جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BALLERINA با نام [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,395 بازدید, 52 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو کی هستی؟] اثر «MANA. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
حنا که متوجه حرفم نشده بود آروم‌ پرسید:
پ- به نظرت حرف‌هاشون درسته؟ من فکر میکنم این هم جزو بازی‌های سهرابه، آخه این‌کارها رو دوست داره.
متعجب برگشتم سمتش و خیره به نوربخش پرسیدم:
- دوست داره؟ مگه مشکل روانی داره؟
سرش رو انداخت پایین و در حالی که با انگشت‌هلش بازی می‌کرد جواب داد:
- نمی‌دونم... واقعاً از این کار‌هاشون سر در نمیارم!
متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم واضح صحبت نمی‌کرد و پیچیده حرف‌هاش رو می‌گفت.
- میشه درست توضیح بدی حنا؟ این‌جا چه‌خبره؟
کلافه برگشت سمتم و خیره به چشم‌هام گفت:
- خودم هم نمی‌دونم رویا، ولی سعی کن زیادی با سهراب و متین بحث نکنی.
دو پهلو صحبت می‌کرد اما چی رو می‌خواست بهم بفهمونه رو خدا می‌دونست!
با تکون خوردن آرمان سرم رو برگردوندم سمتش که خودش رو جمع کرده بود، انگار سردش شده بود!
این‌جا چیزی نداشتیم، نه پتویی نه لباسی، همه‌ش توی ماشینی که گم شده بود؛ بود!
دوباره سرم رو به‌ سنگ پشتم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم، اما دوباره اون تصویری که دیده بودم تو خواب جلوم نقش بست.
نفس عمیقی کشیدم و لای پلک‌هام رو باز کردم، برگشتم سمتی که حنا بود، خوابیده بود چه زود!
کم‌کم خورشید داشت طلوع می‌کرد و من همون‌طور که خیره به جلو بودم خورشید طلوع کرد، باید بچه‌ها رو بیدار می‌کردم، اون‌ها برام مهم نبودن، چون نمی‌شناختم‌شون فقط نمی‌خواستم ملیکا حالش از اینی که هست بدتر بشه.
آروم آرمان رو تکون دادم که انگار ترسید، سریع از جاش مثل فنر پرید و در حالی که چشم‌هاش که در اثر خواب خمار بود رو در اطراف می‌چرخوند پشت سر هم می‌گفت:
- چی‌شده؟ دزد اومده؟ بهمون حمله شده؟ به خدا من بچم کاریم نداشته باشید... .
بقیه که به خاطر صدای بلند آرمان از خواب بیدار شده بودن با تعجب بهش نگاه می‌کردن و اون هم ادامه می‌داد.
بالاخره متین با تن صدای کنترل شده‌ای گفت:
- بتمرگ سرجات با این صدای نکرت.
آرمان که حالا کمی سرحال شده بود و ویندوزش بالا اومده بود اول به اطرافش و بعد به تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
- آخه من... .
سهراب نذاشت حرفش رو ادامه و وسط حرفش پرید.
- باشه حاجی گرفتیم ترسیدی بشین سرجات تا بقیه هم کمی سرحال شن.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
آرمان آروم گرفته سرجاش نشست و در حالی که سرش رو پایین می‌گرفت لب زد:
- متاسفم.
همه بیدار شده بودن و ملیکا، راستی ملیکا چرا هنوز خوابه؟
از روی زمین بلند شدم که پاهام تیری کشید، خم شدم و در حالی که دستم رو سمت زانو‌هام برده بودم زیر لب به خودم ناسزا بابت این‌که گذاشتم اون کله‌ی گنده‌ش رو بزاره روی پام، گفتم.
کمی که اوضاع پام بهتر شد!
به سمت ملیکا‌ی بی‌هوش که کسی حواسش به اون نبود قدم برداشتم.
وقتی بهش رسیدم روی زمین نشستم که تازه متوجه رنگ پریدش شدم، یا خدا نکنه بلایی سرش اومده باشه؟
با دست چپم مچ دستش رو گرفتم و در حالی دستم راستم رو می‌بردم سمت مچش تا نبضش رو بگیرم با صدای کنترل شده‌ای حنا رو مخاطب قرار دادم و گفتم:
- حنا؟ بیا اینجا سریع!
با صدای بلند خودم متوجه سنگینی نگاه‌ها رو خودم و ملیکا احساس کردم!
نبض ملیکا کند می‌زد و با رسیدن حنا، دستش رو آروم روی شالم گذاشتم و رو به حنای هول شده گفتم:
- نبضش کند میزنه... .
و بعد رو به بقیه با صدای بلندتری ادامه دادم:
- باید سریع‌تر حرکت کنیم تا ملیکا رو به یک بیمارستان یا درمونگاه برسونیم حالش اصلاً خوب نیست.
با این حرفم همه به خودشون اومدن و در حالی که وسایل‌هایی که زیاد نبود رو میریختن تو کوله‌ها شون حواسشون به اطرافشون بود.
انگار هر لحظه منتظر اتفاق بدی بودند، اتفاق‌هایی که متین و آرمان می‌گفتن.
زیر لبم چند صلوات زمزمه کردم که مهدی صداش بلند شد.
- من بغلش می‌کنم و میارمش، بهتره بریم.
بت این حرفش من هم از سرجام بلند شدم و به سمت جایی که کوله‌م بود قدم برداشتم اما کوله‌م رو ندیدم!
نگاهم رو اطراف چرخوندم که متوجه آرمان که کوله‌م دستش بود و به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود و معلوم که تو فکر بود شدم، به سمتش قدم برداشتم و در حالی که مخاطب حرفم قرار می‌دادمش کوله‌م رو گرفتم با زدن یک پسی‌ حرفم رو زدم.
- بهت یاد ندادن که بدون اجازه به وسیله‌های شخصی یک خانم محترم دست نزنی بچه؟ دیگه نبینم ها!
آرمان که گردش رو ماساژ می‌داد در جوابم گفت:
- باشه وحشی چرا میزنی، دیدم سرگرمی‌ گفتم کوله‌ت رو خودم بیارم.
با این حرفش اخمی کردم و با گفتن ( نچ) بلندی ازش فاصله گرفتم و به سمت بچه‌های که حالا راه افتاده بودن به سمتی که به جاده‌ی اصلی می‌خورد قدم برداشتم.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
***
(سوم شخص)
آرام همان‌طور که دست چپش را در میان جیب کتان به رنگ مشکی‌اش فرو می‌برد، به مانیتور بزرگ رو‌به‌رویش که سه متر عرضش و یک و نیم متر طولش بود خیره شد.
وقتی آن‌ها را آن‌طور سردرگم دید نیشخندی بر روی لبان قلوه‌ای‌اش جای خوش کرد!
صدای دستیارش از پشت سرش او را وادار کرد تا به آن سمت بچرخد.
دستیارش که یک پیراهن به رنگ طوسی به همراه شلوار مشکی بر تن داشت عینک گردش را بر روی بینی‌اش جا‌به‌جا کرد و سرش را از میان انبوهی کاغذ که در دستانش بود بالا آورد و خیره به مرد رو‌به‌رویش گفت:
- قربان اطلاعاتشون رو درآوردم بخونم یا خودتون... .
نگذاشت حرفش را ادامه دهد و فقط با گفتن ( خودت بگو) به صحبت‌های پسرک خاتمه داد!
آرام بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و بعد از برداشتن چند گام تبلت را برداشت و بعد از زدن بر روی عکسی گفت:
- از این شروع کن!
مرد پیراهن طوسی، دستی در میان موهای مشکی‌اش کشید و بعد از چند ثانیه شروع کرد.
- رویا محمدی، دانشجو ترم دوم دانشگاه، رشته عکاسی... ۲۲ سالشه و در حال حاضر مجرده! پدرش سکته کرده و یک مادر پیر داره و خونه‌شون که (... .) هست زندگی می‌کنند دو نفری! به دلیل آتش سوزی که در پنج سالگی اتفاق افتاده دچار بیماری آسمِ و به شدت از دود و هوای سنگین دوری میکنه!
رئیسش همان‌طور که خیره به چشمان به رنگ شب دخترک در مانیتور بود، پوزخندی زد و نگاهش را از آن چشم‌ها گرفت و به تبلت در دستش خیره شد، حال نوبت بعدی بود؛ بعد از زدن بر روی عکس دومین شخص منتظر اطلاعات دستیارش شد.
- سهراب محبی، دانشجو ترم آخر رشته‌ی مهندسی کامپیوتر، ۲۴ سال سن داره و یک ازدواج ناموفق داشته که دلیلش رو تا الان پیدا نکردم، همه به پیشنها اون به این‌جا اومدند از خانوادش هم اطلاعی ندارم چون همه میگن هیچکس رو نداره، کمی مشکوکِ! اما بالاخره اطلاعات بیشتری براتون میارم.
رئیسش بدون گفتن حرفی زد بر روی عکس بعدی!
- متین دارابی، راهنمایی تا کلاس هشت خونده و بعد ترک تحصیل کرده، مادر و پدر و خواهرش در (... .) زندگی می‌کنند و خودش یک خونه مجردی در (... .) داره که خانوادش اطلاعی ندارن؛ ۲۵ سال سن داره و بزرگ‌ترین عضو این تیمِ!
مرد اخمی می‌کند و در حالی که نوک انگشت اشاره‌ی دست چپش را بر روی عکس بعدی می‌زند می‌گوید:
- اطلاعاتت کافی نیست مهران! اما خب باز هم خوبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
مرد پیراهن طوسی که نامش مهران بود، برگه چهارمین نفر را برداشت و خواست اطلاعات او را بخواند؛ اما مرد با گفتن این حرف.
- دیگه لازم نیست بقیه‌ش رو خودم میخونم، یکی‌ شون زخمی شده اون دیگه به درد ما نمیخوره و حذفش کنید.

دیوار‌ها رو فعال کنید قبل این‌که از محوطه خارج شن.
و بعد در حالی که تبلت اپل بزرگ در دستش را روی میز مقابلش می‌گذاشت به سمت مهران برگشت و زمزمه کرد.
- سعی کن همه چی به خوبی پیش بره و کسی نفهمه!
- چشم قربان.
( خوبه‌ای) زمزمه کرد و با زدن پوزخند کمرنگی از اتاقی که اطرافش پر بود از مین فریم خارج شد.
کسی در اتاق نبود، چون هنوز بازی شروع نشده بود.
در داخل اتاق مهران با زدن دکمه سبز رنگی که بر رویش ( START) نوشته شده بود بازی را شروع کرد و این تازه شروع ماجرای آن چند جوان بود.
***
( رویا)
با خستگی زیاد سرجام ایستادم که بعد از من آرمین هم ایستاد، ما از همه جلوتر بودیم، الان یه ساعت بود که درحال برگشتم راه رفته یعنی در حال پیدا کردن راه خروجی بودیم.
اما چیزی جز بن‌بست نبود!
هر چی دور خودمون می‌گشتیم چیزی پیدا نمی‌کردیم و حتی کسی هم نبود تا ازش بپرسیم این‌جا کجاست و راه خروج دقیقاً کجاست؟
- چرا وایستادین؟
با صدای سهراب دست‌هام رو که در حالت خمیده روی زانوهام گذاشته بودم رو از روی پاهام برداشتم و برگشتم سمت سهراب، اعصابم خراب شده بود و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم.
با تن صدای بلندی فریاد زدم:
- میگی چرا؟ مرتیکه خر ما رو یک روزه آوردی این‌جا و میپرسی چرا وایستادیم؟ اصلاً می‌دونی کجاییم؟ می‌دونی این‌جا کجاست؟ راه خروج کو؟ تو که بلدم بلدم می‌کردی بگو راه خروج کجاست؟ نکنه می‌خوای همه مون رو این‌جا بکشن؟
دلا: آروم باش رویا با سر و صدا چیزی درست نمیشه!
پوزخندی زدم و این‌بار سمت دلا برگشتم:
- درست نمیشه؟ پس بگو با چی درست میشه؟ آقای شما ما رو آورد این‌جا بابا این مسخره بازیا رو جمع کنید! نکنه این هم یکی از بازی‌ها تونه؟ من به درک اصلاً میرم خودم رو می‌کشم اون بنده خدا چه گناهی کرده که باید اون‌طوری درد بکشه هان؟
دستی روی بازوی سمت راستم نشست که سریع برگشتم سمتش اما با آرمین که موهای مشکی‌رنگش بهم ریخته شده بود رو به رو شدم!
- رویا آبجی داد نزن این‌طوری اگه این اطراف باشن پیدامون میکنن!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
- چه داد بزنم چه نزنم که بالاخره میفتیم دستشون اصلاً از کجا معلوم داری راست میگی؟
آرمین اخمی بین ابروهای خوش فرمش می‌ندازه و با صدای حرصی میگه:
- کور که نبودم بعدش هم مرض ندارم که بهتون دروغ بگم!
این‌بار صدای متین هم بلند میشه!
- مادمازل اگه نمیای خودت همین‌جا بمون ما که میریم!
و بعد رو به بقیه اشاره زد؛ اما صدای مهدی باعث شد نه تنها من بلکه همه نفسا تو شینه‌شون حبس بشه!
- بچه‌ها ملیکا از چند ساعت پیش که راه افتادیم تا الان چشم‌هاش رو بسته حتی یه تکون هم نخورده!
برگشتم سمتش و با صدای لرزونی گفتم:
- مطمئنی؟
- آره خب... لااقل چشم‌هاش رو قبلاً باز می‌کرد اما الان همون چشم‌هاش هم باز نشده!
نفس عمیقی کشیدم، ترس و دلشوره بدی به جونم افتاده بود، می‌ترسیدم از این‌که اتفاقی براش افتاده باشه.
- بزارش زمین!
با گفتن این حرفم مهدی هم سریع اون رو روی زمین گذاشت، با سرعت اون چند قدم رو طی کردم و با عجله روی زمین نشستم، دست چپم رو به سمت‌گردنش اما این‌قدر می‌لرزید که نمی‌تونستم کنترلش کنم، بقیه هم انگار متوجه شده بودن و هر کدوم زیر لب چیزی زمزمه می‌کردن.
نباید اتفاقی برای این طفل معصوم میفتاد، این گناهی نداشت که با مرگ باید تاوانش رو می‌داد.
دستم که روی نبض گردنش نشست، سردی و نزدن نبض گردنش باعث شد تا سریع دستم رو عقب بکشم و خودم رو بکشم عقب.
- امکان نداره اون نمرده، نه‌نه اون نمرده!
حنا اول متعجب به من و بعد به جسم بی‌جون و روح ملیکا نگاه کرد و بعد خودش با سرعت به سمتش قدم برداشت، روی زمین نشست اول دستش رو با تردید سمت پیشونی کشیده و سفید رنگ ملیکا برد اما سریع عقب کشید، یک شوک بزرگ دیگه!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
سعی می‌کردم نفس بکشم، اما هر کاری که می‌کردم نمی‌تونستم نفس بکشم، خدایا این چه مصیبتی بود؟ چرا باید این بلا سرش میومد.
دستم رو مشت کردم و روی قفسه سی*ن*ه‌م زدم اما راه تنفسی باز نشد، با این کارم انگار بقیه هم متوجه شده بودن که دلا سریع‌تر از همه به خودش اومد و چند قدم فاصله بین خودم و خودش رو پر کرد.
وقتی جلوم قرار گرفت سریع گفت:
- اسپَرَت کجاست؟
سعی کردم بهش بفهمونم اما هر کار می‌کردم نمی‌شد، سعی نفسی نبود که بگم!
خم شد و کیفم رو که افتاده بود پایین، برداشت و بعد باز کردم زیرش اون رو سر و ته کرد!
با ریختن وسایل داخل کیف، زانو‌های منم سست شدن که محکم روی زمین افتادم!
روی زمین پر بود از سنگ ریزه مثل جاهای قبل بود، با سیاه شدن جلوی چشم‌هام و ته مانده‌‌های اکسیژنم، به گلوم چنگ زدم.
صداهای اطرافیانم برام گنگ بود و متوجه نمی‌شدم چی میگن.
با قرار گرفتن اسمره جلوی دهنم و بعد وارد شدن دارو تو ریه‌هام انگار راه تنفسی باز شد که با سرعت اکسیژن رو بلعیدم.
- رویا خوبی؟
با صدای دلا سرم رو به‌ سمتش چرخوندم و تازه متوجه اطرافیانم شدم.
همه بودن به جز حنا! از خدا می‌خواستم همه چی خواب باشه و وقتی بیدار میشم دوباره توی اتاقم روی تخت خوابم باشم!
- نمیتونم باور کنم چرا این‌طوری شد؟
با گفتن همین حرف انگار بغضم هم بلاخره سر باز کرد و زدم زیر گریه، با گریه‌های من دلا هم شروع کرد به گریه کردن و پسرا با تاسف به سمت ملیکا برگشتن.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
***
- حالا باید چیکار کنیم؟
هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، اطرافمون با جای قبل خیلی فرق داشت حالا اطرافمون پر بود از درخت‌های سر به فلک کشیده و جنازه ملیکا دقیقاً جلوی دیدمون بود هیچکس جرات نمی‌کرد بهش نزدیک بشه چون هیچ کدوممون باور نمی‌کردیم که اون مرده باشه و هر آن ممتظر بودیم تا چشم‌هاش رو باز کنه.
حنا در جواب مهدی گفت:
- نمی‌دونم یعنی نمی‌دونیم باید چیکار کنیم... ‌
و بعد برگشت سمت سهراب و گفت:
- اگه تو اون پیشنهاد مسخره رو نمی‌دادی حالا ملیکا هم زنده بود و کنارمون بود؛ اون به خاطر پیشنهاد تو به این‌جا اومد اما نمی‌دونست که یه همچین بلایی سرش میاد.
و بعد از سر جاش بلند شد و به سمت جسم بی جون ملیکا رفت!
شال سفید رنگش رو از روی موهای طلایی رنگش برداشت و روی ملیکا انداخت.
بعد برگشت و رو به هممون گفت:
- بهتره تا وقتی که از این جهنم دره خارج میشیم جنازه ملیکا را هم با خودمون ببریم.
کسی چیزی نگفت یعنی هیچ کدوم‌مون حرفی نداشتیم که بگیم حال منم بهتر شده بود و دیگه خبری از نفس تنگی نبود.
متین: بهتره راه بیفتیم.
قبل این‌که کسی بلند شه صدای سهراب باعث شد تا از حالت نیم‌خیز در بیایم و با تعجب بهش نگاه کنیم.
- گیریم از این‌جا رفتیم بیرون جواب پلیسا رو می‌خوای چی بدید وقتی این جنازه رو ببینند فکر کردین اون‌ها خررن و می‌شینن به این چرندیات‌تون گوش میدن؟
- ما بهشون حقیقت رو می‌گیم همین!
سهراب نیشخند پر رنگی روی لب‌های باریکش نشست و در حالی که از سر جاش بلند می‌شد رو به مهدی که این حرف رو گفته بود گفت:
- وقعاً فکر کردین اون‌ها باور می‌کنند شما بگید آره ما اومدیم افتاد تو چاله و بعد چند ساعت مرد با عقل جور در میاد شاید ما حقیقت رو بگیم ولی اون‌ها باور نمی‌کنند!
پوف کلافه‌ای کشیدم، راست می‌گفت! نمیتونستیم خودمون رو از این منجلاب بکشیم بیرون.
- اصلاً به درک بهتر از اینه که جنازه ملیکا این‌جا بپوسه
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
با حرف حنا، همه با همون سکوت‌مون؛ نگاهمون به سمتش کشیده شد.
- چی؟ خب مشکلی نیست! تو به همراه این جنازه تنهایی هر جا خواستی برو، ما که کاری نداریم.
خدای من اون چطور می‌تونست انقدر بی‌رحم باشه! ما چطور اون رو وسط این جنگل ول می‌کردیم و به فکر خودمون می‌بودیم؟ حتی به جنازه هم رحم نمی‌کرد؟
- معلوم هست داری چه زری میزنی؟
برگشت و همون‌طور که کلافه دست چپش رو به سمت موهاش که روی پیشونیش ریخته بود می‌برد، در جوابم گفت:
- کاملاً حرفم واضح بود! اگه نمیفهمی دوباره تکرار کنم؟
پوزخندی زدم و همون‌طور که به اطراف اشاره می‌کردم گفتم:
- عوضی مگه این‌جا رو نمی‌بینی؟ می‌خوای جنازه رو این‌جا ول کنی و فرار کنی؟ همه مون مقصر مرگشیم سهراب اگه تو این پیشنهاد رو نمی‌دادی الان هم اون زنده بود هم ما توی دردسر نمیفتادیم پس سعی نکن که بزنی زیر همه چی و فرار کنی!
باید زودتر دنبال راه خروج بگردیم هر چی شد من که پای همه چی هستم.
حرف‌هام کاملاً دلی بود نمی‌دونستم بقیه چه نظری دارن، اما نگاهم رو که توش هزاران التماس برای تأیید حرفم بود رو بهشون دوختم.
- راست میگه، من هم می‌مونم!
با حرف مهدی آرمین هم قدمی به سمت جلو برداشت و گفت:
- منم!
نگاهم رو به متین دوختم که کلافه نگاهش رو ازم گرفت و با حرص گفت:
- وقتی همه تون با هم متحد شدین مگه جواب منفی من فایده‌ای داره؟ راه بیفتین، من ملیکا رو ورمیدارم!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
- منظورتون چیه؟ آخه احمقا پلیسا بگیرنتون فکر کردید همین‌طوری بر و بر نگاه‌تون می‌کنند و میگن عه ممنون که جنازه رو آوردین، چه آدمای مهربونی آ... .
قبل این‌که بزارم چیزی بگه بی‌اهمیت به حرف‌هاش رو به بقیه گفتم:
- بچه‌ها بریم.
و بعد چشم غره‌ای به سهراب رفتم و جلوتر از بقیه راه افتادم، در حالی که تیکه‌ای از مانتوم رو که کم ازش پاره شده بود رو کندم، به سمت یک‌درختی که نزدیکم بود بستم، بقیه حواسشون نبود!
چند دقیقه‌ای بود در حال راه رفتن بودیم، اما اطرافمون درخت‌ها کمتر می‌شد.
- بچه‌ها اون‌جا رو!
با تعجب اول به سمت حنا برگشتم، اما وقتی دیدم به جای دیگه‌ای خیره شده بود، رد نگاهش رو دنبال کردم و به سمتی که اون نگاه می‌کرد نگاه کردم.
یک دیوار بلند که انگار برای محافظت از یک مکان خیلی مهم بود.
- نکنه لب مرز چیزی باشیم، آخه این دیوارا ارتفاعش زیاده و انگار برای محافظت از جائیه!
به سمت حنا برگشتم و متعجب گفتم:
- چه مرزی؟ ما که نزدیک‌مون مرزی نبود!
- از کجا میدونی؟ نزدیک‌مون آره اما الان دقیقا دو روز میشه که ما در حال پیاده روی هستیم اما چیزی جز درخت و یا بیابون نیست، معلوم نیست چه جائیه اما هر جا هست انگار جای خطرناکیه!
پوف کلافه‌ای کشیدم، ذهنش به سمت چه جاهایی کشیده شده بود!
سهراب: فکر کنم فیلم هندی زیاد دیدی حنا خانم!
حنا در حالی که به اطرافش نگاه می‌کرد در جواب سهراب گفت:
- کمتر چرت و پلا بگو وقتی که همه‌تون مردان بهتون میگم فیلم هندی چیه.
کم‌کم من هم نسبت به این مکان حس بدی پیدا می‌کردم انگار که استرس و ترس حنا هم به من منتقل شده بود که گفتم:
- بچه‌ها حواس‌تون رو جمع کنید، شاید حق با حنا باشه!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,671
مدال‌ها
11
کسی چیزی نگفت و دوباره همه نگاه‌ها به سمت دیوار کشیده شد متین در حالی که حواسش به دیوار بود همه رو مخاطب خودش قرار داد و گفت:
- بچه‌ها اطراف رو بگردین شاید چیزی باشه نمی‌دونم چرا اما احساس می‌کنم این‌جا خیلی مشکوکه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- والا این‌جا مشکوک نیست بیشتر رفتارهای تو و سهراب مشکوکه.
ابرو‌هاش رو در هم کشید و همون‌طور که نگاهش رو از دیوار می‌گرفت با اون چشم‌های گیراش به صورتم زل زد و در جوابم با یک پوزخند گفت:
- خوب که چی الان منظورت از این حرف‌ها چی بود؟
از این‌که تونسته بودم این‌طوری حرصش رو در بیارم خوشحال بودم نیش‌خندی زدم و در جوابش گفتم:
- مگه تو می‌دونی این اطراف چیزی هست که داری بهمون میگی اطراف رو بگردین شاید چیزی پیدا کنیم؟
بقیه هم که انگار متوجه بحث من و متین شده بودند به سمت‌مون برگشته بودن نگاه می‌کردند یهو حنا برداشت گفت:
- داستان چیه بچه‌ها؟ چرا بحث می‌کنید؟
پوزخندی زدم و به سمت حنا برگشتم، در حالی که تره‌ای از موهام که افتاده بود رو صورتم و اذیتم می‌کرد رو کنار می‌زدم در جوابش گفتم:
- چیزی نیست عزیزم.
و بعد چرخیدم که یک نگاهی به اطرافم دوباره بندازم، نگاهم به جنازه‌ی ملیکا افتاد.
چرا باید این‌طور می‌شد؟
سهراب: بهتر نیست براش یه قبر چیزی بکنیم؟ این‌طوری امکان داره اتفاقی برای جنازه‌ش بیفته!
پوف کلافه‌ای کشیدم و یک دور اطرافم رو نگاه‌کردم، قبل این‌که بقیه چیزی‌بگن، در حالی که قدمی به جلو ورمی‌داشتم همه رو مخاطبم قرار دادم و گفتم:
- بهتره به چرندیات اون گوش ندید، بهتره راه بیفتیم بلکه بتونیم یه راهی به بیرون پیدا کنیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین