شب بود و زلف یار... تو پیوند را ببین...
در کشتنم دو یار همانند را ببین...
دارد نظر به غیر و دل از ما ربودهاست
این دزد حقّهباز هنرمند را ببین...
گفتم: "چگونه عاشق خود میکنی مرا؟"
خندد به من؛ جوابِ خوشایند را ببین...
پندش دهم که: "چهره بپوشان برای غیر"
از من گرفت رو... اثر پند را ببین!
چای آورم که باز بماند دقایقی...
لب باز میکند به سخن، قند را ببین.
پرسد:" رقیب اگر بدهد زر، چه میکنی؟"
_سر میدهم... سوال هدفمند را ببین...
سر بسته گویمش: "طمعِ دیگران چه سود؟
آنان که دل به زلف تو دادند را ببین..."
عمری سکوت بر لب و آتش به سی*ن*ه، آه
از ما گذشته، صبر دماوند را ببین...
من میروم به اصل سخن: "دوست دارمت..."
او میزند به حاشیه... ترفند را ببین...
لبخند میزند که: "به دشنام دلخوشی؟"
دشنام را رها کن و لبخند را ببین...
بر لب، هزار شاعرِ مقتول را نگر...
در مو، هزار صوفیِ در بند را ببین...
در ابروان، پیمبریِ نوح را نگاه!
در چشم، بیخداییِ فرزند را ببین!
مژگان چو میله ها و اسیران در آن "دو چشم"
زندانیانِ یاغیِ همبند را ببین...
با صد کرشمه آمد و پهلوی من نشست
دل را ربود و رفت، فرایند را ببین
هشیار، از آن دو گفت و به مستی شکستشان
بختِ مشابهِ دل و سوگند را ببین
گفتم:" خدا مرا نگذارد بدون یار"
جانم گرفت... کار خداوند را ببین!
هنگام رفتن من و عید خلایق است
در طالعم حکایت اسفند را ببین...