بعد از چند دقیقه به خانه آقاجون مامانجون رسیدیم.
- براچی اومدیم اینجا؟
- که امشب اینجا باشی.
- چرا؟
- که مامانت استراحت کنه.
- باشه.
مامانجون بعد از تعویض لباس به اتاق آمد و عروسکی رنگین پوست با موهای کاموایی سیاه و لباس زرد و سفیدی آورد. خیلی زیبا بود. عاشقش شده بودم. پوفی که کنارم بود گفت:
- اسمش رو چی می‌ذاری؟
- اوم... سارا!
آقاجون گفت:
- چه اسم قشنگی.
- ممنون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
« زمان حال»
دیگر افسوس چه فایده‌ای خواهد داشت. دفترچه عزیزم! منتظرم تا روزش برسد تنها آن روز خواهد بود که می‌توانم آنها را به زمین بکوبم.
دفتر را بستم و کنترل تلویزیون 35 اینچ ال جی‌مان را برداشتم. ساعت پنج عصر بود. الان تکرار خندوانه را می‌داد. گویا این بار عموپورنگ مهمانشان بود. ساعت هفت هم محله گل و بلبل را می‌داد. تا ساعت هشت به تماشای تلویزیون پرداختم. در همین حین که در حال تصمیم گیری برای ادامه دادن یا ندادن تماشایم بودم، مادرم( ناتنی) برایمان شام آورد. کمی به ظاهر عجیب و غریبش نگاه کردم. حیدر سوال مرا پرسید:
- اشم غزا سیه؟( طرز تلفظ «ذ» با «ز» متفاوت است)
- لازانیا
با شنیدن نام غذایی که روبرویمان بود کمی قیافه‌ام در هم رفت. اینقدر لازانیا لازانیا می‌کردند این بود؟ چقدر بد شکل و قیافه است. تیکه‌ای از لازانیا را جدا کردم و در دهانم گذاشتم. از مزه‌ی شورش صورتم بار دیگر در هم رفت. به حیدر که نگاه کردم فهمیدم او هم حال مرا دارد. مابقی لازانیا را در دهانم چپاندم خورده و نخورده قورتش دادم. نوشابه را سر کشیدم و بلافاصله تشکر کردم. دوباره مانند میمون از میله‌ی تختم آویزان شدم و با کمک دراور پلاستیکی بالا رفتم. کنترل را برداشتم و شبکه‌ی آی فیلم گذاشتم. چند ثانیه بعد حیدر هم تشکر کرد و مادرم سینی را برداشت. دوباره پایین پریدم و وارد آشپزخانه شدم. اتاق ما تنها دری که داشت مستقیم وارد آشپزخانه میشد. پرسیدم:
- زن عمو کوش؟
- تو اتاقشونه.
- آها.
سریع به حیاط دویدم و به سمت اتاق عمو میثم‌این‌ها دویدم. در زدم و با شنیدن صدای بفرمایید زن عمو وارد شدم. اتاق عمو میثم اتاقی قرمز و مشکی بود. از زن عمو پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟
- هیچی.
- پس چرا اینجایی؟
- ناراحتم.
در اتاق را بستم و کامل وارد شدم. چون چراغ‌های اتاق خاموش بود و اتاق با رنگ‌های قرمز و مشکی رنگ‌آمیزی شده بود، تاریکی اتاق چند برابر شده بود.
کورمال‌کورمال به سمت تخت و کنار زن عمو رفتم.
- چرا؟
- هیچی.
هیچیِ هیچی هم نبود. عمو میثم دیروز کادوی تولدش را که زن عمو به او داده بود در حیاط شکاند. شیشه‌ی عطر آبی رنگ و خوش‌بویی بود. از نظرم عمو لیاقت آن هدیه را نداشت. البته من از ماجرا باخبر نیستم و فقط ظاهر را دیده‌ام. از طرفی می‌دانم که آن دو چقدر یکدیگر را دوست دارند. دستی به شانه‌ی زن عمو زدم و آرام گفتم:
- من هم هنوز ناراحتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
صدای جیر‌جیر چرخ و فلک دستی دوره‌گردها با صدای جیغ وحشتناک آن دختر بچه قاطی شده بود. دختر دهانش را تا آخر باز کرده بود و از ته دل حنجره‌اش را آزار می‌داد. او دستی به سر دخترک کشید و لبخندی به پهنای گونه‌هایش زد. دختر بچه فقط ترسیده و وحشتناک‌تر جیغ کشید به شکلی که من هم پاره شدن گوشه‌های دهانش را دیدم. زن سرش را کج و لبخندش را جمع کرد. اخم‌هایش را در هم کشید، صورتش تیره‌تر شد و صدای غرش خفیفی از گلویش بیرون آمد. دختر بچه چند ثانیه با بهت ساکت شد ولی دوباره شروع به جیغ زدن کرد. زن عصبانی فریاد کشید و انگشتان شصتش را گوشه‌ی لب‌های دخترک گذاشت.
کشید.
دهان دخترک از دو طرف پاره شده بود و فک او آویزان مانده بود. زن لبخندی زد و سرش را به طرف شانه‌اش کج کرد. با یک دست شانه‌ی دختر را نگه داشت و دست دیگرش را در دهان دختر فرو برد. دختر بچه خس‌خس می‌کرد و به شدت دست و پا میزد اما زن بی‌توجه فقط دستش را بیشتر فرو می‌کرد و می‌چرخاند. دختر بچه دیگر بی‌حال شده بود و تاریکیِ شب بیشتر بر صورتش سایه انداخته بود. زن، انگار که به چیز ارزشمندی دست پیدا کرده باشد با یک لحظه مکث دستش را به شدت بیرون کشید و خون بود که از دهان دخترک می‌پاشید و فوران می‌کرد. چیزی عجیب و خونی در دست زن بود. با کمی دقت در نورِ زرد پایه فهمیدم که آن چیز کلیه است! ترسیده نفسم را به شدت به درون ریه‌هایم فرستادم. زن گازی به کلیه زده و در حال تماشای جان دادن دختر بچه‌ی دو تا پنج ساله بود، صدای نفسم زیادی بلند بود که او هم سرش را به طرف من کج کرد. سرش کاملا به سمت من چرخیده بود، انگار که استخوان نداشت و بعد... سرش را برعکس کرد. یعنی چانه اش بالا و موهای بلندش روی زمین ریخته بود. خون از دهانِ گشادش به نوک بینی‌اش می‌رسید و از نوکِ بینی‌اش به درون موهای بلند و بلوندش چکه می‌کرد. با همان سرِ عجیب و غریبش دهانش را باز کرد و به سمت من هجوم آورد. دندان‌هایش به یک میلی‌متری بینی ام رسیده بود؛ گرمای نفس‌های بدبویش را با مخلوطی از بوی آهن حس کردم، چشم هایم را به هم فشردم و...
هیع! خواب بود! خدا لعنتش کند. از دستش خواب راحت ندارم. سرم را به چپ چرخاندم و یا حضرت عباس! همان زن با سری کج و چشم های کاملاً گرد، کاملاً گرد به من زل زده بود. هنوز خون روی صورتش بود. به سمتم آمد و روی بدنم خیمه زد. خون از دهانش به روی صورتم ریخت. موهایش دورمان را پوشانده بود. فقط قسمت جلوی لب‌هایش تکان خورد. انگار که گوشه‌هایش را دوخته باشند:
- ¿Me viste? (تو منو دیدی؟)
عجیب بود ولی متوجه شدم که چه گفت. سرم را تکان دادم.
- .Bueno, estabas equivocado (خب اشتباه کردی)
لبخندی عجیب که اصلاً شبیه لبخند نبود زد و نزدیک‌تر آمد. دیگر اشهدم را خوانده بودم که صدای لالایی دلنشین مادربزرگم آمد. صورتش جمع شد. عقب‌تر رفت. با خشم گفت:
- .Esto no ha terminado, chica de la noche. Volveremos a ti (تموم نشده دخترِ شب. ما باز هم به سراغت میایم.)
و رفت. سریع بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. جلوی آینه به خودم نگاه کردم. قطرات خون طوری روی صورتم ریخته بودند که انگار خون دماغ شده‌ام. صورتم را تمیز کردم و دوباره به رختخواب بازگشتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین